MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۰
دی
۹۳


 

* ساعت 15:00 تازه دلم گرم رفته بود تا چند دقیقه ای بخوابم که با صدای زنگ واحدمون از خواب پریدم . از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ! تنها تونستم حضور یک شخصُ پشت درب واحدمون در سمت چپ ببینم ولی جنسیتش برام مجهول بود . با احتیاط درُ باز کردم که دیدم خانم واحد بالایی بلوز و شلوار با شال مشکی بر سر که اگر نبود هم فرق چندانی نداشت [پوشش اون خانم به خودش مربوطه فقط خواستم توصیفش کنم تا عدم تشخیص جنسیت ایشونُ قبل از باز نمودن در از جانب خودم توجیه کنم ] با لبخندی ملیح ایستاده . بعد از سلام و احوالپرسی از من طلب نون بربری کرد . اتفاقا آخرین بسته ی نون بربریُ صبح به همراه یاس تناول نموده بودیم و عذرخواهی کردم و گفتم شرمنده نون نداریم ، تازه امروز سپردم عصری همسرم بخره . دوباره ادامه داد " آخه امروز از فاضلاب موش اومده تو خونه مون . رفتم دارو خریدم حالا کمی نون بربری میخواستم که دارو رو بهش بمالم سر راهش قرار بدم بلکه به دام بندازمش "  با چشمهایی گرد پرسیدم "مووووووووش ؟" با لبخند حرفمُ تائید کرد . باز پرسیدم " یعنی الان تو خونه توووووون موووووووشه ؟ " باز تائید کرد .برای لحظه ای به این فکر کردم که این خانم چقدر ریلکس ِ !گفتم بذار گوشه و کنار فریزرُ بگردم شاید کمی نون خرد و ریز پیدا کنم . کمی که گشتم اندازه ی دو تا کف دست نون بربری پیدا کردم و دادم . گفتم چقدر خوبه که شما نمیترسی من اگه بودم سکته میکردم :دی . بعد خیلی تند و سریع داستان اون شب خودمونُ تعریف کردم . گفتم در عرض یه ساعت چه بلایی سر زندگیمون اومد . کلی خندید و تشکر کرد و رفت . بعد ِ رفتنش تا دقایقی در ذهنم از وحشتهای زنانه ی خودم و ریلکسی اون خانم در عجب بودم . چقدر راحت تونسته بود موش رو تو خونه ش حبس کنه بره دارو بخره . حالا با لبخندی بر لب بیاد از من نون بگیره و دارو رو بماله بهش ... منتظر بشینه تا موش بیاد از اون دارو بخوره ! خودمُ تصور میکنم که در تمام مدت روی مبل جارو به دست ایستادم و گاها بالش بغل کردم و در حالیکه پاهامُ جمع کردم روی مبل نشستم و با چشمانی گرد و مملو از وحشت به دور و برم نگاه میکنم :دی ! خداییش به ریلکس بودن این خانم کمی حسودیم شد :دی 

** امروز همون راننده ای بود که یاس ازش می ترسید ! همون اومده بود تا بریم دنبال یاس . البته با آژانس تماس گرفتم و درخواست ماشین کردم که ظاهرا نوبت ایشون بود . در حد یه سلام گفتن و یه سلام شنیدن و گفتن مسیر با هم ، همکلام شدیم . سر خیابون مدرسه ازش درخواست کردم لحظه ای همینجا بمونه تا ببینم تو این ازدحام و شلوغی یاس هست یا نه که دیدم یاس با صورتی برافروخته و چشمای پف کرده منُ نگاه میکنه . سریعا سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت منزل . یاس تب دار بود ... لحظه ی پیاده شدن کرایه رو دادم که ایشون باید به من 1000 تومن برمیگردوندن . دو تا سکه بهم دادن . همزمان گوشیشون زنگ خورد و داشتن با مدیر آژانس صحبت میکردن . منم دو تا سکه رو که بخیالم دو تا 500 تومنی بود گرفتم و از ماشین پیاده شدم و ایشون هم سریعا رفتن . وقتی خواستم سکه هارو داخل کیفم بذارم دیدم ای داد بجای دو تا 500 تومنی دو تا 50 تومنی بهم داده . به یاس گفتم و اومدیم بالا . هنوز نفسم آروم نگرفته بود که گوشی موبایلمُ برداشتم تا شماره ی آژانسُ بگیرم که دیدم یاس میگه مامان چیکار میکنی ؟ بهش زنگ نزنی شمارتُ میگیره ها :دی . گفتم مامان به آژانس زنگ میزنم . تماس گرفتم و بهشون گفتم همچین اشتباهی رخ داده که راه حلشون این بود با سرویس بعدی که از آژانس ما میگیرین هر راننده ای که بود هزار تومن کمتر کرایه بدین [در واقع میشه 900 تومن کمتر] و به راننده بگین تا به ما خبر بدن که باهاتون حساب شده . تشکر کردم و گوشیُ قطع کردم . 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، بابت اینکه یاس انقدر حواسش جمع ِ خیلی خوشحال شدم . و هیچ تلاشی نمیکنم که این حساسیت هاشُ از بین ببرم . دلیلی نمی بینم که نیاز باشه به همه اعتماد کنه . تو این جامعه که گرگ صفت فراوونه همون بهتر که یاس با این حساسیت هاش مراقب خودش باشه . 

