MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۹
آذر
۹۲



* رفتم و برگشتم ... رهاورد سفر دو روزه ، ویروس سرماخوردگی بود . البته احتمالا در راه رفتن وقتی از درز و شکافهای ماشین سرما به پهلوهام میخورد و من تمام وقت در تلاش بودم علاوه بر اینکه یاسیُ تو بغلم بگیرم که آروم بخوابه با دسته راستم سعی میکردم تا حد امکان شکافهای موجودُ مسدود کنم تا کمتر در معرض سوز و سرما و باد قرار بگیرم ولی از شواهد اینطور بر میاد که بنده در این مهم شکست خوردم . خلاصه بعد از دوران نقاهت بسیار بسیار کوتاه مدت از درد و بلایای قبلی باز دوباره من ویروس سرماخوردگیُ با آغوش باز پذیرفتم و با من همزیستی مسالمت آمیز برقرار کرده :((( دیگه بیخیال علائم بیماری و حال خرابم ... همه چی باز داره تکرار میشه با شدتی بیشتر ... 

بعد از چندین ســـــــــــال ( بیشتر از یک دهه ) بنده در منزل رها باز دست به تار و پود قالی کشیدم و نقش قالی زدم ... گره پشت گره ! ولی به جهت درد مفاصل دست که نتیجه ی همین قالی بافی من بوده از زدن پود کلفت و پود نازک اجبارا معاف بودم ! ولی تا دلم خواست گره زدم . نقش زدم . نوازش کردم . لذت بردم . 

قالی بافی به نظر من یک جور درس ِ ! اول از همه درس صبر و همت ! اینکه دونه دونه گره بزنی و گاهی به این فکر کنی که چند گره باید بسته شه تا یک رج کامل شه و چند رج باید نقش ببنده تا یک قالی از دار بریده شه ... ( نتیجه ی عمل ) ! 

درس اینکه فکر و اندیشه کنی و بعد نقش بزنی ! که اگه خطا کنی تا زمان محدودی وقت برای جبران داری ! اگر این زمانُ به نادونی سپری کنی و جلو جلوتر بری جایی متوجه میشی که راه برگشت نداری ! تار و پود طوری در هم گره خوردن که راهی برای برگشت و رفع خطا وجود نداره جز اینکه بشینی حاصل زحماتتُ دونه دونه و رج به رج باز کنی . که اونم واقعا گاهی انقدر سخت میشه که حاضری قالیُ ببافی با طرحی ایراد دار ، ولی برنگردی به چند رج قبل تر ... 

درس نظم و دقت ! و اون بین یاد این شعر هم میفتی ... " خشت اول چون نهاد معمار کج / تا ثریا میرود دیوار کج " 

بله ! قالی بافی سراسر تجربه و درس ِ ! کافیه از سر عادت نبافی . کافیه موقع بافتن دقت کنی که وقتتُ برای چه چیزی صرف میکنی . اونوقت می بینی که نکات ظریفیُ در خودش پنهون کرده که تو می تونی یکی یکی این نکاتُ کشف کنی و از اکتشافات خودت لذت ببری ... 

بنده بعد از چیزی بیش از یک دهه دوباره این تجربیاتُ مرور کردم ... 



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۲۱
  • ** آوا **
۲۷
آذر
۹۲



* از امروز تا جمعه نیستم . میرم پیش مانی جونم :* 

مریمی ! وعده ی ما هر شب راس ساعت 21:00 کنار دلاتون . نبودنم دلیل بر عدم حضور نیست . بیادتونم . بیادم باشین ... 

دلم برای میم ( مرضیه ) تنگ شده . چند روزه که عجیب بیادشم . اگه هنوز به اینورا سرک میکشی بدون که بیادتم !   

+ و اما در باب مسابقه . تا جاییکه میدونم آخرین آماری که از من و وبلاگم دیدم 47 رای بوده . و این بعنی 47 نظر لطف به من و نوشته های من . از تک تک نگارنده های این لایک ها سپاس گزارم . برای من برنده شدن اصلا مهم نبود و اصلا اهل رقابت به معنای برد و باخت نیستم و اگه در رقابتی شرکت کنم برای بالا کشیدن نقاط قوت خودم و از بین بردن نقاط ضعفمه و صرفا به جهت کنجکاوی و هیجانش ثبت نام کردم و اصلا انتظار نداشتم در اون دنیای مجازی که تنها هفت نفر دنبال کننده دارم این همه رای کسب کنم . ضمن اینکه با وبلاگهای جالب و خوندنی آشنا شدم . با افرادی که سبک نوشته هاشونُ واقعا دوست دارم . از نوشته هاشون لذت میبرم . با افکاری آشنا شدم که فراتر از روزمرگی ها سیر میکنن . با دوستانی که گاهی حرفاشون تلنگرهای بجایی به آدم میزنه . با نگاه هایی که تنها نگاه نمیکنن . بلکه به دنبال هر نگاه دنیای ناشناخته ایُ کشف میکنن . تجربه ی خوبی بود . و خوشحالم از اینکه در این مسابقه شرکت کردم . شما عزیزان همیشه و همه جا همراه بودین و برنده شدن یعنی داشتن همین همراه های دائمی ... صمیمانه از همراهیاتون ممنونم . 

