وصیت میکنم ...
چند روز قبل کمی به وضع کتابهام رسیدگی کردم . لا به لای کتابها و جزوات دانشگاهی باز رسیدم به دفتر خاطراتم ! :) بازش نکردم . همینکه دستم بهش خورد رو به مامانی گفتم " ع ! دفتر خاطراتم " و همزمان با گفتنش انداختمش تو کیسه زباله ای که برای چیزهای اضافه ای که باید دور مینداختم کنار دستم گذاشته بودم . مامان دست برد و اونو برداشت و گفت چرا انداختیش ! مجدد ازش گرفتم و انداختم . گفتم دو روز دیگه در نبودم (وقتی کلا نبودما ) یکی دیگه میاد و اینو میخونه میگه لابد این زنِ خل و چل بوده :)
مامان میگه " خدا نکنه ! زبونتو گاز بگیر . این چه حرفیه ؟! "
گفتم " دروغ که نمیگم " و پشت بندش میخندم .
انداختمش دور ! جایی که دیگه دست کسی بهش نمیرسه .
حالا میرسیم به اینجا !
روزمرگی های متولد جوزا ...
باورتون میشه واسه روزهای نبودنم وصیت کردم و به کسی سپردمش ؟! آره والله !
+ پست قبلی هم جدیده . توصیه میکنم به ادامه ی مطلبش یه نظری بندازین شاید به دردتون خورد.
+ انشالله چند روز دیگه با یه خبر خوش برمیگردم ...
- دوشنبه ۹۰/۱۲/۲۲