البته سکوت مرموز امروز این آقا یه جورایی منُ به این فکر انداخت که شاید از تعارفات اون روزشون واقعا هدفی داشته که حالا وقتی با سر رفته تو دیوار اینطور زبان سکوتُ ترجیح داده . یا بقول یاس شاید مخصوصا سکه های اشتباهی داده تا من باهاشون تماس بگیرم . نمیدونم والله . حالا دیگه خودمم دچار وسواس فکری شدم . 


  • ** آوا **
۲۰
دی
۹۳


 

* مـتاسفانه من نه تنها در دنیای مجازی ، بلکه در دنیای واقعی هم تبدیل به یک آدم بدبین شدم که دیگه به این راحتی نمیتونم به کسی اعتماد کنم . دلیلشُ خیلی از دوستان قدیمی میدونن . این روزها دوستان جدیدی داشتم که ازم درخواست رمز داشتن . به بعضیاشون با توجه به نکاتی که مد نظر خودم بود رمز مطالبمُ دادم ولی وبلاگ بعضی از دوستان برام حکم زنگ خطرُ داره ، برای همین واقعا شرمنده م از اینکه نمیتونم به همین راحتی اعتماد کنم و رمزُ در اختیارشون قرار بدم . از طرفی دوست ندارم این عزیزان ازم رنجیده خاطر بشن . به همین دلیل مطالبی رو که در ادامه ی پستهای رمز داره در Page جدا گونه ای قرار میدم و لینک اون page در اختیار دوستان جدید قرار داده میشه تا بتونن در ادامه ی مطالب رمز داری که جنبه ی عمومی ترُ دارن همراهم باشن . بالطبع باقی دوستانی که رمزُ در اختیار دارن مسئولیتشون سنگین تره . لطفا در حفظ رمز کوشا باشید . 


  • ** آوا **
۱۹
دی
۹۳


 

* هـ مونطور که اخبار هواشناسی اعلام کرد از دیروز صبح سرمای عجیبیُ تجربه میکنیم . انقدر سرد که حتی توی خونه هم احساس گرما نمی کنیم . گاهی با خودم فکر میکنم اسکیموها چطور روزگار می گذرونن . البته ! اینم باید در نظر داشت که بدن انسان به مرور با شرایط آداپته میشه و کمتر تحت تاثیر تغییرات محیط زیست واکنش نشون میده . دقیقا مثل افرادیکه به طور مداوم در ارتفاعات کوهستانی زندگی میکنن و سطح هموگلوبین بدنشون خیلی بالاست . راحت زندگی میکنن و هیچ مشکلی ندارن ولی کافیه ما یه سفر کوتاه مدت به اون ارتفاعات بریم از همون بدو ورود بدنمون نسبت به کمبود اکسیژن واکنش نشون میده و نهایتا با درد قفسه ی سینه و علائمی شبیه به ام آی برمیگردیم پایین . حالا شده کار ما ! بدن ما به این سرما اصلا و اصلا عادت نداره . الان در واقع یه جورایی تو شوکیم :( 

دیروز مراسم جشن عقد دختر داییم [من عسل صداش میکنم ] خیلی خیلی خوب برگذار شد . با اینکه بارندگی شدیدی داشتیم ولی شکر خدا مکانمون از نظر بارش پوشیده و محفوظ بود ولی از شدت سرما شدیدا" کم آورده بودیم . هر چی باشه دی ماه بوده و اونم درست در روزی که جبهه ی هوای سرد وارد شهرمون شد . سرما واقعا اذیتمون کرد . وسط مراسم حس کردم پهلوهام به خصوص پهلوی چپم شدیدا درد گرفت . همونجا بود که غم کلیه درد افتاد به جونم . عصر خیلی زود برگشتیم سمت خونه . خواهر محمد [زنداییم] هم اومدن پیشمون و آقایون [دایی جونم و محمد] مجددا برگشتن سمت محل و ما به اتفاق موندیم خونه و بعده خوردن عصرونه دست به کار شدم تا برای شام چیزی تهیه کنم دور هم بخوریم . آقایون آخر شب برگشتن و امروز صبح دایی جون اینا راهی ِ خونه شون شدن . 

** فـردا یاس آخرین امتحانشُ میده ولی از غروب تُن صداش عوض شده و صورتش برافروخته ست و آبریزش بینی شدیدی داره . برای شام سوپ بار گذاشتم و الان خاموشش کردم تا کمی جا بیفته تا بعد از ثبت این پست شام بخوریم . جای سوپ خوراش خالی . بخصوص حباب عزیزم ... 


  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۳


 

همین حالا با خبر شدم که حال جسمی یکی از دوستانِ عزیزم بد شده و حالا بیمارستان بستری ِ و احتمالا میره کارش به جراحی بکشه . از آدمهای بی وجدان بیزارم. از ادمهای مغرور متنفرم .... انقدر عصبانی هستم که حد و حساب نداره .  .... لطفا براش دعا کنین . 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۸
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


 