مکتوب شده در چهارشنبه ۲۷ آذر۱۳۹۲ساعت 14:3
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۴:۰۳
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۲



* کارتون پینوکیو یکی از برنامه های مورد علاقه ی دوران کودکی ام بود. همان دوران که اگر به شیطنت  دروغی میگفتم نگران این بودم که نکند این شخصیت کارتونی در من حلول کند و اینبار نوک بینی من هی دراز و درازتر شود ... بعدها دیگر نگران نبودم . تنها چیزی که ذهنم را درگیر میکرد این بود که مگر میشود آدم این همه دروغ بگوید ولی همیشه پدر ژپتویی باشد که دوستمان داشته باشد و فرشته ای که راهنماییمان کند ؟؟؟ 

حالا من مانده ام و یک سئوال بی جواب ! اگر واقعا با هر دروغی که میگفتیم قدری نوک بینی مان از ما دورتر میشد مثلا الآن بینی من تا کجا بود ؟؟؟؟؟؟ 

یعنی دم این خدا گرم که ستار العیوب است . وگرنه فکر کنم آمار جراحی بینی سر به فلک میگذاشت ... و بدتر از همه رشد بینی بازگشت پذیر هم بوده و حسابی نون این جراح های زیبایی توی روغن بود :) 


** فاصله ی دوران کودکی تا حالَت می دانی چه اندازه هست ؟؟؟ آن اندازه که رویَت نمی شود به جای بینی بنویسیدماغ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۲۲
آذر
۹۲



* با تمامی وسواسی که همیشه به خرج میداد ، با تمام سختگیری های دخترانه اش ... با تمام حساسیتی که بر روی پوشش خواستگارها داشت ... با اینکه اگه پسری برای خواستگاری می آمد و علاوه بر کت و شلوار مارک دار کراوات نداشت اصلا لحظه ای درنگ نمیکرد و خیلی زودتر از آن که خانواده ی پسر انتظارش را داشتند جواب NO را می کوباند بر سینه شان و میگفت اینبار ما را بخیر و شما را به سلامت ... 

حالا امشب از لای درب نیمه باز اتاق به انتهای پذیرایی سرک میکشد . خواستگار را تا بحال ندیده ولی از دور یک جفت پا می بیند که هی روی هم کشیده میشود ... انگار یکی این پا و آن پا میکند... یک جفت جوراب سبز ... 


خدایا مگر میشود ؟! جوراب سبز ؟! کمی بیشتر دقت میکند ... شلوار طوسی ... 

عمق فاجعه وقتی نمایان میشود که بعد از ورود به پذیرایی مطلع میگردد که خواستگار همان است ... مردی با جوراب سبز ، شلوار طوسی و با چهره ای که ته ریش بر آن خودنمایی میکند ... 

ادامه ی صحبت ها در باب ازدواج بیشتر شباهت به طنز پیدا میکند . در دلش میخندد ... به جوراب های سبز ... به شلوار طوسی ... از نگاه او این مرد حتی ارزش فکر کردن نیز ندارد ... 

.

.


یک ماه بعد در یکی از روزهای دی ماه سر کلاس یک دبیرستان مختص بزرگسالان ، دبیری با چهره ای کاملا تغییر یافته که او را از دنیای دخترانه جدا کرده و وارد دنیای متاهلی کرده ، جلوی تخته سیاه رو به روی دانش آموزان می ایستد و در یک جمله میگوید " هیچ کس باور نمیکرد که من زمانی همسر مردی شوم که شب خواستگاری شلوار طوسی بپوشد با جوراب سبز ! و در واقع کتی در تن نداشته باشد و حالا من عاشق این مردَم " 

+ بعدها از خاطرات خواستگاری و ازدواج و حتی عاشقانه های گاه و بیگاهشان برایمان میگفت ... و کمی جلوتر که رفتیم حتی عکسهای عقد و عروسیشان را هم دیدیم :) 

 خانم علی اکبری ... هر کجا که هستی برایتان آرزوی شادی و خوشبختی دارم :) 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۴:۴۳
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۲




* سوز و سرمای امروز بی شباهت به سرمای دی ماه نیست و این یعنی پاییز داره کم کم به استقبال زمستون میره ... 

امروز حس و حال خاص خودشُ داشت . حس و حالی که شاید خیلی ها تجربه ش کرده باشن و الباقی نه ! از اون روزها بودکه دلت میخواست نم نم بارون هم چاشنی بشه و امروز بشه روز تو ... بقول گیلاسی یه روز دو نفره ! 

غروب امروز عجیب شبیه به عصرهای دلگیره جمعه ست ... اصلا امروز شبیه هیچ پنجشنبه ی دیگه ای نیست ... اینُ دل من میگه ! هیچ وقت نشده بود که پنجشنبه ها شبیه به جمعه باشه ... ولی امروز قانون روزهای هفته برای من شکسته شد ...! یه غروب پنجشنبه ی بی نهایت دلگیر که شبیه جمعه هاست .... 

سوئیچُ میچرخونم ! ضبطُ روشن میکنم ... 

صدای احسان می پیچه تو ماشینی که من تنها سرنشینش هستم و تو یکی از کوچه های شهر پارک شده ... 


