MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۷
بهمن
۹۳


* سـه شنبه اتوبوس با تاخیر یک ساعته به سمت تهران حرکت کرد . برای راحتی خودم صندلی تک نفره گرفته بودم و تا مقصد از این سکوت اجباری لذت بردم . به آهنگهای دلخواهم گوش کردم . راننده ی جوون هم هر جا راه داشت سبقت گرفت طوری که با توجه به اینکه یک ساعت تاخیر هم داشت باز خیلی زود رسیدیم . کرج در حال پیاده شدن بودم که بابا [پدر محمد] تماس گرفت و همزمان چشمم بهش افتاد که جلوی اتوبوس ایستاده و منتظرمه . به اتفاق رفتیم خونه شون . بعد از خوردن ناهار یه چرت کوتاه زدم و بعد آماده شدم تا به اتفاق بابا بریم سمت راه آهن تا پریسا رو برداریم و بریم منزل دایی جونم [دوماد خونواده :)]. یه شام خوشمزه ی چهار نفره خوردیم . دایی جونم همون روز اومده بود شمال و نبود . دیگه پارسا مرد خونه بود . یه مرد کوچولوی ده ساله :) 

** چـهارشنبه صبح زود من و خواهرشوهرم راهی تهران شدیم . به مقصد مکان مورد نظر اطراف ده دیگه کار من تموم شده بود و باید تا ساعت دو بعد از ظهر که قصد داشتیم بریم به ملاقات عموی محمد وقت خودمونُ میگذروندیم . این شد که میدون ولیعصر شد انتخاب ما و حسابی خیابون گردی کردیم . همونجا بود که بعلت خشکی هوا کفش حسابی اشکمُ در آورده بود و رفتم یه کتونی پیاده روی خریدم و بعد از اون دیگه راحت بودم :) برای ناهار دور میدون ولیعصر نفری یک عدد ساندویج کباب ترکی مخلوط به همراه دوغ زدیم بر بدن که خیلی خیلی چسبید . طعم جعفریش حسابی غافلگیرمون میکرد :دی و بعد رفتیم سمت بیمارستان حضرت رسول تا احوالی از عموی محمد بگیریم . ساعت 18:00 خسته و کوفته برگشتیم اندیشه . پدر و مادر محمد خونه ی دایی جونم منتظر بودن تا ما برگردیم . بندگان خدا از صبح اومدن اونجا تا پریسا و پارسا تنها نباشن . با ترمینال تماس گرفتیم و برای فرداش اولین سرویس یه بلیط رزرو کردیم . بعد از صرف چای و شیرینی به اتفاق بابا و مامان برگشتم خونه شون ! البته بین راه رفتیم میدون تره بار و کمی خرید کردن . خواهرشوهر دومُ وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم که تازه داشت از سر کار برمیگشت . دیگه کلی از دیدن هم ذوق کردیم . بعد از شام وسایلمُ جمع و جور کردم و از شدت خستگی خیلی زود خوابیدم . 

*** پـنجشنبه ساعت 06:00 به اتفاق بابا و مامان راهی ِ ترمینال شدیم و ساعت 07:10 اتوبوس به مقصد شمال حرکت کرد ، بابا و مامان هم برگشتن خونه شون . باز تک صندلی و سکوتی اجباری ولی در عین حال لذت بخش . البته چند تا مسافر خیلی جوون عقب اتوبوس نشسته بودن که در مجموع هفت نفر دختر و پسر بودن . از بس این هفت نفر هر هر کر کر میخندیدن بیشتر مسافرا از دستشون شاکی شده بودن . منم از اینکه صدای خنده شون روی اعصابم کمتر نویز بندازه هندزفری گذاشتم ولی باز صداشون روی مخم خش مینداخت :( ساعت 12:30 رسیدم سر شهرک مامان اینا . محمد همونجا منتظرم بود . به اتفاق برگشتیم خونه ی مامان اینا . از دیدن تک تکشون بخصوص یاس نازم کلی ذوق کردم . بعد از صرف نهار دوش گرفتم و برای ساعت 16:00 به اتفاق دختر خاله م و دختر داییم [قاصدک] و یاس رفتیم سمت خونه ی رهاجون :) ! بقول باباجونم که میگفت " نامرد هنوز از راه نرسیده داری باز تنهامون میذاری ؟" مامان خانوم این دو روزی که من تهران بودم حسابی خونه رو مرتب کرد و شکر خدا دیگه هیچ اثری از آتش سوزی اخیر تو خونه شون دیده نمیشه . بجای اون سماور گازی ِ دیوانه یه سماور برقی خریدن :دی 

منزل رهاجون کلی خوش گذشت . حسابی خندیدیم . آخره شبی انقدر بچه ها شلوغ بازی در آورده بودن که نزدیک بو از شدت خشونت شیطنتشون کتک کاری شه :دی خیلی دیر خوابیدیم . 

**** جـمعه صبح بعد از صرف صبحونه همگی به اتفاق راهی ِ آرایشگاه شدیم و مراحل خوشگلاسیون داشتیم . بعد از ظهر ساعت 16:00 به سمت شهرمون حرکت کردیم . سفر خوبی بود . هم رفتن به کرج و هم نوشهر :دی . خیلی خوش گذشت . بعد از برگشتن به خونه ساک سفرمُ باز کردم و وسایلُ مرتب کردم . حالام که اینجا تایپ میکنم محمد تازه از پیاده روی برگشته . منم انقدر خسته م که حد نداره . حس میکنم اگه شب سرمُ بذارم روی بالش تا فردا ظهر از خواب بیدار نمیشم .

 + خلاصه اولین بارش ِ برفِ امسالُ[دیروز] توی جاده کندوان دیدم . خیلی قشنگ بود . راننده همون مکانُ برای اتراق و استراحت انتخاب کرد . پیاده شدم و زیر بارش برف کمی قدم زدم ولی خیلی سرد بود و مجددا برگشتم توی اتوبوس نشستم و ترجیح دادم از پشت شیشه ی اتوبوس نظاره گر باشم :) ترسیدم سرما بخورم :دی

+ امروز فندق خان طوری بالای سرمون پرواز میکرد که ما در حال سکته زدن بودیم . نتونستم عکس واضح و شفافی ازش بگیرم ولی همون دو تا رو هم میذارم ادامه ی مطلب . دوست داشتین ببینین . البته بدون رمز ِ ! 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۵
  • ** آوا **
۱۴
بهمن
۹۳


 

* عـازم سفرم . نمیدونم چند روز طول بکشه . دو روز ؟ سه روز ؟ بیشتر ؟ خدا میدونه . یکی از آداب ِ سفر رفتن حلالیت طلبیدن ِ . اگه از من بدی دیدین به بزرگواری خودتون حلال کنید . در اسرع وقت در صورتی که به نت دسترسی داشتم اینجا آپ میشه . ولی چون با اتوبوس راهی هستم لپ تابُ نمی برم . سختمه خب ! 

