روزهای بی او ...
سنگ به سمتی پرت می شود. به این میماند که تمام دنیا برایش به اندازهای تاریک شده که تنها همین یک تکه سنگ در تاریکی مطلق میدرخشد. دوباره پرتابش کرد. هر بار دورتر. دستان گره کردهاش را درون جیبهاش فشرد. زاویه فکش برجستهتر شد و دندانهایش فشردهتر. اگر در آن تاریکی میشد چهرهاش را کنکاش کرد، بیشک عروق برجسته پیشانیاش نیز خودنمایی میکرد. دانههای باران بی واهمه بر روی شانههایش فرود میآیند و جز آن [باران] کسی و چیزی جرات نزدیک شدن به تنهاییش را ندارد . هر قدم که بر میدارد آرزوهایش را زیر گامهایش له میکند. با خود میگوید کجای دنیا خراب میشد اگر «او» بود؟!
دوباره به روزهای با «او» بودن پرت میشود. صدای خندههایشان، دویدنهای کنار ساحل، فرار «او» از سر شیطنت و دلبری ...میترسد و گامهایش را تندتر میکند .«او» را میگیرد و به سینهاش میچسباند. در گوشش آرام میگوید دیگر هیچ وقت، هیچ وقت از من دور نشو. خواهش میکنم ... «او» با چشمانی که از شیطنت لبریز است، به چشمانش خیره میشود. با یک حرکت سریع باز فرار میکند ...
هر بار که به آن روزها برمیگردد، به خود که میآید گرمای رد اشک را بر گونههایش حس میکند و دقایقی به همین منوال میگذرد ... سنگ به سمتی پرت میشود !
- دوشنبه ۹۳/۰۹/۲۴