" از این رویای طولانی از این کابوس بیزاریم ...

از این حسی که میدونیُ میدونم به هم داریم ... 

از اینکه هر دو میدونیم نباید فکر هم باشیم ... 

از اینکه تا کجا میریم اگه یک لحظه تنهاشیم ... "


صندلیُ می خوابونم . سرما پاهامُ بی حس کرده ! پالتومُ می کشم روی خودم ! ... 

بخار تمام شیشه رو پوشونده ... 


" دارم می سوزم از وهمه تبی که هر دو میگیریم ... 

از اینکه هر دو مون با هم لبه ی تیغ راه میریم ... "


** من خیلی سخت ، خیلـــــــــــــی سخت اعتماد میکنم ..........  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۷:۲۸
  • ** آوا **
۱۹
آذر
۹۲

* اینجا شهر من گاهی به اندازه ی کف دستانت کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت لبریز از بغض هست و اشک ! و  میخواهی درون کوچه پس کوچه هایش فریادت را رها کنی . ولی همان وقت می بینی تمام پنجره های منتهی به کوچه چشمانی آشنا هستند ... 

اینجا شهر من گاهی به اندازه ی یک تکه ی پازل کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت میخواهد بزرگترین و سخت ترین مسئله ی شوم زندگی ات را در خیابان های شهر حل کنی . خیابانها تمام می شوند و این " تو " باز با مسئله ای حل نشده ات در انتهای خیابان هفتم تنها مانده ای ... 

آری ! شهر من خیلی کوچک است ... اما ! اما همین شهر گاهی بقدری بزرگ میشود . بقدری وسعت میابد که میتواند بزرگترین دلها را در خود جای دهد .  

شهر من با همه ی کوچکی اش گاه انسانهایی بزرگ در خود پرورش میدهد که از بودنشان تو تماما قد میکشی و به عرش میرسی از اینکه تو نیز فرزند همین شهر کوچک ساحلی هستی ... 

اینجا در شهر من مادر جوانی که تنها چهار شب و روز طعم مادر بودن را چشیده و چشمان خود را بر روی همسر و فرزند چهار روزه اش به اجبار می بندد .... 

اینجا در شهر من مادر پیرتری چشمهای دختر جوانش را که تنها چهار روز و شب طعم مادر بودن را چشیده می بوسد ... و سرنوشت جور دیگری رقم میخورد ... 

و حالا مادر چهار روزه در عرش نظاره میکند ... به زندگی هایی که بخشیده ! به نوزاد چند روزه ای که دیگر مادر را نمی بیند ولی بعدها میتواند مادر خود را در بدن غریبه ها لمس کند ... و به همسر جوانی که چهره ی روستاییش کمی تکیده شده از غم نبود مادر فرزندش ... از چشمانی که اشکباران است از دوری همسر... و نگاه نگرانش که میگوید " حال فرزندم خوبه خوب است " ! 

کبری کوده حاتمیان مادر جوان 27 ساله ای که ( بعد از تشخیص مرگ مغزی ) با رفتنش زندگی افراد دیگر را نجات داد ... 

بله وسعت شهر من به این اندازه وسیع است ... 

+ برای شادی روحش ... فاتحه لطفا ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۸:۴۲
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۲


* خنده دار نیست ؟ 

من هنوز می نویسم سرپرستارمون ... 

هنوز در جواب شیوا می نویسم برای همکارَم دعا کن ... 

کدوم بخش ؟! کدوم همکار؟! کدوم کار ؟!......

من اگه سوتی میدم تو نوشتن ، شماها به روی من نیارین :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۲



* دو شب قبل بعد از گذشت این همه روز از زمانی که ندیدمش باهاش تماس گرفتم ... 

آخرین بار شب قبل از تاسوعا بود که باهاش صحبت کردم و از صمیم قلبم گفتم حتما حتما برای سلامتت دعا میکنم . دیگه نتونستم باهاش همکلام شم . نمیدونستم تو چه اوضاع و احوالیه ... می ترسیدم ... 

چند روز قبل که به بخش رفته بودم سرپرستارمون میگفت سراغشُ بگیرین . گفتم می ترسم ... گفت ولی حتما از حالش جویا باشین ... باز نتونستم ... 

از همکارم حالشُ پرسیدم . گفتن شکر خدا ظاهرا چیز نگران کننده ای نیست ( در حد کنسر نیست) ! و ما انقدر به بدترین چیز فکر کرده بودیم هر چیزی غیر از کنسرُ عالی می دونستیم .... 

تا شد دو شب قبل ! وقتی تو خونه دراز کشیده بودم و نمیتونستم حرکت کنم گفتم بهترین موقعیتِ تا باهاش تماس بگیرم . حالا که میدونم چیز وحشتناکی نیست بهتره دیگه نترسم . تماس گرفتم و صدای شاد و خندونش برام بی نهایت مژده گونی داشت . شاد بود و شادم کرد ... با آرامشی باورنکردنی از حال و وضعیتش پرسیدم ولی انگار دنیا سرم خراب شد وقتی بهم گفت " اومدم بستری شدم برای شروع شیمی درمانی " ............. نفهمیدم چی شد ... نفهمیدم عمق فاجعه تا کجاست ... نفهمیدم و فقط تونستم هجوم ناگهانی اون همه بغضُ تو خودم خفه کنم تا به گریه نیفتم تا اون همه آرامش و شادی و روحیه ی خوبُ ( که همه ش برای دور و بریاش هستُ ) یکجا به فنا نبرم ............ با تموم توانم با همون لحن تنها تونستم بگم " مزاحمت نمیشم و تو رو بخدا می سپرم و دعا میکنم که به همین جا ختم شه و صحیح و سلامت برگردی سر زندگیت " و قطع کردم .... اشک ... از درد من ؟ یا غصه ی اون ؟ ... هر چی که بود تا زمانی طولانی ادامه داشت ...

