MeLoDiC

شرح ماوقع ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شرح ماوقع ...

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ


 

 

* فـردا جلسه ی نمره ست و باید صبح دانشگاه باشم . شدیدا هم خسته م . نقاشی خونه ی مامان اینا تا حد زیادی انجام شده و نقاش قولشُ داده که برای فردا شب به کل کارش تموم میشه . می مونه وضعیت لوله کشی آب آشپزخونه بعد از اون نصب کابینت ها [البته اگه بموقع آماده شون کنن] ... ! امروز به اتفاق مامان و باباجون رفتیم خونه شون تا ببینیم کار نقاشی خونه تا کجا پیش رفته که با همچین صحنه ای رو به رو شدیم . وای این بنده ی خدا نقاش ، چه حوصله ای داشته . دور تا دور سقف هال و آشپزخونه ، همینطور کل درب و پنجره ها و بهمراه کاشی های اشپزخونه و ... همه و همه رو با روزنامه چسبونده بود تا برای فردا رنگ پاشی ِ روی دیوارُ انجام بده . خداییش من یکی که اعصاب این کارهارو ندارم :) ولی اوشون چه اعصابشُ داشته باشه و چه نداشته باشه باید این کارُ کنه وگرنه گند میزنه به کار خودش :دی مجبوره مجبور ... وگرنه کی خوشش میاد در ارتفاع چهار متری سقفُ روزنامه کاری کنه ؟؟؟  اونم خلاف جاذبه ی زمین !!!

** امشب باباجون سر ِ شام میگفت " خدای نکرده اگر این اتفاق شب میفتاد و بچه هام توی خونه خواب بودن ، اونوفت .... " مامان حرفشُ قطع کرد و گفت خواهشا حرفشم نزن ، حتی از تصورش مغزم سوت میکشه ! خدایا هنوز شاکرتیم بابت تمام لطفی که در حق خونواده ی ما داشتی ... 

*** مـامان بی خواب شده و پاهاش کمی اذیتش میکنه ! امشب قرص آلپرازولام خریده تا بخوره بلکه شب بتونه بخوابه :( بنده ی خدا این مدت خیلی اذیت شد . مخصوصا حالا که کم و زیاد آثار آنفلوانزا هنوز تو تنش مونده و کسل و خسته ش کرده :( دم به دقیقه هم میگه " ما مزاحم شما هستیم " . وقتی این جمله رو خودش یا باباجون میگن اعصابم بهم میریزه . هر چی بهشون میگم خواهشا انقدر نگین مزاحم مزاحم ... ولی کو گوش شنوا ؟؟؟ :( 

**** شـنبه رفتم عکاسی یه عکس پرسنلی جدید بگیرم واسه ثبت نام ارشد . قرار بود یکشنبه عصر برم دنبالش . الان که از نیمه شب گذشته و وارد سه شنبه شدیم هنوز نرفتم دنبال عکس . نوشتم تا بدونین چقدر از رفتن به مرکز شهر بیزارم . قبض عکسُ گذاشتم تا محمد فردا صبح بره تحویل بگیره بلکه موفق به ثبت نام ارشد بشیم . 


  • دوشنبه ۹۳/۱۱/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">