MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۱
مرداد
۹۲


از اونجا که باز عکسها به دو دسته تقسیم میشه باید عرض کنم که " خلوت آوا " با همون رمز همیشگی ... 

عکسها گلچین شده و هیچ هماهنگی زمان و مکانی با هم ندارن و تنها بر اساس عمومی و خصوصی بودنشون دسته بندی شدن .

اینم عکسهای عمومی ... جاهایی که توضیح داشت بیان کردم ... برای دیدن تصاویر مربوطه روی کلمات های لایت کلیک کنید . 

هفتم مردادماه 1392 : 

شروع سفر بارانی :) 

و هر چقدر ارتفاعمون بیشتر میشد به دل مه نفوذ میکردیم ... 

آبشاری که بی نهایت دوسش داشتم :) یه جور حس آرامش بهم میداد با تزئینات خاصش ... و این از نمای دیگه ! 

این آبشار واقع در آخرین قسمت ماشین روی روستای جواهرده بود . جایی که بالاتر از اون دیگه هیچ وسیله ی نقلیه ای نباید بره . البته ابشار ارتفاع زیادی نداشت ولی خب جذابیت خاصی داشت . 

اسبی که در پیاده روی به سمت دریاچه ی قو ( واقع در ارتفاعات ) دیدیم . بعده اینکه این عکسِ ُ گرفتم اومد سمتم و زل زد تو دوربین که من دیگه فرارُ بر قرار ترجیح دادم :دی 

پیاده روی اعضای خانواده در یک غروب مه آلود :دی

از چپ : مامانم و کناریش یاس . دو نفر جلویی ابجی بزرگه و گل پسرش میلاد . آقا محمد و آقا سعید هم درون مه محو شدن . جو فانتزی و مه و افق گرفته بودشون :دی بنده هم عکاس تمامی تصاویر فوق ! 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۲
  • ** آوا **
۱۵
مرداد
۹۲


* امروز تولد خواهر کوچیکه ی محمد ِ ! منم این بار از سر بدجنسی به محمد یادآوری نکردم . آخه نُهُم همین ماه تولد برادرش بود و بهش گفتم تماس بگیر و تبریک بگو ... سریع تماس گرفت و از جانب خودش تبریک گفت و اصلا به روی مبارک نیاورد که من بهش گفتم ... حتی نگفت مثلا " مهدی آوا هم بهت تبریک میگه " . 

چند دقیقه قبل یه پیام تبریک واسه ابجی کوچیکه ش فرستادم ! تائید ارسال هم اومده . گفتم شاید جوابی چیزی از جانبش ارسال شه . بعد می بینم پیامکی ( پارسی را پاس بداریم ) دریافت کردم از جانب ایرانسل 

با این مضمون ... 

+ طرح 1 روزه مکالمه رایگان ایرانسلی ( 1-7) صبح تنها با 500 تومان !  1#6*3*555*

خب اخه نمیگن این کارا بداموزی داره ! خب کی از ساعت یک نیمه شب تا هفت صبح آخه حرف میزنه ؟ این چه به کار من میاد اونوقت ؟ واسه همین من این کدُ گذاشتم واسه اون دسته از عزیزانی که به کارشون میاد :دی 

اصلا هم حرفم ایهام نداشته . دقیقا آگاهانه نوشتم :) و واضح و روشن . اوهوم ... 

+ بعد مجدد باز 1 پیامک دیگه از ایرانسل . از لج این یکیُ نخونده حذف کردم . 

+ هنوز از حذف دومی نگذشته بود که اسمس ( اصلا لجم گرفته میخوام پارسی را پاس ندارم . به کی چه ؟) سوم رسید . 

اکانت دائمی و اختصاصی نود 32 ...//:https 

خب این یکی کمی قابل تحمل بود :) مشترکم خب ! 

** از همه بدتر این ِ که دیروز ابجی بزرگه باهام تماس گرفته و من تو ماشین در راه بیمارستان بودم . میگه کجایی ؟ میگم دارم میرم بیمارستان ... میگه آهنگ گوشیت تبلیغ ِ ایرانسل ِ چرا ؟ ( آوا با دو چشمی گشاد ) 

با گوشی محمد به گوشیم تماس میگیرم که می بینم بلــــــــــه تبلیغ ام وی ام ... اوووووووف ! بعد یاسی هم تماس گرفته گوش بده و کلی خندیده . کلا با خاک یکسانمون کردن این بی / با / شرف ها ! 

ساعت 04:30 تو بخشم که تازه فرصتی میشه تا به گوشیم سرکی بکشم . میبینم دو تا میس کال دارم (ساعت 18:36)  از طرف محمد . اسمس میدم که تازه دیدم تماس گرفتی . کاری داشتی ؟ میگه : نه ! برای وقتی که تو ماشین بودین با گوشیم تماس گرفتین ببینین ایرانسل چه تبلیغی روی خطتت گذاشته :) هی وای من ! میخوام با سر برم تو دیوار اون لحظه ... 

+ خب خلاصه اسمسی که منتظرش بودم رسید ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۴
  • ** آوا **
۱۴
مرداد
۹۲


شنبه 12 مرداد ماه ساعت 02:45 نیمه شب ! 

* شبکارم و تنها تو استیشن نشستم . همکارامُ روونه کردم برای خواب ! خودم اما ، گزارش نویسیم تموم شده . داروهای ساعت 06:00 بیمارانُ هم آماده کردم . بُرد بخشُ پاک نویس کردم و آنکالیهای روز شنبه رو هم تغییر دادم . یه درد مبهمی توی سینه م حس میکنم . یه جور فشار ممتد ! کمی از درد فرار میکنم و میخوام نادیده ش بگیرم که می بینم دلم گریه میخواد . بخش در سکوت مطلق ِ ! یه آقایی که شوهر خاله ی بیمار تازه مون هست کمی دورتر از من پشت میز نشسته و در حالیکه سرشُ روی میز پرسنل گذاشته خواب رفته ! میام و روی صندلی می شینم . دونه دونه آزمایشهای درخواستیُ از تو کامپبوتر چک میکنم که نکنه چیزی از دستمون در رفته باشه . همه چی درسته ! ولی درد هنوز هست ! دستم روی معده مِ ! 