ناقص

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۰:۱۵
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۹۲


* درست در همین لحظه بنده در حال گوش دادن به همنوازی یاس با آهنگ " غوغای ستارگان " محمد اصفهانی هستم :) 

دخترک قشنگ می نوازد ! بله ... 

آهان اینُ یادم رفت بگم ! استاد ویلون یاس عوض شد . در حال حاضر دو جلسه باهاش کلاس داشته . از کارش راضی بوده و همینطور استاد هم از کار یاس راضی بودن . دیگه اینکه این دخترک ما الان دیگه با این استادش مشکلی نداره :) و جالبه که بدونین این آقا کلا دربند ساعت نیست . یعنی وقتی کلاس شروع شد و ادامه دار شد ایشون بقدری درگیر آهنگ و نوازندگی میشن که یاس میگه من باید یادش بندازم که زمانم تموم شده وگرنه همینجور ادامه میده . جلسه ی اول یاس خبر نداشت . فکر کرد خود استاد انقدر نگهش داشته و در نتیجه یه کلاس نیم ساعته ی موسیقی به یک ساعت و نیم رسید :)))) به نفع ما شد البته ... ولی خب ظاهرا ایشون شیفته ی نوازندگی هستن و این نشونه ی خوبی میتونه باشه . نه ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ آذر ۹۲ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۹۲


* امروز به اتفاق یسنا رفتیم کنار رودخونه تا زمانی بگذره و بتونیم بریم دنبال کارامون . این عکسهارو وقتی اونجا بودیم گرفتیم ولی بعد نفهمیدم طی چه فرایندی دسته ی عینکم جدا شد که بنده بکل از هر گونه کاری عاجز شدم . رفتم عینک سازی و با کلی التماس گفت برو غروب بیا دنبال عینک :((( خلاصه که خیلی سخت میگذره . حالا قراره اعصر تحویل بگیرم . انقدر هم مسخره شکست که هنوز در چگونگی رویداد موندم ... 

این تصویر هم از نمایی دیگه ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۶:۳۸
  • ** آوا **
۰۶
آذر
۹۲



* خوب نیستم . یعنی خوب بودم ، وقتی صبح چشامُ باز کردم . خیلی خوب بودم وقتی به اتفاق شوهرخواهرم و پسرخاله م راهی بیمارستان شدم ... خیلی خوب بودم . ولی نمیدونم چی شد که با خوندن یه نامه این همه بغض هجوم آورد به حلقم ... چی شد که انقدر بد شدم ... چه اتفاقی افتاد که اینهمه چشام خیس شد ... خوب نیستم ... اصلا خوب نیستم ... 


ناقص

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۵
  • ** آوا **
۰۳
آذر
۹۲



* دیروز به اتفاق مامان و آقا سعید ( داماد بزرگ خونواده ) رفتم بیمارستان برای تائیدیه پایان طرحم . مامان اصولا از اون خانم هاست که اگه وظیفه ای به دوشش گذاشته شه به نحو احسنت انجام میده . حالا این وظیفه میتونه یه درخواست در حد خرید یه جفت جوراب باشه یا یه کار مهم اداری :) واسه همین اولین روز از هفته منو کشوند بیمارستان تا هر چه سریع تر کار پایان طرحمُ تموم کنم ... حالا بماند که این همه اصرار برای چی بوده !

خلاصه دیروز تنها موفق شدم برگه ی تائیدیه رو تحویل بگیرم و حالا من بودمُ دو برگه که یکی از برگه ها باید به تائید 9 نفر برسه تا برگه ی دوم به جریان بیفته ! خلاصه دیروز تنها موفق شدم یه امضا کاسب شم و الباقی تشریف نداشتند . و جالبتر اینه که دیروز خیلی اتفاقی فهمیدیم که از طرف بیمارستان یه سری از کارمندان واحد اداریُ بردن مشهد ...

** امروز صبح باز رفتم بیمارستان . کلی منتظر نشستم و در نهایت یکی از مسئولین اومد که مسئول ( بدهی و تسویه حساب مالی بوده ) ! بهم میگه بدهکاری نداری ؟ فقط نگاش کردم و خندیدم. آخه من چه بدهی میتونستم به بیمارستان داشته باشم در حالیکه اضافه کار شش ماه اخیرُ هنوز برام نریختن و تازه بیست و دو روز اضافه بر سازمان موندمُ براشون کار کردم ؟؟؟ خلاصه از تو کامپیوتر چک کرد و امضا کرد . ازش پرسیدم مطالباتم چی میشه ؟ گفت همه شُ برات پرداخت میکنیم . حالا کی ؟! خدا داند .... در مورد بیمه پرسیدم که گفت برو سازمان تامین اجتماعی خودشون راهنماییت میکنن .

