MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۵
شهریور
۹۲


* اینجا ( دنیای مجازی نِت ) دنیای جالبیه ! افرادی هستن که میان و میرن بدون اینکه اعلام حضور کنن . مثل خودم که وبلاگهای زیادیُ میخونم و یه مواقعی خاص ممکنه پیش بیاد که بنا به دلایلی اعلام حضور کنم . افرادی هستن که میان و صمیمی میشن و بعد میرن بی نام نشون . مثلا همین الان دارم به مرضیه فکر میکنم . خبری ازش نیست . نمیدونم تونست زندگی مشترک خودشُ حفظ کنه یا نه ... یا مثلا ندا ! کجاست ؟ دیشب خیلی اتفاقی رفتم آی دی یاهومُ باز کردم که دیدم برایم آف گذاشته که دلم برات تنگ شده . ولی خب اینجا نیست . دقیقا مثل من که مدتی ِ دیگه نرفتم وبلاگش . چرا ؟ چون دنیامون مجازیه ؟ 

بعضی افراد هستن که میرن وبلاگ شخص دیگه ای و و از لابه لای نظراتی که اونجا میبینه و یا لینکهای دوستان مشتاق میشه که بره وبلاگ دیگری ! منم خیلی مواقع رفتم . خیلی از دوستای امروزمُ از همین طریق پیدا کردم . جذب وبلاگهای به روز نشدم . هیچ وقت . ولی تا دلتون بخواد جذب افکار نظراتی که جاهای مختلفی ثبت میشد شدم که راهی برای آشنایی با دوستان دیگه ای شد . ولی اگه یه روزی گذرم از وبلاگ دوست و آشنایی به وبلاگ دیگه ای خورد این حقُ به خودم ندادم که اگه افکار و عقایدش مخالف با افکارم بود و حتی هم سو با افکارم نبود حرفی بزنم . اونم با زبان توهین ... 

این روزها که میگذره هی ساکت و ساکت تر شدم . دیگه دستم به نظر دادن نمیره . فقط چون حرفایی که باید زده شه رو نمیشه زدُ باید خورد . باید قورت داد . حتی شده به زور . باید همیشه و همیشه یادم باشه اینجا دنیای مجازیِ نتِ . باید یادم باشه انتظاری بیشتر از این نباید داشت . باید یادم باشه که "من" واژه ای حقیره که تنها منُ بیاد این میاره که "من" یعنی غرور من . یعنی ندیدن غرور دیگری . یعنی تنها "من" نه هیچ کس دیگه . آره ! دقیقا همین حالا من از تمام "من" هایی که این روزها شنیدم سرسام گرفتم و دارم بالا میارم .... 

 ** ایکاش از اول تماما مجازی باقی می موندم . ایکاش ... 

 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۶
  • ** آوا **
۲۴
شهریور
۹۲



" اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری ... "

.

.

مهم نیست که این نامه نوشته ی چارلی به جرالدین باشه یا نوشته ای از فرج الله صبا   ... 

مهم اینه که به این جمله نمره ی 20 تعلق میگیره ... 

+ همه تونُ میخونم ولی دست دلم به نظر دادن نمیره ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۸
  • ** آوا **
۲۲
شهریور
۹۲



* از بین  پلوهایی که با انواع سبزی و حبوبات مخلوط میشن من تنها عاشق " شوید پلو دمی " هستم . یعنی مقدار کمی برنج خیس شده به همراه کمی شوید خرد شده و کمی نمک و روغن ... 

اونوقت همچین پلویی رو نه با ماهی مشتاقم بخورم و نه با مرغ ! بلکه اینجور مواقع دوست دارم با مقدار کمی پنیر برشته از طعم غذا لذت ببرم . اینو حباب خیلی خوب میتونه درک کنه :دی 

اگه آوا رو بشناسین میدونین وقتایی که تنها باشه به ندرت پیش میاد که بخواد غذا بخوره . نهایتا یه سیب یا یه هویج ! ولی امروز اقرار میکنم که بی نهایت گشنم شده برای همین دست به پخت همین شوید پلو و پنیر برشته زدم :) هوس سالاد هم کرده بودم که چون گوجه تموم شده بود و از طرفی میرم بیمارستان ترجیح میدم پیاز هم نریزم و این میشه کهسالادم خلاصه میشه در مقداری هویج و خیار :) 

شما هم بفرماین :*

+ ادامه ی مطلب طرز تهیه پنیر برشته :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۷
  • ** آوا **
۲۲
شهریور
۹۲


* دیروز یاس کمی ویلون میزد و بعد سه تار ... هی بازم ویلون و باز هم سه تار ... :) خلاصه برای خودش حسابی نواخت . 

دارم به این فکر میکنم یه روزی مباد بهم مبگه مامان دوست دارم کلاس سه تار هم برم ... :) خدارو شکر ... 

** دیروز خبرای امیدوار کننده ای شنیدم . خبرایی که قرار بود به گوشم نرسه ولی رسید ... خدایا نمیدونم برای من چی در نظر گرفتی ولی میخوام بگم هر چی که تو صلاح بدونی به دیده ی منت ... ببخش اگه گاهی یادم میره آدم ها تنها وسیله ان و اصل توئی ... 

