MeLoDiC

مردم شهر من ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مردم شهر من ...

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

* اینجا شهر من گاهی به اندازه ی کف دستانت کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت لبریز از بغض هست و اشک ! و  میخواهی درون کوچه پس کوچه هایش فریادت را رها کنی . ولی همان وقت می بینی تمام پنجره های منتهی به کوچه چشمانی آشنا هستند ... 

اینجا شهر من گاهی به اندازه ی یک تکه ی پازل کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت میخواهد بزرگترین و سخت ترین مسئله ی شوم زندگی ات را در خیابان های شهر حل کنی . خیابانها تمام می شوند و این " تو " باز با مسئله ای حل نشده ات در انتهای خیابان هفتم تنها مانده ای ... 

آری ! شهر من خیلی کوچک است ... اما ! اما همین شهر گاهی بقدری بزرگ میشود . بقدری وسعت میابد که میتواند بزرگترین دلها را در خود جای دهد .  

شهر من با همه ی کوچکی اش گاه انسانهایی بزرگ در خود پرورش میدهد که از بودنشان تو تماما قد میکشی و به عرش میرسی از اینکه تو نیز فرزند همین شهر کوچک ساحلی هستی ... 

اینجا در شهر من مادر جوانی که تنها چهار شب و روز طعم مادر بودن را چشیده و چشمان خود را بر روی همسر و فرزند چهار روزه اش به اجبار می بندد .... 

اینجا در شهر من مادر پیرتری چشمهای دختر جوانش را که تنها چهار روز و شب طعم مادر بودن را چشیده می بوسد ... و سرنوشت جور دیگری رقم میخورد ... 

و حالا مادر چهار روزه در عرش نظاره میکند ... به زندگی هایی که بخشیده ! به نوزاد چند روزه ای که دیگر مادر را نمی بیند ولی بعدها میتواند مادر خود را در بدن غریبه ها لمس کند ... و به همسر جوانی که چهره ی روستاییش کمی تکیده شده از غم نبود مادر فرزندش ... از چشمانی که اشکباران است از دوری همسر... و نگاه نگرانش که میگوید " حال فرزندم خوبه خوب است " ! 

کبری کوده حاتمیان مادر جوان 27 ساله ای که ( بعد از تشخیص مرگ مغزی ) با رفتنش زندگی افراد دیگر را نجات داد ... 

بله وسعت شهر من به این اندازه وسیع است ... 

+ برای شادی روحش ... فاتحه لطفا ! 


  • سه شنبه ۹۲/۰۹/۱۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">