MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۲
اسفند
۹۳


 

" بــــزن آتش به عود استخوانم             که بوی عشق برخیزد ز جانم "

.

.

سلام به همه ی دوستان عزیز ، علی الخصوص نوریه جون و آقا جواد که قرار بر این ِ برای اولین بار سرافرازمون کنن و به اینجا تشریف بیارن  خیلی خوش اومدین . 

 ظاهرا نوبتی هم باشه ، نوبت ِ میزبانی ِ من ِ ! 

قرار شد آقا یزدان یه بیت شعر ِ با وزن و قافیه در نظر بگیرن و الباقی دوستان بر اساس همون وزن پیش برن . دوستان همیشگی ِ من هم ، در صورت تمایل می تونن شرکت کنن  

بیت انتخابی مدیر همون شعری هست که اول همین پست درج شده . 

توجه : به دستور مدیر [آقا یزدان] تعداد ابیات هر شرکت کننده باید حداقل ده بیت باشه 

.

.

.

+ بعدا نوشت آوا : 

به نظر میرسه که تمامی دوستان ابیات خودشونُ درج کردن . با اینکه روز پر مشغله ای داشتم ولی از لحظاتی که اینجا بودم واقعا لذت بردم . امیدوارم که به دوستان خوش گذشته باشه ... 

آقا یزدان از شمام بابت همه چیز ممنونم  

بعنوان میزبان ، آخرین نفر طنز خودمُ ثبت کردم . 

+  دوستان نیازه بگم که نمیتونم برای هیچ کسی نظر درج کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۰
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۳


 

* چـند شب قبل فیلم " مستانه " رو دیدم . فیلمی که به نوعی فریاد خاموش بود . یاد سریال " آخرین ستاره ی شب " افتادم که در مورد بیماری نوظهوری به نام ایدز ساخته شده بود ولی در طول تمام قسمتهای سریال و واژه واژه ی دیالوگهای مسخره ش حتی یه بار اسم بیماریُ بیان نکردن . این سریال نه تنها هیچ جنبه ی آموزشی نداشت بلکه فقط ترس به دل مردم انداخت بابت کراهت اسم بیماری . واقعا فرهنگ غنی داریم بابت روشن سازی افکار ملت ....  

یادمه دوران دانشجویی یه بار توی مرکز بهداشت بودم که یه زن و شوهر جوونی که یه بچه ی نه ماهه تو بغلشون بود وارد شدن . بعد از قد و وزن نوزاد و ثبت در اوراق مربوطه ، حالا نوبت این بود که با مادر در مورد تنظیم خانواده و الباقی مسائل صحبت کنم . به نظر من در این مورد نباید برای مادر ِ تنها آموزش داشت . چون یک طرف این قضیه پدر خانواده ست .خلاصه در مورد روش پیش گیری از مادر سئوال کردم و اون بنده ی خدا با یک جور شرم و حیایی بیان کرد که هیچ روشی نداره !

خیلی سریع و تیتروار از خطراتش گفتم و در نهایت راهنمایی های لازمه برای یک روش مناسبُ براش شرح دادم . مرد دو قدم عقب تر ایستاده بود و به حرفام گوش میکرد . در نهایت خانم گفت نمیدونم کدوم یکیُ انتخاب کنم . خلاصه زن و شوهر به کوریدور رفتن تا مشورتی داشته باشن . همین بین یکی از دوستان گفت " آوا تو چه رویی داری ؟! چطور تونستی جلوی اون آقا این همه حرفهای خاک بر سری بزنی " البته از نگاه ایشون خاک بر سری بود . فکر نکنم هیچ دانشگاهی چیزهای خاک بر سری رو بی دلیل یاد بدن . بهش گفتم " تویی که مثلا تحصیل کرده ی این رشته هستی همچین فکری داشته باشی دیگه از عوام چه انتظاری میره " ! خلاصه اون خانم به اتفاق همسرش تصمیم گرفتن و چیزهایی که لازم بود تحویل گرفتن و رفتن ... :) 

