MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۸
آبان
۹۲


* وقتی بدون مطالعه ی دفترچه راهنما مشغول به ثبت نام ارشد شی همینه دیگه . 

دیشب بنده برای ثبت نام ارشد قبل از هر کاری رفتم تو سایت برای خرید کارت اعتباری ( یا همون سریال کارت ) ! از شانس بدم اولین بار ارسال موفقیت آمیز نبود و بار دوم هم امتحان کردم که دیدم بله باز هم ارسال موفقیت امیز نبوده . حسابمُ که چک کردم دیدم دو تا 17800 تومان از حسابم کسر شده بدون اینکه سریال کارتی بهم ارائه بشه. بی خیال ثبت نام شدم . 

همین چند دقیقه قبل دیدم دو تا اسمس برام اومد که حاوی دو تا سریال کارت متفاوت ... این یعنی یه دونه به ضررم تموم شد . 

یکیُ انتخاب کردم و مراحل ثبت نامُ تا حدودی رفتم تا رسیدم به انتخاب رشته ی تحصیلی که دیدم ای داد اصلا انتخاب زیر شاخه ی پزشکی نداره . بعد هم که سرچ کردم تازه فهمیدم وزارت بهداشت ثبت نامش میفته برای بهمن ماه :((( و این یعنی بنده دو تا 17800 تومان معادل 35600 تومان ضرر کردم :(((((( 

** بچه ها کسی احیانا قصد شرکت در آزمون کارشناسی ارشد سراسری نداره ؟.... این سریال کارتها رو دستم باد کرده :(( اگه قصد خرید دارین می فروشم :( 

نمیدونم برای زمان ثبت نام خودم به کار میاد یا نه . ولی خداییش اگه کسی قصد خرید سریال کارت داره از من بخره خب :((((((

.

.

بعدا نوشت آوا : بچه ها از تک تک شما که در تلاش بودین تا سریال کارتها رو دستم نمونه سپاسگزارم . سریال کارتُ یکی از شماها ازم گرفت . شیوای عزیزم :* انشالله دوستانی که برای ارشد میخونن هم موفق باشن . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۲ ، ۱۱:۲۱
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۲


* آبجی بزرگه ی ما تو دفتر هواپیمایی کار میکنه ! چند روز قبل وقتی موجودی صندوقُ میفرسته برای بانک متوجه میشن که یه تراول 50 تومنی تقلبی داخل پولهای دریافتی بوده که این بنده خدا هم از اینکه دیگه مدیر دفتر بهش غُر نزنه خودش یه 50 یی جایگزین میکنه و به همکارش میگه تو دیگه به اونا چیزی نگو ... و یه تراول تقلبی میشه موجودی ثابت کیف پولش . امشب خونه ی مامان که بودیم بهمون گفت . من که خیلی ناراحت شدم . حالا امشب هی این تراول با یه دونه تراول اصل مشابه ، دست به دست میچرخید و ما دنبال کشف اختلافات بودیم تا حداقل برای سری بعد ما هم کمی دستمون بیاد که فرقشون در چیه . خب استعدادها هم شکوفا شد . کلی تفاوت درشون کشف کردیم . البته یه سری تفاوت های مقایسه ای بودن که باید حتما همزمان در هر دو دنبالش میگشتیم ولی بعضیاش تابلوتر بود که اونارو تو ذهنم سپردم که دفعه ی بعد حداقل اگه یکی تراول داد دستم کمی دقت کنم و براندازش کنم ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۲ ، ۲۳:۵۷
  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۲


* دقیقا 6 روزه که 5 تا فیلم جدید از داداشم کش رفتم ( در واقع به زور ازش گرفتم :دی ) گذاشتم تو کیف لپ تاپم ! نه گذاشتم اون بنده خدا تماشا کنه و نه جراتشُ دارم خودم نگاه کنم . 

یکی از این فیلمها این ِ! و جالبترش اینه که از شبی که سی دیشُ غصب کردم گذاشتمش تو درایو لپ تاپ و فقط ده دقیقه شُ جرات کردم که نگاه کنم و بعد به محض اینکه دوربین رفت توی جنگل بنده خیلی زیبا دکمه ی STOP ُ کلیک کردم و سی دی همچنان در درایو باقی مونده . نه دلم میاد به داداشم برگردونمش که حداقل اون بنده خدا تماشا کنه و نه جراتشُ دارم که خودم نگاه کنم :(( خب این الان در واقع مرض نباشه شما بگید چیه ؟! 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۶
  • ** آوا **
۱۲
آبان
۹۲



* عاشق اون قسمت از  طنز پژمان شدم که شماره های تو گوشیشُ اشتباها Delete All میکنه و بعد از شدت عصبانیت گوشیُ پرت میکنه به سمت دیوار و گوشی مستقیم میفته تو پارچ پر از آب ... 

همون قسمتی که لبخند به لبم میاره ... :) 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۲ ، ۱۲:۲۶
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۲


* دیروز عصری رفتم خونه ی حباب . یسنا هم بود . خواهر حباب هم بود . همسر حباب هم بود . فعل " بود " کاربرد دیگری هم دارد آیا ؟؟؟ :دی 

هنوز جهازشُ کامل به خونه ش نبرده . از بس این اوستا بناها بد قولی کردن :( 

غروبی خیلی ریلکس برگشتم خونه . نم نم بارون بود و هوای دل ما که شدیدا هورمونی شده بود . سرعت ماشین هم نذاشتم از 70 بالاتر بره . گفتم به جهنم . امشب هر کی دلش میخواد میذارم ازم سبقت بگیره . من خیلی ریلکس مسیرُ اومدم و به این نتیجه رسیدم که وقتایی که هورمونی میشم دوست دارم بسیار بسیار آروم رانندگی کنم :) اینم یه نتیجه ی عالی ... 