*** شیفت کاری دیروزمُ خیلی دوست داشتم . بدون استرس بود . کلی با مریضا حرف زدم و بهشون مثلا روحیه دادم :دی ( همه شون خانم بودن البته :دی) ! از یکی از همکارام خداحافظی کردم . دیگه رفت واسه مرخصی زا/ی/م/ان . الهی که خدا کمکش کنه تا این پروسه رو به سلامت بگذرونه :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۹
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۲


* جوون بود . تنها چهار دهه از عمرش سپری شده بود . هر روز باید دو واحد پکسل ( خون ) و ده واحد پلاکت دریافت میکرد که نهایتا از ده واحد پلاکت تنها سه یا چهار تا براش پیدا میشد ...در نهایت بعد از دریافت خون هموگلوبین به 4.7 می رسید و پلاکت به 16000 ! شیفت شب قبلترم ( یکشنبه ای که گذشت ) ساعت 24:00 بود که رفتم بالای سرش تا داروی وانکومایسینُ براش وصل کنم تا بگیره ... خانومش رو تخت کناری خواب بود و مرد تو تنهایی خودش ، تو دل تاریکی اتاق به سقف خیره بود که با ورودم نگاه بی حالشُ به سمتم چرخوند . لبخند کمرنگی رو لبش نشست و از اینکه لبخندمُ ببینه ماسک ُ کشیدم پایین ! ولی باز دلم نیومد بی ماسک به سمتش برم . کمی با برگه های بالا سرش خودمُ سرگرم کردم ُ ماسکُ کشیدم روی دهان و بینیم ! رفتم سمت تختش ! در حالیکه میکروست قبلیُ ازش جدا میکردم تا وانکومایسینُ وصل کنم گفتم آقای حمیدی امروز خون نگرفتی ؟؟؟ با ابروهاش جواب داد نه ! گفتم غرغره با شربت دیفن هیدارمینُ یادت نره . اینبار با چشماش گفت "چشم " ! و از اتاق خارج شدم ... 

رفتم سراغ همکارم و گفتم بچه ها موقع تحویل شیفت نگفتن چرا امروز به حمیدی خون تزریق نکردن ؟ گفت چرا ! ظاهرا خودش دیگه نخواست و گفته " خسته شدم " ! عدم رضایتُ هم انگشت زده و ضمیمه پرونده هست ... خوندم ! با رضایت و مسئولیت همراه و مددجو تزریق خون و پلاکت دیگر انجام نشود .... امضای همسر ! برادر ! و اثر انگشت خودش ... 

خسته شد و عجیب میدونست این عدم رضایت به چه قیمتی تموم میشد که زیر نامه ش که نوشته شده بود " پرسنل درمان و پزشک مسئولیتی در قبال این تصمیم من ندارند " ... انگشت زده بود ... 

گفتم اینطوری که این بنده خدا نمیتونه تحمل کنه ... 

همینم شد ! فرداشب برای همیشه پر کشید ... 

روحش شاد ... 

** از این بیماری متنفرم ............

+ قالب قبلی وبلاگم سفید بود ! مثل این . ولی از اونجا که هیدرش دقیقا اسم وبلاگم بود عوضش کردم . من خودم اون قالبُ خیلی دوست داشتم ولی خب علت تعویض تنها همینی بود که گفتم . حالا خوشحال میشم اگه بدونم چه فرقی بین این قالب ساده ی سفید و قبلی هست که ممکنه بعضی ها از خوندن نوشته م خسته شن ؟! خوشحال میشم راهنمایی کنین . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲


* یادتون باشه اگه از اون دست افرادی هستین که باید با عینک رانندگی کنین هیچ وقت تو هوای شرجی شمال ! وقتی کولر ماشین روشنه ... وقتی دستاتون از شدت سرما درد میگیره و هی حس میکنین کارد میخوره به استخونتون یهویی هوس نکنین کولرُ خاموش کنین و شیشه ی ماشینُ بدین پایین ... مخصوصا اگه سر شب باشه و باز هم مخصوصا اگه سر یه پیچ تند متنهی به یه پل با ارتفاع زیاد باشین ... هیچ وقت همچین کاری نکنین ! چون بمحض هجوم هوای شرجی به داخل ماشین دقیقا انگار دو تکه ابر میاد میچسبه به شیشه ی عینکت و کلا دنیاتُ سفید میکنه .......... 


** و باز هم بادتون باشه هیچ وقت به نوازنده ی سازها پسوند " ی " و یا "چی" اضافه نکنین . مثلا به نوازده ی ویلون نگین ویلونچی ... یا به نوازنده ی سنتور نگین سنتوری ... چون شنیدن این کلام برای اون نوازنده بدترین نوع توهین به هنرش ِ .... مثل نرسی که بعد کلی تلاش تو کنکور قبول میشه و چهار سال بی وقفه درس میخونه و کلاسهای عملی بالینی میگذرونه آخر یه سری آدم بی فرهنگ به اون نرس میگن آمپول زن :) ! آره یه همچین مردمی داریم ما . دیدم که میگم ..... 


