MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۶
آذر
۹۳


 

 * اینم یه مدل پاچه خواری از نوع دانشجو - استادی !!! :دی   [کلیک کنید]

وقتی پیامک دومُ [کلیک کنید] دریافت کردم مُرده بودم از خنده :دی  

** بـه تمامی عزیزانی که دانشجو تشریف دارین ! در هر مقطع تحصیلی که باشین فرقی نمیکنه ... از صمیم قلب تبریک میگم . به امید موفقیت روز افزون جوونای کشورم . بخصوص دوستان عزیز و دانشجوهای خودم ... 

*** یـکی دیگه از دختردایی های عزیزم عروس شد . به امید خوشبختی تمامی جوونها ....  سوم دی مراسم عقد خصوصیش ِ که بنده نمیتونم برم ولی برای نوزدهم دی ماه که جشن عقد ِ دیگه حسابی خوش خوشونمه :) دیشب مراسم بله برون و صحبتهای نهایی بزرگترا بود . ما بعد از شام رفتیم خونه ی قاصدک اینا و کل دخترای فامیل اونجا جمع بودن تا وقتی مراسم تموم شد همه حمله کنیم به سمت خونه ی دایی جونم برای تبریک و فروکش میزان فضولی :دی تا ساعت 22:30 خونواده ی دوماد بودن و که بعد از خروجشون از منزل ما رفتیم . خیلی خوب بود . جالب اینجاست در هر دوره بچه های فامیل جفت جفت ازدواج میکردن و این قانون همچنان پابرجاست . انشالله جفت جوون دم بخت بعدی به همین زودی تکلیف ما رو روشن کنن :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۳ ، ۰۷:۴۵
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۳


 

* از عصری باز هوا دگرگون شد . در واقع یه دگرگونی حسابی . اینجور تصور کنین که ظهر وقتی بیمارستان می رفتم هوا انقدر خوب بود که هیچ لباس گرمی نپوشیدم ولی بعد از ساعت 15:30 آنچنان طوفانی شد که خدا میدونه :) صدای شُرشُر ِ بارون به همراه وزش باد اونم از نوع ِ شدیدش ... تا زمانیکه داخل بخش بودم به حاد بودن قضیه زیاد فکر نکرده بودم ولی مشکل وقتی حاد شد که بنده حرکت کردم به سمت منزل :دی 

وقتی از پله ها بالا میومدم از شدت خستگی نا نداشتم ! همون بین پیش خودم گفتم دیشب چطور بدون اینکه از این همه پله حس بدی بهم دست بده تا طبقه ی پنجم رفتم ؟؟؟ جالبه ! 

به درخواست آقا محمدبرای شام کله جوش بار گذاشتم . همچین غذایی کشته مرده ی همچین هوایی ِ ! و بالعکس :) جای شما خالی [اگر دوست دارین] . خیلی چسبید . ( البته ما چون پر نعناع دوست داریم نعناعشُ زیاد ریختم و از عصاره ی گوشت و زعفران هم استفاده کردم برای همین ظاهرش یه جوری ِ انگار روغنش زیاده :دی) و از اونجا که یاس با کشک میونه ی خوبی نداره برا خودش vegetable noodle soup درست کرد و به همون قانع شد :دی ! 

** دو روز ِ بیمارستان بقدری شلوغ ِکه هر کاری میکنم یه زمانی برای کنفرانس بچه ها بذارم ولی فرصت نمیشه . همه شونم معتقدن بهتره بجای تئوری فقط بالین کار کنیم . البته نظر منم همینه ولی دیگه نه اینکه کلا کنفرانس ها حذف شه . حالا تصمیم دارم برای فردا تا ساعت 16:30 تو بخش بمونیم و بعدش از بخش خارج شیم و حدودا یکساعت در فضایی دور از فضای بخش بچه ها کمی داده های علمی خودشونُ بهم انتقال بدن ، منم یه سریع جمع بندی کلی براشون داشته باشم . حالا تصمیمم این ِ تا ببینیم فردا کارا چطور پیش میره :دی 

+ عنوان : زنده یاد مهدی اخوان ثالث 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۳


* بـعد از شام به اتفاق رفتیم منزل یکی از داییام شب نشینی . تو راه برگشتن به خونه جلوتر وارد ساختمون شدم  در حال بالا رفتن از پله ها بودم ، یه وقتی با صدای محمد و یاس که پشت سرم بودم به خودم اومدم دیدم یه طبقه بالاتر از واحد خودمونم . انداختمش گردن آبجی بزرگه که کمی پایین تر بهم پیام داده بود ولی خودم میدونم که دلیلش جز این بوده . ذهنم ... کمی آشفته ست این روزها . 