* سـه نوع میوه هست که من بی نهایت دوسشون دارم ولی تو خونه ی ما زیاد طالب ندارن . برای همین یه وقتایی محمد ته ِ سورپرایز کردن از این سه میوه برام میخره . لیمو شیرین یکی از اون سه مورد ِ که تنها تنها میخورم .  البته این عدم رقابت تنها در خونه ی ما وجود داره . اگه منزل پدرم باشیم و لیمو شیرین بین میوه ها باشه همه سر و دست می شکونیم برای بچنگ آوردنش :دی . تنها میوه ای هست که وقتی می بینم آنچنان دست و پام شل میشه که حتما حتما باید برای خودم بخرم .در عوض نمیدونم چرا محمد این میوه رو اصلا دوست نداره !!! دو تای دیگه هم گلابی هست و خربزه ی مشهد . توی تابستون و اوایل پاییز که فصول پر میوه ای هستن  هیچ میوه ای به چشمم نمیاد ولی امان از گلابی و خربزه ی . باز هم باید جمله مُ کامل کنم این میوه ها در منزل پدری من عجیب طرفدار دارن . خُب خوشحال کردن من به همین راحتی ِ . مثلا یه روز در باز شه و ببینم محمد با یک کیسه لیمو شیرین وارد خونه بشه و اونُ بگیره سمتم . همون لحظه دو سه تا نوش جان میکنم . از اینکه آب بگیرم خوشم نمیاد . لیمو شیرینُ باید اینجوری خورد [کلیک] اونم در حالیکه برنامه ی جادوی سینما رو نگاه میکنی :))) 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


* از گوشیم یه عکس بلوتوس/ث کردم به سیستم تا براتون بذارم وقتی فایل بلوتوس/ثُ باز کردم با این عکسها رو به رو شدم که چند وقت پیش گرفتم و قصد داشتم بذارم تو وبلاگ ولی یه سری مسائل پیش اومد که به کل یادم رفت . ترمی که گذشت تمااااااااام پنجشنبه هاش بیمارستان بودم . یعنی از اول مهر تا هفته ی گذشته . آخره این هفته هم که جشن عقد دخترداییمه و باز امکانش نیست به زیارت اهل قبور برم . و این مدت حضورم در مزار یه جور حسرت شد برای دل ِ خودم . ولی گاه گاهی که شدیدا دلتنگ مامان بزرگام و بخصوص داییام میشدم همون وسط هفته می نشستم پشت فرمون و میرفتم سمت محل . بعد انگار این من نبودم که رانندگی میکردم . انگار پاهام بی اختیار گاز میداد و دستام بی اختیار فرمونُ می چرخوند به هر سمتی که دلش میخواست . 

مزار محل از باب طبیعت خیلی زیباست ولی خاصیت وهم انگیز خلوتیش مثل تمامی قبرستون هاست . من که می ترسم . با همه ی وجود میرم ولی به محض پیاده شدن از ماشین حتی با شنیدن صدای ریزش برگها  دچار وحشت میشم . طوری که خیلی سریع سر چهار تا مزار فاتحه می فرستم و یه کوچولو بین حد فاصل مزار داییام می شینم و در حالیکه دستم روی هر دو سنگ سیاه ِ مزار ِ بهشون میگم که خیلی خیلی دلم هواشونُ کرده و دو پا که برای خودمه و دو پای دیگه قرض میگیرم و سریع می پرم تو ماشین و قفل درُ میزنم و بعد یه بسم ا... میگم و سریع از اون قسمت دور میشم . کل پاییز امسال کار من همین بود . با عشق میرفتم ولی با وحشتی عجیب برمی گشتم . از اونجاکه قبرستون داخل ِ محل ِمحلی ها به ندرت وسط هفته اونم ساعت 3 تا 4 بعد از ظهر به اونجا سرکشی کنن برای همین سکوتش انقدر سنگینه که وقتی برگهای زرد و قرمز در حال ریزش هستن صداش بی شباهت به شکسته شدن شاخه ی درخت نیست ...

این همه رو گفتم تا برسم به اینجا که یه روزی از همین وسط هفته ها با همین حس رفتم و کمی بعد از من یه پیکان که راننده ش یکی از جوونای محل بود وارد قبرستون شد و با اومدنش دلم به قدری قرص شد که در بودنش کلی عکس گرفتم . و این عکسها شد آخرین عکسهای پاییزی من در سال 93 . 

عکسها رو بدون رمز میذارم ادامه ی مطلب . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


 

* این روزهای آخر ترم تصمیم گرفتم که ناخنامُ کمی بلند کنم و با شروع تعطیلات برای دل خودم در زمانهای مختلف چند رنگ لاکُ امتحان کردم . این شد آخریش . از بس تا بحال [چیزی حدود 10 سال] ناخنام کوتاه بود حس میکنم دستام سنگین شدن :))) از وقتی که رنگی رنگی شدن هر از گاهی میگیرمشون سمت محمد و یاس میگم دستام قشنگه ؟! اونام میخندن و هر بار میگن آره خیلــــی قشنگه . مخصوصا که محمد میگه حق داری نیست که موقعیتشُ نداشتی حالا برای خودتم تازگی داره ، برای ما هم همینطور . دیروز مامان اومده میگه چرا لاک زدی ؟؟؟ گفتم هیچی همینجوری . مگه بد ِ ؟ میگه نه . خیلی هم خوبه . 

دیشب یکی از همکارای دانشگاه باهام تماس گرفت و گفت خانم فلانی براتون مقدوره که روز سه شنبه جایگزین من برید تو بخش ؟!برام یه مشکلی پیش اومده سه شنبه نیستم . این خانم در طول ترمهای گذشته واقعا هوای منُ داشت برای همین دلم نیومد جواب منفی بدم . گفتم از بابت ایاب و ذهاب دخترم خیالم راحت شه به روی چشم . تا آخره شب جوابتونُ میدم . با مامان هماهنگ کردم که مثل همیشه با مهربونی گفت نگران یاس نباش خودم میرم دنبالش . خلاصه باهاشون تماس گرفتم و گفتم سه شنبه من با دانشجوهاتون میرم بخش . نصف شبی دل اون خانم هم شاد شد . 

