یه همچین خواهری هستم من :دی + عکس
** امروز یاسی رو بردم کلاس ویلون ! نیم ساعتی وقت داشتم تا پایان کلاس ... رفتم بیمارستان . همونجا بودم که دیدم اسمس داده " دیروز که باهام حرف زدی کلی روحیه م شاد شد . شوهرم میگه ایکاش یکی از خواهرات مثل این همکارت بودن که همیشه شادت میکنه " رفتم براش بنویسم که " ولی فکر نکنم خواهرام همچین از من راضی باشن که توهستی " هنوز ننوشته تماس گرفت ! کلی روحیه ش شادتر از دیروز بود . بهم میگه دیروز که تماس گرفتی داشتم گریه میکردم حتی وقتی شماره تُ دیدم گفتم " اوف " ولی وقتی باهات صحبت کردم کلی آروم شدم ! تازه گریزی هم به همون خاطره ی پستی که بهش اشاره کردم زد و گفت خیلی خوشحالم که اونروز باهام انقدر راحت حرفاتُ زدی ... :)
ولی خداییش میدونم واسه خواهرا و داداش خودم همچین خواهر خوبی نیستم ! اینو بوضوح میتونم حتی خودم حس کنم ...
*** یکی از آشنایان دورمون تو بخش ما بستری ِ ! این چند روز پیگیری کاراش وقتی تو بخش بودم با من بود . بیمار بی نهایت پرکار و آشنا بودنمون هم مزیده بر علت پرکاری شده بود . بعد امروز که بیمارستان نبودم ظاهرا همراه بیمار با یکی از همکارام بحثش میشه و کار به شکایت میکشه :( غروبی که رفتم بخش یه سر بزنم دیدم همکارام میگن آشناتون رفته از بخش شکایت کرده و منم با دهانی باز مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم . همون بین دیدم همراه اومده و منو به اسم کوچیک صدا میکنه ( کاری که وقتی آشناها انجام میدن به شدت لجم میگره . نمی فهمن اونجا محل کارم ِ و نباید اینطور صدا کنن - حتی وقتی مامانم میاد بیمارستان و من سرم به کاری گرمه و حواسم نیست منو به اسم فامیل صدا میزنه تا نگاهش کنم ) ! و بعد ازم خواست جای دنج تری باهام حرف بزنه و از اونجا که قبول پیشنهادش واسم خوشایند نبود گفتم بفرما همینجا بگو ! که اونم جلوی همه ی همکارام شکایت نامه رو از جیبش در آورد و گفت " امروز رفتم از بخش شکایت کردم . از مشکلات فیلم برداری کردم و تمام ادعاهام با سند و مدرک ِ . با رئیس بیمارستان و سوپروایزر هم صحبت کردم و از شکایت نامه م به هر بخش یک کپی هم دادم تا بدونن . ولی حالا که فکر میکنم میبینم واسه خاطر تو هم که شده باید برم شکایتمُ پس بگیرم . تو واسه بابام کلی زحمت کشیدی . منم از کل بخش شکایت کردم و اینجوری مثل این می مونه که از تو هم شکایت کرده باشم . مونده بودم تو جواب این بشر چی بگم ! و باز تکرار کرد که شکایتمُ پس میگیرم و فردا هم میرم کپی های شکایتمُ از بخش ها میگیرم . و من فقط تونستم بگم " لطف میکنی " :) ! همکارام از حرفاش شاخ در اورده بودن . منم سری از روی تاسف تکون دادم و الان فقط تو دلم خدا خدا میکنم این بشر فردا به سرپرستارمون نگه من از شکایتم فقط واسه خاطر فلانی میگذرم .
آشنا بودنمون هم مربوط میشه به هم محلی بودن مامانم اینا . وگرنه نسبت فامیلی نداریم :) اینم واسه رفع شبه دوستان .
**** دیروز رفتیم خونه ی رها اینا و امروز برگشتیم خونه . کلی هم مانی و فندق واسمون شیرین زبونی کردن :دی ! کلی هم اونجا بخور بخور داشتیم که اگه این روند تا یه روز دیگه هم ادامه پیدا میکرد بی شک یکیمون می ترکید و بقیه از ترس ترکیده شدن دست از خوردن برمیداشتن :دی به زودی با عکس برخواهم گشت :دی
+ آش دست پخت مادرشوهر رها بانو :) ! البته این آش در کنار سوپی که رها جهت افطار آماده کرده بود عوامل مهمی بودن جهت پرخوری حاصله !
+ کیک و بستنی رهاورد آوا به خانه ی رها بانو ! اینم که دیگه شلیک نهایی بود ...
+ عکس بالا هم بارش بارانی دلپذیر بعد از چیزی حدود دو ماه در شهرهای ساحلی شمالی :) وقتی وارد محدوده ی خودمون شدیم با همچین هوای دلپذیری ازمون استقبال شد :) و ترانه ی زیبای امین رستمی ... !
بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن ...
***** الان این بلاگفا کد نظراتُ کج و معوج کرد که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟ مثلا این اعداد اینطور ی ِ وری نمیشد بی کلاس بود ؟؟؟؟؟
- پنجشنبه ۹۲/۰۴/۲۰