** امروز دقیقا" یه ربع مونده به وقت ِ سر کار رفتنم که روی مبل دراز میکشم و پاهامُ از انتهای مبل آویزون میکنم و در حالیکه پاهامُ روی هوا تکون میدم ، همزمان این جمله از دهنم در میاد " خدایا یعنی میشه همین لحظه گوشیم زنگ بخوره و یکی اونورِ خط بهم بگه ، خانم فلانی کارورزی های امروز تعطیل ِ شمام تشریف نیارید " !!! [خسته ام ...] خب مسلما" کسی تماس نگرفت چون بنده تا ساعت 18:00 تو بخش مشغول بودم :((( 

*** دیشب در مورد ماجرای ممنوعه ای ، در یکی از این شبکه های اجتماعی با دوستی مشغول گفتگو بودم . به محض اینکه براش نوشتم که " بهم گفتن در موردش با کسی حرف نزنم " یه وقتی دیدم تمامی نوشته های قبلی جلوی چشمام پاک شدن . هنوزم از یادآوری اون صحنه بدنم مور مور میشه :( بهش گفتم نوشته هام پاک شدن اصرار داشتم که حرفامُ باور کنه . حالا خودمم موندم چه اصراری به این قضیه داشتم که اون بنده ی خدا باور کنه :))) 

+ عنوان این پست از " حضرت حافظ "


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۸
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۹۳


 

* وقتی به جای " خوبی " می نویسم " خویس " و به جای " عزیزم " می نویسم " عژیژم " و بجای " بهتره " می نویسم بهاره " و به جای همه ی واژگان چیز دیگه ای تایپ میکنم که حتی خودم از خوندنشون خنده م میگره و گاها" به کل یادم میره چی میخواستم بگم و چی گفتم [معادل ِ آن: چی میخواستم بنویسم و چی نوشتم ] برای خودم هزاران بار لعن و نفرین میفرستم از این که چرا باز برای کنترل عفونت بیمارستانی ناخن هامُ از بیخ و بُن چیدم ... خب مشخصه برای تاچ ِ گوشی ِ وا مونده و بخصوص اسمس دادن دچار همچین معذلی میشم ...!!!

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۱:۴۴
  • ** آوا **
۰۲
آذر
۹۳


 


 تمام لحظه های عمرم بدرقه ی نفس کشیدن توست
به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم
ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم  ... 

*** همسر عزیزم تولدت مبارک :) *** 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۵
  • ** آوا **
۲۸
آبان
۹۳


 

* هـ ویج یکی از خوشمزه ترین میوه هایی (؟) هست که خیلی خیلی دوسش دارم . امروز همینطور در حال خوردنش بودم که یهویی به برش عرضیش دقت کردم یاد این لینک [لطفا اینجا کلیک کنید] افتادم .  خوندنش خالی از لطف نیست . و اینکه برش عرضی هویج شباهت بی نظیری به چشم داره و این میتونه یه نشونه باشه برای اینکه به ما یادآور شه هویج برای بینایی خوبه . یا رابطه ی شکل گلابی و آووکادو ... رحم انسان . یا شباهت لوبیا قرمز به کلیه و تاثیرش بر اون و خیلی چیزای دیگه که در این لینک به خواصشون و شباهتشون به ارگانیهای بندن زیاد اشاره شده .  ولی هدف من از گذاشتن این لینک چیز دیگه ست . 

ناقص

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۰۲
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۹۳


* هـی این صفحه رو میبندم و باز میکنم . هی تصمیم میگیرم بنویسم و دوباره میگم نه ! نوشتنم نمیاد . زورکی که نیست . باید حسش بیاد . حتی اگه یه بیت شعر باشه باید حسش باشه ... ولی دلم میخواد اینجا کمی درد و دل کنم . نمیخوام ننوشتن این ایامُ بحساب چیزی جز حس و حال خودم بذارین . 