گاهی فکر میکنم به شعورمون بدجوری توهین میشه . واقعا در مورد تنظیم خانواده دو ///لت در مورد مردم چه فکری کرده ؟؟؟ واقعا فکر میکنن مردم هنوز به اون درجه از فهم و درک نرسیدن که خودشون تصمیم بگیرن با توجه به شرایط مالی و خونوادگی و حتی جامعه شون تصمیم به بی فرزندی ، تک فرزندی یا چند فرزندی بگیرن ؟؟؟  

اینجاست که میگن حرف حرف میاره ها ! با فیلم مستانه شروع کردم و ادامه ی حرفام به کجا رسید . اعصابم بهم میریزه وقتی میشنوم تو مراکز بهداشت دیگه خدمات مربوطه در رابطه با تنظیم خانواده مثل گذشته ارائه نمیشه :( 

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۵۵
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۳


 

* خـلاصه امروز ساعت 04:22 صبح موفق شدم رمانی که هشتم همین ماه به دستم رسیدُ تموم کنم . البته لازمه ذکر کنم که تا دیروز غروب تنها 13 صفحه شُ خونده بودم و الباقی کتاب 290 صفحه ایُ از دیشب شروع کردم و در نهایت دم دمای صبح تموم شد . داستان افت و خیزهایی زیادی داشت . یه جاهاییشُ نویسنده خیلی موشکافانه توصیف کرده بود طوری که حس میکردم لابد این همه تاکید و توصیف ، در چند صفحه جلوتر اثر خودشُ نمایان میکنه . ولی بعد دیدم نه ! انگار در همون اوج تموم شده و بعد از اون به کل نادیده گرفته شد . ولی در مجموع خوب بود . ما بین تمام رمان های خارجی که خوندم ، خوندن یه رمان ِ ایرانی میتونست تنوع خوبی باشه .  برای من جذاب بود چون نویسنده ی کتابُ چند سالی هست که می شناسم . 

** داییجون و زندایی امروز به منزلشون برمیگردن بعد از ناهار باید برای استقبال از زائرین عزیزمون بریم . خدایا شکرت که عزیزانمون به سلامت به وطن برگشتن . انشالله همه ی دوستانی که زیارت ِ حرم سید الشهدا (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) آرزوی قلبیشون ِ هر چه زودتر به آرزوشون برسن . 

*** عـموی محمد دچار مشکلی شد که در نهایت باعث شد بر اثر بالا رفتن فشار چشم و در نتیجه خونریزی ، چشم چپش تخلیه شه ... چند روزی هست که ایشون از تهران به منزل خودشون برگشتن و تصمیم داریم برای عیادتشون بریم ولی بهخاطر کلاسهای محمد تا بحال میسر نشده . به احتمال زیاد برای فردا به عیادتشون میریم ولی مشکل اینجاست که از تصور دیدن اون چهره ی دوست داشتنی با تغییرات اجباری، ترس به دلم میفته . نمیدونم عکس العملم بعد از دیدنشون چطوره ... امیدوارم که چشم راستشون دچار مشکلی نشه ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۰
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۳


 

* نــسبت به شروع سال جدید هیچ حسی ندارم . کلا چندین و چند ساله با عید مشکل دارم . هیچ حس و حالی نسبت بهش ندارم . گاها که می بینم یه سری انقدر شور و نشاط برای رسیدن سال جدید دارن عمیقا به فکر فرو میرم " پس چرا من انقدر نسبت به فرارسیدن عید خنثی و سردم ؟ " امروز [شنبه] وقتی کامنت دزیره رو تائید می کردم دیدم ای داد به همین راحتی رسیدیم به تاریخ 16 اسفند و دو روزه که به نیمه ی دوم آخرین ماه سال رسیدیم . شاید باورتون نشه ولی من هنوز نه به تقویم نگاه انداختم و نه یه حساب سرانگشتی کردم که ببینم سال تحویل چه روزی از هفته ست :(