بمحض ورودم به خونه یاسی یه خبر بهم داد . اونم اینکه یکی از مشتری ها که حدودا دو هفته قبل شایدم بیشتر اومده خونه مونُ دیده ظاهرا پسندیده و از بنگاه تماس گرفتن واسه مذاکره ی قیمت خونه . حالا این قیمتی که اینا دادن کمی همسرُ نگران کرده . بهش گفتم زیاد عجله نکن بازم از همون مشاوره املاکی پرس و جو کن ببین اونچیزی که مد نظرمون هست میتونه برامون پیدا کنه یا نه ! اونا که به زور نمیتونن اینجارو بخرن . راضی نبودی میگیم " اصلا ما خونه رو نمی فروشیم " حالا این بین یاد هوای پاییزی شمال افتادم که اگه پاییزش 90 روزه 80 روزش بارندگیه . و شدیدا غصه م شده که اگه بنا به اسباب کشی باشه "چه شود " !!! از طرفی طرحم دو روز دیگه تموم میشد ولی میخوان تا آخره آبان همچنان براشون کار کنم . اگه قرار به گشتن برای خونه باشه باز هم "چه شود " ؟! 

ناقص 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۱
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۲


* نمیدونم بلاگفا چه مرگش شده . همین دیشب بود که گفته بودم می ترسم یه روز من هم دقیقا مثل بلانش (رژ لب قرمز ) از خواب بیدار شم و ببینم اینجارو ازم گرفتن ! به اجبار ... همین دیشب بود که تلاش کردم ارشیومُ انتقال بدم به جای دیگه ای که امنیت داشته باشه ... همین دیشب بود ... اگه ذره ذره ذره ای تردید داشتم در مورد این تصمیم ! بلایی که امروز بلاگفا سر من و تمامی بلاگرهای بلاگفا آورد مصمم کردم که این یک تصمیم درسته !  

حتی اگه بشه تک تک نظراتُ هم با خودم می برم که اگه یه زمانی با بن بست رو به رو شدم حتی دلتنگ نظرات شما هم نباشم . در حال حاضر کمی از آرشیوُ انتقال دادم به بلاگ اسکای . ولی از اونجا که تمامی پست هارو در زمان ( تاریخ - ساعت ) دقیق خودشون ثبت میکنم کمی کارم سخت شده و این کار به گمونم وقت زیادی می بره ... منم که ورااااااااج . هر کدوم از ماه هام کلی پست ثبت شده دارم :دی


** ی تشکر ویژه دارم از جناب شیرازی که عمرا متوجه نشد درد من و امثال من چی بوده که این همه اصرار داشتم یه فکری بحال بهبودی بلاگفا کنه ... که کمی پیشرفت کنه ... عمرا متوجه نشد که چقدر بلاگفا رو دوست داشتم...ولی با همه ی این حرفها از اینکه بلاگفا بهم این فرصتُ داد که دوستان خوبی پیدا کنم ازش واقعا سپاس گزارم . 

خدا خیرت بده برادر ... 


بعدا نوشت : سه شنبه 21 آبان ماه 1392 ! ( 00:05) نیمه شب ... 

بعده ثبت این بخش از نوشته میرم تا وبلاگ بلاگ اسکایُ حذف کنم . چیزی که قراره اتفاق بیفته میفته چه بخوام چه نخوام ... 


  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۰۶ آبان ۹۲ ، ۰۰:۴۸
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۹۲


* ی چیزی روی سینه م سنگینی میکنه ... یه جور بغض ... یه چیزی تو مایه های فریاد ... از اون فریادها که بری تو دل کوه ... هی تو داد بزنی و هی تکرار شه ... اخر تمام فریادها مشتتُ با تموم خشمِت رها کنی سمت آسمون بگی " خدااااااااا منو ببین . من اینجام ... " تو که میخواستی تو آسمونها خدایی کنی پس چرا منو فرستادی اینجا ... روی زمین ... چرا پاهامُ اینجا زمین گیر کردی ... چرا بال پروازمُ چیدی ... چرا ... چرا ...

** هـیس هیچی نگو ... گناه تمام کلماتش پای من ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۹۲


* پنجشنبه 2 آبان ماه :

 صبح زود به اتفاق رها و مانی راهی خونه ی دایجون شدیم واسه مراسم سورتان برون :) ! سورتان میدونین چیه ؟ هدایایی که خونواده های نزدیک بعنوان شادباش به عروس و داماد میدن . یه چیزی تو مایه های کمک خرج زندگی ... مثل روغن . برنج . ابلیمو . کله قند . حتی سیب زمینی و پیاز ..... تاااااااااااا دستمال کاغذی حتی :دی 

از خونه ی یکی از داییام همگی به اتفاق حرکت کردن . به همراه کل و جیغ و دست و ... هر چیزی که شادیمونُ باهاش بتونیم نشون بدیم ... 

مامان خانوم هم برامون یه سوپرایز داشت که واقعا همه مون از این کارش شاد شدیم . کلا این مامانی من پایه ی تمام سوپرایزهاست :دی 

بعد مراسم سورتان برون محمد همونجا موند و ما به اتفاق برگشتیم خونه و تندی ناهار خوردیم و تازه کار رها شروع شد . اول یاس . بعد ابجی بزرگه  . در نهایت اینجانب رفتیم زیر دست رها تا یکی یکی هنرهاشُ رومون نشون بده. الحق دستش درد نکنه . یاسی من عین فرشته ها شده بود. با اون ترکیب موهاش و لباس :))) 

حالا تموم بعد از ظهر بارون شلاقی می بارید و کمی بهمون استرس وارد کرده بود . دیگه تا کارمون تموم شد هی مامان زنگ زد که کجایین و هی محمد تماس گرفت ... دیگه از هر سه تا تماس یکیُ به دلخواه جواب میدادیم :دی نمیذاشتن کارمونُ تموم کنیم . البته نگران رفتنمون بودن . اخه تو همچین بارونی خداییش رانندگی خیلی سخته ... 