نمیخوام بگم من یه جوزایی هستم که گاهی خوش و گاهی ناخوش . یه خردادیُ وقتی میشه شناخت که باهاش هم خونه شی . باهاش زندگی کنی . اونوقته که به خوبی میتونی درک کنی حال و هوای دلش ثابت نیست . ممکنه در اوج خنده هاش یهویی بغضش بشکنه . ممکنه تو اوج شلوغی یهویی کز کنه یه گوشه و در اوج سکوت در درون خودش فرو بره . گفتن این حرفها اینجا هیچ فایده ای نداره . این روزها که گذشت درگیر کار و زندگی و مهمون داری و این جور مسائل بودم . مثل همیشه به اینجا سرکشی کردم و چند تایی از وبلاگها رو خوندم . ولی حس نظر دهی مطلقا نبود و اون چند وبلاگی که سکوتُ شکوندم و ردی از خودم گذاشتم هم دلایل خاص خودشُ داشته . 

ناقص

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۸
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۹۳
 

 

قرار به رفتن بود و ما از تهه دل ماندنت را دعا کردیم ، ولی بی خبر از آنکه تو خیلی قبل تر از اینها قرارت را با خدای خود گذاشتی .... و امروز به قولت وفا کردی و برای همیشه زمین و آدمهای زمینی را ترک کردی . ولی بدان تا همیشه بیادت هستیم و هر جا صدایت پیچید هم نوا با تو زمزمه میکنیم ترانه های دلت را .... روحت شاد مرتضای عزیز .

* مرتضای عزیز این رفتن برای تو زود بود ... تو باید می ماندی تا با صدایت با دلها عشق بازی کنی ... حالا ولی قلب تک تک ِ ما داغدار توست ... 

خدایا ما که حکمتت را نمیدانیم ، ولی به بزرگیت قسمت میدهیم که بعد از این بر خلاف جسم خسته و پر دردش ، روحش را در آرامش به آغوش بکش ... 

+ بعد از تو نیز ترانه های زیبایت همدم روزهای ما خواهد شد ... بی شک تو فراموش نخواهی شد ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۶
  • ** آوا **
۲۱
آبان
۹۳


 

*تـو واتس آپ مشغول چت با ساقی بودم که بهم گفت " یادش بخیر وبلاگت . حالا دیگه کسی وبلاگ نمی نویسه " !!! در جوابش نوشتم " من ولی هنوز می نویسم ..." و یه لبخند تلخ نشست رو لبم ... 

نمیدونم برای شمایی که تجربه ی وبلاگ نویسی دارین هم پیش اومده یا نه !!! گاهی حتی به این فکر میکنم که اون زمانی که دیگه من نیستم ، تا چه مدت وبلاگم همچنان پابرجا و محفوظ باقی می مونه ؟! اونوقت اصلا بلاگفایی هست ؟! شاید خیلی ها الآن بگین وقتی خودمون نباشیم خب وبمون هم نباشه . اصلا باشه که چی بشه !!! درست ِ . باشه که چی بشه ... 

 نمیدونم دلیلش چیه که حالا دارم اینارو می نویسم ....

 + خدایا شکرت ... 

  بعدا" نوشت آوا : امروز برای بار دوم از بیمارستان .... تماس گرفتن برای درخواست همکاری و بنده باز بسیار بسیار زیبا گفتم از کار در اون بیمارستان در حال حاضر منصرف شدم . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۹۳