***برنامه ی سمت خدای امروزُ خیلی دوست داشتم . روحانی حرفای خیلی جالبی زد ... 


**** عنوان وبلاگ " کافه ی خیابان هفتم " انتخاب شد . با رای اکثریت ! یه توضیح هم در مورد " کافه " از دیدگاه خودم بدم . دیدین که تو کافه ها همه نوع افرادی با همه نوع سلایقی رفت و آمد میکنن . یه سری از افراد برای فرار از مشکلات ... یه سری برای یه تفریح و گپ دوستانه ... بعضی حتی عاشقانه ... و بعضی دیگه حتی شاید برای بستن قرار داد ... از هر گروهی میان و میرن ...

و اما "خیابان هفتم " ! محمد ازم می پرسه خیابون هفتم کجاست ؟ خب هیچ جا ! یه جایی حوالی دلم ... ! حالا با این توضیحات فکر کنم متوجه شده باشین که علت انتخاب این اسم حضور همه نوع دوستی تو خلوتم هست . نه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲



* دراز کشیدم و هی کتاب شازده کوچولو رو میخونم . هی از این صفحه به اون صفحه میرم و هی جملاتش برام برجسته ترُ برجسته تر میشه . اونوقته که هی میخوام بیام اینجا برگزیده هاشُ باهاتون شریک شم . تا میرسم به بخش 9 این کتاب ... 

گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده ها استفاده کرد . صبح روز حرکت ، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد ، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دوده گیری کرد . دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود . یک آتشفشان خاموش هم داشت . منتها به قول خودش " آدم کف دستش را بو نکرده! " این بود که آتش فشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک شد مرتب و یک هوا می سوزد و یکهو گر نمی زند . آتشفشان هم عین بخاری یکهو الو می زند . البته ما رو سیاره مان زمین کوچک تر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دوده گیری کنیم و برای همین است که گاهی آنجور اسباب زحمت مان می شوند . 

شهریار کوچولو با دل ِ گرفته اخرین نهال های بائوباب را هم ریشه کن کرد . فکر میکرد دیگر هیچ وقت بر نمی گردد و اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولی ِ هر روزه کلی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر حباب چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود . 

به گل گفت " خدانگهدار " 

اما او جوابی نداد . 

دوباره گفت " خدانگهدار !" 

گل سرفه کرد ! این سرفه اثر چاییدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت " من سبک مغز بودم . ازت عذر میخواهم . سعی کن خوشبخت باشی " 

از این که به سرکوفت و سرزنش های همیشگیش برنخورد حیرت کرد و حباب به دست هاج و واج ماند . از این محبت ِ ارام سر در نمی آورد . 

گل بهش گفت " خب دیگر ، دوستت دارم . این که تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است . باشد ، زیاد مهم نیست . اما تو هم مثل من بی عقل بودی ... سعی کن خوشبخت بشوی ... این حباب را هم بگذار کنار ، دیگر به دردم نمی خورد . 

- آخر باد ... 

- آنقدرها هم سرمائو نیستم ... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است . خدا نکرده گلم آخر ... 

- آخر حیوانات ... 

- اگر خواسته باشم با پروانه ها آشنا بشوم حز این که دو سه تا کرم حشره را تحمل کنم چاره ای ندارم . پروانه باید خیلی قشنگ باشد . جر آن کی به دیدنم می اید ؟ تو که می روی به آن دور دورها . از بابت درنده ها هم هیچ ککم نمی گزد . من هم برای خودم چنگ و پنجه ای دارم . و با سادگی تمام چهار تا خارش را نشان داد و گفت " دست دست نکن دیگر ! این کارت خلق آدم را تنگ میکند . حالا که تصمیم گرفته ای بروی برو دیگر ...... " 

و این را گفت ، چون که نمیخواست شهریار کوچولو گریه اش را ببیند . گلی بود تا این حد خودپسند ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲


اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی  دنیا تک است و جز تو اخترک هیچ جای دیگر پیدا نمی شه و ممکن است یک روز صبح یک بره کوچولو ، مفت و مسلم ، بی اینکه بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی ؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد ؟ 

سرخ شد و اضافه کرد ... 

اگر کسی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید " گل من یک جایی میان ان ستاره هاست " اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها پتی کنند و خاموش بشوند . یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد ؟ 

دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هق هق کنان زد زیر گریه . حالا دیگر شب شده بود . اسباب و ابزارم با کنار انداخته بودم . دیگر چکش و مهره حتی تشنگی و مرگ بنظرم مضحک می آمد . رو ستاره ای ، رو سیاره ای ، رو سیاره ی من ، زمین ، شهریار کوچولویی بود که احتیاج به دلداری نداشت ! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهش گفتم :" گلی که تو دوست داری تو خطر نیست . خودم واسه گوسفندت یک پوزه بند می کشم ... خودم واسه گلت یک تجیر میکشم ... خودم ... " بیش از این نمیدانستم چه بگویم . خودم را سخت چلمن و بی دست و پا حس میکردم . نمیدانستم چطور باید خودم را بهش برسانم یا بهش بپیوندم ... 