به محض اینکه گوشیُ قطع کردم بلند به یاس گفتم مامان جان یکی از اون پدهای لاک پاک کنُ برای من نگه دار سه شنبه باید برم بیمارستان . خلاصه که موجبات شادی پدر و دختر فراهم شد . حالا بهم میخندن :)))))) 

** بـلاگفا باز قاطی کرده و وبلاگهارو باز نمیکنه . امان از دستاین بلاگفا ... :((( 

*** امروز همه ش دلم میخواد بنویسم . یعنی چه خبره ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


* هـر روز کارم این ِ . ساعت 09:00 تا 09:30 آژانس میگیرم میرم مدرسه دنبال یاس و به اتفاق برمیگردیم خونه . همیشه به یاس می سپرم بعد از امتحان به هیچ وجه از مدرسه خارج نشو تا خودم بیام دنبالت . یه بار که یاس فکر کرد از اینکه بیاد سر کوچه منُ خوشحال میکنه بی نهایت استرس گرفتم و باز کلی سفارش کردم که تو حیاط مدرسه منتظر بمونه .

چند روز قبل طبق برنامه ی هر روزه راهی ِ مدرسه شدم .وقتی یاس سوار ماشین شد در مورد امتحان ازش پرسیدم که گفت مامان عـــــالی بود و کمی غُر زد از اینکه خیلی وقته امتحانش تموم شده و منتظره و حسابی خسته و کلافه شده . مخصوصا که بیشتر دوستاش رفته بودن . راننده که متوجه ی حرفامون شد خیلی محترمانه گفت اگه صلاح میدونین من که چهره ی دخترتون توی ذهنم مونده از فردا خودم برم دنبالش چند دقیقه ای هم شد منتظر می مونم بعد میارمش در منزل تحویلش میدم تا دخترتون خسته نشه . 

حقیقتش منم از این پیشنهاد یهویی متعجب شدم و برای لحظه ای موندم که هدفش واقعا کمک ِ یا بقول محمد بازاریابی برای کار خودش . خیلی محترمانه تشکر کردم و گفتم زمان امتحاناتشون تق و لق ِ و نمیشه برنامه ریزی کرد . باز دلیل آورد که نگران نباشید من منتظرش می مونم . یاس هم کاملا سکوت کرده بود . در نهایت شماره شونُ گرفتم و گفتم اگه همسرم موافقت کرد خبرتون میکنم .

به محض خروج از ماشین یاس گفت مامان تو رو خدا این نیاد دنبالم . من میترسم . چرا به زور داشت تو رو راضی میکرد ؟! مامان از تو که شماره نگرفت ؟ و کلی سئوال دیگه در این باب ! از حرفای یاس خنده م گرفته بود ... منم دیدم این موضوع برای یاس حکم یه دلشوره و استرسُ داره بهمین دلیل بهش اطمینان خاطر دادم که خودم حتما میرم دنبالش . بچه م کم برای درس و امتحانش استرس داره ؟ حالا این چه کاریه خودم دست دستی یه نگرانی مضاعف براش ایجاد کنم . والله ... 

شماره ی اون آقا داخل کیفم موند و دیگه سراغش نرفتم . به یاس اطمینان دادم که تا پایان امتحاناتش یا خودم میرم دنبالش یا در نهایت پدرجونش میره . بچه م آرامش عجیبی پیدا کرد ... 

دیروز که منُ تو ماشین دید بهم گفت میترسیدم اون آقا بیاد دنبالم و تو نباشی :) 

+ الانم باید کم کم آماده شم برم بیارمش .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۷
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۳

* گاهی وقتها توی تقویم زندگی یه روزایی برجسته تر از همه ی روزاست . . .

روزی که دل آروم میگیره و با خودت میگی من خوشبختم . . .

اونوقت تمام روزهای ما قبل و ما بعدُ میذاری برای دیگران و از 365 روز سال به همین یک روز دل ، خوش میکنی . 

+ امروز تنها سهم من است با همون حس خوشبختی ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۰
  • ** آوا **
۱۱
دی
۹۳


* دیروز از ساعت 2 بعد از ظهر سایت دانشگاه برای انتخاب واحد فعال میشد واسه همین کارورزی عصر رو تعطیل کردن . منم دنبال یه تعطیلی مناسب میگشتم تا یاس هم بیکار باشه و به اتفاق بریم براش کمی خرید کنم از طرفی قرار بود سه تا از همکارای محمد بیان خونه مون تا یه سری کارهای تحقیقی انجام بدن و این چنین شد که خیلی محترمانه عذر ما خواسته شد . صبح باباجون بعد از اینکه از باشگاه برگشت خونه و دوش گرفت اومد دنبالم و به اتفاق رفتیم مدرسه دنبال یاس . شکر خدا یاس از امتحان ِ زبان خیلی راضی بود . خودش که میگفت 20 میشه . امیدوارم که نمره ی کامل بگیره . بین راه باباجون دو تا نون بربری دبش هم خرید و به محض رسیدن به خونه ی مامان اینا بساط صبحونه رو راه انداختیم و یه صبحونه ی سه نفره خوردیم :) . نیم ساعت بعد هم مامان خانوم از باشگاه اومدن و دیگه خوش خوشنمون شد :))) 