امشب بعد از اینکه ساکمُ بستم نشستم و محتویات گوشیُ تا حد زیادی پالایش کردم . تو سفر قبلی دختری که کنارم نشسته بود خیلی بدعنق بود و تمام وقت یا خواب بود یا هندزفری به گوش داشت و در کل نتونستم باهاش هیچ رابطه ای برقرار کنم . اینبار تک صندلی گرفتم ولی از اونجا که تنهام احتمال جابه جاییم خیلی زیاده واسه همین کلی آهنگ ریختم تو گوشیم و هندزفری ُ برداشتم . حداقلش اگه باز یه بد عنق به تورم خورد کسل و خسته نشم :) 

** روزی که گذشت کابینتهای خونه ی مامان کاملا وصل شد . دیگه به اتفاق ابجی بزرگه و دومادها افتادیم به جون خونه . بعد از شام هم دختر داییم قاصدک به همراه دخترخاله و پسرخاله م و خانومش به جمع ما پیوستند و دیگه همه یا علی گویان کلی از کارُ پیش بردیم . از اینکه مجبورم به این سفر بی وقت برم کمی برای تنهایی مامان واسه انجام کارهای باقیمونده نگرانم ولی خب (!) کلی سفارشش کردم که تموم شدن کار اگه از مثلا فردا به پس فردا به تاخیر بیفته هیــــــــــچ اتفاق خاصی نمیفته و به خودش رحم کنه . حالا چشم چشمُ میگفت ببینیم چقدر حرف گوش میده :) 

+ دوستان عزیز اولین فرصت نظراتتونُ تائید میکنم . دیگه برم سه ساعتی بخوابم صبح زود باید بیدار شم و کلی کار دارم . برای ساعت هشت صبح هم به امید خدا ماشین حرکت میکنه . تا سلامی دیگر بدرود ... 

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۷
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۳


 

* گـاهی آدمها انقدر حس های درونی خودشونُ سرکوب میکنن ، انقدر سرکوب میکنن که یه وقتی در نقطه ای از بی حسی قرار میگیرن ... نقطه ای که نسبت به همه چیز و همه کس بی احساس می شن . دل ِ آدمها در همچین نقاط زندگی هی میخواد بهش تلنگر بزنه ولی نا و قدرت تلنگر زدن نداره . ساده تر بگم ! انگار با این سرکوب کردنها دست دل ِ خودمونُ کوتاه میکنیم ... ! الهی که هیچ عزیزی در هیچ زمانی در چنین نقاط بی احساسی قرار نگیره . اینجور وقتها آدم به دلِ خودش حتی شک میکنه ...

** آدمی نیستم که درگیر سریالها و فیلمها بشم جز چند مورد خیلی خیلی استثنایی که به تعداد انگشتان دستام حتی نمی رسن . ولی این سریال " همه چی آنجاست " جناب فرهاد خان فانی شخصیت جالبی داره . خیلی جالب . از اون شخصیت ها که هزار جور فیلم بازی میکنه و همه رو بازی میده ولی یه جا یه اشتباه کوچک انجام میده که همون یه اشتباه کافیه تا دستشُ توی تمام بازیهاش رو کُنه . به دور و برمون که خوب نگاه کنیم [گاهی حتی نیاز به خوب نگاه کردن هم نیست . کافیه به اطراف چشم بندازیم] از این دست افراد کم نیستن . از این افراد باید ترسید ... 

 *** اگه زودتر بیان در کابینتهای خونه ی مامانُ رگلاژ کنن و سینک ظرفشویی و متعلقاتشُ نصب کنن انشالله خونه رو هر چه زودتر جمع و جور میکنیم . فعلا که هر روز میان یه پیچ می پیچونن و میرن :(


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۳
  • ** آوا **
۱۱
بهمن
۹۳


* چـیزی برای نوشتن ندارم . همین که بیشتر فکرمان کمک به مادره برای تمیز کردن خونه ش ولی نمیشه... چون هنوز کار لوله کشی آشپزخونه و نصب کابینتها انجام نشده .... بعد اینکه اگه اشتباه نکنم ثبت نام ارشدُ فکر کنم انجام دادم !!! در واقع اینطور بگم که در مرحله ی بعد از ثبت نهایی یه مشکلی پیش اومد که الآن نمیدونم ثبت نام انجام شده یا نه ؟!؟ کد رهگیریُ مجدد وارد کردم نوشت شما قبلا ثبت نام شده اید . حالا منتظر می مونیم تا تاریخ ارائه ی کارت . اونوقت مشخص میشه چه تاجی به سر خودم زدم . 

به لطف چشمهای تیزبینم  شماره ی تماس و آدرس ایمیلمُ اشتباه تایپ کردم . حالا منتظر تاریخ 25 بهمن ماه هستم واسه ویرایش یه سری از مشخصات . یه همچین آدم تیزبینی هستم من :دی


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۰۸
بهمن
۹۳


بخشی از پست 29 دی ماه با عنوان " این بلاگفای لعنتی " ... 

نمراتُ ثبت کردم و برگه های ارزشیابی ُ تکمیل کردم و یه لیست از نمرات مرتب کردم تا در جلسه ی نمره مثل دفعه ی قبلی سرگیجه نگیرم . حالا منتظرم تا تاریخ 7 بهمن برم و دستمُ بزنم زیر چونه م و نمراتُ ارائه بدم و بعد بخندم به اوناییکه باید بگردن تا از بین اوراقشون نمرات ِ دانشجوها رو در پیدا کنن :دی ! حالا خنده دار اینه که من این همه برنامه ریزی کردم برای راحتی کار اونروز . بعد یه جای کار بلنگه . آی میخندم . آی میخندم ...  

نوشته های این پست مربوط به روز سه شنبه 7 بهمن ماه ِ . 

