لحظات پر درد ...
* دو شب قبل بعد از گذشت این همه روز از زمانی که ندیدمش باهاش تماس گرفتم ...
آخرین بار شب قبل از تاسوعا بود که باهاش صحبت کردم و از صمیم قلبم گفتم حتما حتما برای سلامتت دعا میکنم . دیگه نتونستم باهاش همکلام شم . نمیدونستم تو چه اوضاع و احوالیه ... می ترسیدم ...
چند روز قبل که به بخش رفته بودم سرپرستارمون میگفت سراغشُ بگیرین . گفتم می ترسم ... گفت ولی حتما از حالش جویا باشین ... باز نتونستم ...
از همکارم حالشُ پرسیدم . گفتن شکر خدا ظاهرا چیز نگران کننده ای نیست ( در حد کنسر نیست) ! و ما انقدر به بدترین چیز فکر کرده بودیم هر چیزی غیر از کنسرُ عالی می دونستیم ....
تا شد دو شب قبل ! وقتی تو خونه دراز کشیده بودم و نمیتونستم حرکت کنم گفتم بهترین موقعیتِ تا باهاش تماس بگیرم . حالا که میدونم چیز وحشتناکی نیست بهتره دیگه نترسم . تماس گرفتم و صدای شاد و خندونش برام بی نهایت مژده گونی داشت . شاد بود و شادم کرد ... با آرامشی باورنکردنی از حال و وضعیتش پرسیدم ولی انگار دنیا سرم خراب شد وقتی بهم گفت " اومدم بستری شدم برای شروع شیمی درمانی " ............. نفهمیدم چی شد ... نفهمیدم عمق فاجعه تا کجاست ... نفهمیدم و فقط تونستم هجوم ناگهانی اون همه بغضُ تو خودم خفه کنم تا به گریه نیفتم تا اون همه آرامش و شادی و روحیه ی خوبُ ( که همه ش برای دور و بریاش هستُ ) یکجا به فنا نبرم ............ با تموم توانم با همون لحن تنها تونستم بگم " مزاحمت نمیشم و تو رو بخدا می سپرم و دعا میکنم که به همین جا ختم شه و صحیح و سلامت برگردی سر زندگیت " و قطع کردم .... اشک ... از درد من ؟ یا غصه ی اون ؟ ... هر چی که بود تا زمانی طولانی ادامه داشت ...
ناقص
- دوشنبه ۹۲/۰۹/۱۸