از گرترود هرمان هسه تا الموت ...
* زمانی که زندگی ام را بهطور معقول و منطقی بررسی می کنم، علیرغم همه اشتباهاتم، موارد چشمگیری از سعادت یا نکبت در آن نمی یابم. گذشته از این، بحث دربارهی نیکبختی یا نگونبختی را ابلهانه می دانم، چرا که، شخصا تلخترین لحظههای عمرم را با شیرینترین روزهای زندگی عوض نخواهم کرد.
بخش از نوشته ی هرمان هسه ! " رمان گرترود "
از دیروز مشغول خوندن این رمان هستم . و به این جمله ی ابتدایی داستان خیلی فکر کردم . اینکه چطور میشه که آدم حتی راضی نباشه سخت ترین و تلخ ترین لحظات عمرشُ با هیچ چیزی عوض کنه . حتی با روزهای شیرین زندگیش ... هنوزم نتونستم این بخش از نوشته ی هرمانُ درک کنم ... ولی رمان جدابِ ! و مطمئنا بعد از تائید این پست میرم تا ادامه شُ بخونم :)
** امروز اولین روز از ماه مبارک هست و من دیشب اولین سحر ماه مبارکُ در بیمارستان گذروندم در جوار بیمارانی که یکیشون اصرار زیادی به روزه داری داشت که به زور تونستیم قانعش کنیم که فعلا بهش واجب نیست . و جالبتر این بود که به محض شروع شیفت صبحکاری ( هنوز تو بخش حضور داشتم ) که دیدم اومده استیشن و اصرار داره به رضایت شخصی . وقتی سرپرستار علتُ پرسید گفت اگه امروز هم دکتر منو مرخص نکنه تا برم نمیدونم چطور رو به خدا نماز بخونم :) این همه اشتیاق برای کسب معنویات این ماه برام قابل تحسین بود . و باز هم من قانعش کردم که فعلا بمون تا دکتر بیاد ویزیت کنه شاید خودش مرخصت کرد اگر این کارُِ نکرد اونوقت باز میتونی رضایت بدی و بری ولی سلامتت فعلا واجب ترین چیزه ... تا وقتی اونجا بودم هنوز مونده بود ! منتظره دکتر ...
متاسفانه نشد اولین روز منم مستفیض شم . صد افسوس ... !!!
*** قراره فردا محمد به همراه بابام و عموهام و ض... دایجونم برن الموت ! برای شرکت در مراسم چهلم ِ زن عموی بابام و همچنین سر و سامون دادن به باغ آلبالو و گیلاس !!! این جور که بوش میاد فامیل دور ( :دی) پدری یه جورایی مدعی اون باغ شدن . برادرا میرن برای روشن سازی موضوع . خنده داره ! این سالها بدون اینکه نظر این برادرها رو ( بابام و عموهامُ ) بدونن بدون اجازه از محصولش برداشت کردن و چه خوردن و چه فروختن . بعد چند سالی هست که بابام اینا خودشون میرن برای چیدن محصول و حالا اونا مدعی شدن که ما از باغ شما مراقبت کردیم و نصفش برای خودمونه ( نصف ملک ) ! مال دنیا عجب فتنه ای ِ ! حالا بابام کمی آتیشش کمتره ولی عمو بزرگم حسابی جوش آورده . میرن تا شاید از در صلح و دوستی بتونن این مشکلُ رفع کنن . بقول بابام که میگه اگه به قانون باشه تازه شما باید چیزی بابت اجاره ی ملک و برداشت محصول این همه سال به ما دستی بدین :دی
**** فردا آف بودم ولی نفهمیدم طی چه رخدادی صبح کار شدم . امروز سرپرستارمون بهم میگه آوا برنامه ت عوض شد دیدی؟ گفتم بله ! لبخند زد و گفت فردا چیکاره ای ؟ گفتم صبحکار . البته با لب و لوچه ای آویزون :( بعد یهویی یه بوسه روی هوا برام فرستاد که موندم هدفش چی بوده :دی یحتمل عاشقم شده :دی
+ ندای من ، سیده لیلای عزیزم اگه هستین یه نشونه ای چیزی ... دلتنگ شماهام !
- چهارشنبه ۹۲/۰۴/۱۹