* صـبح زود از خواب بیدار شدم تا برای جلسه ی دانشگاه هر چه زودتر خودمُ برسونم . از اونجا که چند روز قبل تمام ِ کارهامُ راست و ریست کردم تا روز جلسه ی نمره خللی به کارم وارد نشه ، با خیال ِ راحت به سمت دانشگاه رفتم . یه آهنگ شش و هشت هم واسه خودم پخش گذاشتم . با ولووووم بالا و کمی نم نم بارون ... بموقع به جلسه رسیدیم و طبق روال ترم قبل رفتیم سالن کنفرانس . از شانس بدم استاد دیگه ای که نمرات بخش دیگه ی دانشجوهارو میداد نیومد و فرم های ارزشیابی و نمراتُ به یکی دیگه از مربی ها داده بود تا به من برسونه و کار معدل گیریُ خودم انجام بدم . بعد از کلی زیر و رو کردن برگه های ارزشیابی که بی نهایت آشفته بازاری واسه خودش بود تونستم نمرات دانشجوها رو ازش استخراج کنم و کنار نمرات خودم بنویسم و بعد ، از دو نمره ی موجود یه نمره ی خالص بعنوان نمره ی نهایی ثبت کنم . ولی متاسفانه ایشون نمره ی یکی از دانشجوهارو یادش رفته بود وارد کنه .تمام برگه هارو زیر و رو کردیم . هم من و هم دو نفر دیگه از مسئولین مربوطه . اون بین در حالیکه همه در حال ثبت و پاکنویس نمرات بودن من همچنان در به در دنبال نمره ی بخش ِ اون دانشجو میگشتم . 

مسئول تلفنی با مربی تماس گرفت ولی ایشون خیلی خونسرد میگفت من همچین دانشجویی نداشتم . به هر شکلی بود شماره ی یکی از دوستان همگروه اون دانشجو رو پیدا کردیم و باهاش تماس گرفتیم که اونم تائید کرد که ایشون اون واحدُ با همین استاد گذرونده . ولی استاد مربوطه هیچ جور زیر بار نمی رفت . خیلی به اعصابمون فشار اومد . داشتم دیوونه میشدم بابت اینکه این خانم خودش نیومده جلسه و نمراتُ به همراه برگه ی ارزشیابی ها سپرده به شخص دیگه ای تا تحویل بده و حالا کارش اینطور ناقص ِ . البته بماند که کلا برگه های ارزشیابیش نصفه و نیمه پر بود که همکارم به من گفت خودت امضایی مشابه امضا ایشون پای برگه هاش بزن که دوباره کاری نشه . ولی من زیر بار نرفتم و گفتم به من ربطی نداره و من دست توی برگه های ایشون نمی برم . خلاصه ! منی که از حدود 10 روز قبل نمراتمُ با نظم پاکنویس کرده بودم تا اونجا دچار مشکلی نشم (بند بالای این پستُ در اون زمان درج کردم) حالا بجای اینکه " آی میخندم ! آی میخندم " دقیقا داشتم دیوونه میشدم :((((

تا ساعت 11:40 موندم ولی دیدم از نمره خبری نشد . دیگه فرم های خودمُ تحویل دادم و فرم های ناقص اون خانمُ همونطور گذاشتم رو میز مسئول و خداحافظی کردم و برگشتم . دیگه خبر ندارم نمره ی اون دانشجو چی میشه . من که نمره ی خودمُ ثبت کرده بودم دیگه خودش میدونه و خودش ... !!! از شدت زل زدن توی اوراق و دنبال اعداد و ارقام گشتن سردرد بدی داشتم . موقع ناهار از شدت سردرد و خستگی با آه و ناله غذا خوردم و بعد سریعا خوابیدم . توی خواب بودم که گوشیم زنگ خورد و تصویر مامانُ روی صفحه دیدم . ظاهرا وقتی خواب بودم نقاش تماس گرفت که کارم در منزلتون تموم شده تشریف بیارید واسه تحویل ِ کار . مامان و باباجون بدون بی خبر رفتن و وقتی برگشتن پشت درب بسته مونده بودن . حالا تماس گرفته بودن تا درُ باز کنم . رفتم آیفونُ زدم و درب واحد باز گذاشتم و مجددا قبل از اینکه مامان اینا به طبقه ی ما برسن باز خواب رفتم :دی . 

** بـرای شب نشینی خان بزرگ [پسرخاله م] به اتفاق همسر و دخترش و دخترخاله م و خالجونم اومدن خونه مون . یه دور همی ِ صمیمانه داشتیم و در نهایت بعد از شام مامانی و باباجون از جمع خداحافظی کردن ! وسایلشونُ جمع کردن و رفتن خونه :) محمد بهمراه پسرخاله م و داداشم رفتن تا برای جابجایی گاز به باباجون کمک کنن و بعد از اون برگشتن خونه . حالا که بعد از گذشت این یه هفته مامان و بابا نیستن یه جوری ام . داداشمم صبح که رفت سر کار برای شب برمیگرده خونه شون . در حال حاضر اینجا خوابه :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۱۲
  • ** آوا **
۰۶
بهمن
۹۳


 

 

* فـردا جلسه ی نمره ست و باید صبح دانشگاه باشم . شدیدا هم خسته م . نقاشی خونه ی مامان اینا تا حد زیادی انجام شده و نقاش قولشُ داده که برای فردا شب به کل کارش تموم میشه . می مونه وضعیت لوله کشی آب آشپزخونه بعد از اون نصب کابینت ها [البته اگه بموقع آماده شون کنن] ... ! امروز به اتفاق مامان و باباجون رفتیم خونه شون تا ببینیم کار نقاشی خونه تا کجا پیش رفته که با همچین صحنه ای رو به رو شدیم . وای این بنده ی خدا نقاش ، چه حوصله ای داشته . دور تا دور سقف هال و آشپزخونه ، همینطور کل درب و پنجره ها و بهمراه کاشی های اشپزخونه و ... همه و همه رو با روزنامه چسبونده بود تا برای فردا رنگ پاشی ِ روی دیوارُ انجام بده . خداییش من یکی که اعصاب این کارهارو ندارم :) ولی اوشون چه اعصابشُ داشته باشه و چه نداشته باشه باید این کارُ کنه وگرنه گند میزنه به کار خودش :دی مجبوره مجبور ... وگرنه کی خوشش میاد در ارتفاع چهار متری سقفُ روزنامه کاری کنه ؟؟؟  اونم خلاف جاذبه ی زمین !!!