* امشب [امشب که میگم منظورم به شب دوشنبه ست که حالا از نیمه گذشته] بعد از شام رفتم تا یه احوالی از مادرجان بگیرم . بدو ورودم باباجون بهم خبر ف و ت ........ م پ ... رو داد . آنچنان شوکه شدم که روی مبل کنار در به معنای واقعی ولو شدم و گفتم شایعه ست . همون وقت گوشیُ چک کردم که دیدم یکی از دوستان هم این خبرُ برام ارسال کرده . حالم خیلی خیلی گرفته شده بود . با اینکه میدونم مرگ حق ِ و هر کسی خواهی نخواهی این مسیرُ میره ولی بابت همچین خبری ناراحت شدم . بقول یکی از دوستان زندگی یک هنرمند فقط مربوط به خودش نیست . بلافاصله تو نت سرچ کردم که دیدم میگن شایعه ست . ولی شرایط جسمیشون خیلی بدتر از قبل شده . همون وقت باز از دوستم اسمسی بهم رسید که شایعه بوده . در این که ایشون بیماری بدخیمی دارن هیچ شکی نیست . در اینکه واقعا برای زنده موندن در حال جدال با بیماری هستن هم باز بحثی نیست ولی طرف صحبت من اون افرادی هست که واقعا نمیدونم امتیاز سرچ مطالبشون چقدر براشون مهم ِ که حاضرن همچین شایعاتیُ راه بندازن فقط بابت این موضوع که مطالبشون لایک بخوره یا امتیاز سرچ بگیره . واقعا متاسفم برای همچین افراد بی خردی که نمی فهمن با این کارشون با روح و روان عزیزان ِ این شخص و حتی هوادارانشون بازی میکنن . تُف به روی همه ی اوناییکه کلامی به زبون جاری میکنن و بعد میشینن یه گوشه و میخندن به تاثیر کلامشون که مثل بمب منفجر میشه ..... بیمار شمایین . خدا باید شمارو شفا بده . 

+ باور کنین حتی دلم نمیاد اون نقطه چینهایی که اون بالا هستُ پر کنم . اونوقت چطور یه سری از چند ماه قبل برای ایشون جوک ساختن و به هر نحوی شایعاتی پخش کردن ....... 

قاصدک هم منزل مامان اینا بود . متاسفانه امشب با خبر شدم که پسر دایی ِقاصدک تو راه تهران به همراه دوستانشون تصادف کردن و ایشون هم در یکی از بیمارستانهای تهران در بخش ICU بستری هستن . این خبر دومین شوک امشبم بود . همه ش در عرض کمتر از دو دقیقه هر دو خبرُ شنیدم .... لطفا برای این تک پسر خونواده دعا کنین . 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۳ ، ۰۱:۴۴
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۹۳


 

* بـعضی چیزها ارزش مالی چندانی ندارن ، ولی یه وقتایی که از فشار کار خسته میشی و دانشجوهاتُ برای یه Rest نیم ساعته میفرستی و خودت برای استراحت یه گوشه میشینی ... همون وقتا که هنوز ده دقیقه از خروجشون از بخش نگذشته ، مجدد یکی از دانشجوهاتُ رو به روی خودت می بینی که با احترام دستشُ جلوت دراز میکنه و میگه " استاد دلمون نیومد بدون شما بخوریم " ! اون بسته ی کوچکُ به دستتون می ده و آروم میره تا از باقیمونده ی زمان استراحتش استفاده کنه ... درست همون وقتا می فهمی که اون بعضی چیزایی که ارزش مالی چندانی ندارن میتونن چقدر برات ارزشمند بشن ....باید تو شرایطش قرار بگیری تا عمق حسمُ درک کنین . این خوشمزه ترین هات چاکلتی بود که در تمام عمرم خوردم . 

.

.

***  أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ ***

** مـ یخوام امشب با همه ی وجودم برای سلامتی مرتضی پاشایی عزیز [ خواننده ی بسیار جوان و محبوبم ] دعا کنم . لطفا فقط یه امشب خواسته های شخصی خودتونُ بذارین کنار و برای سلامت این هنرمند عزیز کشورمون دعا کنین .  

 + بی نهایت خسته م !!! به امید خدا نظراتتون فردا تائید میشه .


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۴
  • ** آوا **
۱۷
آبان
۹۳


 

* از طرف یاسمن عزیزم  به چالش حقیقت خود دعوت شدم . فعلا از شماره ی یک شروع میکنم تا ببینم به چه عددی میرسم . چه بسا از بیست هم بره بالاتر . 

 

1 - شدیدا وابسته به فرزند و همسرم . بخصوص که جونم برای یاس در میره .