ساعت 03:40 : 

باز درد ... باز همون فشار ... باز همون بغض ... نفسم به سختی بالا و پایین میره ... ! معده م درد میگیره و دردش میزنه به پشتم ! طاقتم تموم میشه . از جامدادیم چهار تا قرص استامینوفنی که همیشه همراهمه در میارم و میذارم تو باکس دارویی بخش و جایگزینش یه دونه کپسول امپرازول و یه قرص رانیتیدین میخورم . دو تا لقمه نون و پنیری که موقع افطار خوردم هنوز روی معده م سنگینی میکنه ... برمیگردم تو استیشن ! برق های اضافی رو خاموش میکنم و تنها برق کریدور بخش روشنه . این تاریکی یه جور آرامش بهم میده ولی از اون آقایی که کمی دورتر نشسته یه جور حس معذب بودن بهم دست میده ... 

موبایلمُ چک میکنم .... 

ساعت 05:00 

همکارم از خواب بیدار شده و حالا اصرار داره که تو برو بخواب ! از جام بلند میشم که میبینم گنگ و گیجم ! باز می شینم . نمونه گیر آزمایشگاه حالمُ جویا میشه . همونی که همسن خودمه و با هم کشف کردیم که هم سنیم ! همونی که خیلی شبیه عمو کوچیکمه و هر بار که می بینمش یاده عموی خودم می افتم ... در جوابش به یه لبخند اکتفا میکنم ... 

همکارم اجازه نمیده برای دادن دارو از جام بلند شم . خودش تنهایی داروی تموم بخشُ میده و من خیلی آروم دستامُ میذارم روی استیشن و سرمُ میذارم روش ... اشکمُ با پشت دست پاک میکنم و اجازه نمیدم بیشتر از این روون شه ... 

اینبار چشمم میخوره به تصویر بالا که زیر شیشه ی استیشن ِ ! 


" به آرامی خواهی مرد

 اگر کتابی نخوانی ، 

اگر سفر نروی ! " 


یاد اینجا می افتم ! و دقیقا یاده این پُست . 


+ درد مذکور تا ساعتها همراهم بود . طوری که مجبور شدم پاس بگیرمُ خیلی زودتر از همکارام بیام خونه ! 

+ کتابی که میخوام از امروز خوندشُ شروع کنم . 

بلندی های بادگیر ( اثر : امیلی برونته )

بعد از خرید کتاب ( اصلاح میکنم : اهدای کتاب از طرف حباب به من بعنوان  هدیه ی تولدم ) امانت به خواهر بزرگِ دادم و تازه به دستم رسید :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۲۸
  • ** آوا **
۱۳
مرداد
۹۲


* موضوع برنامه ی امشب ماه عسل دقیقا خوده خود معجزه بود ! 

یه وقتایی تو زندگی هر کسی اتفاقاتی می افته که تو اون لحظات می مونی باید خدا رو باید شکر کنی یا کمی گلایه ، بابت اتفاق ! مثلا اون زن و مرد و بچه شون که موتور سوار بودن و درخت روشون سقوط کرد ! اینکه بگی چرا این اتفاق افتاد یا اینکه بگی شکر از اینکه بدتر از این رخ نداد ... نگید نه ! گاهی حواسمون نیست و شاید تو همون حواس پرتی هامون از خدا بپرسیم  " چرا "! من خودمُ میگم . کاری به شما ندارم . خودم به شخصه خیلی وقتها از خدا می پرسم " چرا " . اونم وقتی که دچار مشکل میشم . هر زمانی که همه چیز بر وفق مرادِ عمرا نمیگم چرا ... ! ولی همون وقتایی که از سر گلایه میشم یه بازرپرس و هی میگم چرا ! واسه چی ! چرا من ! همون وقتها که خودش آرومم میکنه بعد میگم " خدایا شکرت که بدتر نشد " . که میتونست فاجعه باشه و نذاشتی ... همون وقتاست که اشک تو چشمام جمع میشه و میگم شکر ! شکر ! شکر ... 

اینکه یه بچه ی چند ماهه از یه ساختمون چهار طبقه پرت شه ! اینکه یه مرد از یه ارتفاع 15 متری سقوط کنه و میله گرد از جلوی گردنش داخل شه و از پس سر بزنه بیرون ... اینکه نهایتا از همچین اتفاقاتی شکستی حاصل شه ... دستی بشکنه ! یا سر ! و کمر ! ... باید بگیم اینا تنها و تنها معجزه ی خدا بوده . باید بگیم اون افراد انقدر عزیز بودن که خدا یه بار دیگه اونو به عزیزانش بخشیده ... 

خدایا شکرت ! 

+ بابت اینکه ممکنه بعدها وقتی این تیترُ خوندم یادم بره که از چه معجزاتی حرف زدم با جزئیات نوشتم ( تو بشنو و باور نکن ) !  یه سری از اتفاقات هیچ وقت از یاد نمیرن ! هیچ وقت ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۶
  • ** آوا **
۱۱
مرداد
۹۲


* از سفر مذکور برگشتیم ... سه روز زندگی درون مه واقعا لذت بخش بود ... 

ولی مهمترین درسی که این روزها گرفتم یک چیز بود ! روز حرکتمون از مجلس سوم یکی از آشنایان حرکت کردیم و دیروز هم وقتی برگشتیم مستقیم به مراسم تشییع جنازه ی یکی دیگه از آشنایان وارد شدیم ... و اینکه نقطه ی مشترک همگی نهایتا مرگ ِ ! با اینکه همیشه این جمله رو شنیده بودم ولی خب شروع و پایان این سفرمون دقیقا این جمله رو تو ذهنم آورد ...

و من در مجموع خوبم ! 

** انسانها موجودات خودخواهی هستن ! (اشاره به تصویر بالا ... حفظ محیط زیست ... ) این اسب ها وقتی دوربینُ سمتشون میگرفتم همچین دوست داشتن بیان دوربین و صورتمُ یکجا زبون بزنن :دی


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۰۷
مرداد
۹۲


سنگ محک به تنهایی هیچ ارزشی نداره ولی وقتی میخوان به اصل بودن یک تکه طلا پی ببرن به اون سنگ سیاه نیاز دارن .یه سنگی که هر چقدر هم در تماس مستقیم با طلا باشه باز هیچ ارزشی نداره جز محک زدن . 