** امشب باباجون سر ِ شام میگفت " خدای نکرده اگر این اتفاق شب میفتاد و بچه هام توی خونه خواب بودن ، اونوفت .... " مامان حرفشُ قطع کرد و گفت خواهشا حرفشم نزن ، حتی از تصورش مغزم سوت میکشه ! خدایا هنوز شاکرتیم بابت تمام لطفی که در حق خونواده ی ما داشتی ... 

*** مـامان بی خواب شده و پاهاش کمی اذیتش میکنه ! امشب قرص آلپرازولام خریده تا بخوره بلکه شب بتونه بخوابه :( بنده ی خدا این مدت خیلی اذیت شد . مخصوصا حالا که کم و زیاد آثار آنفلوانزا هنوز تو تنش مونده و کسل و خسته ش کرده :( دم به دقیقه هم میگه " ما مزاحم شما هستیم " . وقتی این جمله رو خودش یا باباجون میگن اعصابم بهم میریزه . هر چی بهشون میگم خواهشا انقدر نگین مزاحم مزاحم ... ولی کو گوش شنوا ؟؟؟ :( 

**** شـنبه رفتم عکاسی یه عکس پرسنلی جدید بگیرم واسه ثبت نام ارشد . قرار بود یکشنبه عصر برم دنبالش . الان که از نیمه شب گذشته و وارد سه شنبه شدیم هنوز نرفتم دنبال عکس . نوشتم تا بدونین چقدر از رفتن به مرکز شهر بیزارم . قبض عکسُ گذاشتم تا محمد فردا صبح بره تحویل بگیره بلکه موفق به ثبت نام ارشد بشیم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۲
  • ** آوا **
۰۵
بهمن
۹۳


 

* بـعد از اینکه یاس حالش خوب شد و امروز راهی ِ مدرسه شد دلم به این خوش بود که شکر خدا بیماری یاس ویروسی نبوده و توی خونه مون کس دیگه ای مبتلا نشده . بی خبر از اینکه مامان بنده ی خدا شب قبل خونه ی عمه م با تب و لرز دست و پنجه نرم کرده . صبح باباجون تماس گرفت و گفت مامانُ برده دکتر ! برای مامان کنار رادیاتور تشک و پتو + لحاف اضافه گذاشتم و سریعا" سوپ بار گذاشتم و کمی بعد مامان با چهره ای پف آلود و لرزان اومد خونه . بلافاصله بتامتازونُ براش تزریق کردم و تست پنی سیلینُ انجام دادم . فشارش هم ظاهرا شش و نیم بوده . سرمُ که حاوی دگزامتازون بود بهش وصل کردم و ترجیحا بجای اسکالپ آنژیوکت زدم که یه وقتی اگه باز نیاز به سرم بود کمتر سوراخ سوراخ شه :( تزریق پنی سیلین و سفتریاکسونُ انجام دادم . بنده ی خدا مامان فکر کنم از درون حسابی خشک بشه . سفکسیم خوراکی هم براش تجویز شده :( بعد دیگه کاملا رفت زیر لحاف تا بلکه تنش عرق کنه و لرزش از بین بره . 

الان که اینا رو تایپ میکنم مامان کمی دلش گرم رفته و خواب ِ . قبل از اینکه بخوابه یه لیوان آب جوش و عسل بهش خوروندم . یه لیوان چای و دارچین و شاخ نبات هم پشت بندش خورد . به همراه دو سه تکه ویفر . سوپ آماده ست ولی خودش میگه فعلا نمیخورم . آنژیوکتُ هنوز ازش جدا نکردم . فشارشُ مجددا گرفتم ! الان دیگه فشارش رسیده به 9 . کلا ما خونوادگی فشارمون از 9-10 تجاوز نمی کنه :) این یعنی فشار مامانی الان خوب شده . 

یه پیاز گنده هم چهار قاچ کردم گذاشتم بالاسرش بلکه کمی آلودگیهارو به خودش جذب کنه . 

وقتی مامان اومد خونه تمام دلخوشیش این بود که یاس چون مریض ِ دیگه مبتلا نمیشه . وقتی بهش گفتم بیماری یاس اصلا آنفلوانزا نبوده ، بلکه مربوط به سینوسشه دوباره نگران شده ، میگه نکنه باز بچه مریض شه :) خدایا خودت بخیر بگذرون . 

** جـهت پیشگیری از بیماری ، خودم دو تا سرماخوردگی یکجا دادم بالا :دی


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۰۴
بهمن
۹۳


 

 * شـکر خدا یاس بعد از سه شب متوالی تب و بدن درد دیشب تونست راحت بخوابه . کمی سرفه داشت ولی تب نه ! امروز صبح رفتم جواب آزمایشُ گرفتم . جز همون ESR ِ بالا الباقی آزمایشات خوب بود . ولی با این وجود رفتم داخل بخش و منتظر موندم تا پزشک متخصص بیاد و آزمایشُ نشونش بدم و در مورد داروها باهاش مشورت کنم . بعد از خوش و بش با همکارای سابق دکتر هم وارد بخش شد . تمام علایم و نشونه های بیماریُ به همراه داروهای مصرفی براش شرح دادم و در نهایت مطمئنم کرد که این ESR بالا ناشی از تب و عفونتی ِ که برمیگرده به سینوزیت . به دستور ایشون آزیترومایسین قطع شد . اصرار داشت که کووآموکسی کلاو شروع کنم که با توجه به حساسیت یاس به این داروی خیلی قوی در نهایت گفت همون سفکسیم کفایت میکنه و یه هفته این دارو رو مصرف کنه تا بهبودی کامل حاصل شه . خیالم راحت شد :) دیشب تا دیروقت بیدار بودم و بعد هم که خوابیدم دائما کابوس میدیدم و هراسون چشم باز میکردم و چهره ی یاس که تو خوابی عمیق بود بهم آرامش میداد . می بوسیدمش و دوباره تا دلم گرم می رفت باز با وحشت ناشی از کابوس از خواب می پریدم و باز آرامش چهره ی یاس ... و تکرار و تکرار ... طوری که صبح وقتی بیدار شدم تمام وجودم کسل و خسته بود .