ساعت 18:30 بود که دیگه راه افتادیم . کوچه و حیاطمون دقیقا شبیه دریاچه شده بود و برف پاککن جوابگوی اون حجم بارون نبود ولی با سرعت 60-70 نم نم رفتیم و وقتی رسیدیم مورد تشویق اکثر آقایون قرار گرفتم :دی ! مخصوصا یحیی دایجون ... کلی کیف کرد ... خلاصه رسیدیم به مجلس و ادامه ی عروسی مثل باقی عروسی ها . آقایون و خانومها جدا بودن هر چند اخراش دیگه قاطی شده بودن ولی باز خیلی خوب بود و خانومها راحت بودن ... 

بعد از شام دیگه محمد گفت می رسونمتون و خودم برمیگردم فردا میام دنبالتون . باز به اتفاق رها و مانی برگشتیم خونه و بعد از دوش سرپایی خوابیدیم ... 


** جمعه 3 آبان ماه : 

قرار بود صبح زود بیدار شیم ولی با تماس ابجی بزرگه ساعت 09:50 از خواب پریدیم :دی نفهمیدیم چطور آماده شدیم :دی خیلی سریع اماده شدیم و محمد هم اومد خونه و دوش گرفت و لباس عوض کرد و راهی شدیم . 

ساعت نزدیکای 12:00 حبابُ از آرایشگاه اوردن خونه و مراسم خداحافظی ................................. 

همه به هر شکلی بود بغض هاشونُ نگه داشتن که اگه سرباز میکرد دیگه صدای ناله بود که همه جارو پر میکرد ... جای خالی داییم با هیچ چیزی پر نشد ... نبودش مثل نیزه ای بی نهایت تیز قلب آدمُ زخم میزد ... خیلی سخت بود . خیلی خیلی سخت بود . وقتی میدونستم و حباب از قبل از لحظه های تلخ خداحافظی که آرزوش بود باباش کنارش باشه و نبود برام حرف زده بود و چقدر درد داشت این لحظات ................... 

دایجونم دست عروس و دوماد خوشبختمونُ به دست همه داد و اونارو در سایه ی قران روونه ی خونه ی بخت کرد ... 

مسیر خونه ی مسیب دایجونم تا خونه ی دوماد خیلی کمه . یعنی از یه کوچه در میای و وارد کوچه ی روبه رویی میشی میرسی به خونه دوماد . چیزی حدود 300-200 متر شاید ... شایدم کمتر . و این فاصله عروس و دومادُ پیاده روونه کردن و ... و تمام قدمها بدون حضور دایجونم به سختی طی شد ... 

مراسم عروسی به خوبی برگزار شد ... 

مراسم نار زدن دوماد ... ترانه ی مخصوص نار زدن که با صدای اطرافیان بلند خونده میشد ... 

قربونی کردن ... 

خلاصه همه و همه به خوبی برگزار شد و عروس نازمونُ سپردیم به دست داماد و خونواده ش ... الهی که خوشبخت شن ................


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۰:۱۹
  • ** آوا **
۳۰
مهر
۹۲


* Episode اول ( 15:45 یکشنبه بیست و هشتم مهرماه ) 

به اتفاق مامانی و یاس و محمد داشتیم میرفتم بازار برای خرید . درست سر خیابون شهرک مامان اینا وقتی از داخل شهرک خواستیم بیایم تو خیابون اصلی یه پژویی فلان فلان شده یهویی از سمت راستمون ناغافل میاد و بدون هیچ توجهی با سرعت فراوون از کنارمون وارد اصلی میشه و محمد اگه سریع عکس العمل نشون نمیداد و پاشُ از روز گاز رو ترمز نمیذاشت بی شک یه ور ماشین و شایدم یه ور من کلا میرفت :)) هیچی دیگه ! کلی ترسیدیم و بعدش هم که ازمون جلو افتاده بود هی از تو آینه به پشت نگاه میکرد . گفتیم تو رو خدا از کنارش که رد میشی دیگه هیچی نگو . جوونه یه وقتی جو گیر میشه یه اتفاق بدتری می افته . موقعی که از کنارش رد شدیم یه لبخند از روی شرمندگی زد که به اصطلاح دلمونُ به دست آورده باشه ... 


**  Episode دوم (15:52 همان روز ) 

تو کمربندی ! تو لاین سرعت بالای 115 تا داریم میریم یهویی یه پیکانی با همون سرعت انحراف به چپ میاد سمت ما ... باز هم عکس العمل سریع محمد به همراه هشدار من و ترمز و کاهش سرعت و ختم بخیر شدن ماجرا ... باز هم اگه میزد یه ور ماشین و من مورد سو قصد قرار میگرفتیم ... اینبار پیکانیِ که خداییش خودشم مقصر نبود و یه پژویی از سمت راستش یهویی پیچید سمتش و اینم که خواسته رد کنه داشته میومده تو شکم ماشین ما و البته من ... دستشُ به علامت عذرخواهی از شیشه آورد بیرون و هی دست تکون داد و سر تکون داد ... وقتی نزدیکش رسیدیم مامانم بهش گفت آقا ما عروسی در پیش داریما حواست باشه :دی هی اون خندید و هی ما خندیدیم . 

حالا یاسی همش میگه وای بابایی چرا همه میخوان بزنن به ما ؟؟؟ 


*** Episode سوم (16:00 همان روز ) 

نزدیک صندوق صدقات پارک کردیم و میگم آقا محمد تو رو خدا اول یه مبلغی صدقه رد کنیم تا سومی پیش نیومد . حالا پول خُرد ( نه سکه ها . همون اسکناسهای ریز امروزی ) هم نداشتی اشکال نداره یه اسکناس همچین تپل بده که این عزرائیل این ایام منُ زیر سیبیلی رد کنه و خفتم نکنه که عروسی در پیش داریم ... دیگه خبر ندارم محمد با عزرائیل چند تومنی معامله کرد :دی هر چی که بود دیگه بخیر گذشت . 


