کابوس ...
* دیروز از اون روزایی بود که از ساعت 17:30 به بعد هیچ انرژی برام باقی نموند . بقدری وقت ِکار به اعصابم فشار اومد که پایان کار با عصبانیت ِتمام فقط گفتم همه تون برید تا نبینمتون ... خودشونم فهمیده بودن چه گندی زدن سریع غیبشون زد . انقدر که دیروز حرصم دادن . خدارو شکر امروز آخرین روزشون ِ و از بچه بازیاشون خلاص میشم . این گروه تنها گروهی بود که همچین خاطره ی گندی برام به یادگار گذاشتن . افرادی که همه با هم سر جنگ دارن و اصلا نمیتونن کاریُ به صورت گروهی ، بدونِ تنش انجام بدن و منی که گاهی از حماقت و بچه بازیشون شدیدا سکوت اختیار کردم و تنها در درونم براشون تاسف خوردم .... وقتی که به خونه اومدم خستگی کار و وضعیت جسمیم حسابی منُ از پا درآورد و گریه ها و ناله های شبونم ... خیلی شب بدی بود . خیلی ... !!! و با هر حرکت کوچکی از جانب من ، محمد بنده ی خدا میپرسید ؛ بهتری ؟!
امروزم تصمیم دارم به هیچ عنوان داخل بخش نبرمشون . در عوض می برمشون دفتر آموزش و حسابی ترور شخصیتی می کنمشون تا اونا هم از من خاطره ی خوبی تو ذهنشون نقش ببنده . فوقش برن بگن فلانی ال ِ و بل ِ !
- پنجشنبه ۹۳/۰۹/۲۰