دیدارها تازه میشود ...
مطلب پست قبلیم در حال تائید بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره !
بگید کی بود ؟!
پگاه جووووووووووووووووووونم ! وای باورم نمیشد . بعد از چهار ماه داشت میومد شهرمون ! گفت اگه سر کاری بیام و ببینمت ! گفتم فعلا خونه هستم . تا تو برسی مرکز شهر منم میام ... خلاصه با محمد رفتم مرکز شهر و همدیگه رو دیدیم ...
پت و مت بازی در آورده بودیم اساسی البته خودش گفت تو رو خدا به کسی نگی آبرومون میره ! تصور کنین دو تامون به فاصله ی دو متری همدیگه بودیم و داشتیم با گوشی با هم حرف میزدیم و دنبال هم میگشتیم و پشتمون به هم بود و هر کدوم به یه جهت نگاه میکردیم و دنبال هم بودیم . که یهویی پگاه گفت من بغل دکه های روزنامه فروشی هستم وقتی برگشتم دیدم پشت سرم ایستاده ، همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم .
بعد هم رفتیم کنار رودخونه و زیر آلاچیق نشستیم و برای یه ربع تا بیست دقیقه کنار هم بودیم و تند تند خبرای دست اول رو بهم داد و کمی خندیدیم ! اومده بود برای نامزدی یکی از اقوام مهسا ... بچه م دیشب شب کار بود و فردا هم شب کاره و باید برای فردا صبح برگرده شهرشون . دلم بحال جفتمون سوخت ...
خدایا شکرت که اینبار انقدر زود بهم جواب دادی . نذاشتی به یه دقیقه هم برسه
+ ندا هم ظاهرا در شرف ازدواجه ! الهی خوشبخت شن
- پنجشنبه ۹۰/۰۸/۱۲