چه دیار اسرار آمیزی است دیار اشک !!!


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۵۱
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۲


میلاد حضرت معصومه (س) بر تمامی دوستدارانش مبارک باد ... 

و یه تبریک خاص تقدیم به تمامی دختران سرزمین من ...

 روزتون مبارک :*


+ ضمنا از ایده ی خوب برای عنوان وبلاگم استقبال میشه :) 

بیش از ده عنوان عوض کردم و هنوز مطمئن نیستم روی کدوم یکی فوکوس کنم . 

عناوینی چون ... 

- دیوارهای کاغذی

- قایق کاغذی 

- خیابان یک طرفه 

- این روزها ... 

- جام شوکران 

- شهری که دوستش میدارم 

- کوچه پس کوچه های شهر من 

- ... 

در حال حاضر هنوز تصمیم درستی برای عنوان وبلاگ نگرفتم ولی خوشحال میشم شما هم راهنماییم کنید . البته عنوانی که در حال حاضر ثبت کردمُ میشه گفت دوست دارم . و جالب اینه که گوگل منو بنام روزمرگی های متولد جوزا میشناسه . اونم بدجور :دی 

ولی خب تصمیم دارم یه تغییری اینجا ایجاد کنم و از طرفی چون قالب قبلی دقیقا با عنوان وبلاگم طراحی شده بود مجبور به تغییرش شدم و باز یه قالب اینچنینی که ساده باشه رو می پسندم . خواستم بگم که نظرتون برام محترم و البته مهمه ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۱۱
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۲


برای تجدید قوا تصمیم گرفتم که تصاویر مربوط به شب تولد یاسیُ بذارم ولی خب باید عرض کنم خدمتتون بخش اعظم این تصاویر مربوط به انسانهای موجود عزیزتر از جان می باشد :دی 

برای شروع ! تصویر بالا نمایی از چشم انداز رودخونه ی پاریس کوچولوی من :) 

و اینم نمایی از شب ! البته از دید پدرجان عزیزم و با زاویه ی متفاوت از نگاه من ...
 




  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۵۶
  • ** آوا **
۱۱
شهریور
۹۲



* فردای تولد یاس دچار اوتیت میانی شدم ( همون گوش درد عامه ) با چه بدبختی شبکاری جمعه رو گذروندم بماند . یه قطره بتامتازون گرفته بودم یکی از پزشک های کشیک هم برام سیپروفلوکساسین تجویز کرد . تنها یه روز کمی دردش رفع که نه ! کمتر شد . پریشب خونه ی عموجونم بودیم . به اتفاق دو تا عموهای دیگه م و عمه م و باباجون اینا . البته من تنها با یاس رفته بودم و محمد با همکاراش رفته بودن خونه ی یکی از همکاراش شیرینی خرید خونه شام داده بود . بعد از شام حین رانندگی باز گوش گیر زده بودم و شب به سختی خوابیدم فرداش که دیروز باشه از شدت گوش درد از خواب بیدار شدم که دیدم محمد هم نیست و رفته سر باغ برای هرس . یاس موند خونه و من با آژانس رفتم دکتر و بعد هم یه ساک دستی پر از دارو راهیه بیمارستان شدم . 6 تا سفازولین ، 5 تا دگزامتازون ، 3 تا پیروکسیکام ، 8 تا کپسول آزیترومایسین ، 20 تا ژلوفن ، و یه نوع قطره ی مخصوص اوتیت ! اونجا وقتی سرپرستار وضعیت حال منو دید خیلی ناراحت شد . گفتم دکتر گفت باید بستری شی که من قبول نکردم و برای همین گفت تزریقات عضلانی انجام بده که نیاز به بستری هم نباشه . دیگه بنده خدا سرپرستارمون برنامه رو گذاشت جلوی روش و هی تلاش کرد تا شب کاری همون روزمُ به یکی دیگه بده تا من دو روز بمونم خونه تا استراحت کنم . 

بعد هم گفت همکارام یه آنژیوکت بزنن و لاین وریدی داشته باشم تا سفازولین و دگزامتازون وریدی ( تو رگی ) بگیرم که زودتر خوب شم . خودش هم سرم و میکروست و کلی سرنگ و آب مقطر و چسب 3 ام و لکوپلاست و هپارین لاک ریخت تو یه کیسه داد دستم هر چی گفتم نمیخواد میترسم اینارو ببرم گفت اینا حق شماهاست . درمان شما تو بیمارستان رایگانه . اصلا نباید پول دارو هم میدادی همینجا همه شُ داشتیم . دیگه عموجون اومد دنبالمُ من با یه عدد آنژیوکت پشت دست با یک ساک تبلغی پر از دارو سرم و وسایل جانبی رفتم تو ماشین . با گوشی که به شدت درد داشت و ملتهب شده بود و انواع و اقسام صداها توش میومد . برای برنامه هم گفت خودم باهات تماس میگیرم . 