+ خلاصه که جناب عزرائیلُ پیچوندمُ الان اینجا در خدمت شما هستم :دی 

+ ضمنا پست قبلی هم جدیده . دوست داشتین میتونین به اونم نیم نگاهی بندازین :)

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۵۶
  • ** آوا **
۲۷
مهر
۹۲


* بخشمون با بخش آی سی یو هیچ فرقی نداره . اکثر بیمارها کیس آی سی یو هستن ولی واسه نداشتن تخت خالی تو بخشمون موندن . خیلی هاشون دستور اعزام دادن ولی واسه بدحال بودنشون خونواده هاشون خطر انتقالُ متحمل نمیشن و راضی ان همینجا تو بخش خودمون بمونن ولی توی جاده یه وقتی بی پزشک و پرستار جون ندن ... 

از طرفی تو آی سی یو تا یه تخت خالی میشه و احتمال جابه جایی بیماری از بخشمون زیاد میشه می شنویم که یه جوون واسه خاطر ضرب و شتم یا تصادف نیاز به مراقبتهای ویژه داره که با توجه به سن خب ارجحیت ناخوداگاه با جوونها میشه . و به این ترتیب باید بگم این روزها قبل از اینکه وارد بخش بشم کلی سلام و صلوات می فرستم که بخیر بگذره ... 

دیشب به اتفاق همکار آقا و یکی دیگه از بچه های طرحی کشیک بودیم و من مسئول شیفت . روز قبل چهارده ساعت تمام از بخش خارج نشده بودم . دیشب وقتی وارد بخش میشدم هنوز خستگی شیفت لانگ قبلی توی تنم بوده . ساعت 00:30 تازه شروع کردیم به نوشتن گزارش . اونم نفری ده تا گزارش . واسه کیس هایی که هر کدومشون ممکن بود به صبح نکشن و طلوع خورشیدُ نبینن . از شدت درد پاها یکسره می نالیدم . تا جاییکه بعده نوشتن سه تا از پرونده ها گفتم دیگه تحمل ندارم بمونم . هفت تا پرونده باقی مونده به همراه هفت تا کاردکسُ زدم زیر بغلم و رفتم تو اتاق رستمون رو تخت دراز کشیدم و شروع کردم به نوشتن . اینجوری کمی به پاهام فرصت استراحت میدادم . ولی چون تخت دو طبقه بود نور کافی نداشتم . ولی هر چی که بود باعث شد درد پاهام کمی قابل تحمل تر شه :) ! البته سرپرستار محترم اگه بدونه بنده همچین خبطی کردم بی شک توبیخم میکنه :دی ولی خب چاره ای نبود . 

این روزهای آخرُ با وجود اینکه دیگه میدونم داره به انتها میرسه به زور میرم بخش . دیگه احساس بی کفایتی میکنم . ولی هنوزم از دورُ اطراف می شنوم که "حیفِ تو از اینجا بری . تو بری یکی از بهترین نیروهارو از دست میدیم ... " 

** سال قبل بیماری داشتیم به اسم "آقای صائب" بنده خدا با عفونت پای دیابتی بستری شده بود . اکثر وقتایی که صبح کار بودم بیمار من میشد . یه روز باهاش خیلی جدی حرف زدم . واسه عمل تردید داشت . دیدم هی شل کن سفت کن میکنه ! منم دست گذاشتم روی پاش و گفتم اگه الان بهت گفتن یه برش میدن و ترشحاتُ تخلیه میکنن مقاومت کنی دو روز دیگه از انتهای انگشتات قطع میکنن . یارو خشکش زد . باز ادامه دادم انگشتات که سیاه بشن اینبار از کف پات قطع میکنن . حالا با دستم محل آمپوتاسیونُ ( قطع شدن ) روی پاش نشون میدادم . اونروز کلی گریه کرد . هم خودش هم دخترش ولی من همچنان جدی براش وضعیتُ توضیح دادم و یه جورایی ازش به زور رضایت عملُ گرفتم . 

حالا از وقتی از بخشمون رفته هر بار که واسه کنترل قندش میاد تا ازمایشگاه بیمارستان میاد تو بخش . یه وقتایی هستم همدیگه رو می بینیم . یه وقتایی که نیستم به همکارام می سپره که سلام ویژه شُ به من برسونن :دی 

دیشب اومده بود بخش . کارام زیاد بود ولی خوب میدونست آوا از اوناست که تو هر شرایطی که باشه کمی وقت واسه درد دل بیمارها داره . خیلی صبور مونده بود کنار استیشن . بعد اومد سراغمُ گفت واست یه شعر گفتم . واسه تو و دکتر معالجم ... 

شعرُ به زبون محلی نوشته بود . روی یه کاغذ آ4 ! گفتم کمی کار واجب دارم انجام بدم بعد ! نیم ساعتی طول کشید . همینجور مونده بود تا ببینه کی دستم خالی میشه . به محض اینکه حس کرد کارای اورژانسیم تموم شده اومد و به اسم فامیل صدام زد و گفت بخونم ؟ گفتم بخون ... 