چند روزی نیستم . حالا که فکر میکنم بهش نیاز دارم . سفرُ میگم ! 

میدونی چیه ؟ خسته شدم از بس اومدم گفتم .... 

این روزها نگفتم . نخواستم که دیگه بگم . ولی خودم که میدونم ! خودم که میفهمم ! بازم دمِ اون مسئولمون گرم که یه وقتایی هر چند کوتاه ولی خب با درخواستهای مرخصیم موافقت میکنه . 

الان که در حال تایپ هستم هنوز نمیدونم ثبت مطلبُ انجام میدم یا نه . هنوزم مطمئن نیستم به اینکه میخوام بی خیال هر چی دوست و رفیق و آشنایی که از اینجا میگذرن بشمُ حرفامُ بزنم یا نه ! 

ولی چیزی که مطمئنم این ِ که ننوشتم تا حس دلسوزی و نگرانی دوستانمُ به غل غل در بیارم و به نقطه ی جوش برسونم تا فوران کنه و سر ریز شه . نه ! نوشتم واسه دل خودم ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۲
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۲



کلمه ی عبور جهت دانلود رمز همیشگی  

http://s4.picofile.com/file/7861210000/MOV00006.3gp.html

از اول هم بگم که فیلم مربوط به یاس در سنین دو تا سه ساله ! اینو گفتم تا تکلیفتون با خودتون مشخص باشه و اگه حوصله ندارین زحمت دانلودُ به خودتون ندین . با تشکرات فراوان ... 

ضمنا از اونجا که همیشه خاله سوسکه قربون دست و پای بلوری بچه ش میشه من الان یک عدد مامان آوای گرسنه هستم که دلم میخواد یاسیُ دو لُپی بخورم ... حتی هورت بکشم :دی 

+ دوستان جدیدالورود از دادن رمز به شما بسی معذوریم ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۵
  • ** آوا **
۰۲
مرداد
۹۲


با من قدم بزن . . .

حالا که با منی ، حالا که بغضی ام 

                                    حالا که سهممی !

با من قدم بزن . . .

می لرزه دست و پام ،  بی تو کجا برم

                                            بی تو کجا بیام !

دست منو بگیر کنار من بشین 

من عاشق توئم حال منو ببین 

  از دلهره نگو از خستگی پُرم ... 

بی تو می شینمُ روزهارو می شمرم ... 


لعنت به توئی که کوچه پس کوچه های شهر کوچیکمُ نا امن کردی !

لعنت به توئی که تمام خیابونای منتهی به ساحلُ  تبدیل به جهنم کردی ! 

لعنت به تو ! به توئی که حالا برا خاطر حضور توئه لعنتی تو شهر کوچیکم حتی نمیتونم به این فکر کنم که میشه واسه فرار از دلتنگی و بغض به حاشیه ی رودی پناه ببرم که صدای جریان آبش برام یه دنیا آرامش بهمراه داشت و رقص نورهای سبز  بستر رودخونه ش نوازش روح و روانم بود ... 

لعنت به تو که حالا واسه خاطر حضور تو باید اینجا بشینم و هی صفحه ی وبلاگمُ رفرش کنم و هی این پا و اون پا کنم تا ببینم از چی دلم میخواد بنویسم تا این سکوت کوفتی بشکنه تا این بغضم سنگین نشکنه !!! یارو لعنت به تو !!!


دست منو بگیر تو اوج اضطراب

 بازم منو ببر با بوسه ای به خواب 

با من قدم بزن . . .

تو این پیادرو من عاشقت شدم 

                                          از پیش من نرو ...  



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۱
  • ** آوا **
۳۱
تیر
۹۲


http://www.namanews.com/news/content/?n=50570

*مشغول دیدن آخرین اخبار از کوهنوردان افتخار آور ایرانی هستم . به شرایطی که ممکنه باهاش در حال نبرد باشن فکر میکنم . به گشنگی شون ! به بی جایی شون ! به نگرانی هاشون ! به اینکه یارو امروز میگفت وقتی با کمبود اکسیژن مواجه شن کم کم توانایی تجزیه و تحلیل کاراشونُ از دست میدن . به اینکه ازشون خواسته شده جی پی اس هاشونُ فعال کنن ولی اونا این کارُ نکردن ! بعد وقتی به این فکر میکنم که چهار روز تو اون برف و یخبندان چه بلایی میتونه سر ریه هاشون اورده باشه ... به اینکه تا حالا اگه زنده مونده باشن یعنی معجزه ... وای ... خدایا کمکشون کن ! نذار خونواده هاشون برای همیشه چشم انتظار بازگشتشون بمونن ...... 

خیلی سخته ! خدایا ... 

** چند روز قبل تو شهرمون جوونیُ کشتن ! قتلی که میگن به شکل خیلی خیلی خشنی انجام شده بود . صبح امروز هم یه مورد مشابه تکرار شد . وقتی خبر به گوشمون رسید خداییش من ترسیدم . یاسی هم کز کرده بود . مامان با نگرانی ازم خواست دیگه تنهایی جایی نرم ! بابام هم گفت " کاری ندارم روز کجا میری ولی خواهشا شب دیگه نرو " ! چند دقیقه قبل هم داداشم به محمد اسمس داد که یه ساعت قبل فلان محله هم یکی دیگه رو کشتن ... خب الان ما سکته نزدیم خیلی شانس آوردیم . یاسی هم میگه مامانی تو رو خدا منو تنهایی جایی نفرستین . اینُ در شرایطی میگه که ما حتی نمیذاریم بچه مون تا توی پارکینگ خونه مون تنها بره :) ! حالا این هیچی ... با ترس حاصله از این قتل های زنجیره ای چه کنیم ؟؟؟؟؟؟

+ اینم خطاب به دوستانی که احیانا نوشته هامُ  دنبال میکنن ! مطلب قبلی هم جدیده :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۶
  • ** آوا **
۳۰
تیر
۹۲





