و دیگر هیچ ...
* گـاهی آدمها انقدر حس های درونی خودشونُ سرکوب میکنن ، انقدر سرکوب میکنن که یه وقتی در نقطه ای از بی حسی قرار میگیرن ... نقطه ای که نسبت به همه چیز و همه کس بی احساس می شن . دل ِ آدمها در همچین نقاط زندگی هی میخواد بهش تلنگر بزنه ولی نا و قدرت تلنگر زدن نداره . ساده تر بگم ! انگار با این سرکوب کردنها دست دل ِ خودمونُ کوتاه میکنیم ... ! الهی که هیچ عزیزی در هیچ زمانی در چنین نقاط بی احساسی قرار نگیره . اینجور وقتها آدم به دلِ خودش حتی شک میکنه ...
** آدمی نیستم که درگیر سریالها و فیلمها بشم جز چند مورد خیلی خیلی استثنایی که به تعداد انگشتان دستام حتی نمی رسن . ولی این سریال " همه چی آنجاست " جناب فرهاد خان فانی شخصیت جالبی داره . خیلی جالب . از اون شخصیت ها که هزار جور فیلم بازی میکنه و همه رو بازی میده ولی یه جا یه اشتباه کوچک انجام میده که همون یه اشتباه کافیه تا دستشُ توی تمام بازیهاش رو کُنه . به دور و برمون که خوب نگاه کنیم [گاهی حتی نیاز به خوب نگاه کردن هم نیست . کافیه به اطراف چشم بندازیم] از این دست افراد کم نیستن . از این افراد باید ترسید ...
*** اگه زودتر بیان در کابینتهای خونه ی مامانُ رگلاژ کنن و سینک ظرفشویی و متعلقاتشُ نصب کنن انشالله خونه رو هر چه زودتر جمع و جور میکنیم . فعلا که هر روز میان یه پیچ می پیچونن و میرن :(
- يكشنبه ۹۳/۱۱/۱۲