عباس آقا ...
* وارد بخش که میشم نگاهم میچرخه سمت بُرد ... روی شماره 9 ! جلوش یه گل کشیدن . یه گلی 5 پَر با دو برگ ! به رنگ سبز ... میگم رفت ؟؟؟ همکارم در جوابم میگه آره دیروز ساعت شش صبح اومدن بردنش ...
اولین روزی که تو بخشمون بستری شد دقیقا روز پنجم خرداد بود ! روی تخت 19 خوابید . بعده مدتی که مرخص شد کسی نبود که بیاد کارای ترخیصشُ پیگیری کنه و بعد فهمیدم که کلا هیچ کسیُ نداره . بعد از تخت 19 به تخت 15 منتقل شد . و بعد به تخت 11 و در آخر تخت 9 ! ( تمام این جابه جایی ها صرفا واسه تغییر اتاق های بخش به اتاق خانم و آقا بود ) یه وقت فکر نکنین که مثلا از یه اتاق بهتر به یه اتاق بدتر منتقلش کرده باشن ! نه .
انقدر باهاش صمیمی شده بودم که من عباس آقا صداش میکردم . وقتی میرفتم بالا سرش دست راستمُ بلند میکردم و میگفتم " چاکر عباس آقا ..." اونم با اون چهره ی مهربون و خندونش می خندید و صدای گرفته ش به زور شنیده میشد که میگفت " سلاااام " ! یه وقتایی که سرحال تر بود لقمه ی نون و پنیرُ براش کوچیک کوچیک میگرفتم و میذاشتم تو دهنش و بعد با قاشق کم کم چای میدادم بهش تا لقمه نرم شه و بتونه بخوره ! بعده هر لقمه هم میگفت دیگه نمیخورم ولی باز لقمه ی بعدیُ میذاشتم تو دهنش و با اشتها میخورد . دوباره بهش میگفتم " میخوری ؟ " با لهجه ای که نمیدونم کجایی بود میگفت "نا - (نه)" و باز هم لقمه ی بعدی ! یه وقتایی که بی حال و بی حوصله بود دیگه زیاد میل به خوردن نداشت کمی نون داخل چای خرد میکردم و کم کم میذاشتم تو دهنش تا بخوره ! بعد هی اون میخندید و هی من . یه وقتی میدیدم همه بیمارهای اتاق و همراه ها من و عباس آقا رو نگاه میکنن و میخندن . بعد هی باز می خندیدیم ... همه !
چند وقتی بود پیگیر بودن که بفرستنش سالمندان . خلاصه بعد از چیزی حدود سه ماه و نیم که عباس آقا هم بخشی ما بود دیروز صبح اومدن و بعد از استحمام و اصلاح صورت ،کت و شلواری که نمیدونم از کجا تهیه شده بود به تنش کردن و بردنش گرگان - سالمندان ! رفت و بعده رفتنش تازه همه مون فهمیدیم که ما هم به بودنش عادت کرده بودیم . دیشب وقتی تو شب کاری ادمیت ( پذیرش جدیدمون ) روی تخت 9 خوابید برای وارد کردن اسمش به روی بُرد مجبور شدم که اون گل 5 پَر سبز رنگُ پاک کنم و چقدر دلم گرفت از اینکه دیگه نمی فهمیم سرگذشت عباس آقامون چی میشه . الهی که از جای جدیدش راضی تر باشه .
همکار خدماتیمون که دیروز موقع بردن عباس آقا تو بخش بوده میگفت وقتی رفتم بهش گفتم عباس امروز میان و می برنت میگفت " نا " راضی نبود به رفتن ...
** دیشب تو اون همه شلوغی بخش و بدحالی مریض ها یکی از همراه ها سر یه چیز خیلی مسخره با من بحثش شد . امروز وقتی از بخش خارج میشدم رو به همکارم طوری که اون همراه هم دقیقا بشنوه گفتم " خانم فلانی همراه تخت 25 میخواد امروز بره پیش رئیس تا از من شکایت کنه لطف کن آدرس اتاق رئیسُ بهش بده " یارو همینجور هاج و واج مونده بود و نگاهمون میکرد :دی ! خیلی دوست داشتم مردونه رو حرفش می موند و برای شکایتی که ادعا داشت اقدام میکرد .
- چهارشنبه ۹۲/۰۶/۲۷