** عـصر به اتفاق مامان و یاس رفتیم تا برای جشن عقد دختر داییم برای یاس یه لباس آستین دار پیدا کنم تا تو این سرما بتونه بپوشه . بعد از کلی گشتن این لباس رو [کلیک] دیدیم که تن خورش عاااالــــــــی بود . به یاس خیلی خیلی میومد . از خرید لباس که خیالم راحت شد با فراغ بال رفتیم تا یه کفش هم براش بخریم ولی این تازه اول بیچارگیمون بود .کف پای یاس پر و سینه ی پاش هم خیلی پهنه . اینجوری بگم شماره ی پای یاس در این سن = با شماره ی پای منه :))) تمام شهرُ گشتیم . کفش فروشی نبود که سرکشی نکرده باشیم . منم یه کفشی پام بود که بیشترین پیاده روی که باهاش تا به دیروز داشتم نهایتا 500 متر بود ولی دیروز باهاش چهار ساعت پیاده روی کردم و پاشنه ی پام شدیدا درد گرفته بود . یه جورایی از پیدا کردن کفشی که تو پای یاس خوش فرم باشه ناامید شده بودیم که یهویی این بوت رو [کلیک] پشت ویترین دیدیم . همچین گل از گلمون شکفت . چون به طور همزمان هم من ، هم مامان و یاس زوم کردیم روش . مشخص بود هر سه ازش خوشمون اومد . شکر خدا به پای یاس هم میخورد و توی پاش خیلی قشنگ بود . دیگه همینُ خریدیم و خسته و لِه منتظر محمد موندیم که بیاد دنبالمون . برای شام برگشتیم خونه ی مامان اینا به صرف آبگوشت و کشک بادمجون خوشمزه . من فقط کشک بادمجون خوردم . برای شام آبجی بزرگه و شوهرش و پسرش هم اومدن اونجا و دور هم بودیم . جای رها حسااااابی خالی بود . 

*** امروز آخرین روز کاری ِ که بعنوان مربی بالینی میرم تو بخش :) . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۳
  • ** آوا **
۰۸
دی
۹۳


* هـمیشه برای اینکه بزرگترین تصمیمهای زندگیمُ بگیرم دچار تردید میشم ، البته بجز انتخاب محمد به عنوان شریک زندگیم ، که ذره ای در این انتخابم شک نداشتم :دی . باز هم درگیر یک انتخاب شدم . اینبار میخوام احساس رو تا حد زیادی کنترل کنم و کمی عاقلانه تر تصمیم بگیرم ، لطفا دعام کنین . 

** این مدت یه سری مسائل بود که باعث شد کمی [فقط کمی] از زندگی ِ جانانه فاصله بگیرم ولی در تلاشم از این بعد خوده وا رفته مُ جمع و جور کنم و از ثانیه ثانیه ی زندگیم لذت ببرم . چرا که نه !

امروز برای برنامه ریزی ترم بعد از دانشگاه باهام تماس گرفتن و در حالیکه اونور خط در تلاش ِ توجیه من برای قبول تغییر برنامه ی این ترمم بودن بنده همچین خوشحال و خجسته پریدم وسط کلام گوهر بارشون و اذعان داشتم که از ادامه ی همکاری تا اطلاع ثانوی معذور می باشم :) در بدترین حالت فوق فوقش بیکاری ِ ترم بعد میشه استراحتم [جمله بندیم تو حلقم :دی] . بچه ها این ترم خیلی به اعصابم فشار آوردن . نیازه کمی به خودم استراحت بدم . اینجوری به نفع همه ست :) 

*** یـاس از بچگی [نه اینکه حالا خیلی بزرگ شده :دی] عادت داشته وقتی میخواستم قرصی بهش بدم باید خودم قرص و یا کپسولُ میذاشتم ته ِ حلقش تا با چند قلپ آب بده پایین . این عادتُ تا همین لحظه ترک نکرده . همین الان آخرین دونه ی تاوانکسُ به همین روش بلعید . شکر خدا گوش دردش خیلی بهتر شده . 

+ دوستان اگه ایده ای برای عنوان پستهای روزمرگی هام دارین لطفا ارائه بدین . شدیدا" با کمبود عنوان مواجه شدم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۰۶
دی
۹۳


 

* آخره هفته سفری یهویی برام پیش اومد . دیروز به اتفاق علی دایجونم رفتم کرج و امروز دم  ِ ظهر برگشتم به شهر خودمون . بعد از مدتهاااااا امروز با اتوبوس مسافرت کردم . بغل دستی ِ من یه دختری بود که از همون لحظه ای که نشست کنارم پشت کرد به من و به سمت شیشه نشست :) طرف انگاری با خودشم قهر بود . ردیف کناری هم یه آقای جوونی بود که دقیقا کلاهی به سبک پسرخاله [پسرخاله ی کلاه قرمزی] سرش کرده بود و از اول تا آخر دست به سینه نشست . هیممممممم . اطرافیانم کمی کسل کننده بودن . بین راه بالای جاده ی کندوان برای استراحت نگه داشتن . همینجایی که عکسش هست . کوههای پوشیده از برف شدیدا زیبا بودن ولی سردی دمای ِ بیرون ، علیرغم اینکه لذت خوردن آشُ چند برابر میکرد ولی درصد ریسک خروج از اتوبوسُ در مورد من به صفر رسونده بود . همینطور که نشسته بودم زاویه ی صندلی رو کمی بیشتر کردم و پالتومُ کشیدم روی خودم و چشمامُ بستم . البته قبلش این عکسُ گرفتم :) لامذهب واژه ی آش چشم نوازی میکرد ولی تنهایی نمی چسبید ... :(((( 

وقتی رسیدم سر شهرک دیدم مامانم کنار خیابون منتظرمه . چقدر از دیدنش ذوق کردم . این پدر و مادرها خیلی گلن . اون از پدر و مادر محمد که بندگان خدا امروز منُ رسوندن ترمینال و کلی تو سرما منتظر موندن تا اتوبوسم حرکت کنه ، خیالشون راحت شه تا برگردن خونه شون و اینم از مامانم که کنار جاده منتظر بود تا من برسم :) خدا حفظشون کنه .  بابا هم زحمت کشیده بود وقت برگشتن از باشگاه رفت مدرسه دنبال یاس و اونُ با خودش برده بود خونه و محمد هم از مدرسه اومد اونجا و برای ناهار خونه ی مامان بودیم . 

