مردم شهر من ...
* اینجا شهر من گاهی به اندازه ی کف دستانت کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت لبریز از بغض هست و اشک ! و میخواهی درون کوچه پس کوچه هایش فریادت را رها کنی . ولی همان وقت می بینی تمام پنجره های منتهی به کوچه چشمانی آشنا هستند ...
اینجا شهر من گاهی به اندازه ی یک تکه ی پازل کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت میخواهد بزرگترین و سخت ترین مسئله ی شوم زندگی ات را در خیابان های شهر حل کنی . خیابانها تمام می شوند و این " تو " باز با مسئله ای حل نشده ات در انتهای خیابان هفتم تنها مانده ای ...
آری ! شهر من خیلی کوچک است ... اما ! اما همین شهر گاهی بقدری بزرگ میشود . بقدری وسعت میابد که میتواند بزرگترین دلها را در خود جای دهد .
شهر من با همه ی کوچکی اش گاه انسانهایی بزرگ در خود پرورش میدهد که از بودنشان تو تماما قد میکشی و به عرش میرسی از اینکه تو نیز فرزند همین شهر کوچک ساحلی هستی ...
اینجا در شهر من مادر جوانی که تنها چهار شب و روز طعم مادر بودن را چشیده و چشمان خود را بر روی همسر و فرزند چهار روزه اش به اجبار می بندد ....
اینجا در شهر من مادر پیرتری چشمهای دختر جوانش را که تنها چهار روز و شب طعم مادر بودن را چشیده می بوسد ... و سرنوشت جور دیگری رقم میخورد ...
و حالا مادر چهار روزه در عرش نظاره میکند ... به زندگی هایی که بخشیده ! به نوزاد چند روزه ای که دیگر مادر را نمی بیند ولی بعدها میتواند مادر خود را در بدن غریبه ها لمس کند ... و به همسر جوانی که چهره ی روستاییش کمی تکیده شده از غم نبود مادر فرزندش ... از چشمانی که اشکباران است از دوری همسر... و نگاه نگرانش که میگوید " حال فرزندم خوبه خوب است " !
کبری کوده حاتمیان مادر جوان 27 ساله ای که ( بعد از تشخیص مرگ مغزی ) با رفتنش زندگی افراد دیگر را نجات داد ...
بله وسعت شهر من به این اندازه وسیع است ...
+ برای شادی روحش ... فاتحه لطفا !
- سه شنبه ۹۲/۰۹/۱۹