2 - پدر و مادرمُ دیوونه وار دوست دارم . هر چند خیلی کم ابراز میکنم . 

3 - زیر بار حرف زور نمیرم .

4 - محمد معتقده که اکثر اوقات خیلی عاقلانه رفتار میکنم . و اصرار داره به اینکه ادامه ی تحصیلمُ جدی بگیرم چون باورش این ِ که " تواناییشُ دارم "

5 - بابت اینکه زمانی ترک تحصیل کردم واقعا پشیمونم و معتقدم اگر به موقع درس میخوندم جایگاه فعلیم بالاتر از اینی بود که حالا هست . ولی باز بابت همین جایگاه هم خدارو شاکرم . 

6 - عاشق تدریسم و تا بحال تمامی دانشجوهام دوستم داشتن حتی اوناییکه به قول خودشون گاها" بهشون گیر میدادم . و منم همینطور . 

7 - زودرنج و درون گرام . به ندرت پیش میاد که ناراحتیامُ بروز بدم . 

8 - شدیدا" راز دارم و اگر کسی حرفیُ بهم بزنه و بگه به کسی نگو شده سالها اون حرفُ تو دلم نگه میدارم و بروز نمیدم . 

9 - تا حالا نشده از یه سوراخ دو بار گزیده بشم . اشتباهمُ برای دومین بار تکرار نمیکنم . 

10 - هیچ وقت از اعتماد دیگران سو استفاده نمیکنم و به اعتمادشون خیانت نمیکنم . 

11 - با فوت مسیب دایجونم بعد از گذشت سه سال و شش ماه و 5 روز هنوز کنار نیومدم و تا بیادش میفتم اشکم راه میفته [مثل حالا] و تنها که باشم به هق هق تبدیل میشه . 

12 - وبلاگمُ خیلی دوست دارم :) 

13 - اضافه وزن دارم ، اونم شدید :))) 

14 - دست پختم خوبه . اینُ مدیون مامان خودم و مادر محمد هستم که آشپزیشون محشره . 

15 - عشق سرعتم . البته به شرطی که خودم پشت رُل باشم و کسی همراهم نباشه و مسئول جون کسی جز خودم نباشم . ولی در اوج سرعتم که باشم رانندگیم خطر آفرین نیست . 

16 - روی کتابهام بی نهایت حساسم . اینُ به کسی تابحال نگفتم :) ولی وقتی کتابمُ به کسی امانت میدم نگرانم که یه وقتی خراب نشه :دی

17 - خوش خنده م و وقتی خنده م به اوجش برسه اشکم روون میشه . 

18 - یه راز بزرگ تو زندگیم دارم که کسی ازش خبر نداره :) کنجکاوی موقوف :دی

19 - مهربون بودن [ اینُ یاس خودش تایپ کرد ]

20 - دلسوز بودن [به تائید یاس االبته :دی]

یاس میگه حالا چرا 20 تا ؟ چرا 30 تا نشه ؟ ولی خداییش دیگه مغزم نمیکشه . 

+ کسیُ برای ادامه ی چالش اسم نمیبرم ولی هر کسی که دوست داشت میتونه ادامه بده :) ضمنا خوشحال میشم اگر شما هم از حقیقت آوا چیزی دستتون اومده بهم بگین . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۳


 

* دوستان عزیزی که جویای جواب آزمایش پست نیدل استیک "چهارشنبه 7 آبان1393ساعت 18:49  " بودند باید بگم ، پنجشنبه جواب آزمایش بیمارُ پیگیر شدم که خوشبختانه منفی بود و خیالم تا حد خیلی زیادی راحت شد . 