شروع کرد به خوندن . با گویش محلی نوشته بود . شعرش قشنگ بود . از من اسم نبرده بود ولی گفته بود پرستاری روشنم کرد که اوضاع پاهام ناجوره ... ولی اسم پزشکُ دقیقا آورده بود ... آخرش کاغذُ تا کرد و گذاشت تو جیب کتش ! گفتم نمیدی به من ؟ گفت همین یه دونه ست . میخوام یه روز هم بیام واسه دکتر بخونم . گفتم میخوام داشته باشمش . گفت فرصت داری بنویسی ؟؟ هنوز "اره" از دهنم در نیومد که با صدای ترشحات ریوی بیماری که رو به موت بود ( و هنوزم نمیدونم زنده هست یا نه ) از جام پریدم و گفتم بذار مریضُ ساکشن کنم . تا دستکش بپوشم دیدم داره راهی میشه . گفت اومده بودم آزمایشگاه گفتم بیام ببینم پرستارم هست یا نه . خوشحال شدم بودی . برات می نویسم و بعدا میارم ... صدای ریه ی پر از ترشحات بیمار مهلتی نداد که بگم مدت زیادی از موندم باقی نمونده . خداحافظی کردم و رفت ... 

میدونم ازم دلخور نشد . میدونم خوب میتونه درک کنه نسبت به کارم چقدر گاهی وظیفه شناس میشم . خوب میدونه من اگه نیاز باشه کاریُ انجام بدم خیلی راحت به طرف میگم "هیس فعلا کار دارم " و اونم انقدر عاقل هست که خوب میتونه درک کنه من یه پرستارم ... 

+ ادامه ی مطلب بدون رمزه . فقط چون طولانی شده بود کمی از مطلبُ به ادامه ی مطلب انتقال دادم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۳
  • ** آوا **
۲۳
مهر
۹۲


چند روز دیگه عروسی داریم . عروسی حباب عزیزم :) الهی که همه ی جوونها خوشبخت بشن ... الهــــــــی آمین ! 

چند روز قبل رفتم خونه شون . خونه شون کارای داخلیش از قبیل نصب کابینت ، نصب کلید و پریز برق و شیرآلات و نصب پرده هنوز مونده ! ولی با این وجود رفتیم که ببینم گچ کاریش به کجا کشید که خیلی خوشمان آمد :دی الهی مبارکشون باشه . 

دیدین یه وقتایی آدم دلش میخواد وقتی از خواب بیدار میشه بره پشت پنجره و به اطراف نگاه کنه و یه خمیازه ی جانانه بکشه و تموم کسالت و خواب آلودگیشُ با دیدن نمایی این چنینی (عکس بالا) به دست فراموشی بده و یه روز خیلی خیلی زیبارو شروع کنه ؟؟؟ خب خونه ی ما که اگه پنجره رو باز کنیم بی شک همسایه های روبه رویی فکر میکنن قصدمون چشم چرونی منزل ایشونه . اگه از درب بالکن این عملُ انجام بدیم هم آپارتمان رو به رویی جو گیر میشه که نکنه ما قصد و مرضی داریم . چه بسا اونا خودشون حتی دنبال فرصتی نباشن که این درب بالکن باز شه بلکه ببینن اصلا در این خونه شخصی ساکن هست یا نه :دی 

اما ! درست در جایی دیگه حباب اگه از چهار جهت جغرافیایی خونه شون به بیرون نظری بندازه در هر جهت ، چشم اندازی فرا زیبا انتظارشُ میکشه :) بله ! اون عکس مربوط به ضلع جنوبی خونه شون هست و لینک الباقی هم ... 

چشم انداز شمال خونه ی شون 

چشم انداز غربی 

چشم انداز شرقی 

درسته ! یه همچین زادگاه مادری داریم ما . زیبا و چشم نواز .... تازه از اینور اگه کوهُ داره از اون سمت دریارو هم میتونه ببینه . 

** حس آپ کردنم نمیومد ولی خب امروز که داشتم به عکسهای گوشیم نگاه میکردم یهویی چیزی به نظرم اومد . موافقین هر کدوم از ما از نمای بیرونی پنجره ی اتاقمون یه عکس بگیریم و به عنوان یه بازی وبلاگی کارُ شروع کنیم ؟ اگه موافقید بسم ا... 

*** امروز که در حال ثبت این پست هستم سه شنبه ست و من قرار بود بعده یه شب کاری الان جنازه باشه م ولی به لطف دکترهای گرام بیمارستان ، دیشب تعداد بیماران بخش کم بود و بنده ساعت 24:00 فینگرتاچُ لمس عاشقونه ای نمودم و راهی خونه شدم :دی بزن کف قشنگه رو ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۹:۲۹
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۲


فرقی نمیکنه " آوا " باشه ... 

فرقی نمیکنه " روزمرگیهای متولد جوزا " باشه ... 

یا ... 

" کافیه ی خیابان هفتم "... 

هر چی که هست قبول ... 

مهم اینه که تولد سه سالگیش مبارک باشه ... 


+ آقا یزدان تولد شما هم مبارک  :) 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۴:۵۸
  • ** آوا **
۱۵
مهر
۹۲



* ی وقتایی مثل حالا دلم میخواد این اینترنت IRAN ُ بذارم سینه کش دیوار و تیر خلاص بزنم وسط کله ی پوکش تا کمتر بره رو اعصابم . اعصابم بهم ریخت از بس سرعت ( کُندَت بگم بهتره گویا ) داره . لعنتی ... حالمُ بهم زد ! :دی 

الان من یه عدد آوای بی اعصاب معصاب (بقول -میلاد -خواهرزاده ی شیرین تر از جانم ) ماشین حساب هستم :هاها

**چند روزی در مرخصی به سر میبرم :) و امروز سومین روزشه :دی و فردا آخرین روز :( 

دیروز حباب به اتفاق قاصدک خونه مون بودن و آلبوم عکسها رو تماشا میکردن . به نظرم دیدن عکسهایی که چند سالی ازشون گذشته باشه واقعا لذت بخشه . هر چند آه و حسرتهایی به میون میاد که آدمُ تا حد مرگ آزار میده ولی خب واقعا عکس یکی از بهترین روشهای ثبت خاطراته ! 