+ خدایا شکرت ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۹
  • ** آوا **
۰۴
بهمن
۹۳


 

متاسفانه یاس از دیشب [پنجشنبه غروب] مجددا" تب دار شد و تمام طول شب و روز با دیکلوفناک و استامینوفن تبش ُ تا حدی کنترل کردم . تمام سعی م این بود که هر طوری هست جمعه رو سر کنم تا شنبه نزد متخصص عفونی ببرمش ولی حال بدی که داشت بقدری منُ ترسوند که باز به اجبار نزد پزشک عمومی اورژانس بردم . شرح حال کامل بهش دادم و دستورات دارویی که اجرا شد ... برای امشب آمپول دگزامتازون و یک دوز سفتریاکسون وریدی تجویز کرد ، به همراه 20 عدد کپسول سفکسیم ... و توصیه کرد در صورت تب حتما تبشُ با شیاف یا استامینوفن کنترل کنم و یه سری آزمایش غیر اورژانس نوشت تا در صورتی که تبش ادامه دار بود اونا رو هم  انجام بدم . از طرفی فشارش هم پایین بود . همونجا توی بیمارستان سرم و داروها اجرا شد و بعدش با همکار آزمایشگاه صحبت کردم که گفتن بهتره دست دست نکنم و همین امشب آزمایشُ انجام بدم . از بین آزمایشات دو مورد به صورت اورژانسی انجام نمیشد که اون دو تا توسط پزشک تصحیح شد و الباقی انجام شد . قرار شد که ساعت 23:30 تلفنی با همکار آزمایشگاه تماس بگیرم تا بهم نتیجه رو بگن بلکه زودتر از نگرانی در بیایم . 

چند دقیقه ی قبل تماس گرفتم . ظاهرا" WBC خون و CRP خوب بوده . ولی کمی ESR بالا بود که این مقدار ِ ناچیز نمیتونه خیلی نگران کننده باشه . ولی Diff  رو بهم نگفت . فقط اصرار داشت که فردا حتما برم پیش ِ دکتر اشرفی که متخصص عفونی هستن . ناگفته نمونه که خیلی نگران شدم . نمیدونم چرا انقدر اصرار داشت . البته من خودم تصمیم داشتم که حتما با شروع هفته ی کاری یاس رو به متخصص هم نشون بدم ولی اینکه همکارم انقدر با تاکید بهم گفت این کارُ انجام بدم نگرانم کرده . 

الان یاس کنارم دراز کشیده . شکر خدا تب نداره و رنگ چهره ش هم از اون برافروختگی ناشی از تب برگشته . سرفه هاش کمتر شده ولی همچنان ترشحات پشت حلق داره . من مطمئنم که مشکل یاس از سینوسشه و مطمئنم که سینوزیت باکتریایی ِ ! فقط از شانس بدم خوردیم به تعطیلات آخر هفته که متاسفانه متخصص ها در مطب هارو می بندن و میرن پی خوشی و بیمار می مونه و بیمارستان و پزشک های عمومی که نمیتونن تشخیص درست و درمون بذارن . بخدا راضی بودم بچه رو بستری کنن تا پزشک آنکال عفونی بیاد ویزیتش کنه :( حالم خیلی گرفته ست . اصلا دل ندارم ببینم یاس و یا هر بچه ی دیگه ای بیمار میشه . امشب که واسه تست و رگ گیری اینطور اشک میریخت دلم ریش شده بود ... ولی تمام اینا برای برگردوندن سلامتیش لازم بود و چاره ای جز تحمل نداشتم . ایکاش این کابوس لعنتی تموم شه و فردا وقتی چشم باز میکنه سر حال ِ سرحال باشه . چهار شنبه که مدرسه نرفت . فکرشُ نمیکردیم بیماریش تا این لحظه طول بکشه . برای شنبه و یکشنبه هم استراحت نوشته . حالا قراره شنبه رو بمونه استراحت کنه . اگه خوب شد یکشنبه باید بره تا از درساش عقب نمونه . 

+ خدایا ! دکتر وسیله ست ، منبهبودی دخترمُ از خودت میخوام ... از خوده خودت ...  


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۸
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۹۳


 

 

* دختر یعنی حالا که باباش نیست ، موقع خوابیدن لباس باباشُ بغل کنه ... :) 

بله ! یه همچین دختری داریم ما :) بقول خودش دخترا بابایی هستن P:

+ محمد امشب با همکاراش رفته ارتفاعات و حالا که ما توی شهرمون بارندگی داریم اونا برف رو تجربه میکنن . 

عنوان کپی : منبع عنوان این پست [کلیک]


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۶
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۹۳


* دیشب یاس برای دومین شب متوالی تب دار بود . با کلی غرولند خلاصه تونستیم راضیش کنیم تا آخره شب ببریمش بیمارستان . اورژانس بیمارستان بی نهایت شلوغ بود . خلاصه دکتر به یه آمپول بتامتازون و کپسول آزیترومایسین قناعت کرد :) از طرفی مامان اینا هم از دیروز ظهر اومدن خونه ی ما تا نقاش خونه رو رنگ کنه . اون بنده ی خدا هم انقدر این چند روز به خودش فشار آورد که دست راستش از بازو درد میکرد . از دکتر خواستم یه آمپول مسکن هم برای مامان بنویسه تا بلکه شب بتونه راحت بخوابه . ایشون هم متوکاربامول تجویز کردن . وقتی برگشتیم خونه اول آمپول مامانُ تزریق کردم که خودش متشکل از دو تا تزریق جدای از هم بود . دومیُ که تزریق کردم یاس به هق هق افتاده بود . بچه غصه ش گرفته بود که بعد از مادرجون نوبت خودشه :دی ! شکر خدا بعد از تزریق بتامتازون مقدار سرفه هاش خیلی خیلی کمتر شد و دم  ِ صبح دیگه تب دار نبود . الان هم خیلی بهتره .