اومدم خونه ی مامان اینا ! زن عموم داروهام ُ تزریق کرد و اونجا حسابی استراحت کردم بعد هم سرپرستارم تماس گرفت که شب خانم ف... میاد جای تو ! فردا هم آفی بمون خوب استراحت کن و مایعات فراون بخور و کلی سفارش جانبی ... ولی غروب فهمیدم که بنده خدا برای صبح دچار کمبود نیرو شده و روی کسایی که حساب کرده بود یکیشون سفر خارج از شهر بوده و دیگری هم هر چی تماس گرفتن جواب نداده و آخر سر هم گفته فردا برنامه داریم بریم ییلاق و نمیشه بیام که سرپرستارمون به همکارام گفت بهش بگین باید بیاد ...
 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۶
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۲



* دیشب تولد یاسی در حاشیه ی رودخونه خیلی خیلی خوش گذشت و بیشتر از همه به خود یاس :) ! مخصوصا که نوه ی خاله جونمُ گفته بودیم بیاد تا یاس هم با یکی که همسن و سال خودش ِ خوش باشه و ظاهرا هر دوشون شاد بودن . 

شب خوبی بود . در مجموع 15 نفر بودیم . هر چند سعی کردیم اطرافیانی که دور و برمون نشسته بودنُ هم در شادی خودمون سهیم کنیم و شیرین کامشون کردیم . حتی نگهبان پارکُ ... 

دیشب یاسی کلی قدم زد . کلی دوید . کلی شعر خوند . حتی ترانه های دلخواهشُ با صدای بلند فریاد زد . از بودن کنار خاله هاش و دختر دایی و دخترخاله م ( که عمه های یاس محسوب میشن ) و مادرجونش و الباقی آقایون ( پدرجونش ، شوهر خاله هاش ، دایجونش ، و پسرخاله هاش ) شاد بود . 

از هدایایی که ناغافل به دستش رسید ذوق زده شد . حتی از کبریتی که باباجون براش کادو پیچ کرده بود ... و مخصوصا از هدیه ی پستی خاله شادی :-* 

به اتفاق مانی شمع کیکُ فوت کرد . از رقص چاقوی نشسته ی خاله رها کلی خندید و در نهایت به اتفاق مانی کیکُ برش داد . 

 جای همگیتون خالی ! خوش گذشت ... 

+ عکسهای مربوطه سر فرصت در پستی جدا ثبت میشه :)

+ دخترداییم که همکارمه و پرستاره بخش اورژانسِ موفق شد که ارشد در رشته ی داخلی جراحی دانشگاه گیلان قبول شه و من بشخصه از این مهم بسی خرسندم :-*

** چند کلمه ای با شادی عزیزم : من شاید در فتوشاپ شاگرد تنبلی بودم ولی خنگ نبودم . متاسفانه برنامه ی فتوشاپم دچار مشکل شده و بین کار یهویی خودش کارُ تموم میکنه و ناقص میشه و من امروز با خفت و خواری تونستم این کیکُ از عکس اصلی جدا کنم و کلی خودمُ لعن و نفرین کردم که همت نکردم تا حداقل چیزی یاد بگیرم که امروز انقدر حرص نزنم :( و اینکه بابت هدیه ای که برای یاسی گرفتی واقعا ممنونم :-* 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۶
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۲



فردا شب ! اینجا ... 

اینجا همون جای خاص که به پیشنهاد باباجون و رها قراره دور هم باشیم تا برای یاسی یه شب پر خاطره رقم بزنیم . 

+ این روزها کلمات همراهیم نمی کنن ! ولی در مجموع خوبم ... 

بیاد همگیتون هستم ...



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۵
  • ** آوا **
۳۱
مرداد
۹۲


* یادتونه گفته بودم که یه تابلو خریدم که قبلا تصویرشُ گذاشته بودم ؟ 

گفته بودم اول از یه تابلو دیگه خوشم اومد که دختری در حال نواختن ویلون توی دریا بوده ! ولی وقتی رفتم بخرم از اون نداشتن . دیروز موفق شدم همون تابلویی که مد نظرم بودُ پیدا کنم  :) این عکس همون تابلوئه دومی هست . و درست لحظه ای که خریدم یاسی تصمیم گرفت از روی تصویر کشف کنه که خانوم در حال نواختن کدوم نُت ِ ! بچه گفت ولی من الان یادم نیست کدوم نُت :دی 

و اینکه چشم این دختر اگه بسته هست بی شک دلیلی داره که مد نظر نقاش این تصویر بوده و من واقعا این دلیلُ دوست دارم :) 

مبارکم باشه ! البته با یاس سر مکان نصب به تفاهم نرسیدیم و قرار شد که تو اتاق یاسی نصب شه :)

+ بعدا نوشت : بدلیل کمبود جا برای نصب در اتاق یاس ، تابلوی مورد نظر هم در هال نصب شد ! و من از این کمبود جا بسیار بسیار خرسندم :دی ! حالا هر وقت دلم هیجان میخواد به این تابلوی جدید نگاه میکنم ... وقتی دلم سکوت میخواد برمیگردم سمت اولی که رو به روش نصب شده ! دخترک با زیرکی هر چه تمام تر ویلونُ به زمین می کوبه و زمان از حرکت می ایسته ... ! برای "او " برای " من " .... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۷
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۲


