فصل نُهم ...
* دراز کشیدم و هی کتاب شازده کوچولو رو میخونم . هی از این صفحه به اون صفحه میرم و هی جملاتش برام برجسته ترُ برجسته تر میشه . اونوقته که هی میخوام بیام اینجا برگزیده هاشُ باهاتون شریک شم . تا میرسم به بخش 9 این کتاب ...
گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده ها استفاده کرد . صبح روز حرکت ، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد ، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دوده گیری کرد . دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود . یک آتشفشان خاموش هم داشت . منتها به قول خودش " آدم کف دستش را بو نکرده! " این بود که آتش فشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک شد مرتب و یک هوا می سوزد و یکهو گر نمی زند . آتشفشان هم عین بخاری یکهو الو می زند . البته ما رو سیاره مان زمین کوچک تر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دوده گیری کنیم و برای همین است که گاهی آنجور اسباب زحمت مان می شوند .
شهریار کوچولو با دل ِ گرفته اخرین نهال های بائوباب را هم ریشه کن کرد . فکر میکرد دیگر هیچ وقت بر نمی گردد و اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولی ِ هر روزه کلی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر حباب چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود .
به گل گفت " خدانگهدار "
اما او جوابی نداد .
دوباره گفت " خدانگهدار !"
گل سرفه کرد ! این سرفه اثر چاییدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت " من سبک مغز بودم . ازت عذر میخواهم . سعی کن خوشبخت باشی "
از این که به سرکوفت و سرزنش های همیشگیش برنخورد حیرت کرد و حباب به دست هاج و واج ماند . از این محبت ِ ارام سر در نمی آورد .
گل بهش گفت " خب دیگر ، دوستت دارم . این که تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است . باشد ، زیاد مهم نیست . اما تو هم مثل من بی عقل بودی ... سعی کن خوشبخت بشوی ... این حباب را هم بگذار کنار ، دیگر به دردم نمی خورد .
- آخر باد ...
- آنقدرها هم سرمائو نیستم ... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است . خدا نکرده گلم آخر ...
- آخر حیوانات ...
- اگر خواسته باشم با پروانه ها آشنا بشوم حز این که دو سه تا کرم حشره را تحمل کنم چاره ای ندارم . پروانه باید خیلی قشنگ باشد . جر آن کی به دیدنم می اید ؟ تو که می روی به آن دور دورها . از بابت درنده ها هم هیچ ککم نمی گزد . من هم برای خودم چنگ و پنجه ای دارم . و با سادگی تمام چهار تا خارش را نشان داد و گفت " دست دست نکن دیگر ! این کارت خلق آدم را تنگ میکند . حالا که تصمیم گرفته ای بروی برو دیگر ...... "
و این را گفت ، چون که نمیخواست شهریار کوچولو گریه اش را ببیند . گلی بود تا این حد خودپسند ...
- دوشنبه ۹۲/۰۶/۱۸