این پستُ یادتونه ؟؟؟ ( با رمز همیشگی یه سرک بکشین تا یادتون بیاد ) همین همکارم چند وقتی ِ رفته مرخصی زایمان . البته هنوز زایمان نکرده ! تا چند روز دیگه دختر کوچولوشُ به آغوش میکشه :) دیروز باهاش تماس گرفتم تا حالشُ بپرسم که می بینم با یه صدای پر از بغضی باهام حرف میزنه . میگم " حالا چرا انقدر پکری ؟ " میگه همین الان از مطب دکتر اومدم بیرون حالم اصلا خوب نیست . میگم " خب چرا ؟ خدای نکرده مشکلی برات پیش اومده ؟ نی نی خوبه ؟ " میگه " آخ آوا معاینه م کردن درد دارم " و بغضش میره به سمت ترکیدن که با خنده میگم " خب همچینم مفتی مفتی که بهشتُ به نامت نمیکنن " از حرفم خنده ش میگیره . کمی دلداریش میدم . میگه روزای سختی ِ ! میگم تحمل کن . هر چی بیشتر تحمل کنی و هر یه روزی که بچه ت بیشتر تو بطنت بمونه برای خودش و آینده ش بهتره . حرفمُ تائید میکنه . آخرای حرفمون دیگه از بغضش خبری نبود . گفتم مواظب خودت باش ! و بای دادیم . 

** امروز یاسی رو بردم کلاس ویلون ! نیم ساعتی وقت داشتم تا پایان کلاس ... رفتم بیمارستان . همونجا بودم که دیدم اسمس داده " دیروز که باهام حرف زدی کلی روحیه م شاد شد . شوهرم میگه ایکاش یکی از خواهرات مثل این همکارت بودن که همیشه شادت میکنه " رفتم براش بنویسم که " ولی فکر نکنم خواهرام همچین از من راضی باشن که توهستی " هنوز ننوشته تماس گرفت ! کلی روحیه ش شادتر از دیروز بود . بهم میگه دیروز که تماس گرفتی داشتم گریه میکردم حتی وقتی شماره تُ دیدم گفتم " اوف " ولی وقتی باهات صحبت کردم کلی آروم شدم ! تازه گریزی هم به همون خاطره ی پستی که بهش اشاره کردم زد و گفت خیلی خوشحالم که اونروز باهام انقدر راحت حرفاتُ زدی ... :) 

ولی خداییش میدونم واسه خواهرا و داداش خودم همچین خواهر خوبی نیستم ! اینو بوضوح میتونم حتی خودم حس کنم ... 

*** یکی از آشنایان دورمون تو بخش ما بستری ِ ! این چند روز پیگیری کاراش وقتی تو بخش بودم با من بود . بیمار بی نهایت پرکار و آشنا بودنمون هم مزیده بر علت پرکاری شده بود . بعد امروز که بیمارستان نبودم ظاهرا همراه بیمار با یکی از همکارام بحثش میشه و کار به شکایت میکشه :( غروبی که رفتم بخش یه سر بزنم دیدم همکارام میگن آشناتون رفته از بخش شکایت کرده و منم با دهانی باز مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم . همون بین دیدم همراه اومده و منو به اسم کوچیک صدا میکنه ( کاری که وقتی آشناها انجام میدن به شدت لجم میگره . نمی فهمن اونجا محل کارم ِ و نباید اینطور صدا کنن - حتی وقتی مامانم میاد بیمارستان و من سرم به کاری گرمه و حواسم نیست منو به اسم فامیل صدا میزنه تا نگاهش کنم ) ! و بعد ازم خواست جای دنج تری باهام حرف بزنه و از اونجا که قبول پیشنهادش واسم خوشایند نبود گفتم بفرما همینجا بگو ! که اونم جلوی همه ی همکارام شکایت نامه رو از جیبش در آورد و گفت " امروز رفتم از بخش شکایت کردم . از مشکلات فیلم برداری کردم و تمام ادعاهام با سند و مدرک ِ . با رئیس بیمارستان و سوپروایزر هم صحبت کردم و از شکایت نامه م به هر بخش یک کپی هم دادم تا بدونن . ولی حالا که فکر میکنم میبینم واسه خاطر تو هم که شده باید برم شکایتمُ پس بگیرم . تو واسه بابام کلی زحمت کشیدی . منم از کل بخش شکایت کردم و اینجوری مثل این می مونه که از تو هم شکایت کرده باشم . مونده بودم تو جواب این بشر چی بگم ! و باز تکرار کرد که شکایتمُ پس میگیرم و فردا هم میرم کپی های شکایتمُ از بخش ها میگیرم . و من فقط تونستم بگم " لطف میکنی " :) ! همکارام از حرفاش شاخ در اورده بودن . منم سری از روی تاسف تکون دادم و الان فقط تو دلم خدا خدا میکنم این بشر فردا به سرپرستارمون نگه من از شکایتم فقط واسه خاطر فلانی میگذرم . 

آشنا بودنمون هم مربوط میشه به هم محلی بودن مامانم اینا . وگرنه نسبت فامیلی نداریم :) اینم واسه رفع شبه دوستان . 

**** دیروز رفتیم خونه ی رها اینا و امروز برگشتیم خونه . کلی هم مانی و فندق واسمون شیرین زبونی کردن :دی ! کلی هم اونجا بخور بخور داشتیم که اگه این روند تا یه روز دیگه هم ادامه پیدا میکرد بی شک یکیمون می ترکید و بقیه از ترس ترکیده شدن دست از خوردن برمیداشتن :دی به زودی با عکس برخواهم گشت :دی 

+ آش دست پخت مادرشوهر رها بانو :)  ! البته این آش در کنار سوپی که رها جهت افطار آماده کرده بود عوامل مهمی بودن جهت پرخوری حاصله ! 

+ کیک و بستنی رهاورد آوا به خانه ی رها بانو ! اینم که دیگه شلیک نهایی بود ... 

+ عکس بالا هم بارش بارانی دلپذیر بعد از چیزی حدود دو ماه در شهرهای ساحلی شمالی :) وقتی وارد محدوده ی خودمون شدیم با همچین هوای دلپذیری ازمون استقبال شد :) و ترانه ی زیبای امین رستمی ... ! 

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن ...

***** الان این بلاگفا کد نظراتُ کج و معوج کرد که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟ مثلا این اعداد اینطور ی ِ وری نمیشد بی کلاس بود ؟؟؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۷
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۲


* دیشب از اون شیفتایی بود که از شدت خنده ریسه رفتیم . خدارو شکر بعده این همه وقت تونستیم طی شیفت کاری روحیه ی شدیدا بشّاشی داشته باشیم ... 