* سال 1374 بود که به کلاس خیاطی میرفتم . اون زمان دوستی داشتم به اسم زری ! باهم صمیمی بودیم و اون تنها دوستی بود که برای مراسم عقدمون همدیگه رو دعوت کردیم و میتونم بگم تنها دوستی بود که تو اون دوران داشتم ... یه روز بهم گفت بچه ها ( دوستان آموزشگاه) چند نفریشون میخوان برن جایی فال بگیرن . تو هم بیا بریم . ولی من قبول نکردم ! دوست نداشتم خلاف میل پدرم برم ... اون زمان یادمه هزینه ی فال حضوری 400 تومن و غیر حضوری 200 تومن بود . نرفتم ولی زری یکی از عکسهای منو که داخل کیفم بود برداشت و رفت ! و البته دویست تومان هم ازم گرفت ... رفت و فرداش با چند برگ نوشته شده از آینده ی دور و نزدیکم برگشت ...

 

تک تک جملاتش به یادمه . همه ش  . اینکه از کی دوری کنم . به کی نزدیک تر بشم . اینکه چه کسایی می تونن روی سرنوشتم تاثیر بذارن . اینکه خیلی زود ازدواج میکنم . و اینکه صمیمی ترین دوستم در شُرُف ازدواج ِ ! و و و و ... تنها یک مورد بود که خیلی خیلی منو بفکر فرو برده بود و الباقی به نظرم خیلی ساده میومد . 

اولین چیزی که از اون پیشگویی ( بگم بهتره ) رخ داد ازدواج زری بود . زودتر از زود رخ داد و درست در زمانی که پدرش هیچ تمایلی به سر گرفتن این ازدواج نداشت ... تمام پیشگویی ها یکی یکی رخ داد . حتی ازدواج خواهرم ! افرادی که اول اسمشون بهم گوشزد شده بود یکی یکی ظهور کردن ... و تنها و تنها همون یک مورد که عجیب برام مبهم بود مونده بود ... 

ولی حالا ! بعده این همه سال ( چیزی نزدیک به 18 سال از اون روز میگذره )  من تمام اون پیشگویی هارو شاهد شدم ... و لبخندم عمیق تر میشه ... 

شاید روزی بگم ... ولی حالا نه ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۸
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۲



* چند روز قبل عصر کار بودم که انتهای شیفت یه خانومی تو بخشمون بستری شد که از سادات بود . بدو ورود رفتم بالا سرش . چهره ای رنگ پریده که نشون میداد هموگلوبین خیلی خیلی پایینی داره ( کم خونی شدید )! خودم اسمشُ روی بُرد بخش نوشتم . ولی نه اسمش آشنا بود و نه فامیلش ! و نه چهره ش ... ! درخواست دو واحد خونُ پر کردم و فرستادم آزمایشگاه و ساعت 19:20 خون بیمارُ تحویل گرفتیم و وصل کردم و ساعت 20:00 از بخش خارج شدم . فرداش شب کار بودم ( شیفت شنبه شبمُ میگم ) ! ظهرش رفتم بخش ! کنفرانس داشتیم که همونجا یکی از آشنایانُ دیدم . باهاش احوالپرسی کردم ولی حس کردم بنده خدا منو نشناخته . منم دیگه موقعیت نبود برم باهاش حرف بزنم . بعده کنفرانس برگشتم خونه و غروب برای یه شب کاری دیگه برگشتم بیمارستان . موقع تحویل شیفت دیدم بیمار تخت 22 آشنامونه ! وقتی اسمشُ روی برد بالای تخت خوندم از تعجب دهنم وا موند . همون بیماری که دیروز بستری شده بود . همونیکه نشناخته بودمش ... همونیکه وقتی دیدم آشنایی هست که هر وقت می بینمش باید باهاش روبوسی کنم و حالا که توی بخش دیده بودمش نشناختم . مردم از خجالت اینکه این بنده خدا که از قضا خانم بسیار بسیار آروم و با شخصیتی هم هست در مورد رفتار روز قبلم چه فکری کرده باشه . 

کمی بعد رفتم سراغش . ماجرا رو براش گفتم . گفت من دیروز شناختمت و تعجب کردم که تو چرا به روی خودت نیاوردی . بعد که به دخترم گله کردم که فلانی منو دید و خودشُ به اون راه زد بهم گفت نه مامان تو انقدر رنگت پریده بود که شک ندارم اون نشناخت . چون بیرون با من حال و احوال کرد در حالیکه من یادم نمیومد اونو کجا دیدم . بعد مگه میشه تو رو شناخته باشه و به روی خودش نیاورده باشه ؟ خلاصه که پاک آبروم رفت ! بهش گفتم من مقصر نیستم . همینکه رنگ به چهره تون نبود و واقعا نشناختم . بعد اینکه من شمارو به اسم سید نرجس می شناختم ولی اسم شناسنامه ایتون نرگس بوده و فامیلتونُ هم نمی دونستم چیه . خلاصه از دلش در آوردم و مطمئنم که باورش شد نشناخته بودمش :) 

اخره شب رفتم بالینش تا سرمشُ براش وصل کنم که دیدم رگش خراب شده . برگشتم وسیله ی رگ گیریُ برداشتم و رفتم بالای سرش . مشغول بودم که حس کردم نگاه همتختیش روم سنگینی میکنه .سرمُ بلند کردم دیدم همتختیش که بیمار همیشگیمونه یه جوری خاص نگاهم میکنه . با یه لبخند ! خیلی آروم ... 