** دیروز مراسم سوم ِ شوهر عمه م [عموی مامانم] بود . به اتفاق مامان و یاس در مراسم سوم شرکت کردیم . یاس هنوزم که هنوزه نمیتونه نسبت های ما رو با این خونواده درک کنه . در کل اینجوری بگم اگه من بخوام برای شما هم توضیح بدم شمام نمی تونین درک کنین ! از بس که نسبت های ما پیچیده ست . یادمه خواهر محمد تو آی تی پزشکی مشغول بود . عموجون کامران منم اونجا مشغول بود . در واقع حضور عموجونم در اون اداره بهونه ای شد تا خواهر محمد هم در اونجا مشغول به کار شه . از قضای روزگار دایجونم که با خواهر ِ محمد ازدواج کرده دوست صمیمی و دوران کودکی عموجونم بوده :) تا اینجاشُ درک کردین ؟؟ خواهر محمد به همکاراش گفته بود که من [آوا] خواهرزاده ی همسرش هستم . یه روز با زنداییم [خواهر محمد] رفتیم اداره شون . بعد از معرفی کردن من به همکاراش نشستم تو جمعشون و کمی حرف زدیم ، تا اینکه عموجونم وارد شد . منم با لبخندی پت و پهن رفتم سمت عموجونم و باهاش رو بوسی کردم . همکارای خواهرمحمد از تعجب هنگ کرده بودن که منی که زن داداش فلانی هستم (!) چرا رفتم با آقای فلانی روبوسی کردم . همونجا بود که خواهر محمد اون بُعد ِفامیلی مارو هم بیان کرد . اینکه من هم برادرزاده ی آقا کامران هستم و از طرفی خواهرزاده ی " عید شب وچه " :دی بندگان خدا میگفتن وااااااااااااای آنوشاجان [اسم مستعار خواهر محمد] دیگه بسه ، ما قاطی کردیم :دی

حالا مطمئنا من بخوام بگم چه نسبت های پیچیده ی دیگه ای داریم شمام دستاتونُ میذارین رو سرتون و میگید آواااااااااااااااا دیگه بسه ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۸
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۳


 

* این تصویر شده آینه ی دق ِ این ایام ِ من . دیگه حالم ازش بهم میخوره . نمیدونم چرا اینجوری شده . این مدت باز با Vپی N میشد به وبلاگها سرکشی کرد ولی حالا دیگه اون راهکار هم جوابگو نیست . انقدر Reload کردم ماوس هم صداش در اومده . یعنی چی آخه ؟؟؟ ببینم این مشکل فقط برای منه یا شماها هم برای ورود به وبلاگ دوستان همچین مشکلی دارین ؟؟؟ :((( اعصاب نذاشتن برای ما . 

چند وقته برنامه ی مهاجرتُ روی سیستمم نصب کردم ولی دل رفتن از این بلاگفای لعنتیُ ندارم . با این مسخره بازیهای اخیرش واقعا دیگه کلافه م کرده . 

** نـ مراتُ ثبت کردم و برگه های ارزشیابی ُ تکمیل کردم و یه لیست از نمرات مرتب کردم تا در جلسه ی نمره مثل دفعه ی قبلی سرگیجه نگیرم . حالا منتظرم تا تاریخ 7 بهمن برم و دستمُ بزنم زیر چونه م و نمراتُ ارائه بدم و بعد بخندم به اوناییکه باید بگردن تا از بین اوراقشون نمرات ِ دانشجوها رو در پیدا کنن :دی ! حالا خنده دار اینه که من این همه برنامه ریزی کردم برای راحتی کار اونروز . بعد یه جای کار بلنگه . آی میخندم . آی میخندم ...   

 
  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۳
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۳


 

* امروز [یکشنبه] دوماد دایی جونم اومد و گچ کاری بالای پنجره رو انجام داد و نقاش هم خونه رو برای رنگ برانداز کرد و برای چهارشنبه به امید خدا کارشُ شروع میکنه . گفت حدودا 5 روز وقت می بره . برای شام دختر داییم به همراه آقاشون [گچ کار مربوطه] موندن و یه لقمه شام دور هم خوردیم و به دلیل خستگی زیاده همسرش خیلی زود رفتن . هنوز به حیاط نرسیده بودن که خواهرم گفت براش پیامک اومده که عموی مامان فوت کرده . مامان بعد از خداحافظی با برادرزاده ش وقتی برگشت داخل خبر فوت عموجون رو بهش دادیم ! کمی نشست و حسابی تو فکر رفت . با داداشش تماس گرفت و از صحت خبر مطمئن شد . من و مامان به اتفاق محمد راهی محل شدیم تا بریم خونه ی عموجون مرحوم . بزرگترین ِ خاندان ِ فامیل بود . علاوه بر اینکه عموی مامانم میشد ، شوهر عمه ی منم بود . خدا رحمتش کنه . بنده ی خدا چند سال ِ آخر عمرش به آلزایمر مبتلا شده بود ولی شکر خدا مرگ راحتی داشت . روحش شاد ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۳
  • ** آوا **
۲۸
دی
۹۳


 

این پست مربوط به شنبه ست ! که بعد از نیمه شب ثبت شده ...  

* دیشب زمان اصلا نمی گذشت . تا خود صبح و تا همین لحظه چشم روی هم نذاشتم . هر بار چشمامُ می بستم و میگفتم خدایا یعنی ممکنه خواب باشه ؟! دوباره آروم چشم باز میکردم و باز صحنه ی جلوی روم برای چندمین بار بهم هشدار داد که زهی خیال باطل . از واقعیت هم واقعی تره ! حالا تصویر که هیچ . بوی گاز و دود واقعا داشت خفه م میکرد . داداشم بنده ی خدا در طول شب چند بار بیدار شد و اطرافُ چک کرد و منم همه ش میگفتم علی بخواب صبح باید بری سر کار . ساعت 08:00 شوهر خواهرم تماس گرفت که تو اداره ی بیمه ی مرکزی ِ و مشغول سر و سامون دادن به کارای بیمه ست و فرمُ پر کرده . منم برای خودم میچرخیدم و کم کم تمرکز کردم تا خلاصه از یه جایی شروع کنم . بین کار همسایه ی مامان اومد و بهم سر زد . خیلی اصرار کرد که بمونه و کمک کنه . مطمئنش کردم که تا کارشناس برای بازدید نیاد نمیتونیم هیچ کاری انجام بدیم . کمی بعد عموجون و زن عمو اومدن و ده دقیقه ای موندن و بعد زن عموم گفت ما هم زودتر بریم پلوپز روشن ِ ! بنده ی خدا یهویی استرس گرفت و رفتن . 