صبح هم خسته و کوفته برگشتم خونه و تا ظهر خواب بودم . بنده خدا محمد با زبون روزه برامون ناهار آماده کرده بود ولی من بقدری بدنم بی حس بود که حتی نا نداشتم سرمُ بلند کنم و بگم باشه تا خودم برم تو آشپزخونه ! 

بعد از ظهر هم به اتفاق یاس و آبجی بزرگه رفتیم محل مادری . اول خونه ی حباب اینا و بعد به اتفاق حباب و زندایی رفتیم خونه ی یسنا اینا عیادت اون یه زنداییم که چند روزی هست پاش شکسته و تو گچ ِ ! بعد هم برگشتی حباب و زنداییُ رسوندیم و از اونجا هم رفتیم خونه ی خاله جون اینا و یه ساعتی هم اونجا موندیم  و در نهایت آبجی بزرگه رو سر کوچه شون پیاده کردم و به اتفاق یاسی برگشتیم خونه :) تمام طول مسیر برگشت هم یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به آسمونی که شدیدا ابری بود و نوید بارونُ میداد ولی دریغ ... از بارون چیزی نصیبمون نشد . زمین خدا شدیدا تشنه ی یه دل سیر بارونِ ! حس میکنم لایه های زمین هم چشم انتظار بارون هستن این روزها ... اینم ام پی تری روز نشینی امروزمون :دی

** مامانی و باباجون امروز صبح رفتن کرج تا برای شنبه مامان به متخصص داخلی مغز و اعصاب مراجعه کنه . امید زیادی دارم که با بهبودی بیشتری برگرده . اصلا نمی تونم مامانمُ اینطور خونه نشین ببینم . دعا کنین لطفا ! 


امروز وقتی تو حیاط مسیب دایجونم قدم میزدم لابه لای سبزه های توی باغچه این گل صحرایی ُدیدم :) رنگش بی نهایت چشم گیرُ زیبا بود . ولی با کمال تاسف از ریشه جداشون کردم ... 

*** دو روز قبل با اشکالی که برای گوشیم پیش اومده بود رفتم امور مشترکین و پسره هم گفت گوشیتُ ریست کن تا به تنظیمات کارخونه برگرده و به احتمال خیلی خیلی زیاد درست میشه . منم تو اون لحظه تنها کاری که کردم این بود که از شماره های گوشی کپی بگیرم تو سیم کارت ُ بعد خیلی زیبا گوشی توسط آقاهه ریست شد و وقتی گوشیُ تو دستم گرفتم واقعا مونده بودم این گوشی خودمِ یا کس دیگه :( تمام برنامه های جانبی ، بازی ها ، عکس و ... هر چی که بود پرید و تنها آهنگ های داخل مموریم مونده بود که اونم دیروز اشتباها فرمت کردمُ دیگه هر چی بود و نبود پرید ! دو روز با گوشیم ور رفتم تا خلاصه موفق شدم کمی رو به راهش بیارم . حالا که می بینم متوجه شدم بعضی از شماره های دوستانم نیست . نمیدونم چرا کپی نشد. از جمله شماره ی شادی ، ساناز ، لاله ، مریم ف ، شیوا ! از دوستان عزیز خواهش میکنم یه اسمس حاوی اسمشون برام ارسال کنن تا مجدد شماره شونُ داشته باشم  . البته اگه اسمس بدین خیالم راحت تره ! چون هر کسی ممکنه بیاد اینجا شماره بده بگه مثلا من فلانی هستم و نباشه ... و باز هم البته این هر کسی که گفتم سوای از دوستان عزیزم هستن ... منظورم به هیچ کدوم از دوستانم نیست .  با تشکرات فراوان :دی


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۲ ، ۲۲:۵۶
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۲


* امروز از لحظه ای که چشم باز کردم ذهنم درگیر مسئله ی کار شده ! فکر اینکه سه ماه و نیم دیگه بگذره و برای پایان طرحم ازم تقدیر کنن و بگن برو به سلامت داغونم میکنه ... 

خدایا خودت میدونی با چه تلاشی موانعُ پشت سر گذاشتم . نذار نتیجه ی تلاشم به همین جا ختم شه ...

ناامیدی اصلا حس خوشایندی نیست و من امروز ته ِ ناامیدی هستم ...  

برام دعا کنین لطفا... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۴
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۲



* خانواده ای محترم  ( ایزابلا بوسی فدریگوتی ) 

کتاب بعدی که تصمیم به خوندنش دارم ... نمیدونم جذبم کنه یا نه ! ولی رمان هرمان هسه ( گرترود ) واقعا دوست داشتنی بود . یه جورایی منو بیاد کتاب شب ایرانی انداخت . با اینکه داستان کلا متفاوت بود ولی جنس عشقش خاص بود . دقیقا مثل شب ایرانی ! باید هر دو رو خونده باشید تا بتونین به نتیجه ای که من بهش رسیدم برسید . و اما جمله ی ابتدایی نویسنده که در این پست ازش نوشته بودم . 

به مرور که جلو و جلوتر رفتم تازه تونستم درک کنم منظور نویسنده از این جملات چه بوده . دقیقا مثل برنامه ی امروز ماه عسل !  که دوبلور صدا و سیما رو دعوت کردن . محمد رضا علیمردانی کسی که در دوران طفولیت مشکل صدا " لارنژیت " داشته و از همین بابت مورد تمسخر خیلی ها قرار گرفت و امشب تو برنامه جلوی دوربینی که تماشاگر میلیونی داشت گفت از تک تک کسانی که زمانی منو مورد تمسخر قرار دادن واقعا ممنونم ! 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۶
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۲


** امروز عصر کار بودم . شکر خدا بعد این همه وقت یک شیفت نسبتا آرومی داشتیم . هر سه نفرمون راضی بودیم . ولی تو همین شیفت کاری پنج بار کد CPR ( احیای قلبی - ریوی یا بقول معروف همون کد 99 ) اعلام شد که سه مرتبه برای بخش CCU اعلام شد و دو مرتبه اورژانس ... در این مدت که من مشغول شدم این مدلیش بی سابقه بود . اورژانسی ها رو خبر ندارم ولی دو مورد از CPR های CCU ناموفق بود و به Expire ختم شد و اون یه موردُ تونستن برگردونن و انتقال دادن به ICU !  خدا شفا بده . ظاهرا امروز فقط برای بخش ما خوب بوده ! یعنی دم خدا گرم خوب هوامُ داشت . با این حال خرابی که من دارم و با این هم شیفتی های صفرکیلومتری که با من ِ بینوا میذارن همین مونده بود که کد هم بخوریم . خدایا شکرت ! 