وقتی کارم تموم شد رو به من گفت " اولین بار که دیدمت با تو دعوام شد " ! با تعجب گفتم " با من ؟ " خندیدُ گفت " آره با تو " ! حس کردم صورتم از شرم گُر گرفته . گفتم " یه دعوای حسابی در حدِ بزن بزن ؟ " ادامه داد " آره در حد بزن بزن " ... گفتم " ببین تو چیکار کرده بودی که من با تو بحثم شد " و باز ادامه داد " آره من عصبانیت کرده بودم و بعد هر چی میگفتم بیا دارومُ برام وصل کن نمیومدی " خندیدم و گفتم " محالِ من داروتُ سر وقت وصل نکرده باشم . ببین حالا چی بوده که من یادم نیست ولی تو یادته " باز خندید گفت " آخه رگم خراب بود اومدی ازم رگ بگیری من گفتم نمیخوام این رگ بگیره " تو هم بهت برخوردُ رفتی و نیومدی . بعد هر چی گفتم بیا باز نیومدی گفتی من نمیام ازت رگ بگیرم ! گفتم " باور کن هر چی میگی من یادم نمیاد ولی آخرش چی شد ؟" گفت آخرش یکی دیگه از همکارات اومد موفق نشد باز تو اومدی و رگ گرفتی ولی من انقدر حرصم در اومده بود که ازت دیگه تشکر نکردم ... نگاش کردم گفتم واقعا یادم نمیاد . گفت منم که الان یادمه از شرمندگی که نسبت بهت دارمِ ! بعد از اون هر بار که اومدم و بستری شدم همش دلم میخواست یه جوری از دلت در بیارم ولی روم نشد . الانم نمیدونم چرا برات گفتم . حالا این بین همین آشنامون که من اول نشناخته بودم به اون خانوم میگه " نه این خانم انقدر خونسرد و آرومِ که محالِ به راحتی عصبانی شه . اخرشم گفته من از اول میدونستم این مقصر نبوده " خلاصه که کلی نصف شبی با هم حرف زدیم ... 


** دیروز روشنک اومده بود بخشمون ، کلی همدیگه رو بغل کردیم و هر از گاهی بوسه بود که روی گونه های همدیگه میکاشتیم . میگفت اونجاییکه کار میکنم از خداشونه یه نیرو مثل تو رو داشته باشن . رو هوا می قاپنت ... خدایا ! کمی عجله کن لطفا ... نمیخوام تو آسمون تهران منو بقاپن . ترجیحا همینجا روی زمین پاریس کوچولو جذب کار شم ... 


*** این وقت شب پنبه تو هر گوشم گذاشتم و هدفون به گوشم ... دنبال یک ترانه ی دلخواه می گردم ... 

ناخوداگاه میرم باز سراغ " اعتراف " آینه .... 

منو تنها نذار عشقم ، که من تنهات نمی ذارم ... 


**** و حالا من هم اعتراف میکنم که دوست با معرفتی برای شما نبودم !!!!!!


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۲۲
  • ** آوا **
۲۷
مرداد
۹۲



* از ماه مبارک رمضان سال قبل که با برنامه ی خداحافظ بچه شروع شد! تا ماه مبارک امسال که با برنامه ی ماه عسل و گم شدن محمدطاها تموم شد زمان زیادی نگذشته . ولی مسلما مادر که باشی میتونی درک کنی چقدر سخته که 51 روز از حال و روز بچه ی شیرخواره ت بی خبر باشی و ندونی حتی هدف از دزدیده شدنش چی باشه . خیلی خیلی سخته . ولی تمام این سختی ها وقتی به روشنی صبح میرسه که بعده 51 روز فرزند دلبندتُ به آغوش جان بکشی و خیلی آروم به چهره ش نگاه کنی ... 

محمد طاهای عزیزمون دیروز غروب به آغوش گرم خونواده ش برگشت ... 

جا داره از اینجا بعنوان یک تریبون شخصی و کاملا آزاد از مردی که به گفته ی پدر محمدطاها تماس گرفت و گفت " از روزی که برنامه ی ماه عسلُ دیدم روی مخ اون زن و مردی که بچه رو خریداری کرده بودن کار کردم تا بچه رو به آغوش خونواده ش برگردونن " هم تشکر ویژه داشته باشم :) متشکرم ! 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۷
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۲




* بیست و سوم مرداد ماه چهار سالگی مانی تموم شد و وارد پنجمین سال زندگیش شد . دیشب مهمون رها و مانی بودیم ! عصر به اتفاق مامان و بابا راهی شدیم و کمی غروب تر آبجی بزرگه هم به اتفاق میلاد و باباش اومدن . داداشم طبق معمول در این جمع حضور نداشت . شب خوبی بود . جشن تولد نبود بلکه یه دور هم بودن کاملا خونوادگی ! همه چی عالی بود . کیک هم با طرح Scooby doo که به لطف مانی قسمت پوزه ش سهم من شد :دی 

هدیه ی یاس به مانی اون اتوبوس قرمزی که تو حاشیه چپ مشخصه ! 