رها به اتفاق همسر و پسرش اومدن و تماس پشت تماس . انقدر این ماجرای تکراریُ برای آدمهای غیر تکراری تعریف کرده بودم که دیگه واقعا خسته شدم . بندگان خدا نگران بودن و میخواستن زیر و بمُ ماجرا رو بدونن ولی فکر نمیکردن ما برای چند دهمین بار داریم ماجرا رو تعریف میکنیم . به شوخی به شوهر ِ رها گفتم یکی بشینه کل ماجرا رو تعریف کنه سیو کنیم هر کی تماس گرفت براشون پلی کنیم و خودمون به کارهامون برسیم :)))) 

آبجی بزرگه برامون ناهار درست کرد و دم دمای ظهر شوهرش با یه دیگ پر لوبیا پلو و کلی ابزار اومد . دیگه به کمک ماکروویو غذا رو گرم کردیم و ساعت 13:00 بود که مامورین بیمه هم اومدن و اسنادُ جمع اوری و ضمیمه کردن و رفتن . بعد از رفتنشون تازه اول کار ما بود . اول آقا سعید ( شوهر خواهرم بزرگم ) گازُ سر و سامون داد و ما بساط چای گرفتم . بعد لوله کشی ِ آبُ انجام داد و آب گرمُ وصل کرد . فرشهارو روونه ی قالی شویی کردن . من و رها هم اسباب برقی مامانُ شستیمُ از اشپزخونه می فرستادیم بیرون . آقایون شیشه های شکسته رو جمع کردن و قاب پنجره هارو در اوردن تا ببرن برای نصب شیشه ... صندلی هارو کف مالی کردیم و شستیم .... دیگه جهادی شده بود برای خودش :) اطراف 15:00 بود که مامان اینا هم رسیدن . شکر خدا مامانی و باباجون روحیه ی خیلی اروم و خونسردی داشتن . هر طرفُ که چک میکردن میگفتن خدارو شکر که شماها سالمین .... خلاصه بعد از اینکه ناهار خوردن مامان هم دست بکار شد . دست جمعی شروع کردیم به تمیز کاری و خالی کردن اشپزخونه ! و شستشوی مبلها ... 

بعد از شام ض دایجونم به اتفاق خونواده ش اومدن . تمام روز کل اقوام تماس گرفتن و هر کدوم جویای احوال ما و چگونگی رخ داد این حادثه بودن . یه منشی تلفنی نیاز داشتیم تا وقایع رو اونطوری که بود شرح بده . دوماد داییم همونیکه 18 دی ماه جشن عقدش بود کارش گچ کاری ِ ! دیگه دوماد تازه به فامیل پیوسته مون اومد و برانداز کرد و قرار ِ از فردا کارُ شروع کنه :) بعد از رفتن مهمونها منم بعده شش روز شال و کلاه کردم تا برگردم خونه و فردا مجدد برم تا به مامان کمک کنم . همگی خسته شدیم . نای حرکت کردن نداشتیم ولی با تمام اوصاف گلایه ای نداشتیم . از هیچ کس و هیچ چیز . ذکر همه مون شده خدایا کرمتُ شکر ... 

** نـسبت به دیشب خیلی بهترم . با برگشتن باباجون و مامانی دلهره های منم تموم شد . با اینکه می دونستم من هیچ مقصر نبودم و هیچ کوتاهی ای نکردم ولی تهه دلم عذاب می کشیدم که نتونستم امانتشونُ صحیح و سلامت بهشون برگردونم ولی باباجون و مامانی برخوردی نداشتن که من ذره ای حس کنم که شاکی هستن و ناراحت و این نوع ِ برخوردشون خیلی آرومم کرد . راه براه هم از تک تکمون تشکر میکردن بابت " زحماتی که میگفتن همه مون کشیدیم " :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۹
  • ** آوا **
۲۶
دی
۹۳


 

گاهی وقتها اتفاقاتی تو زندگیمون میفته که آدم می مونه کِی ، کجا ، به داد کدوم بنده ی خدایی رسیدیم که حالا خدا انقدر هواتُ داشته ....


  • ** آوا **
۲۵
دی
۹۳


 

* دیشب شب خیلی سختی بود . خیلی سخت ... هنوزم باقیمونده ی درد جسمی ِدیشب توی تنم ِ ! و اذیتم میکنه . داداشمُ که راهی کردم احتمالا به جبران دیشب باز کمی بخوابم . امروز قبل از ظهر یاس کلاس زبان داره و برای ناهار هم جایی مهمون ِ ! منزل جاری ِ دختر داییم حباب :) پس نمیشه با خیال ِ راحت خوابید چون دلهره ی رسیدن ساعت کلاسشُ دارم :(((( 

** امروز بعده گذشت این همه وقت [یک ترم دانشگاهی] ، میتونم برم زیارت اهل قبور . اونم دقیقا در روز خاص ِ خودش . یعنی غروب پنجشنبه .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰
  • ** آوا **
۲۴
دی
۹۳

دو سئوال هست که حسابی مرا به چالش میکشد !!! 

1  - اسکیموها چگونه زندگی میکنند ؟! ( سئوالی که محمد در برگه ی امتحانی مطرح کرده بود و دانش آموزی که با جسارت تمام جواب داده بود آنها خودشان میدانند چطور زندگی کنند . البته این پاسخ تنها می تواند از یک به اصطلاح بچه تهرون باشد و لاغیر ... ) الان دلم همون جسارتُ میخواد برای نوشتن .  

2 - خودتان را چقدر دوست دارید ؟! ( سئوالی که در جلسه ی مدرسه ، کارشناس مربوطه برای اولیاء دانش آموزان مطرح کرد و همه در جواب ، فقط سر تکان دادیم !!! ) 

 

* یـکی از همکارای سابق و ایضا دوست صمیمی محمد مسئول پروسه ی روش تدریس چند معلم پایه ی ششم بوده و از اونجا که محمد یکی از بهترین هاست از جانب ِ ایشون بعنوان داور انتخاب شده تا فیلمهایی که از روش تدریس سایرین گرفتن بازبینی کنه تا از بین اونها بهترین انتخاب شه . حالا این همکار هر از گاهی میاد منزلمون تا با هم این تحقیقُ انجام بدن . الان که من در منزل پدرم [در کنار برادرم و یاس ] هستم محمد به همراه همکارش در منزل ما به سر میبرن و امشب خونه مون موندگارن تا انشالله به لطف خدا کار تحقیقُ تموم کنن :) غروبی محمد تماس گرفت و گفت آقای سادات میخواد باهات صحبت کنه . اون بنده ی خدا اونور خط از من عذرخواهی میکرد که برای کاراشون گاهگاهی منُ از خونه دک میکنن و من اینور خط خیالشُ راحت کردم که اینبار من به میل خودم و البته کمی چاشنی اجبار بابت بی آبی و عدم حضور والدین ِ برادرم ، در منزل نیستم تا ایشون کمتر حس عذاب وجدان داشته باشن :دی


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۹
  • ** آوا **
۲۴
دی
۹۳


 

* از یه ساعت بعد از درج پست قبلی تا این لحظه به دلیل بی آبی خونه ی مامان هستم . البته همین چند دقیقه ی قبل باباجون و مامانی راهی ِ تهران شدن و حالا من خونه شون تنهام . قرار بر این ِ که تا شنبه که به امید خدا برمیگردن همینجا بمونم تا داداشم تنها نباشه . به احتمال خیلی زیاد فردا محمد هم بهمراه دو سه تا از دوستان صمیمیش راهی ِ ییلاقن . ییلاق در زمستون چه شود ... !!! فعلا همین . چیز دیگه ای برای گفتن ندارم . 