*** این پکیج آموزشی زبان انگلیسی بدون توقفُ تهیه کردیم تا بلکه کمی زبانمونُ بهینه کنیم . ولی اگه بدونین چقدر باهاش درگیرم :(( لامصب تو تبلیغ انقدر همه چیُ به آسونی نوشیدن آب نمایش میدن که اصلا آدم فکر میکنه وقتی نرم افزارُ خریدی دقیقا انگاری یه دوره ی شصت ساله رفتی امریکا و انگلیس زندگی کردی و برگشتی . توهم تا این حد حتی ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۰
  • ** آوا **
۰۹
مهر
۹۲


* پریشب تو شبکاری قرار بود یه گرافی سینه پرتابل از بیماری گرفته شه . وقت انجامش همه ی پرسنل از بخش خارج شدیم . به اون دورترین نقطه ی داخلی بیمارستان که میشد از دور بخشُ تا حدی زیر نظر داشت پناه بردیم . بعده پایان کار برگشتیم تو بخش . یکی از همراه ها اومده میگه چرا همه تون رفتین بیرون ؟ گفتم خب اشعه ست دیگه . خطر داره ! میگه پس چرا به ما نگفتین ؟؟؟ گفتم خب شماها نهایتا اینجا که هستین یه بار در معرضش قرار میگیرین ولی ما هر روز اگه نباشه هر سه روز یه بار هست . کمی قانع شد . البته به گمونم ... 


** پریشب تو شبکاری یکی از همکارام که رفته مرخصی زایمان باهام تماس گرفته . از اول آبان ماه برمیگرده . میدونستم بعده این همه وقت سراغی ازم گرفته بی شک یه جای کارش می لنگه و قرار بر اینکه من براش راه حلی پیدا کنم . از هر دری حرف زد . بعد نهایتا گفت شنیدم که آبان ماه میری !!! گفتم آره خب میرم ... گفت از بخش فرار میکنی یا از من که میخوام تازه برگردم ؟؟؟ گفتم از هر دوتون تقریبا ! کمی خندید . گفتم چی شد یاد من کردی ؟؟؟ گفت همینجوری گفتم یه زنگ بزنم ببینم در چه حالی ... آخر آخر آخر حرفاش گفت راستی کمدتُ به کسی دادی ؟؟؟ گفتم نه !!! میخوایش ؟؟؟ گفت آره ! گفتم باشه مال تو . ولی شاید من موندگار شدم . گفت مگه خبریه ؟ گفتم نه !!! محض خنده گفتم .... خندید و قول دادم کمدم مال اون باشه و .... قطع کرد . قرار داد تلفنی بسته شد . خیالش راحت ...

دلم خیلی گرفته . به قول محمد انگاری یه سری خوشحال میشن که من برم . حداقلش اینجوری بی کمد نمی مونن . اونم کمد من ... گنجه ی من ... یه ماه دیگه که بشه باید کمدمُ تحویل بدم ، باید خالیش کنم ... فقط یک ماه ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۲


* صفحه ی مدیریت وبلاگمُ باز کردم ... دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم از "چی" ؟! خب یکی نیست بهم بگه تو که بقول بعضی ها سوژه نداری مگه بیماری تصمیم میگیری که بنویسی ؟؟؟ خب الان من باید چیکار کنم ؟؟؟ 

آهان یادم اومد . دیروز عصر کار بودم و شب وقتی برگشتم خونه از شدت بیحالی بدون شام تصمیم گرفتم که بخوابم . از طرفی محمد رفته بود استخر و یاس هم خونه ی مامان اینا بود که بعدش همونجا یه لقمه شام خوردن و تا بیان من هم خواب رفته بودم . بعدم که اومدن کمی بیدار شدم ولی همچنان خواب آلود بودم  :) ساعت 21:10 یکی از همکارای قبلیم که الان تهران مشغوله تماس گرفت و دقیقا تا ساعت 22:15 با هم از هر دری حرف زدیم . بنده خدا خیلی دل پری داشت . کمی اشک ریخت که سعی کردم آرومش کنم ولی میگفت آوا نگو گریه نکن . بذار دلم آروم شه و باز هق هق گریه میکرد ... ساعت 22:15 شارژش تموم شد که تماس قطع شد که مجدد ساعت 22:20 تماس گرفت و تا ساعت 22:55 حرف زدیم :دی و این بی سابقه ترین زمان صحبت تلفنی من بود :دی 

حالا اینکه چی گفتیم بماند . گفتنی نیست . ولی خب خیلی چیزها برام روشن شد که مدتی بود ذهنمُ به خودش درگیر کرده بود . 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۰
  • ** آوا **
۰۴
مهر
۹۲



* یادم نیست چند ساله بودم ... ولی کمتر از چهار سال داشتم !!! اون روزی که دایجون از خونه ی ما راهی شد تا اعزام شه خوب به یاد دارم ! ( البته شاید یکی از مرخصی هاش بوده که به پایان رسیده بود و حالا وقت رفتن ) حتی مکان تجمع هم بیادمه . هنوزم که هنوزه به اون خیابون که میرسم خاطرات کم رنگ همون روزها برام تداعی میشه . یادمه از خونه مون تا همون مکان تجمع شاید کمتر از یک کیلومتر راه بود . و من تمام این فاصله روی دوش دایجون نشسته بودم و سر بندی که نمیدونم روش چی نوشته بود و حتی چه رنگی بود به پیشونیم بسته بودم و با دو تا دستای کوچیکم محکم پیشونیِ دایجونُ گرفته بودم که نیفتم ... با قد بلند دایجونم حالا من از تمام بچه هایی که روی دوش مردها نشسته بودن حتی بلند تر بودم . 