اتاق بغلی کسی نبود . کتابخونه کسی نبود . تایمکس کسی نبود . حراست هم ...

برگشتم اتاق همون خانوم و ازش پرسیدم اینا کجان ؟؟؟ ( البته خیلی رسمی تر پرسیدما ) گفت همه شون رفتن مشهد :) تو هم بهتره بری چهارشنبه بیای که همه باشن . فقط این بین مسئول تایمکس ظاهرا خواهرش فوت شده بود و برای سیاحت نرفته بود . همونجا تو دلم یه فاتحه برای خواهرش فرستادمُ بنده با دریافت تنها یک امضای دیگه راهی سازمان بیمه شدم .

اونجا هم از یه اقایی در مورد بیمه سئوال کردم که راهنماییم کرد . و احتمالا با پرداخت بیمه سابقه ی کارمُ حفظ کنم تا ببینم بعدها چی انتظارمونُ میکشه ... 

به مامان میگم ببین تو رو خدا ما تو بخش تو سر و صورت خودمون می کوبیدیم و کار میکردیم الان این ملت همه رفتن مشهد . واقعا زندگی برای پرسنل واحد اداری ِ نه بخش درمانی ...

*** الانم بنده پشت PC سابق خودشم نشستم و شدیدا با تایپ بر روی این کیبورد مشکل دارم :) 


بعدا نوشت آوا : 

امروز یعنی چهارشنبه 6 آبان ماه : منتظرم تا آقا سعید بیاد دنبالم که بریم بیمارستان برای ادامه ی کار اداری و جمع آوری امضا ایضا" ! گرفتاری شدیما :)))

مکتوب شده در یکشنبه ۳ آذر۱۳۹۲ساعت 11:17
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۷
  • ** آوا **
۰۲
آذر
۹۲

رفیق روزهای سخت ، محمد جان تولدت مبارک :) 

+ امروز تولد آقا محمد ِمونه ! و من از صمیم قلب تولدشُ بهش تبریک میگم . میدونم به وبلاگ خودش اصلا اصلا سر نمیزنه و اینُ میدونم که به اینجا سرکشی میکنه . پس اگه پیام تبریکی از طرف دوستان گلم در راه هست لطفا همینجا ثبت کنین تا حداقل من تا حدی از شرمندگی محبتاتون در بیام ... ( عجب پر رویی هستم من :دی ) 

+ از دوستان و همراهان عزیزم بابت این پست کمال تشکرُ دارم ... ولی آقا یزدان با جمله ی انتهاییتون "چه کند بینوا ندارد بیش " مشکل دارم شدید ... !!! :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۴
  • ** آوا **
۳۰
آبان
۹۲


* امروز از همکارای بخش خداحافظی کردم . تو یه سری از نگاه ها میتونستم حس دوست داشتنُ ببینم و لمس کنم . وقتی سرپرستارمون گفت آسمون خدا داره پشت سرت آب میپاچه تا باز برگردی :) وقتی کمکی بخشمون که بهم میگه آوا من میمیک صورتم تخس ِ ولی قلبا تو رو دوست دارم ... وقتی دستمُ میگیره و میگه نرو تا برگردم و چند ثانیه بعد می بینم دستاشُ در حالیکه بهم وصل کرده و ازشون قطرات آب چیکه میکنه و میاد میگه آوا برو جلوتر و آبُ همونجا جلوی درب شیشه ای بخش میریزه پشت سرم و باز میاد بغلم میکنه و میگه دعاااااا میکنم که باز برگردی ... 

وقتی دم درب شیشه ای ایستادم و می بینم همکارام از فاصله های مختلف دور و نزدیک تو کریدور بخش موندن و با لبخند منو بدرقه میکنن ..... 

وارد محوطه ی بیمارستان میشم . فلاحت دم درب انبار ایستاده و مشغول تحویل لوازم نوشتاری سه ماهه ی بخش ِ ! با صدای بلند صداش میزنمُ برمیگرده و نگاهم میکنه و از همون فاصله ی دور منو به اسم فامیل صدا میزنه و میگه " خانم ِ ... واقعا حالم گرفته هست از اینکه داری میری " و از همونجا براش دست تکون میدم و خداحافظی میکنم ... 

** کمی قبل تر از خروجم از بخش مُهر خودمُ گرفتم و با پنبه و الکل در حال ضدعفونی کردنش هستم . وقتی میخوام مهرُ بذارم داخل کیفم سرپرستار بهم میگه مهرُ بذار اینجا پیشم بمونه بلکه به بهونه ی مهر هم شده بیای و به ما سر بزنی ... میخندمُ در جوابش میگم دستتون درد نکنه دیگه ! یعنی من انقدر بی معرفتم که یه مهر بخواد واسطه ی سر زدن به دوستانم بشه ؟! مهرُ میدم بهش و باز ادامه میدم اگه معرفت داشته باشم چه مهر باشه و چه نباشه میام و اگه غیر از این باشه هزینه ی یه مهر جدیدُ باز متقبل میشم :) میخنده و در حالیکه مهرُ از دستم میگیره میگه " اینُ بده فعلا دستم باشه " ... بی مهر راهی میشم تا از بخش بیام بیرون ... 

