شرح ماوقع ...
* فـردا جلسه ی نمره ست و باید صبح دانشگاه باشم . شدیدا هم خسته م . نقاشی خونه ی مامان اینا تا حد زیادی انجام شده و نقاش قولشُ داده که برای فردا شب به کل کارش تموم میشه . می مونه وضعیت لوله کشی آب آشپزخونه بعد از اون نصب کابینت ها [البته اگه بموقع آماده شون کنن] ... ! امروز به اتفاق مامان و باباجون رفتیم خونه شون تا ببینیم کار نقاشی خونه تا کجا پیش رفته که با همچین صحنه ای رو به رو شدیم . وای این بنده ی خدا نقاش ، چه حوصله ای داشته . دور تا دور سقف هال و آشپزخونه ، همینطور کل درب و پنجره ها و بهمراه کاشی های اشپزخونه و ... همه و همه رو با روزنامه چسبونده بود تا برای فردا رنگ پاشی ِ روی دیوارُ انجام بده . خداییش من یکی که اعصاب این کارهارو ندارم :) ولی اوشون چه اعصابشُ داشته باشه و چه نداشته باشه باید این کارُ کنه وگرنه گند میزنه به کار خودش :دی مجبوره مجبور ... وگرنه کی خوشش میاد در ارتفاع چهار متری سقفُ روزنامه کاری کنه ؟؟؟ اونم خلاف جاذبه ی زمین !!!
** امشب باباجون سر ِ شام میگفت " خدای نکرده اگر این اتفاق شب میفتاد و بچه هام توی خونه خواب بودن ، اونوفت .... " مامان حرفشُ قطع کرد و گفت خواهشا حرفشم نزن ، حتی از تصورش مغزم سوت میکشه ! خدایا هنوز شاکرتیم بابت تمام لطفی که در حق خونواده ی ما داشتی ...
*** مـامان بی خواب شده و پاهاش کمی اذیتش میکنه ! امشب قرص آلپرازولام خریده تا بخوره بلکه شب بتونه بخوابه :( بنده ی خدا این مدت خیلی اذیت شد . مخصوصا حالا که کم و زیاد آثار آنفلوانزا هنوز تو تنش مونده و کسل و خسته ش کرده :( دم به دقیقه هم میگه " ما مزاحم شما هستیم " . وقتی این جمله رو خودش یا باباجون میگن اعصابم بهم میریزه . هر چی بهشون میگم خواهشا انقدر نگین مزاحم مزاحم ... ولی کو گوش شنوا ؟؟؟ :(
**** شـنبه رفتم عکاسی یه عکس پرسنلی جدید بگیرم واسه ثبت نام ارشد . قرار بود یکشنبه عصر برم دنبالش . الان که از نیمه شب گذشته و وارد سه شنبه شدیم هنوز نرفتم دنبال عکس . نوشتم تا بدونین چقدر از رفتن به مرکز شهر بیزارم . قبض عکسُ گذاشتم تا محمد فردا صبح بره تحویل بگیره بلکه موفق به ثبت نام ارشد بشیم .
- دوشنبه ۹۳/۱۱/۰۶