** منزل مادر باشی  ولی پدر و مادر حضور نداشته باشن واقعا حس بدی بهمراه داری ... دقیقا درگیر همین حسم . مخصوصا که تنهام ... :(


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۳
  • ** آوا **
۲۲
دی
۹۳


 

* قـبل از اینکه بیام سراغ سیستم برای خودم دنبال یه نشونه میگشتم ! شاید میخواستم برای خودم چیزیُ ثابت کنم . عدد 111 کاملا تو ذهنم نقش بسته بود و وقتی وبلاگُ باز کردم اصلا از دیدنش تعجب نکردم . برعکسِ اونروزی که اسم صهبا رو لابه لای کامنتها دیده بودم و شوکه شدم . حالا ولی کاملا آرومم و به این فکر میکنم ارقام و اعداد این تصویر چه تناسب زیبایی دارن . یه نظم ِ خاصی دارن ... 

** عـصری مامان اومد خونه مون . کمی حرف زدیم و بعدتر باباجون هم اومد و جای همگی خالی یه عصرونه ی مختصری خوردن و رفتن . به امید خدا آخره هفته راهی ِ سفرن ! جشن عروسی یکی از اقوام دور پدری دعوتن . فردا باید برم کمی نشونه های بزرگ شدن ِ مادرمُ از موهاش بزُدایم :دی

*** استرس یعنی اینکه هر بار میری شیر آبُ باز میکنی با دلهره میگی " وای نکنه باز آب قطع شده باشه " ! درست در همین لحظه من دچار استرس ناشی از قطعی آب هستم . وقتی آب قطع میشه همه ش دلم میخواد فرار کنم . حتی اگر باهاش کاری هم نداشته باشم دلم نمیخواد در اون مکان بی آب لحظات دلهره آورمُ سر کنم . امروز سومین بار ِ که آب قطع شده :(  

**** وزارت بهداشت دفترچه ی ارشد رشته های گروه پزشکیُ گذاشته توی سایت . سال قبل بر خلاف اصرارهای همسرجان از ثبت نام ِ ارشد شونه خالی کردم ولی امسال ( در کل از اول مهر ماه ) هر دو سه روز یه بار بهم میگه ثبت نام کِی انجام میشه ؟ هر بار میگفتم هنوز وزارت بهداشت اعلام نکرده . خلاصه اینکه از دیشب قضیه ی انتشار دفترچه در سایت لو رفت . الان راست میره چپ میره یهویی میگه " آوا ثبت نام میکنیااااااااا " :دی بعد دقیقا مثل آقا معلم ها می ایسته بالاسرم و میگه بخون بخون وقت خودتُ به بطالت نگذرون :دی ! دیشب مشغول شام خوردن بودیم و کاملا تمرکز کرده بودم تا لقمه مُ خوب بجوم که یه دفعه بی مقدمه گفت " مینویسیا ااا " ! من برای لحظه ای هنگ نگاش کردم . اولش فکر کردم منظورش به یاس ِ ولی وقتی سرمُ بالا گرفتم دیدم نه ! منُ نگاه میکنه . گفتم چیُ بنویسم ؟! گفت اسمتُ برای ارشد می نویسی :دی ! بله ! یه همچین شوهر مُشَوِقی دارم من . خدای ِ انگیزه ست . خدایا کمی همت در ما ارزانی دار تا دل شوهرجانُ شادتر از حال کنیم :*

+ رفتم انتخاب موضوع این پستُ انجام بدم که در کمال ناباوری دیدم موضوع " روزمرگی هام " تیک خورده ست :دی


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۶
  • ** آوا **
۲۰
دی
۹۳


* نـمیخواستم بنویسم ولی حالا دلم داره میترکه ... 

روز پنجشنبه ما کلا 3 ساعت در جشن بودیم . از این 3 ساعت به جرات میتونم بگم یک ساعت و نیم فقط به این فکر میکردم " آخ دایی جون چی میشد اگه تو هم بودی " ! گوشه به گوشه لابه لای جمعیت دنبالش میگشتم . خیلی حس بدی ِ حس این لحظه هام . انگار دقیقا توی یک حباب گیر کردم . زنده ام ولی از دنیا جدام . انقدر دلم هواشُ کرده که حد و حساب نداره . اشکام یه بند میاد ... اونروز وقتی برگشتم خونه دلم نمیخواست از این همه چشم انتظاری بی نتیجه م با کسی حرف بزنم ولی شب وقت خواب خیلی خیلی بیشتر بودنشُ حس میکردم . اینکه هست ولی قادر به دیدنش نیستم . براش فاتحه ای فرستادمُ چشمامُ بستم . شب خوابشُ دیدم . بعده این همه وقت خلاصه خوابشُ دیدم . دیدم وسط حیاط ایستاده . با اخمی که از هر قشنگی قشنگترش میکرد . دستشُ توی جیب شلوارش فرو برده و همینطور نگام میکنه . پرواز کردم سمتش . از ذوق نمیدونستم باید چی بگم. فقط محکم بغلش کردم و بوسیدمش . همیشه وقتی تعداد بوسه هامون بیشتر میشد سرشُ به عقب میکشید ولی مشخص بود فقط داره خودشُ لوس میکنه که مثلا بگه بسه . همینطور سرشُ به عقب کشید و من باز هم صورتشُ عرق بوسه کردم . بعد از کلی بوسیدن سرمُ گذاشتم روی شونه ش و گفتم داییجون اصلا معلوم ِ کجایی ؟ بی معرفت نمیخواستی جشن برادرزاده ت بیای و شادمون کنی ؟ سکوتش سنگین بود . چیزی نگفت . همونطور که سرم روی شونه هاش بود و اشک میریختم از خواب بیدار شدم . پهنای صورتم خیس بود .

+ این دل ِ بی صاحاب ، این من ِ زبون نفهم خیلی خیلی براش دلتنگ شده .... 


  • ** آوا **