خوب یادمه وقتی دایجون منو آورد پایین یه سرود در حال پخش بود . یادمه مامانُ بغل کرد و بوسید . یادمه خم شد و منو بوسید . و باز یادمه بعد از بوسیدنم سربندُ باز کرد و به پیشونی خودش بست ... یادمه اکثر مردم گریه میکردن . یادمه حتی مامان گریه کرد . یادمه من هم گریه کردم ولی نمیدونم واسه گریه ی بقیه بود یا واسه گرفتن سربند از من ... 

یادمه همه سوار اتوبوس - یا شایدم مینی بوس شدن . یادمه از شیشه ها برای هم دست تکون میدادن . یادمه وقتی رفتن مامان دیگه حتی برای آروم شدن من هیچ نلاشی نکرد ... همه و همه خوب یادمه !!! 

خوب یادمه مردهای رشیدی که اون روز روونه شدن چطور با نگاهشون با عزیزانشون وداع کردن . یادمه مادری که دم رفتن چفیه پسرشُ گرفته بود و قسمش میداد که نامه یادت نره . خوب یادمه ... !!! و من اونروز با تعجب به اون جوون نگاه میکردم و با خودم میگفتم این آقا چرا روسری بسته به گردنش ... 

حالا تمام این سالها گذشت . اینکه چطور گذشتُ ... باید درک کنی . ولی خُب گذشت . 

حالا تمام بودن ها تبدیل به خاطره شدن . خاطراتی که گاهی با یاداوریشون زجر میکشی ... 

خاطراتی که گاهی آدمُ ( حداقل منُ ) به فکر فرو می بره که آیا داشتن این روزها ، ارزش این همـه از خود گذشتگیُ داشت ؟؟؟ 

دایجون من دیگه بینمون نیست ، مثل خیلی های دیگه ... 

ولی یاد و خاطرش همیشه زنده هست ، مثل خیلی های دیگه ... 

هفته ی دفاع مقدس گرامی باد ... 

+ با هم برای سلامت تمامی ایثارگران و جانبازان هشت سال دفاع مقدس دعا کنیم !!!


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ مهر ۹۲ ، ۰۲:۱۰
  • ** آوا **
۰۲
مهر
۹۲


* شمال یعنی پاییزی همراه با باران !!!

تا یادمه همیشه روزهای اول مدرسه یا همون اول مهر معروف برای من همراه با بارش بارون و رحمت الهی بوده . یادمه اول ابتدایی که بودم توی اون بارون وقتی روونه ی مدرسه شدم نه گریه کردم بابت دور شدن از خونواده و نه نگران تنهاییم بودم . ولی در عوض تا دلتون بخواد غصه ی کفش تازه مُ که تو بارون حسابی گلی شده بودُ داشتم :دی . بعدها که بزرگ و بزرگتر شدم فهمیدم از بارون باید لذت برد . و این شد که همیشه اول مهر بارونیُ دوست داشتم و با خودم شرط میبستم که پاییز امسال هم با بارون شروع میشه . 

دیروز که دخترکُ روونه ی مدرسه کردم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم ولی اثری از بارش نبود . ولی غروب باز شرطُ بردم . پاییز امسالم باز با رحمت بی حد خدا شروع شد . 

اصلا مگه میشه پاییز از راه برسه و بارون نرسه ؟ اصلا مگه میشه شمالی باشی و اول مهرتُ بدون بارش شروع کنی ؟ نه ! شدنی نیست :) 

یه تشکر ویژه برای خداجون خودم . مووووووووووووووووووووواچ


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۵۶
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۲



* پاییز سال قبل تجربه ای برای پاییز امسالم شد ! هر چقدر سال گذشته یادم نبود که برای اول مهر درخواست شیفتمُ طوری بدم که موقع خروج یاسی از خونه ، حضور داشته باشم امسال یادم بود . برای همین هم برای دیروز درخواست آف دادم و هم برای امروز :) و نتیجه ش این شد که بنده امروز یاسیُ از زیر قرآن گذروندم تا دخترکمُ فقط و فقط در پناه خود خدا روونه کنم :) یاس هم شدیدا خوشحال بود . فکر میکردم یادش نباشه ولی دیروز وقتی فهمید که امروز هم آفم کلی ذوق کرد و گفت آخ جون مامانی وقتی میرم خونه ای . پارسال که نبودی :دی ! 

خرید لوازم یاس موکول شده بود به آخرین روز شهریور و دیشب دیگه رفتیم هر چی نیاز داشت خریدیم . این مدت بقدری برنامه ی کاریم بد بود که اصلا فرصت نمیشد اقدام به خرید کنیم ولی خلاصه دیروز این فرصت فراهم شد . لوازم تحریر به شدت گرون ! الباقی که بماند ... خدا خودش به مردم این دیار رحم کنه :( 

** دیروز به فروشنده میگم جلد جادویی هم میخوام . همچین بهم نگاه میندازه که من به خودم حتی شک کردم . با کلام مردونه ای که به شدت مردونه تر شده چشماشُ گرد میکنه و میگه " جلد جادوئی ؟ " یه لحظه گفتم شاید من اشتباه میکنم . میگم " از همون برجسب های بزرگ " که اینو بهم میده ! 