یه دختر بچه ی 14 ساله هم آورده بودن بخشمون با تشخیص مسمومیت . قرص های مادربزرگشُ خورده بود :( 


** محمد از الموت برگشته و کمی آلبالو چیدن که ما هم بی بهره نموندیم :دی هنوز نمیدونم در مورد ادعای ملک فامیل دور تونستن صحبتی کنن یا نه . بعد اینکه یه جور گل صحرایی چیدن که نمیدونم اسمش چیه ! خیلی خوشگله . میگه بهش میگفتن "چایی واش " ! یه جور گل صحرایی هست که خشک میکنن و بعد داخل چای میریزن و دم میکنن تا معطر شه . ولی من عاشق ظاهرش شدم :دی اینم عکسش


*** بلوتوث گوشیم مشکل پیدا کرده . تا میرم فایلی رو ارسال کنم گوشی هنگ میکنه ! چه صوتی و چه تصویری و چه عکس... کسی میدونه مشکلش از چی میتونه باشه ؟؟؟ 

****ایول ایولِ ! ایول ... ایران تاج سر ِ ! ایول ... ماشالله به غیرت بچه های والیبالیست کشورمون که این چنین سر افرازمون کردن .... یه دست و هزاران هوررررررا به این غیورمندان سربلند ایران :)


مکتوب شده در جمعه ۲۱ تیر۱۳۹۲ساعت 22:45 
  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۲


** امروز عصر کار بودم . شکر خدا بعد این همه وقت یک شیفت نسبتا آرومی داشتیم . هر سه نفرمون راضی بودیم . ولی تو همین شیفت کاری پنج بار کد CPR ( احیای قلبی - ریوی یا بقول معروف همون کد 99 ) اعلام شد که سه مرتبه برای بخش CCU اعلام شد و دو مرتبه اورژانس ... در این مدت که من مشغول شدم این مدلیش بی سابقه بود . اورژانسی ها رو خبر ندارم ولی دو مورد از CPR های CCU ناموفق بود و به Expire ختم شد و اون یه موردُ تونستن برگردونن و انتقال دادن به ICU !  خدا شفا بده . ظاهرا امروز فقط برای بخش ما خوب بوده ! یعنی دم خدا گرم خوب هوامُ داشت . با این حال خرابی که من دارم و با این هم شیفتی های صفرکیلومتری که با من ِ بینوا میذارن همین مونده بود که کد هم بخوریم . خدایا شکرت ! 

یه دختر بچه ی 14 ساله هم آورده بودن بخشمون با تشخیص مسمومیت . قرص های مادربزرگشُ خورده بود :( 


** محمد از الموت برگشته و کمی آلبالو چیدن که ما هم بی بهره نموندیم :دی هنوز نمیدونم در مورد ادعای ملک فامیل دور تونستن صحبتی کنن یا نه . بعد اینکه یه جور گل صحرایی چیدن که نمیدونم اسمش چیه ! خیلی خوشگله . میگه بهش میگفتن "چایی واش " ! یه جور گل صحرایی هست که خشک میکنن و بعد داخل چای میریزن و دم میکنن تا معطر شه . ولی من عاشق ظاهرش شدم :دی اینم عکسش


*** بلوتوث گوشیم مشکل پیدا کرده . تا میرم فایلی رو ارسال کنم گوشی هنگ میکنه ! چه صوتی و چه تصویری و چه عکس... کسی میدونه مشکلش از چی میتونه باشه ؟؟؟ 

****ایول ایولِ ! ایول ... ایران تاج سر ِ ! ایول ... ماشالله به غیرت بچه های والیبالیست کشورمون که این چنین سر افرازمون کردن .... یه دست و هزاران هوررررررا به این غیورمندان سربلند ایران :)



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۲





این پستُ یادتونه ؟؟؟ ( با رمز همیشگی یه سرک بکشین تا یادتون بیاد ) همین همکارم چند وقتی ِ رفته مرخصی زایمان . البته هنوز زایمان نکرده ! تا چند روز دیگه دختر کوچولوشُ به آغوش میکشه :) دیروز باهاش تماس گرفتم تا حالشُ بپرسم که می بینم با یه صدای پر از بغضی باهام حرف میزنه . میگم " حالا چرا انقدر پکری ؟ " میگه همین الان از مطب دکتر اومدم بیرون حالم اصلا خوب نیست . میگم " خب چرا ؟ خدای نکرده مشکلی برات پیش اومده ؟ نی نی خوبه ؟ " میگه " آخ آوا معاینه م کردن درد دارم " و بغضش میره به سمت ترکیدن که با خنده میگم " خب همچینم مفتی مفتی که بهشتُ به نامت نمیکنن " از حرفم خنده ش میگیره . کمی دلداریش میدم . میگه روزای سختی ِ ! میگم تحمل کن . هر چی بیشتر تحمل کنی و هر یه روزی که بچه ت بیشتر تو بطنت بمونه برای خودش و آینده ش بهتره . حرفمُ تائید میکنه . آخرای حرفمون دیگه از بغضش خبری نبود . گفتم مواظب خودت باش ! و بای دادیم . 

** امروز یاسی رو بردم کلاس ویلون ! نیم ساعتی وقت داشتم تا پایان کلاس ... رفتم بیمارستان . همونجا بودم که دیدم اسمس داده " دیروز که باهام حرف زدی کلی روحیه م شاد شد . شوهرم میگه ایکاش یکی از خواهرات مثل این همکارت بودن که همیشه شادت میکنه " رفتم براش بنویسم که " ولی فکر نکنم خواهرام همچین از من راضی باشن که توهستی " هنوز ننوشته تماس گرفت ! کلی روحیه ش شادتر از دیروز بود . بهم میگه دیروز که تماس گرفتی داشتم گریه میکردم حتی وقتی شماره تُ دیدم گفتم " اوف " ولی وقتی باهات صحبت کردم کلی آروم شدم ! تازه گریزی هم به همون خاطره ی پستی که بهش اشاره کردم زد و گفت خیلی خوشحالم که اونروز باهام انقدر راحت حرفاتُ زدی ... :) 

ولی خداییش میدونم واسه خواهرا و داداش خودم همچین خواهر خوبی نیستم ! اینو بوضوح میتونم حتی خودم حس کنم ... 

