MeLoDiC

حس خوبی دارم + ضیافت ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

حس خوبی دارم + ضیافت ...

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۰، ۰۴:۴۷ ب.ظ


این چند روز یا بیمارستان بودم یا بازار مشغول خرید .

امسال با اینکه غم سنگینی تو دلم هست تصمیم دارم که سفره ی هفت سین پهن کنم و تا جایی که میشد وسایل مورد نیاز رو تهیه کردم . میخوام درست تو قشنگترین زمان ممکن از تهه دل دعا کنم ...

چند روز قبل پرده ی هالُ نصب کردن . قشنگ شده ! خونه تکونی رو هم به هر شکلی بود به پایان رسوندم و دیگه فقط باید یه جاروی کلی بکشم و یه گردگیری اساسی ...

+ دیروز خونه ی مامان بودم و بساط ترشی به راه بود . بعد از شام قرار بود کمی به کارهای پیرایشی مامان خانوم برسم که ساعت ۲۳:۰۰ یهویی محمد صدا زد که " آوا ! فلانی ( یکی از همسایه های آپارتمان رو به رویی ما ) زنگ زد و گفت تو آپارتمانتون گاز ترکیده . شما کجایید ؟ "

من ! یه آدمی که در نهایت بهت زدگی هست لال شدم و ضربان قلبمو می تونستم بشنوم ... با سرعت هر چه تموم تر به راه میفتیم سمت خونه . تو راه ( یه فاصله ی ۵ کیلومتری ) بدترین صحنه های ممکنه میاد جلوی چشم ! دارم به این فکر میکنم که شب عیدی بی سرو سامون شدیم ! ترکیدن گاز ! اونم تو یه آپارتمان ... فاجعه ست .

به محض اینکه بالای پل میرسیم اول از همه بر میگردم به سمت محل زندگیمون تا ببینم دود و آتیشی دیده میشه یا نه . ولی خبری نیست .

می پیچیم تو کوچه ! یه ماشین با چراغ گردون و تعدادی آدم که اون دورو برن ! همسایه هامون هر کدوم با وضعی نامناسب تر از اون یکی تو حیاط و پارکینگن . ظاهرا یه نیسان می کوبه به انشعاب اصلی گاز که درست زیر اتاق خوابمون به دیوار نصبه ! لوله از جاش کنده میشه و گاز شهری با فشار زیاد و با سرو صدای فراوون میزنه بیرون . تا به اداره ی گاز خبر بدن و اونا گاز منطقه رو قطع کنن ... !

ما وقتی رسیدیم که خطر بر طرف شده بود . تا حدودای ۲ نیمه شب طول کشید تا تونستن لوله رو مجدد ترمیم کنن و گاز وصل شه . خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد ...

دیروز اینجا برف می بارید و غروب برای تهیه ی مواد ترشی به اتفاق مامانی و یاس و محمد رفتیم بازار ! قدم زدن زیر برف واقعا لذت بخشه ! مخصوصا با عینک هم باشی :) البته سرماش خیلی زیادتر از حد تحملم بود ولی بازم خیلی خوب بود .

این عکس مربوط به چند روز قبل هست ! از روی بالکن خونه ی داییم اینا گرفتم ... بارش برف ...

امروز که داشتم به این عکس نگاه میکردم دقیقا تو این فکر بودم که نزدیک به یه ساله که این کوچه گام های دایجونمُ روی شونه هاش حس نکرده .  یاد و خاطرش گرامی ...

+ چند روز قبل مامان بزرگ دومادمون فوت شد . امروز هم مادر آقای مدیر ( دوست صمیمی محمد ) ! اگر ممکنه برای شادی روح این عزیزان یه فاتحه بفرستین .

+ امروز به محمد میگم ساعت ۱۷:۳۰ تو نت یه قرار دارم ! میگه با کی ؟ گفتم با دوستانم . قرار بر اینه که برای آخرین ضیافت سال ۱۳۹۰ تو اون ساعت مهمون یکی از دوستان باشیم ! گفت بی خیال ! بریم بیرون بابا !

حالا من اینجام و یه ساعت دیگه تا برگزاری ضیافت وقت دارم .

پارچه ساتن آبی رو پهن کردم و گل سنبلی که خریدمُ روش گذاشتم ! دوست دارم حضورش مزین کننده ی این لحظاتم باشه ... کنارش هم سبزه ی عیدُ میذارم ! بهم شور و شوق زندگی رو هدیه میده !

و ۵ تا شمع تا درست همون ساعت روشن کنم ! به نیت نذری که این ایام داشتم ...

 بعد از اینکه دعا کردم و از خدا هر چی که دلم میخوادُ خواستم آماده میشم تا برم به اون ضیافت ! خدارو شکر که بعد از این همه وقت خلاصه تونستم این یه بار سعادت همراهی با دوستانم رو داشته باشم .

بعد از دعاهام ازش عکس میگیرم تا یادگاری برام بمونه ! تا هر وقت دیدمش یادم بیاد که خدا چقدر دوسم داشته !

خدایا دربست نوکرتم ...


یکشنبه : بیست و هشتم اسفند ماه ( ۱۶:۰۷)

ضیافت ...

پیرانه سرم عشق جوانی به ســــر افتاد

 

وان راز کــــه در دل بنهــــفتـــم بـــه درافتــــاد

از راه نظـــر مرغ دلـــــــم گشت هــواگیــر

 

ای دیده نگـــه کن کـــه بـــه دام که درافتــــاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

 

چون نافه بســـی خون دلم در جگـــر افتـــــاد

از رهگذر خاک ســــر کـوی شـــما بــــود

 

هــــر نافـه که در دست نسیـــم سحر افتــــاد

مــــــژگان تــــو تا تیغ جهـان گیــر بـــرآورد

 

بـــس کشته دل زنده که بر یک دگــــر افتــــاد

بـــس تجربه کردیــم در این دیــــر مکافات

 

بــــا دردکشــــان هــــر کــه درافـــتاد برافتــــاد

گـــر جـــان بدهــد سنگ سیه لعل نگردد

 

بـــا طینت اصلـــی چـــه کند بـدگهــــر افتــــاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

 

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد


  • يكشنبه ۹۰/۱۲/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">