امروز به دوستان پیام دادم که تو رو خدا بیاین غیرتیم کنین برم پی خونه تکونیم ... بعد اصلا منتظر نموندم که حالا کسی پیدا میشه رگ غیرتمُ به جوش بیاره یا نه . خودم رفتم و دست بکار شدم و از اتاق یاس شروع کردم . پرکارترین بخش خونه مون اتاق ِ یاس ِ . جای کتایون خالی تا ببینه امروز چه خونی به دلم شد ... :(

تغییر خاصی نتونستم به چیدمان وسایل بدم . تنها کار مفیدی که کردم این بود که میز کامپیوترُ جابه جا کردم و به این ترتیب جلوی پنجره ی اتاق یاس به کل باز شد .( میز کامپیوتر قبلا دقیقا زیر پنجره بود ) 

پنجره ای که چشم اندازش بی نظیره . وقتی محمد و یاس برگشتن از این چیدمان جدید کلی ذوق کردن . حالا وقتایی که تنها شدم میتونم برم تو اتاق یاس روی صندلی راک بشینم و در حالیکه کتابی مطالعه میکنم از اون منظره ی زیبا هم لذت ببرم :)

 

وسطای کار از بس آفتاب به اتاق و ایضا" سرم تابید شدیدا سر درد شدم . محمد رفت و برام قرص آورد . لیوان آبُ به دستم داد و منم تا تهشُ سر کشیدم :دی بعد به دست محمد که به سمتم درازشده بود نگاه کردم که دیدم ای داد قرص آکسار تو دستش مونده و همینطور منُ نگاه میکنه و میخنده . بنده ی خدا دوباره لیوان خالیُ برد از آب پر کرد و برگشت . اینبار اول قرصُ گذاشت تو دهنم و بعد لیوانُ داد به دستم :دی ! خب تشنه م بود . ضمنا دستکش به دستم  بود . این توضیح کوتاه واسه اینکه یه وقتی نگین چرا خودت قرصُ نذاشتی توی دهنت :دی

** پـنجشنبه 14 اسفند ماه : بعد از ظهر بلافاصله بعد از خرید مغز گردو راهی خونه ی مامان شدم و تا ساعت هشت شب دو نفری ( من و مامان) در حال آماده کردن مغزگردو و سبزی برای مرغ ترش و این چیزا بودیم . بعد از شام وقتی برگشتم خونه انقدری کار کردم که بسته های آماده رو داخل فریزر بچینم و بعد بیهوش شدم . یاس برای خواب خونه ی مامان اینا موند. 

*** جـمعه 15 اسفندماه : نزدیکای ظهر رفتم دنبال یاس . برای درس مطالعات اجتماعی باید پاورپوینت درست میکرد که کار تایپ بخشی از مطالبُ من به عهده گرفتم ولی الباقی کاراشُ خودش کرد . بین کار وقتی میدیدم چطور روی افکت ها فوکوس کرده تا افکت مناسبی رو انتخاب کنه خنده م گرفت . از اینکه دوران ما چطور بوده و حالا چطور ... من خودم به شخصه پاورپوینتُ توی دانشگاه (واحد آی تی ) یاد گرفتم . بعد این بچه ها الان افکت پاورپوینتُ با وسواس انتخاب میکنن . خدایا شکرت !!! انشالله که روز به روز پیشرفت عزیزانمونُ شاهد باشیم . 

بعد از ناهار به اتفاق یاس رفتیم دنبال مامان تا بریم خونه ی پریسا اینا . تا ساعت هفت و نیم اونجا بودیم و دست جمعی خیلی از کارها رو پیش بردیم . باباجون که اومد ، دیگه خداحافظی کردم و به اتفاق یاس برگشتیم خونه .