*** یکی از آشنایان دورمون تو بخش ما بستری ِ ! این چند روز پیگیری کاراش وقتی تو بخش بودم با من بود . بیمار بی نهایت پرکار و آشنا بودنمون هم مزیده بر علت پرکاری شده بود . بعد امروز که بیمارستان نبودم ظاهرا همراه بیمار با یکی از همکارام بحثش میشه و کار به شکایت میکشه :( غروبی که رفتم بخش یه سر بزنم دیدم همکارام میگن آشناتون رفته از بخش شکایت کرده و منم با دهانی باز مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم . همون بین دیدم همراه اومده و منو به اسم کوچیک صدا میکنه ( کاری که وقتی آشناها انجام میدن به شدت لجم میگره . نمی فهمن اونجا محل کارم ِ و نباید اینطور صدا کنن - حتی وقتی مامانم میاد بیمارستان و من سرم به کاری گرمه و حواسم نیست منو به اسم فامیل صدا میزنه تا نگاهش کنم ) ! و بعد ازم خواست جای دنج تری باهام حرف بزنه و از اونجا که قبول پیشنهادش واسم خوشایند نبود گفتم بفرما همینجا بگو ! که اونم جلوی همه ی همکارام شکایت نامه رو از جیبش در آورد و گفت " امروز رفتم از بخش شکایت کردم . از مشکلات فیلم برداری کردم و تمام ادعاهام با سند و مدرک ِ . با رئیس بیمارستان و سوپروایزر هم صحبت کردم و از شکایت نامه م به هر بخش یک کپی هم دادم تا بدونن . ولی حالا که فکر میکنم میبینم واسه خاطر تو هم که شده باید برم شکایتمُ پس بگیرم . تو واسه بابام کلی زحمت کشیدی . منم از کل بخش شکایت کردم و اینجوری مثل این می مونه که از تو هم شکایت کرده باشم . مونده بودم تو جواب این بشر چی بگم ! و باز تکرار کرد که شکایتمُ پس میگیرم و فردا هم میرم کپی های شکایتمُ از بخش ها میگیرم . و من فقط تونستم بگم " لطف میکنی " :) ! همکارام از حرفاش شاخ در اورده بودن . منم سری از روی تاسف تکون دادم و الان فقط تو دلم خدا خدا میکنم این بشر فردا به سرپرستارمون نگه من از شکایتم فقط واسه خاطر فلانی میگذرم . 

آشنا بودنمون هم مربوط میشه به هم محلی بودن مامانم اینا . وگرنه نسبت فامیلی نداریم :) اینم واسه رفع شبه دوستان . 

**** دیروز رفتیم خونه ی رها اینا و امروز برگشتیم خونه . کلی هم مانی و فندق واسمون شیرین زبونی کردن :دی ! کلی هم اونجا بخور بخور داشتیم که اگه این روند تا یه روز دیگه هم ادامه پیدا میکرد بی شک یکیمون می ترکید و بقیه از ترس ترکیده شدن دست از خوردن برمیداشتن :دی به زودی با عکس برخواهم گشت :دی 

+ آش دست پخت مادرشوهر رها بانو :)  ! البته این آش در کنار سوپی که رها جهت افطار آماده کرده بود عوامل مهمی بودن جهت پرخوری حاصله ! 

+ کیک و بستنی رهاورد آوا به خانه ی رها بانو ! اینم که دیگه شلیک نهایی بود ... 

+ عکس بالا هم بارش بارانی دلپذیر بعد از چیزی حدود دو ماه در شهرهای ساحلی شمالی :) وقتی وارد محدوده ی خودمون شدیم با همچین هوای دلپذیری ازمون استقبال شد :) و ترانه ی زیبای امین رستمی ... ! 

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن ...

***** الان این بلاگفا کد نظراتُ کج و معوج کرد که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟ مثلا این اعداد اینطور ی ِ وری نمیشد بی کلاس بود ؟؟؟؟؟ 

مکتوب شده در یکشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۲ساعت 22:27
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۷
  • ** آوا **
۱۹
تیر
۹۲



*  زمانی که زندگی ام را به‌طور معقول و منطقی بررسی می کنم، علیرغم همه اشتباهاتم، موارد چشمگیری از سعادت یا نکبت در آن نمی یابم. گذشته از این، بحث درباره‌ی نیک‌بختی یا نگون‌بختی را ابلهانه می دانم، چرا که، شخصا تلخ‌ترین لحظه‌های عمرم را با شیرین‌ترین روزهای زندگی عوض نخواهم کرد.

بخش از نوشته ی هرمان هسه ! " رمان گرترود " 

از دیروز مشغول خوندن این رمان هستم . و به این جمله ی ابتدایی داستان خیلی فکر کردم . اینکه چطور میشه که آدم حتی راضی نباشه سخت ترین و تلخ ترین لحظات عمرشُ با هیچ چیزی عوض کنه . حتی با روزهای شیرین زندگیش ... هنوزم نتونستم این بخش از نوشته ی هرمانُ درک کنم ... ولی رمان جدابِ ! و مطمئنا بعد از تائید این پست میرم تا ادامه شُ بخونم :) 


** امروز اولین روز از ماه مبارک هست و من دیشب اولین سحر ماه مبارکُ در بیمارستان گذروندم در جوار بیمارانی که یکیشون اصرار زیادی به روزه داری داشت که به زور تونستیم قانعش کنیم که فعلا بهش واجب نیست . و جالبتر این بود که به محض شروع شیفت صبحکاری ( هنوز تو بخش حضور داشتم ) که دیدم اومده استیشن و اصرار داره به رضایت شخصی . وقتی سرپرستار علتُ پرسید گفت اگه امروز هم دکتر منو مرخص نکنه تا برم نمیدونم چطور رو به خدا نماز بخونم :) این همه اشتیاق برای کسب معنویات این ماه برام قابل تحسین بود . و باز هم من قانعش کردم که فعلا بمون تا دکتر بیاد ویزیت کنه شاید خودش مرخصت کرد اگر این کارُِ نکرد اونوقت باز میتونی رضایت بدی و بری ولی سلامتت فعلا واجب ترین چیزه ... تا وقتی اونجا بودم هنوز مونده بود ! منتظره دکتر ... 

