زلف بر باد نده ، تا ندهی بر بادم ...
* بـعد از شام به اتفاق رفتیم منزل یکی از داییام شب نشینی . تو راه برگشتن به خونه جلوتر وارد ساختمون شدم در حال بالا رفتن از پله ها بودم ، یه وقتی با صدای محمد و یاس که پشت سرم بودم به خودم اومدم دیدم یه طبقه بالاتر از واحد خودمونم . انداختمش گردن آبجی بزرگه که کمی پایین تر بهم پیام داده بود ولی خودم میدونم که دلیلش جز این بوده . ذهنم ... کمی آشفته ست این روزها .
** امروز دقیقا" یه ربع مونده به وقت ِ سر کار رفتنم که روی مبل دراز میکشم و پاهامُ از انتهای مبل آویزون میکنم و در حالیکه پاهامُ روی هوا تکون میدم ، همزمان این جمله از دهنم در میاد " خدایا یعنی میشه همین لحظه گوشیم زنگ بخوره و یکی اونورِ خط بهم بگه ، خانم فلانی کارورزی های امروز تعطیل ِ شمام تشریف نیارید " !!! [خسته ام ...] خب مسلما" کسی تماس نگرفت چون بنده تا ساعت 18:00 تو بخش مشغول بودم :(((
*** دیشب در مورد ماجرای ممنوعه ای ، در یکی از این شبکه های اجتماعی با دوستی مشغول گفتگو بودم . به محض اینکه براش نوشتم که " بهم گفتن در موردش با کسی حرف نزنم " یه وقتی دیدم تمامی نوشته های قبلی جلوی چشمام پاک شدن . هنوزم از یادآوری اون صحنه بدنم مور مور میشه :( بهش گفتم نوشته هام پاک شدن اصرار داشتم که حرفامُ باور کنه . حالا خودمم موندم چه اصراری به این قضیه داشتم که اون بنده ی خدا باور کنه :)))
+ عنوان این پست از " حضرت حافظ "
- چهارشنبه ۹۳/۰۹/۱۲