*** کمی بعد از خروجم از بخش ... وارد رختکن میشم . مثل خیلی از روزها و شبهای دیگه به باقی همکارای بخش های مختلف سلام و خسته نباشید میگم . خیلی هاشون نمیدونن دیگه به اینجا برنمیگردم . در حالیکه کمدُ تخلیه میکنم به اطراف خوب نگاه میندازم ... این بیمارستان مکانی بوده که من زمان زیادیُ اینجا بودم و شبهای زیادیُ زیر سقفش به صبح رسوندم . رخت آویزهامُ داخل ساک میذارم و برای آخرین بار به جای جای کمد نگاه میندازم ... چیزی باقی نمونده جز یه آینه ای که به درب کمد وصل بوده ! و مقداری روزنامه که به در و دیوار کمد چسبونده شده تا لباسها در تماس با دیواره ی کمد قرار نگیرن ... قفل دربُ میندازم و فشار میدم ... 

**** برای آخرین بار تایمکسُ لمس میکنم و زمان پایان طرحم دقیقا در ساعت 08:37 روز پنجشنبه 30 آبان ماه ثبت میشه .... 

ادامه ی حرفام بدون هیچ گونه رمزی ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۲ ، ۲۰:۲۰
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۹۲


دوستان عزیز نظراتی که از دیشب برام ثبت شده  هنوز به طور کامل تائید نکردم ، اگه نظرتون بین نظرات تائید شده نیست نگران نباشید . اولین فرصت تائیدشون میکنم .... میدونین بودن شماها برای من خیلی خیلی غنیمتِ ! واقعا از حضورتون ممنونم . هدف از این غنیمت بودن حس سود جویی نیست . بلکه هدفحس آرامشی هست که از شماها بهم منتقل میشه . دوستتون دارمممممم 

*  امشب آخرین شب کاری و آخرین شیفت کاریم ِ . امشب که به صبح برسه دیگه یه پرستار شاغل محسوب نمیشم :) بقول کیا کارت پایان خدمتمُ میدن دستم و تو را بخیر و مارا به سلامت . 

بقول آقای ش - د  از اینجا که رفتی هر بیمارستانی تو رو روی هوا میزنن . دو سال تو این بخش کار کردی و به اندازه ی 5 سال تجربه ی کاری کسب کردی . تموم سختی هارو تحمل کردی و الان دیگه آبدیده شدی . جالب اینجاست که آقای ش - د تا آخرین شیفتی که باهاش داشتم هیچ وقت باهام اینطور حرف نزده بود . ولی درست در آخرین شب کاری که با هم کشیک بودیم برای من کلی حرف زد . از اینکه چقدر کارم خوب بوده و حیفه که برم و شدیدا باهام مهربون شده بود و - به عنوان مسئول شیفت - هر چیزی که بهش میگفتم انجام میداد . :) 

حس خوبی دارم . با اینکه این مدت خیلی حالم گرفته بود از اینکه بیکار میشم ولی حالا - امروز - روزی که اخرین شب کاریُ باید ثبت کنم حس خوبی دارم که با رضایت کامل از کار خودم ، با انجام وظایف محوله ای که به خوبی این دو سال از پسشون بر اومدم ، از همکارام خداحافظی میکنم و ازشون جدا میشم . 

خوشحالم از اینکه دست کم دو سال از عمرمُ به خدمت به مردم گذروندم ...

خوشحالم که در این راه قبل از هر چیزی رضای خدا رو طلب کردم ... 

واقعا خوشحالم و احساس یک پرنده ی سبک بالُ دارم

هیچ کس نمیدونه ثانیه های بعده این چه اتفاقی ممکنه رخ بده . من هم از باقی جدا نیستم . حالا ممکنه به قول خواننده ی خاموش وبم که یه بار دهن باز کرد و چیزیُ گفت که الان دارم ازش نقل قول میکنم " بشینم تو خونه و سماق بمکم " یا شاید خدا کمکم کنه و باز موقعیتی برای ادامه ی کار برام فراهم شه ... توکلم به خداست . اگه نشد صد در صد بی حکمت نبوده و اگر شد شکرالله ... 


 **  دیروز به اتفاق یاس رفتیم کانون قلم چی برای برنامه ریزی درسی ... ساعت 17:30 از پشتیبانش خداحافظی کردیم و از کانون خارج شدیم . بارون به شدت می بارید ... همیشه زمانی که ماشینُ استارت میزنم " بسم ا..." میگم ! دیروز هم مثل همه وقت ... 

نمیدونم دعای کدوم شخص و یا اشخاصی  پشت و پناه من و یاس بود که حالا هر دو سلامتیم ... 

