خسته شد ...
* جوون بود . تنها چهار دهه از عمرش سپری شده بود . هر روز باید دو واحد پکسل ( خون ) و ده واحد پلاکت دریافت میکرد که نهایتا از ده واحد پلاکت تنها سه یا چهار تا براش پیدا میشد ...در نهایت بعد از دریافت خون هموگلوبین به 4.7 می رسید و پلاکت به 16000 ! شیفت شب قبلترم ( یکشنبه ای که گذشت ) ساعت 24:00 بود که رفتم بالای سرش تا داروی وانکومایسینُ براش وصل کنم تا بگیره ... خانومش رو تخت کناری خواب بود و مرد تو تنهایی خودش ، تو دل تاریکی اتاق به سقف خیره بود که با ورودم نگاه بی حالشُ به سمتم چرخوند . لبخند کمرنگی رو لبش نشست و از اینکه لبخندمُ ببینه ماسک ُ کشیدم پایین ! ولی باز دلم نیومد بی ماسک به سمتش برم . کمی با برگه های بالا سرش خودمُ سرگرم کردم ُ ماسکُ کشیدم روی دهان و بینیم ! رفتم سمت تختش ! در حالیکه میکروست قبلیُ ازش جدا میکردم تا وانکومایسینُ وصل کنم گفتم آقای حمیدی امروز خون نگرفتی ؟؟؟ با ابروهاش جواب داد نه ! گفتم غرغره با شربت دیفن هیدارمینُ یادت نره . اینبار با چشماش گفت "چشم " ! و از اتاق خارج شدم ...
رفتم سراغ همکارم و گفتم بچه ها موقع تحویل شیفت نگفتن چرا امروز به حمیدی خون تزریق نکردن ؟ گفت چرا ! ظاهرا خودش دیگه نخواست و گفته " خسته شدم " ! عدم رضایتُ هم انگشت زده و ضمیمه پرونده هست ... خوندم ! با رضایت و مسئولیت همراه و مددجو تزریق خون و پلاکت دیگر انجام نشود .... امضای همسر ! برادر ! و اثر انگشت خودش ...
خسته شد و عجیب میدونست این عدم رضایت به چه قیمتی تموم میشد که زیر نامه ش که نوشته شده بود " پرسنل درمان و پزشک مسئولیتی در قبال این تصمیم من ندارند " ... انگشت زده بود ...
گفتم اینطوری که این بنده خدا نمیتونه تحمل کنه ...
همینم شد ! فرداشب برای همیشه پر کشید ...
روحش شاد ...
** از این بیماری متنفرم ............
+ قالب قبلی وبلاگم سفید بود ! مثل این . ولی از اونجا که هیدرش دقیقا اسم وبلاگم بود عوضش کردم . من خودم اون قالبُ خیلی دوست داشتم ولی خب علت تعویض تنها همینی بود که گفتم . حالا خوشحال میشم اگه بدونم چه فرقی بین این قالب ساده ی سفید و قبلی هست که ممکنه بعضی ها از خوندن نوشته م خسته شن ؟! خوشحال میشم راهنمایی کنین .
- چهارشنبه ۹۲/۰۶/۲۰