بعد از شام همگی با هم حرکت کردیم . فاصله ی خونه ی رها از شهر ما حدودا هفتاد کیلومتره ! 00:35 همگی با هم به سمت شهرمون حرکت کردیم ( سه تا ماشین ) . کل مسیر فقط از هم سبقت میگرفتیم . خیلی خوب بود . کلی خندیدم . ولی از بس ولوم پخش بالا بود سرسام گرفته بودم . 

ساعت 01:45 رسیدیم مرکز شهر که دلتون نخواد رفتیم شیرموز - فالوده و ... از این چیزا خوردیم . حسابی هم شلوغ بود . انگار نه انگار دو ساعت بعد از نیمه شب باشه !!! 

** شهریور ماه تولد یاس ِ و همگی اصرار دارن که تولدشُ بریم یه جای خاص بگیریم . منظورم از این جای خاص هتل یا رستوران و تالار نیست . هدف جایی زیر آسمون خداست . جایی که من یکی دیوونشم و اگه شماها با روحیات من آشنا باشین میتونین به راحتی حدس بزنین منظورم کجاست ... اگه شدنی شد عکسهای لحظات مربوطه رو باهاتون شریک میشم :) همه راضی هستن ولی محمد در حال حاضر رای مخالف داده ولی میدونم اونم در نهایت دلش نمیاد دل بقیه رو بشکونه .   

*** امروز برگشتنی جایی برای خرید موندیم که یه ام وی ام اومد جلوی ماشینمون پارک کرد . من تا حالا به استایل این ماشین توجه نکرده بودم . همیشه در راه میدیدمش و برای اولین بار بود که پارک شده دیدم و خودمون هم چند دقیقه موندگار بودیم . البته از قدیم میگن گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف بو میده . یه همچین چیزی ... حالا نه اینکه خودمون پراید دارم ! واسه همین الان گیر دادم به این ام وی ام :دی ! البته قصد جسارت به افرادی که همچین اتومبیلی دارنُ ندارم ولی نظر شخصی خودمه در مورد طرح ظاهری ماشین . به قول محمد بالغ بر سی و چند میلیون بلکه بیشتر قیمتشه ولی خب دیگه نظرمه چه میشه کرد .... 

خدایی وقتی از پشت بهش نگاه میکنی انگاری دو مدل مجزا ماشینُ روی هم سوار کردن و فشرده ش کردن . مثل این می مونه که یه اتاقک خالی دیگه روی اتاقک خود ماشین سوار کردن ... یاده اتوبوسهای دو طبقه ی تهران افتادم :دی اگه دروغ میگم بگو دروغه ! مخصوصا که پلاک هم نداشت .... خب خیلی غیرطبیعی به نظرم اومد ... 

بدتر از همه اینکه یهویی یاد بوق تماس گوشی ِ واموندم افتادم که ایرانسل کوفتی واسه خاطر ام وی ام بی حیثیتمون کرد . لعنتی نبود حداقل مدل دیگه ای رو تبلیغ کنه :دی 

البته این بخش اخر نوشته هام صرفا جهت مزاح بوده ... :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۲



به قولی گیلاسی رفتم فیص بوق تا دی اکتیو شم ولی خب دلم نیومد ... هنوزم نمیدونم چرا نشد ! شاید برای خاطر افراد خاصی که اونجا باهاشون همراهم و گاه و بیگاه که بشه بهشون سر میزنم ... یه جور راه ارتباطی فراتر از وبلاگ و این حرفها ... به هر حال خواستم بگم که نشد . 

ولی اسممُ تغییر دادم به shoo ka و عکسم هم ... از خودم به یه گل تغییر شکل داد . 

+ دوستان همراهی که یهویی دیدین یکی از دوستانتون نیست و نابود شد و شوکا بدون اد روی کاری اومد بدونین اون منم :دی 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۳
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۲


ساعت بعده نیمه شب ِ و با سرعت بالای تو جاده جلو و جلوتر میریم ! 

 امین حبیبی با ولوم بالا ترانه " کوچه " رو فریاد میزنه ... 


توی اون کوچه ی تاریک ، که دستامُ گرفتی ، داشتم از شدت خوشحالی می مُردم 

توی اون کوچه ی بن بست ، تو آروم توی گوشم وقتی گفتی منو میخوای ، کم آوردم 

توی اون کوچه ی خلوت که تنها شده بودیم ، غصه ی هیچیُ با تو نمی خوردم 

توی اون کوچه ی باریک که نزدیک تو بودم دل و جونم رو به دست تو سپردم 

منُ مدیون خودت کردی که عشق من شدی . . . 

شدی همدمَم عزیزه مهربون من شدی . . .  

منُ مدیون خودت کردی که موندی پیش من . . .

همهچیز من شدی تو قلبُ جون ِ من شدی . . .


و من تو فکر فرو میرم که راز این کوچه های تاریک چی میتونه باشه ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۰۴:۳۶
  • ** آوا **