** امروز سومین جلسه ی پاکسازی گوش یاس بود که شکر خدا با موفقیت انجام شد . سنجش شنواییش هم موفقیت آمیز بود . فقط با این همه ترفندی که دکتر برای تمیز کردن گوش یاس اعمال کرده بود متاسفانه گوش چپش دچار التهاب شد که برای اونم یه سری دارو داد تا مصرف کنه که امیدوارم زود خوب شه . 

*** الان بنده واقعا خسته م . از پریشب تا این لحظه در مجموع پنج ساعت نخوابیدم . 

+ عنوان مطلبُ جدی نگیرید :))))))


  • ** آوا **
۰۳
دی
۹۳


 

* مضمون یکی از تکالیف یاس هدر دادن آب بود . اینکه از چند راه ِ هدر دادن آب عکس بگیرن و یه داستان هم ضمیمه ش کنن به عنوان تکلیف برای فردا ببرن مدرسه . ما هم شروع کردیم به عکس گرفتن و آب هدر دادنهای هدف دار :( الان عذاب وجدان اومده سراغم از اینکه چرا انقدر آب هدر دادم . چرا بهشون نگفتن از اینترنت سرچ کنن ؟؟؟ واقعا لازم بود خود بچه ها دست به دوربین شن و عکس بگیرن ؟؟؟ این تازه یکی از عکسها بوده :( تا امشب انقدر دقت نکرده بودم که چقدر آب شرب راهی فاضلابها میکنیم ... اونم در قالب هدر دادن و اسراف ... البته حالا که فکر میکنم میبینم این راه تلنگر محکم تری میزنه تا سرچ تصاویر اینترنت .

خدایا ما رو بابت غفلتهامون ببخش ... 

** دی ماه هم رسید  و جالب این ِ که هوا به بدترین شکل ممکن سرد شده . گاهی به خودم نهیب میزنم نکنه سرمای هوا رو به خودمون تلقین می کنیم ، ولی در واقع اینطور نیست . این سرمای سوزناک دو روزه مهمون شهرمون شده . سرمایی عجیب بهمراه سوز عجیب تر ... یاد بارش برف عجیب و غریب بهمن ماه سال قبل میفتم . خدا خودش بهمون رحم کنه ... 

فردا مراسم عقد ِ دختر داییمه و به لطف دانشگاه بنده از حضور در مجلس عقد ایشون عاجزم انشاا... حضور ما هم بماند برای جشن عقدشون :) یعنی دو هفته ی دیگه . بارون دیشب یه چشمه برامون اومد . خدا بخیر بگذرونه :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۴
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۳


 

* سـاعت 10:37 صبح ... 

با بی حوصلگی ِ تموم دراز کشیدم و هنوز همت کنده شدن از رختخوابُ ندارم که گوشیم زنگ میخوره . اسم یکی از همکارای سابق روی صفحه بچشم میخوره . جواب میدم . میپرسه بیدارت کردم ؟؟؟ روم نمیشه بگم هنوز تو رختخوابم . میگم نه بیدار بودم فقط کسلم ، همین ! ولی از صدای خش دارم به گمونم پی به واقعیت تنبل بودنم برده . چند بار با نگرانی میگم وای چرا صدام در نمیاد :دی ! کلی حرف میزنیم . انگار این دختر امروز در نقش شیطان بناست در گوشم وسوسه های شیطانی خودشُ در مورد من محک بزنه . همینطور که با هم در حال حرف زدنیم به سالهای بعد فکر میکنم . به خیلی چیزها ... ! آیا اشتباه کردم ؟ آیا باز تصمیمی گرفتم که بعدها حسرت این روزها و حماقتی که داشتمُ بخورم ؟ در حالی تبرعه ی خودم به اون تاکید کردم که من اگه اشتباه کردم تو درست تصمیم بگیر .............. 

** دیشب خیلی خودخواهانه وقتی مامان به حرفا و گلایه هایی که داشتم گوش میداد گفتم اومدنمون به شمال اشتباه محض بود ! من آدم بی شناختی نیستم . کسی محبتی در حقم کنه محال ِ یادم بره . حتی در بدترین شرایط روابط هم که باشیم همیشه بیاد میارم روزی ، جایی اون شخص به من لطف داشته . لحظه ای به خودم اومدم ... باز به خودم نهیب زدم هوووووی همین مامان ِ مهربون اگر نبود تو چطور میخواستی حالا در موقعیتی باشی که بخوای تصمیم بگیری ؟ واقعیت این ِ که من همه چیزُ مدیون مادرم و همسر عزیزم هستم . حالا نباید از یاد ببرم که اگر مادرم نبود ، اگر همسر صبوری نداشتم شاید شاید شاید .... 