بعد گذشت ثانیه هایی - که نفهمیدم چقدر بود - از حادثه ای که اگه به فاجعه تبدیل میشد واویلا بود به یاس میگم " یاسیِ من تو خوبی ؟ " در جوابم فقط سکوت میکنه . نگاش میکنم ... می بینم رنگ لباش سفید شده . دست میذارم روی پای چپش و باز تکرار میکنم "مامانی خوبی ؟" در جوابم میگه " مامان من لال شدم " :( 

فقط میتونم بگم خدا کمکمون کرد که بخیر گذشت . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۸:۰۲
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۲



* تو فیس book پیجی هست به اسم شکم parastan . هر بار که تصاویرشُ می بینیم کلا آب از لب و لوچه مون آویزون میشه و به نظرم این اوج ناجوانمردیه :( حالا هر بار که من یواشکی میرم نمیدونم یهویی این دختر ما از کجا نازل میشه ! یه وقت می بینم میگه وااااااااااااااااااای مامان میخوام . وای این یکیُ میخوام ... نه اونُ ... نه اینُ ... خلاصه که مکافاتی داریم با این پیج خاله سارا و صابر :دی باید ببینین تا درک کنین . و اما بازدید ناگهانی امروزمون سبب شد یاس خانوم سفارش شام بدن برای امشب ... 

سفارش یاس برای شام امشب ... کلیک کنید  بقول رها کصافط با ادم حرف میزنه :دی 

جای همگی خالی عجیب خوشمزه شده بود :) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۲ ، ۲۱:۲۳
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۲


* اینجا مکانی هست که امروز بنده یک ساعت و نیم منتظر موندم تا یاس از کلاس بیاد بیرون . بله ! کانون زبان ... 

اکثرا آقا محمد مسئول ایاب و ذهاب یاس بوده و اکثرا این زمانُ همونجا می گذروند . ولی خب به نظرم برای یه مرد کار آسون تری باشه که این زمانُ تو خیابون منتظر بمونه تا برای یه زن ... بماند که انقدر حوصله م سر رفته بود که دلم میخواست یه همزبون پیدا میکردم ولی زمانش بقدری بیموقع بود که جز به دو نفر از دوستان نتونستم اسمس بدم که خب اونم بی نتیجه بود :) 

و اینچنین شد که بنده استارت شروع کتاب سیذارتا ( هرمان هسه ) ُ اونجا زدم :دی 

کمی بعد به دیدن آسمون آبی مشغول شدم و در نهایت چشمام به قدری سنگین شد که دلم خواست کمی چشمامُ ببندم بلکه بخوابم :) درب ماشینُ از داخل قفل کردم . سی دی غریبانه کویتی پورُ روشن کردم و ولوم دستگاه ُ انقدر کم کردم تا تنها از نوحه چیز اندکی به گوشم برسه .... صندلیُ تا جایی که میشد خوابوندم ... به محض اینکه به عقب مایل شدم با این صحنه مواجه شده ... 

حالا من ! در افکار گوناگون بسر می برم .... یعنی وسط این همه آبی بیکران و بی نقص هم هجوم انسانها باید خودنمایی کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟ یهویی دلم گرفت . یه فلش بک زدم به شرایط موجود و باز به مطالعه ی کتاب سیذارتا مشغول شدم در حالیکه کویتی پور نرم نرمک میخونه ...

مانده تنها حسین ، سوی او بی امان ... 

سنگ میبارد ، نیزه می آید .... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۲ ، ۲۰:۱۲
  • ** آوا **
۲۲
آبان
۹۲


دوستان در رابطه با این پست خبرهای خوش در راهست ...

* تمام روشهای تشخیصی گواه این بیماری مرموزن ! تمام شواهد دال بر این اتفاق تلخ هستن و تنها مونده آخرین روش . بیوپسی .... تمام بچه های بخش دست به دعان . دل اینُ ندارم که حتی تصور کنم چه چیزی ممکنه در آینده نصیب همکارم و خونواده ش بشه . دل اینُ ندارم که "نیکو" عزیزمُ تصور کنم که غصه ی مادرشُ میخوره . اونم مادری که دخترک حتی طاقت دوری یه شب کاری اجباری شغلی اونُ نداره ... بچه ها ! همه چی دست خداست . میدونم دعا میتونه تقدیرُ عوض کنه . ازتون میخوام برای همکارم ! برای مادر نیکو ! برای یه زن جوون ! برای پرستاری که تو سالهای شغلیش دست خیلی از بیمارها رو گرفت ! به بهبودی حال خیلی از بیمارها کمک کرد ! با لبخندش شادیُ مهمون دل خیلی ها کرده ! برای یه انسان ! یه همنوع ... یه عزیزی که خیلی ها بهش دلبستگی دارن دعا کنین . دعا کنین که خدا براش بهترینُ رقم بزنه تو این آزمون سخت .... 

از دیروز که فهمیدیم تمام بچه های بخش ، پزشکها ... همه و همه تو شوکیم . شوک ناباوری این اتفاق ... ایکاش از این شوک در بیایم و روزی برسه که به تصورات خودمون بخندیم ... ایکاش روزی برسه که باز شادیُ تو چشماش ببینیم .... 

خواهشا برای سلامت همکار جوونم دعا کنین . 

یا حضرت زینب ............. یا سید الشهدا................... یا قمــــــــــــــــــــــر بنی هاشم .............

+ ادامه ی حرفهام با رمز  ... 