** پنجشنبه ی هفته ی قبل [در واقع تاریخ هشتم آبان ] آخرین روز از کارورزی گروه دوم بود . و شنبه 10 آبان ماه اولین روز از شروع کارورزیم با دانشگاه سراسری و گروه پسرها . بدو ورود یکی از همکارا بهم گفت که فلان تختُ می شناسی ؟ از روی بُرد اسمشُ دیدم و گفتم آره دانشجوی من ِ [یکی از دانشجوهای گروهی که پنجشنبه کارورزیشون با من تموم شده بود ] ... گفت " اقدام به خودکشی " . از شنیدن این حرف انگار یه بشکه آب یخ خالی کردن روم . دست و پاهام بی حس شد و همینطور مات و مبهوت به همکار بخش نگاه میکردم . گفتم قرص ؟ گفت آره بیست تا آلپرازولام .... خواستم برم بالا سرش ولی انقدر از دستش بابت کاری که کرده عصبانی بودم که خودم پشیمون شدم . تازه صاحب یه فرزند شده . اسفند ماه بچه ش یه ساله میشه . کمی بعد شنیدم که یکی " استاد " صدا کرد و وقتی برگشتم دیدمش . خودش بود . با لباس بیرون و ظاهری بسیار آشفته ! چشمهایی که از شدت گریه پُف کرده بود و شدیدا قرمز و نوک بینی هم کمتر از چشماش ورم و التهاب نداشت . اصلا به روی خودم نیاوردم که میدونم چرا اینجاست . حالا اینکه چه حرفایی زدیم بماند . ولی از یه حرفش خیلی ناراحت شدم . وقتی بهش گفتم یعنی با این اتفاق [ تو پرونده ش خوندم که دو سال قبل هم اقدام به خودکشی داشته] که پریشب رُخ داد باز حرف پدر و مادرت این ِ که توی این زندگی بمونی ؟ اشکش روون شد و در سکوت فقط پلکشُ به معنای جواب مثبت بست و باز کرد .......... خواهرش کمی اونورتر ایستاده بود و نگاهمون میکرد . لبشُ به دندون گزید و فقط سر تکون داد . 

پند و اندرز کردن کسی که دوبار اقدام به خودکشی داشته تا از شر این زندگی خودشُ خلاص کنه واقعا کاری سخت و حساس ِ که از توان یکی مثل من خارج ِ ! در نهایت گفتم این بشری که میگی واسه خاطر این کارهاش میخواستی خودتُ بکشی به نظرت انقدر ارزش داره که تو واسه کثافت کاری هاش جون خودتُ بگیری ؟ گفت " نه " ! 

+ خیلی راحت یه عوضی گند زده به زندگی یه دختر 24 ساله !!! و هر دوشون گند زدن به زندگی یه طفل معصومی که هنوز به یک سالگیش نرسیده . نمیدونم چرا خونواده ها اصرار دارن که کانون درب و داغون همچین زندگی هایی رو مثلا حفظ کنن ؟؟؟ حالا این دختر برای بار دوم هم زنده در رفت . اگه خدای نکرده به بار سومی بکشه که نتیجه ش جز این باشه اونوقت این پدر و مادر دلشون آروم و قرار میگیره ؟؟؟ 

*** آموزش به گروه پسرها واقعا لذت بخش ِ . با دقت گوش میدن و با دقت بیشتری عمل میکنن . 

**** عصر جمعه دو مهمون عزیز داشتم . حباب [دختر داییم ] به همراه جاری ش . امیدوارم که بهشون خوش گذشته باشه :) 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۸
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۳


 

ایز این تخم مرغها منُ بیاد گوشهای زی زی گولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا انداخته [کلیک]

انصافا سمت چپی 300 تومن و سمت راستی هم 300 ؟؟؟ 

به نظر شما نباید تخم مرغهارو بجای اینکه دونه ای قیمت بذارن کیلویی بفروشن ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۲
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۳


 

+ رهآورد زنجان ... 

* دست پریسای عزیزم درد نکنه :****

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۳
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۳


+ برای دیدن تصویر بزرگتر { اینجا کلیک کنید }

* آدم ِ طالع بینی اونم به شکل آنلاین نیستم . ولی امروز امتحانش کردم که تصویر بالا رو برام به نمایش در آورد .از همه ی قسمتهاش [ عین واقعیت ِ] که بگذرم میرسم به روز اقبالش ، که زهر خند میزنم بهش .چهارشنبه!  

