* سـه شنبه اتوبوس با تاخیر یک ساعته به سمت تهران حرکت کرد . برای راحتی خودم صندلی تک نفره گرفته بودم و تا مقصد از این سکوت اجباری لذت بردم . به آهنگهای دلخواهم گوش کردم . راننده ی جوون هم هر جا راه داشت سبقت گرفت طوری که با توجه به اینکه یک ساعت تاخیر هم داشت باز خیلی زود رسیدیم . کرج در حال پیاده شدن بودم که بابا [پدر محمد] تماس گرفت و همزمان چشمم بهش افتاد که جلوی اتوبوس ایستاده و منتظرمه . به اتفاق رفتیم خونه شون . بعد از خوردن ناهار یه چرت کوتاه زدم و بعد آماده شدم تا به اتفاق بابا بریم سمت راه آهن تا پریسا رو برداریم و بریم منزل دایی جونم [دوماد خونواده :)]. یه شام خوشمزه ی چهار نفره خوردیم . دایی جونم همون روز اومده بود شمال و نبود . دیگه پارسا مرد خونه بود . یه مرد کوچولوی ده ساله :)
** چـهارشنبه صبح زود من و خواهرشوهرم راهی تهران شدیم . به مقصد مکان مورد نظر اطراف ده دیگه کار من تموم شده بود و باید تا ساعت دو بعد از ظهر که قصد داشتیم بریم به ملاقات عموی محمد وقت خودمونُ میگذروندیم . این شد که میدون ولیعصر شد انتخاب ما و حسابی خیابون گردی کردیم . همونجا بود که بعلت خشکی هوا کفش حسابی اشکمُ در آورده بود و رفتم یه کتونی پیاده روی خریدم و بعد از اون دیگه راحت بودم :) برای ناهار دور میدون ولیعصر نفری یک عدد ساندویج کباب ترکی مخلوط به همراه دوغ زدیم بر بدن که خیلی خیلی چسبید . طعم جعفریش حسابی غافلگیرمون میکرد :دی و بعد رفتیم سمت بیمارستان حضرت رسول تا احوالی از عموی محمد بگیریم . ساعت 18:00 خسته و کوفته برگشتیم اندیشه . پدر و مادر محمد خونه ی دایی جونم منتظر بودن تا ما برگردیم . بندگان خدا از صبح اومدن اونجا تا پریسا و پارسا تنها نباشن . با ترمینال تماس گرفتیم و برای فرداش اولین سرویس یه بلیط رزرو کردیم . بعد از صرف چای و شیرینی به اتفاق بابا و مامان برگشتم خونه شون ! البته بین راه رفتیم میدون تره بار و کمی خرید کردن . خواهرشوهر دومُ وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم که تازه داشت از سر کار برمیگشت . دیگه کلی از دیدن هم ذوق کردیم . بعد از شام وسایلمُ جمع و جور کردم و از شدت خستگی خیلی زود خوابیدم .
*** پـنجشنبه ساعت 06:00 به اتفاق بابا و مامان راهی ِ ترمینال شدیم و ساعت 07:10 اتوبوس به مقصد شمال حرکت کرد ، بابا و مامان هم برگشتن خونه شون . باز تک صندلی و سکوتی اجباری ولی در عین حال لذت بخش . البته چند تا مسافر خیلی جوون عقب اتوبوس نشسته بودن که در مجموع هفت نفر دختر و پسر بودن . از بس این هفت نفر هر هر کر کر میخندیدن بیشتر مسافرا از دستشون شاکی شده بودن . منم از اینکه صدای خنده شون روی اعصابم کمتر نویز بندازه هندزفری گذاشتم ولی باز صداشون روی مخم خش مینداخت :( ساعت 12:30 رسیدم سر شهرک مامان اینا . محمد همونجا منتظرم بود . به اتفاق برگشتیم خونه ی مامان اینا . از دیدن تک تکشون بخصوص یاس نازم کلی ذوق کردم . بعد از صرف نهار دوش گرفتم و برای ساعت 16:00 به اتفاق دختر خاله م و دختر داییم [قاصدک] و یاس رفتیم سمت خونه ی رهاجون :) ! بقول باباجونم که میگفت " نامرد هنوز از راه نرسیده داری باز تنهامون میذاری ؟" مامان خانوم این دو روزی که من تهران بودم حسابی خونه رو مرتب کرد و شکر خدا دیگه هیچ اثری از آتش سوزی اخیر تو خونه شون دیده نمیشه . بجای اون سماور گازی ِ دیوانه یه سماور برقی خریدن :دی
منزل رهاجون کلی خوش گذشت . حسابی خندیدیم . آخره شبی انقدر بچه ها شلوغ بازی در آورده بودن که نزدیک بو از شدت خشونت شیطنتشون کتک کاری شه :دی خیلی دیر خوابیدیم .
**** جـمعه صبح بعد از صرف صبحونه همگی به اتفاق راهی ِ آرایشگاه شدیم و مراحل خوشگلاسیون داشتیم . بعد از ظهر ساعت 16:00 به سمت شهرمون حرکت کردیم . سفر خوبی بود . هم رفتن به کرج و هم نوشهر :دی . خیلی خوش گذشت . بعد از برگشتن به خونه ساک سفرمُ باز کردم و وسایلُ مرتب کردم . حالام که اینجا تایپ میکنم محمد تازه از پیاده روی برگشته . منم انقدر خسته م که حد نداره . حس میکنم اگه شب سرمُ بذارم روی بالش تا فردا ظهر از خواب بیدار نمیشم .
+ خلاصه اولین بارش ِ برفِ امسالُ[دیروز] توی جاده کندوان دیدم . خیلی قشنگ بود . راننده همون مکانُ برای اتراق و استراحت انتخاب کرد . پیاده شدم و زیر بارش برف کمی قدم زدم ولی خیلی سرد بود و مجددا برگشتم توی اتوبوس نشستم و ترجیح دادم از پشت شیشه ی اتوبوس نظاره گر باشم :) ترسیدم سرما بخورم :دی
+ امروز فندق خان طوری بالای سرمون پرواز میکرد که ما در حال سکته زدن بودیم . نتونستم عکس واضح و شفافی ازش بگیرم ولی همون دو تا رو هم میذارم ادامه ی مطلب . دوست داشتین ببینین . البته بدون رمز ِ !
- ۰ نظر
- جمعه ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۵