از تمامی عزیزانی که دست به دعا شدن ممنون . از دوستانی که خصوصی همراهی کردن هم ممنونم . الهی که به حرمت صاحبان این شبها حاجت روا بشیم ....  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۵:۲۰
  • ** آوا **
۲۱
آبان
۹۲


 

* دیروز عصر تو بخش با یکی از همکارام سر یه پوکه مورفین که از دستم افتادُ شکست بحثمون شد ! با اینکه بهش گفتم شکسته شدن اون پوکه ی لعنتیُ صورتجلسه کردم . با اینکه گفتم به سوپروایزر هم اطلاع دادم ! با اینکه توضیح دادم که مسئولیتش با منه ولی اخر نفهمیدم که کدوم حرف من به خانم برخورد که بدترین حرفیُ که هیچ وقت فکر نمیکردم از یه همکار بشنومُ ازش شنیدم و بعد از شنیدنش دقیقا مثل شیشه شکستم .... 

از طرفی چون به محمد گفته بودم شب نمیرم مسجد با یاس به اتفاق مامانی خیلی جلوتر از زمان پایان کارم رفته بودن مسجد محل ... منم یادم رفت سرویس بگیرم . آژانس هم در کار نبود . تصمیم گرفتم مسیر بیمارستان تا خونه رو پیاده گز کنم ... دقیقا مثل رباط راه افتادم . بی هیچ نگاهی به اطراف ... فقط میخواستم زودتر برسم به خونه م ... بین راه تبلیغ فروش سی دی فیلمهارو دیدم ... اون بین پل چوبی هم بود ... یه دونه خریدم ... 

اومدم خونه و تو خلوت خودم نشستم به تماشای فیلم ...

 

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد 

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتیکه در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه 

هر چی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من می رسه ...


بعدا نوشت آوا : گاهی یه تماس غیر منتظره از جانب یه دوست میتونه حالتُ خیلی خیلی خوب کنه . شاید هیچوقت روشنک متوجه نشه که تماس 53 دقیقه ای امروزش چقدر آرومم کرد .... 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۹:۴۶
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۹۲


* دیروز یاسی بعد از کلاس ویلون پکر برگشت خونه . بعد هم باباش گفت که ظاهرا استادش دیگه به اون آموزشگاه نمیاد و از این به بعد استاد دیگه ای با یاسی تمرین میکنه . از طرفی هم به یاس گفته سازتُ باید عوض کنی و چهار چهارم بخری . البته موضوع اول ناراحتش کرده بود . غروبی آقا محمد با شیدا تماس گرفت تا برای تعویض ویلون صحبت کنه که اونم گفت چون ایام محرم مغازه شُ از انواع ساز خالی کرده و طبل و سنج و این چیزا میفروشه فعلا مقدور نیست تا هفته بعد ! این از این ...

کمی غروب تر استادش با گوشی محمد تماس گرفت و گفت که از این به بعد دیگه اون اموزشگاه نمیرم . و فلان روز و فلان زمان میتونم یاسیُ جای دیگه اموزش بدم که متاسفانه این دو روزی که ایشون گفتن ما برای ایاب و ذهاب یاس مشکل داریم و یه روزشُ هم یاس تو اون ساعت کلاس زبان داره . خلاصه که نمیدونم چی بشه . از طرفی این دخترک هی میگه مامان من فقط میخوام با اقای ... کار کنم . اون مهربونه و من فقط اونو دوست دارم . گفتم خب آقای ... هم گاهی سرت داد میزد . میگه ولی مهربونه :) بعد هم ادامه میده بعضی وقتها که عصبانیش میکنم با آرشه میزنه کف دستم :) امان از دست این دخترک . اون بنده خدارو هم عصبانی میکنه با کارهاش ... 

هیچی دیگه ! در حال حاضر مشخص نیست ادامه ی تمرین یاس به کجا ختم بشه . مخصوصا که میگه اگه آقای ... نباشه من دیگه کلاس هم نمیرم . البته علت تردید ما صرفا این نیست که یاس نمیخواد با استاد جدید کار کنه . من نگران اینم که تو جلسات این استاد یه وقتی تمام کارهای بچه رو که با استاد قبلی داشته زیر سئوال ببره . اونوقت یاس این بین ضربه میخوره . به محمد گفتم با آقای... صحبت کن شاید بتونه کلاس یاسُ با هنرجوی دیگه ای تعویض کنه و باز با یاس تمرین داشته باشه . تا ببینیم خدا چی میخواد . 

** روزیکه رفتیم شیدا تا ویلون یاس رو بخریم وحید بهمون گفته بود سه چهارم تا سه چهار سال براش مناسبه . ولی الان می بینم به دو سال نکشیده سه چهارم دیگه جواب نمیده و براش کوچیک شده :))) البته این دخترک ماست که هر روز بزرگ و بزرگتر میشه و الان که گاهی بغلش میکنم حس میکنم هم اندازه ی خودم شده :هاها ! ولی خداییش این لوس خانوم کی میخواد بزرگ شه ؟؟؟؟؟؟؟؟ از لحاظ رفتاری میگم ... P:

*** چند روز قبل یه نسخه ی پشتیبان از کل مطالب وبلاگم گرفتم :) از این به بعد هر از گاهی این کارُ میکنم . به شما هم توصیه میکنم حتما این کارُ انجام بدین ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۹:۳۸
  • ** آوا **