متاسفانه نشد اولین روز منم مستفیض شم . صد افسوس ... !!! 


*** قراره فردا محمد به همراه بابام و عموهام و ض... دایجونم برن الموت ! برای شرکت در مراسم چهلم ِ زن عموی بابام و همچنین سر و سامون دادن به باغ آلبالو و گیلاس !!! این جور که بوش میاد فامیل دور ( :دی) پدری یه جورایی مدعی اون باغ شدن . برادرا میرن برای روشن سازی موضوع . خنده داره ! این سالها بدون اینکه نظر این برادرها رو ( بابام و عموهامُ ) بدونن بدون اجازه از محصولش برداشت کردن و چه خوردن و چه فروختن . بعد چند سالی هست که بابام اینا خودشون میرن برای چیدن محصول و حالا اونا مدعی شدن که ما از باغ شما مراقبت کردیم و نصفش برای خودمونه ( نصف ملک ) ! مال دنیا عجب فتنه ای ِ ! حالا بابام کمی آتیشش کمتره ولی عمو بزرگم حسابی جوش آورده . میرن تا شاید از در صلح و دوستی بتونن این مشکلُ رفع کنن . بقول بابام که میگه اگه به قانون باشه تازه شما باید چیزی بابت اجاره ی ملک و برداشت محصول این همه سال به ما دستی بدین :دی 

**** فردا آف بودم ولی نفهمیدم طی چه رخدادی صبح کار شدم . امروز سرپرستارمون بهم میگه آوا برنامه ت عوض شد دیدی؟ گفتم بله ! لبخند زد و گفت فردا چیکاره ای ؟ گفتم صبحکار . البته با لب و لوچه ای آویزون :( بعد یهویی یه بوسه روی هوا برام فرستاد که موندم هدفش چی بوده :دی یحتمل عاشقم شده :دی 

ندای من ، سیده لیلای عزیزم اگه هستین یه نشونه ای چیزی ... دلتنگ شماهام ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۷
  • ** آوا **
۱۶
تیر
۹۲



چهاردهم تیرماه 1392 ... جنگل سه هزار !!!


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۴:۳۹
  • ** آوا **
۱۶
تیر
۹۲




دلم لک زده

برای یک عاشقانه آرام

که سرم را بگذاری روی سینه ات

و بگذاری گله کنم

از همه کابوسهایی که

چشم "تو" را دور دیده اند ...  

کپی شده از اینجا  

* بعضی وبلاگها ... 

یادمه خیلی قبل تر ها با نویسنده ی وبلاگ دغدغه های یه مرد  سر موضوعی یه جورایی محترمانه تضاد فکری پیدا کردم ! و بعد خیلی محترمانه تر این مسئله حل شد :) همیشه با خودم فکر میکردم که یه مرد چه دغدغه ای میتونه داشته باشه ! خب زیادن . دغدغه هارو میگم . ولی سه واژه ی  مراقب داشته هامون باشیم منو یاد دغدغه های یه مرد می ندازه ! 

و وبلاگ بعدی  روزها و خاطره ها ... 

هر دو از یک دردن . یک درد کهنه و بی درمان مشترک ... 

این دو وبلاگُ چند سالی هست که می خونم ! از اون دست افرادی بودن که مهر تائید زدن به این باور که خاطرات هیچ وقت از بین نمیره ... !!! 


** لینکشونُ گذاشتم تا اگه قلمشونُ دوست داشتی همراه شی ! ولی اگه جز این بود به خلوتشون احترام بگذار و صفحه رو ببند و هیچ وقت باز نکن ... و سعی نکن مثل آوای خیلی قبل تر ها از در موعظه وارد شی !!! 

البته دومی خیلی وقته که نمی نویسه ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۵
تیر
۹۲


* دیروز به اتفاق خانواده ی خودمون به دل جنگل سه هزار رفتیم . یه همت والا لازمه تا عکسهای مربوطه رو آپلود کنم تا براتون بذارم ! 

مامان خانوم بعده یه دوره ی استراحت دیروز این ریسکُ کرد که یه تفریح داشته باشه و با توجه به اینکه خیلی رعایت کرد ولی دیشب با دنیایی از درد دست و پنجه نرم کرد و شب رو به صبح رسوند . دردش در اون حد بود که میگفت به باباتون گفتم نه دیگه اصرار میکنی جایی بریم و نه اگه من زمانی گفتم قبول میکنی ... بمیرم ! خیلی درد کشید .... 

** دلم میخواد تو همین لحظه با تمام وجود برای خوشبختی شهرزاد و شهریارش دعا کنی :) 

شهرزاد جان با تمام وجودم بهتون تبریک میگم نازنیم . 



***  متن وقتی در قالب حاشیه باشد زیبا می شود ولی بدون آن نیز نامعتبر نمیگردد . 

اما اگر حاشیه ای بی متن باشی هیچ اعتباری نداری ....  

+ این روزها حس حاشیه بودن را دارم ! 


پیرو این پست یه نظر برام ثبت شد که حالمُ بهم زد ! آدم چرا باید انقدر بدبخت باشه که با این ترفندها بخواد برای دیگرون درد سر درست کنه . یادمه چند روز قبل "صبح زود " هنوز تو رختخواب بودم که گوشیم زنگ خورد . یه آقای جوونی بود ! دیدم چرت میگه قطع کردم . در تماس بعدی گوشی رو دادم به محمد تا اون جواب بده ! یارو خیلی راحت برگشته تو جواب محمد که بهش میگه " شما ؟ " میگه من دوست صاحب گوشی هستم ! بعد هم فقط بوووووووووووق بود که شنیده میشد . از طرفین ماجرا :) یعنی اون لحظه اگه طرف مقابل ، در دسترسم بود خرخره ش جویده شده بود ... ! یه همچین آدمای کثیفی دور و برمون زندگی میکنن . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۳
  • ** آوا **