*** روزهایی که میگذره اصلا خوب نیستم . باز یه دنیا افکار ِ آزاردهنده نشستن در اوج امپراطوری مغزم . در تلاشن تا فرمانروایی تمام ِ منُ تو مشتشون بگیرن ولی هنوز تسلیمشون نشدم . بهم ریخته م ... خیلی هم بهم ریخته م ... 

**** برای شستشوی گوش یاس دو بار رفتیم پیش متخصص . ولی هنوز کاملا تمیز نشده . برای روز شنبه سومین جلسه ست که باز قراره بریم تا پروسه ی شستشوی گوشُ انجام بدیم . امیدوارم اینبار وقتی دکتر بقول خودشتاج ِ پادشاهیشُ [ یه جور کلاه چراغ دار برای معاینه ی گوش ] از سرش بر میداره با چهره ای خندون بگه خلاصه موفق شدم . حالا میتونین برین برای اُدیومتری [سنجش شنوایی ] ... 

+ شروع فصل زمستان مبارک ِ تمامی عاشقان این فصل ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۸
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۳


 

ای شاهد قدسی ، که کِشد بند نقابت ؟!

وی مرغ بهشتی ! که دهد دانه و آبت ... ؟!

*  لحظه ای با حضرت حافظ ...[آخرین دقایق از آخرین شب ِ آذرماه 1393... ]

.

.

+ من فرزند سرزمینی هستم که بوی صمیمیت می دهد [کلیک]

بهترین هدیه ، برای اولین شب از دی ماه امسالم ... چقدر این روزها دلم برای آنهایی که نیستند تنگ میشود .

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۵
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۳


* روزهای " بی او " ...  کلیک

سنگ به سمتی پرت می شود. به این می‌ماند که تمام دنیا برایش به اندازه‌ای تاریک شده که تنها همین یک تکه سنگ در تاریکی مطلق می‌درخشد. دوباره پرتابش کرد. هر بار دورتر. دستان گره کرده‌اش را درون جیب‌هاش فشرد. زاویه فکش برجسته‌تر شد و دندان‌هایش فشرده‌تر. اگر در آن تاریکی می‌شد چهره‌اش را کنکاش کرد، بی‌شک عروق برجسته پیشانی‌اش نیز خودنمایی می‌کرد. دانه‌های باران بی واهمه بر روی شانه‌هایش فرود می‌آیند و جز آن [باران] کسی و چیزی جرات نزدیک شدن به تنهاییش را ندارد . هر قدم که بر می‌دارد آرزوهایش را زیر گام‌هایش له می‌کند. با خود می‌گوید کجای دنیا خراب می‌شد اگر «او» بود؟!

دوباره به روزهای با «او» بودن پرت می‌شود. صدای خنده‌های‌شان، دویدن‌های کنار ساحل، فرار «او» از سر شیطنت و دلبری ...می‌ترسد و گام‌هایش را تندتر می‌کند .«او» را می‌گیرد و به سینه‌اش می‌چسباند. در گوشش آرام می‌گوید دیگر هیچ وقت، هیچ وقت از من دور نشو. خواهش می‌کنم ... «او» با چشمانی که از شیطنت لبریز است، به چشمانش خیره می‌شود. با یک حرکت سریع باز فرار می‌کند ...

هر بار که به آن روزها برمی‌گردد، به خود که می‌آید گرمای رد اشک را بر گونه‌هایش حس می‌کند و دقایقی به همین منوال می‌گذرد ... سنگ به سمتی پرت می‌شود ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۱
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۳


* امروز جلسه ی آموزشی اولیاء - مربیان بود . در رابطه با چگونگی گذراندن ایام امتحان و نحوه ی درست برخورد با نوجوانان ، بخصوص در دوره ی امتحان . جلسه ی خوبی بود . کارشناس روانشناس بالینی که سخنران بود [البته کارشناسی ارشد داشتن] خیلی شیرین صحبت کرد ولی متاسفانه سوالهای زیادی داشتم که با وجود حضور آقایون نشد که بپرسم و یه اشتباهی که کردم این بود با خودم برگه ای برای نت نویسی نبردم که حداقل سئوالمُ کتبا بپرسم . مطمئنم سئوال خیلی از مادران دیگه هم بود. خودم در عجبم چطور روم نشد سئوالمُ در اون جمع مطرح کنم . با اینکه در مورد خیلی چیزهای دیگه راحت با دانشجوها و حتی بیماران غیر همجنس حرف میزنم ، بدون اینکه خجالت بکشم یا به ت ِ ت ِ پ ِ ت ِ بیفتم :دی . صد در صد برای خاطر جایگاه اولیا بودنِ که اونجا زبونم چسبیده بود به کامم و لب وا نکردم :دی ولی آدرس محل و روزهای مشاوره شونُ گرفتم تا یه روزی با یاس برم تا در مورد یه سری مسائل که مربوط به سن بلوغش هست ازش کمک بگیرم . فکر کنم خوش صحبتی این خانم و لحن دوستانه ای که ایشون دارن بتونه کمک زیادی در این موارد برای یاس داشته باشه و همینطور من . 