الان شما بگید ! اسم این چی میتونه باشه ؟؟؟؟؟؟؟ :هاها

*** تو این دوره و زمونه که 50 ریال هم دیگه ارزش نداره بد/هی ی/ک ری/ال/یُ کجای دلمون بذاریم :دی اگه این خبرُ پریشب از اخبار تی وی ایران خودمون ندیده بودم میگفتم باز حرف در آوردن :دی ادم اینجور مواقع باید حتی شده بره گنجینه و دفینه کشف کنه تا یه دونه یه ریالی پیدا کنه ببره بانک واریز کنه بحسابشون :دی نظر شما چیه ؟ 

+ جالبه که شاید حتی بیشتر از پیام تبریک فرا رسیدن عید نوروز، امروز اسمس تبریک فرا رسیدن پاییزُ داشتم :* از همه شما عزیزان ممنونم 


بعدا نوشت آوا : 

 یاس ساعت 12:40 از مدرسه برگشت و بنده و باباش طی حرکات ژانگولری 9 عدد کتابُ جلد نمودیم . اونم دقیقا قبل از ناهار :دی 

بله یه همچین پدر و مادر زبلی داره یاس :دی 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۷:۴۸
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۲


* امروز داشتم به این فکر میکردم حالا گیرم اینجا تو بیمارستان که هستم به سل مبتلا نشم اونوقت این HCV ُ کجای دلم بذارم ؟ حالا اینم نه ! این زونای چشمُ چه کنم ؟ حالا باز این زونا رو هم بی خیال ! با بیماری پوستی گال چه کنم ؟ 

یعنی من امروز در تماس مستقیم با این چند موردی که بالا ذکر کردم بودم . حالا اصلا بیا دستکش بپوش و ماسک بزن . خب وقتی میخوای آنژیوکت بزنی چطور باید با دستکش کار کنی ؟ اونوقت هی تو به چسب بچسبی و هی چسب به تو . خب نمیشه دیگه :) 

خب الان من با تمامی احتمالات فوق اتل متل بازی کنم یا اوووووو ده بیست سی چهل ؟! یا اصلا بیام قرعه کشی کنم . این چطوره ؟؟؟ :دی 

 ** خلاصه که تو مشتی ملخک ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۷
شهریور
۹۲


* وارد بخش که میشم نگاهم میچرخه سمت بُرد ... روی شماره 9 ! جلوش یه گل کشیدن . یه گلی 5 پَر با دو برگ ! به رنگ سبز ... میگم رفت ؟؟؟ همکارم در جوابم میگه آره دیروز ساعت شش صبح اومدن بردنش ... 

اولین روزی که تو بخشمون بستری شد دقیقا روز پنجم خرداد بود ! روی تخت 19 خوابید . بعده مدتی که مرخص شد کسی نبود که بیاد کارای ترخیصشُ پیگیری کنه و بعد فهمیدم که کلا هیچ کسیُ نداره . بعد از تخت 19 به تخت 15 منتقل شد . و بعد به تخت 11 و در آخر تخت 9 ! ( تمام این جابه جایی ها صرفا واسه تغییر اتاق های بخش به اتاق خانم و آقا بود ) یه وقت فکر نکنین که مثلا از یه اتاق بهتر به یه اتاق بدتر منتقلش کرده باشن ! نه . 

انقدر باهاش صمیمی شده بودم که من عباس آقا صداش میکردم . وقتی میرفتم بالا سرش دست راستمُ بلند میکردم و میگفتم " چاکر عباس آقا ..." اونم با اون چهره ی مهربون و خندونش می خندید و صدای گرفته ش به زور شنیده میشد که میگفت " سلاااام " ! یه وقتایی که سرحال تر بود لقمه ی نون و پنیرُ براش کوچیک کوچیک میگرفتم و میذاشتم تو دهنش و بعد با قاشق کم کم چای میدادم بهش تا لقمه نرم شه و بتونه بخوره ! بعده هر لقمه هم میگفت دیگه نمیخورم ولی باز لقمه ی بعدیُ میذاشتم تو دهنش و با اشتها میخورد . دوباره بهش میگفتم " میخوری ؟ " با لهجه ای که نمیدونم کجایی بود میگفت "نا - (نه)" و باز هم لقمه ی بعدی ! یه وقتایی که بی حال و بی حوصله بود دیگه زیاد میل به خوردن نداشت کمی نون داخل چای خرد میکردم و کم کم میذاشتم تو دهنش تا بخوره ! بعد هی اون میخندید و هی من . یه وقتی میدیدم همه بیمارهای اتاق و همراه ها من و عباس آقا رو نگاه میکنن و میخندن . بعد هی باز می خندیدیم ... همه ! 

چند وقتی بود پیگیر بودن که بفرستنش سالمندان . خلاصه بعد از چیزی حدود سه ماه و نیم که عباس آقا هم بخشی ما بود دیروز صبح اومدن و بعد از استحمام و اصلاح صورت ،کت و شلواری که نمیدونم از کجا تهیه شده بود به تنش کردن و بردنش گرگان - سالمندان ! رفت و بعده رفتنش تازه همه مون فهمیدیم که ما هم به بودنش عادت کرده بودیم . دیشب وقتی تو شب کاری ادمیت ( پذیرش جدیدمون ) روی تخت 9 خوابید برای وارد کردن اسمش به روی بُرد مجبور شدم که اون گل 5 پَر سبز رنگُ پاک کنم و چقدر دلم گرفت از اینکه دیگه نمی فهمیم سرگذشت عباس آقامون چی میشه . الهی که از جای جدیدش راضی تر باشه . 

همکار خدماتیمون که دیروز موقع بردن عباس آقا تو بخش بوده میگفت وقتی رفتم بهش گفتم عباس امروز میان و می برنت میگفت " نا " راضی نبود به رفتن ... 


** دیشب تو اون همه شلوغی بخش و بدحالی مریض ها یکی از همراه ها سر یه چیز خیلی مسخره با من بحثش شد . امروز وقتی از بخش خارج میشدم رو به همکارم طوری که اون همراه هم دقیقا بشنوه گفتم " خانم فلانی همراه تخت 25 میخواد امروز بره پیش رئیس تا از من شکایت کنه لطف کن آدرس اتاق رئیسُ بهش بده " یارو همینجور هاج و واج مونده بود و نگاهمون میکرد :دی ! خیلی دوست داشتم مردونه رو حرفش می موند و برای شکایتی که ادعا داشت اقدام میکرد . 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۴
  • ** آوا **