انگار نه انگار که همین دیروز بود ، با خودم فکر میکردم که مِن بعد از تمام چهارشنبه ها بیزارم . بعد حالا می بینم که روز اقبالم شده همین چهارشنبه . . . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۳
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۹۳


 

 کوچ پرنده به من آموخت " وقتی هوای رابطه سرد است ، باید رفت "

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
آبان
۹۳


 

+ منبع عکس 

* روز چهارشنبه ای مراسم تدفین دو شهید گمنام در دانشگاه شهرمون بود . من که نشد برم ولی مامانی رفته بود و میگفت بقدری جمعیت زیاد بود که همه ش فکر میکردم چطور با وجود این همه آدم زمین کج نمیشه [آرایه ی اغراق در کلام مادر بزرگوارمون :دی] . دیشب که از جلوی دانشگاه عبور کردیم برای لحظه ای قلبم فشرده شد از تصور اینکه باقیمونده ی اجساد دو شهید بی نام و نشون اینجا تدفین شدن و دست کم دو خونواده هنوز چشم به راه فرزندشون هستن . حالا این شهدا ممکنه همسر و پدر هم بوده باشن .... سخته ! 

** دیشب اولین شبی بود که توی ماه محرم تونستیم بریم مسجد . هر چند که زود رفتیم ولی عزاداری اصلیشون قبل از ورود ما به مسجد تموم شده بود . با این حال باز یه ساعتی نشستیم و به مداحی و روضه خونی گوش کردیم و سخنرانی روحانی مجلس هم در مجموع خوب بود ولی یه چیز ناراحتم کرد بطوری که توی راه برگشت به خونه به محمد گفتم . 

ناقص...

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۹
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۳

* امشب تنهام ! محمد به همراه دوستاش رفتن ییلاق . تو این سیل و بارون دیگه ییلاق رفتن نمیدونم چه صیغه ای ِ!؟ بهر حال رفتن . انشالله که بهشون خوش بگذره و صحیح و سلامت برگردن . این مهم ِ . یاسی هم عصری رفتمنزل مادرجون مهمانی و الآن اونجاست . منم تصمیم داشتم برم ولی حالا که بارندگی شدت گرفته پشیمون شدم و قرار شد که در منزل باقی بمونم :دی ! 

** امروز تو بخش یکی از دانشجوهام نیدل استیک شد و کلی اشک ریخت . از شانس بدش بیمار هم ادکت بود و خطر بیماریهای ویروسی و عفونی شدیدا" بالا . ولی شانسی که آورد این بود که تزریقی که انجام داد اینترادرمال بود و این احتمالاتُ خیلی خیلی کاهش میده . ولی باز برای اینکه مطمئن بشه رفت و آزمایشهای مربوطه رو انجام داد . بنده ی خدا خیلی خودشُ باخته بود و حسابی اشک ریخت . البته خودش مقصر بود ولی خب این دردیُ دوا نمیکنه . وقتی بهش گفتم نباید ریکپ می کردی ، گفت بله اشتباه از خودم بود . خیلی دلم براش سوخت :"( کمی بهش روحیه دادم ولی همه ش حس میکرد بقول عامه دارم خالی می بندم :) حالا انشالله که مشکلی پیش نمیاد براش . سپردم که حتما هفته ی بعد که برگشت بیمارستان پیگیر باشه تا جواب اون آزمایش خود ِ بیمارُ هم بگیره . شمام دعا کنین لطفا . 

+ در صورتی که معنی ِ واژگان نیدل استیک ، اینترادرمال و ریکپ کردنُ نمیدونین برید ادامه ی مطلب  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۸:۴۹
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۳


وز جمعه ای [جمعه ای که گذشت] یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ی رها جون . برای همین ناهارمونُ بین راه خوردیم . یه ناهار فست فودی . یاسی پپرونی سفارش داد . من و محمد هم همبرگر ذغالی به همراه قارچ و قارچ سوخاری . خیلی چسبید . همبرگرش معرکه بود . 

** عصر همون روز آبجی بزرگه به همراه شوهرش و مامانی بنده اومدن خونه ی رها جون . این کیکُ شوهر خواهرم بین راه از قنادی پدر زن داداشش گرفت . عالی بود . 

صاحب اون انگشت میگفت به دوستات بگو هر کی تونست حدس بزنه این دست برای کی می تونه باشه ؟؟؟ :دی حالا کسی هست که حدس بزنه ؟؟ :دی 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۰
  • ** آوا **