** یک موضوع خیلی بدی که امروز طی یک ساعت و نیم جلسه برام عذاب آور بود بوی مشمئز کننده ی فرد بغل دستیم بود . نفسم بالا نمیومد . مخصوصا که دم به دقیقه برمیگشت سمتم و خطاب به من یه سری سئوالاتی می پرسید و جملاتی می گفت . واقعا تحملش برام سخت بود . به محض اینکه صندلی کناریم خالی شد جا به جا شدم ولی با حضور نفر بعدی این خانم باز جابه جا شد اومد کنارم نشست و باز روز از نو روزی از نو . من موندم چرا افرادی که در همچین مجامعی حاضر میشن کمی به فکر بهداشتشون نیستن . بوی ماهی شور که انگار تمام لباسش به اون آغشته شده بود بهمراه بوی تند و زننده ی پیاز .... اه اه ! واقعا چندش آور بود . خیلی زشته آدم برای لذت و امیال خودش دیگرانُ مورد آزار قرار بده . میخوری بخور . نوش جان ! ولی خواهشا بعدش مراعات بقیه رو هم بکن . هر از گاهی شالمُ روی سرم جابه جا میکردم تا بوی ادکلن ناچیزی که بهش زده بودم به مشامم برسه تا از این عذاب نجات پیدا کنم . تازه اونجا بود که درک کردم خواهر بیچاره ی من چی میکشه وقتی هر روز از بوی بد همکارش نالان ِ ! ببخشید دیگه خیلی بهم سخت گذشت که بیانش کردم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
آذر
۹۳


 

* دیروز از اون روزایی بود که از ساعت 17:30 به بعد هیچ انرژی برام باقی نموند . بقدری وقت ِکار به اعصابم فشار اومد که پایان کار با عصبانیت ِتمام فقط گفتم همه تون برید تا نبینمتون ... خودشونم فهمیده بودن چه گندی زدن سریع غیبشون زد . انقدر که دیروز حرصم دادن . خدارو شکر امروز آخرین روزشون ِ و از بچه بازیاشون خلاص میشم . این گروه تنها گروهی بود که همچین خاطره ی گندی برام به یادگار گذاشتن . افرادی که همه با هم سر جنگ دارن و اصلا نمیتونن کاریُ به صورت گروهی ، بدونِ تنش انجام بدن و منی که گاهی از حماقت و بچه بازیشون شدیدا سکوت اختیار کردم و تنها در درونم براشون تاسف خوردم .... وقتی که به خونه اومدم خستگی کار و وضعیت جسمیم حسابی منُ از پا درآورد و گریه ها و ناله های شبونم ... خیلی شب بدی بود . خیلی ... !!! و با هر حرکت کوچکی از جانب من ، محمد بنده ی خدا میپرسید ؛ بهتری ؟! 

امروزم تصمیم دارم به هیچ عنوان داخل بخش نبرمشون . در عوض می برمشون دفتر آموزش و حسابی ترور شخصیتی می کنمشون تا اونا هم از من خاطره ی خوبی تو ذهنشون نقش ببنده . فوقش برن بگن فلانی ال ِ و بل ِ ! 

** دوستان عزیز ! لطفا بدون هیچ پرسشی برای سلامت مادر ِ نیلوفر عزیزم دعا کنید ... !!! ازتون میخوام از تهه دل براشون دعا کنید ... من حتی توانایی اینُ ندارم که لحظه ای خودمُ به جای نیلوفر بذارم ... اصلا در توان ِتخلیم نیست . فقط انقدر میدونم روزها و لحظاتِ سختی به نونوی عزیزم می گذره ... خدایا خودت بهتر از دلشون خبر داری . به داد دلشون برس لطفا ... [کلیک کنید]


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۰۰
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۳


 

* امروز رفتم سمت ر...سر تا یه سر به دانشکده بزنم و نمرات گروهُ تحویل بدم و از طرفی ابلاغ خودمُ بگیرم . به محض ورود به شهر کوه با اون عظمتش جلوی دیدگانم نمایان شد . یه کوه بزرگ که مملو از درختان پاییزی بود . به رنگ قهوه ای تیره و روشن ... به همراه هاله ای مه ... ! حال ِ خراب ِ دل ِ خودم به همراه این صحنه انگار یه رنج و غم عظیمیُ به دلم راه داد ... از جنسی که ملموس نبود . همون لحظه یاد نونو افتادم و از صمیم قلبم از خداوند برای خودش و خونواده ش آرامش خواستم ... لطفا شما هم براشون دعا کنید ... 

ناقص

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **
۱۶
آذر
۹۳


 

* دوستانی که در سایت " جیم " عضو هستین ... برای من سئوال پیش اومده . اگه نوشته ای در صف انتشار قرار بگیره و بعد از چند روز بجای عنوان نوشته واژه ی " # ذهن " گنجونده شده باشه این به چه معناست ؟؟؟ نمی فهمم یعنی چی ؟! و البته با " حذف " شدن دو تا از نوشته هام تازه درک کردم که چرا وقتی نوشته ای از دوستان در جیم ثبت میشه خوشحال میشن :)) بنده در واقع تا این لحظه یک شکست خورده ی جیمی هستم . چون دو تا از پستام حذف شد و دو تای دیگه ش هم " #ذهن" شده که بنده نمی دونم یعنی چی :(((((((( یعنی الان من ذهنشونُ درگیر کردم ؟ یا ذهنشون - در واقع مغزشون - با نوشته ی من دچار تشنج شده و ارور داده ؟؟؟ واژه از این بهتر نداشتن برای سرنگونی واژگانم ارائه بدن ؟؟؟ :دی

** بـعد اینکه این دوقلوها رو امروز درست کردم و الان در زمان استراحت به سر میبرن تا انشالله عصری با یه فنجان چای نوش جان بشن ! البته سه قلو هستن ولی یکیشون همچون برج پیزا کج و معوج شده بود لکن دیگه از ثبت این آثار باستانی در عکس فوق منصرف شدم :دی

+ پست قبلی نیز نوظهور می باشد :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • ** آوا **