 + پریسا اینا سه تا بچه ن . یه خواهر و دو تا برادر . برادر بزرگتر [البته از پریسا کوچیکتره] چند سالی هست که رفته فرانسه . موندن یه خواهر و برادر . این مدت که میرفتم خونه شون تا کمی برای انجام کارهای اسباب کشی به پریسا کمک کنم ، یهویی وسط کار بهش میگم " پریسا فکر کن تو هم پسر میشدی ؟" میخنده و میگه " بیچاره مامانم . خیلی تنها میشد ( آخه مامانشم تک دختره ) "  ! گفتم " اونوقت کی الان میخواست این همه بشور و بساب کنه و وسیله ببنده ! تازه اونوقت منم نمیومدم کمک " بعد دو نفری میخندیم و  حرفامون مسخره وار ادامه پیدا میکنه ... 

همینطور که در حال شستن کشوهای فریزر هستم پریسا دونه دونه پسته پوست میگیره ومیذاره توی دهنم . یکی من ، یکی تو ...

آدم باید یه دوست به خوبی ِ پریسا داشته باشه ، تا همیشه ، دلش گرم باشه ... ! مثل من ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۰
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۳


 

* هـمینجوری دلم خواست بیام اینجا بنویسم اگه خدا بخواد تا دقایقی دیگه به اتفاق یاس به سمت نوشهر حرکت میکنم و به امید خدا فردا قبل از ظهر برمیگردم تا یاس به کلاس زبانش برسه ... 

+ دوستتون دارم .... :)

.

.

.

بعدا نوشت آوا : 

پنجشنبه ساعت 09:35 

برگشتم خونه :)

 

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۵
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۳


 

* یـکشنبه 10 اسفند ماه :

بعد از اینکه محمد از کلاس برگشت رفتم خونه ی پریسا ! مامان اونجا بود و به اتفاق اونها در حال جمع کردن وسایل بودن . یه ساعت بعد به اتفاق پریسا مامانُ رسوندم خونه شون و مجدد خودم برگشتم اونجا . درگیر اسباب کشی بودن ... هرگز یادم نمیره سال قبل برای جابه جاییمون پریسا چقدر کمکم کرد . این روزها از باب وظیفه همراهیشون کردم بلکه لطفی که بهم داشت یه جورایی جبران شه . نزدیکای نه شب بود که داییش بار دومُ به پشت ماشین بست و منم تو ماشینُ تا جایی که میشد وسیله ریختم و به اتفاق پریسا و مامانش راهی شدیم . ولی قبلش رفتیم به دو تا داروخونه ی شبانه روزی شهرمون تا کمی داروی تقویتی و سرم برای پریسا و داداشش بگیرم ولی متاسفانه هر دو جا از دادن سرم امتناع کردن و با تعدادی آمپول تقویتی راهی شدیم سمت منزل جدید . به محض رسیدن آمپول حمیدُ زدم و مجدد با پریسا برگشتیم خونه ی قبلی . برای شام تخم مرغ نیمرو خوردیم که خداییش بهم چسبید . بعد هم تا ساعت دوازده و نیم شب دو نفری وسایلُ تا جایی که میشد جمع کردیم و فرشهارو جمع کردیم و چسب زدیم . ساعت دوازده و نیم بود که دیگه با ترس و دلهره راهی ِ خونه شدیم . وقتی برگشتم محمد و یاس خواب بودن ...

** دوشنبه 11 اسفند ماه :

برای ناهار خورش کرفس بار گذاشتم و نزدیکای یازده بود که مامان ِ پریسا اومد خونه مون . نزدیکای دوازده یه کاری براش پیش اومد که مجدد رفت سمت مرکز شهر . ازش خواستم هر زمان کارش تموم شد برای ناهار برگرده خونه مون . خلاصه 5 نفری ناهارمونُ خوردیم و اینبار از محمد خواستم که ما رو برسونه خونه ی پریسا اینا . سر راه مادرشُ دفتر وکالت پیاده کردیم و خودمون رفتیم خونه شون . محمد یه ساعتی کمکمون کرد و بعد به اتفاق یاس رفتن برای کلاس زبان . منم موندم با پریسا به شستشوی یخچال و فریزر و گاز و الباقی کارها ... دیگه تا داییش دومین بارُ ببره تا حد خیلی زیادی از کارها پیش رفت . حدودا هفت و نیم بود که دیگه خداحافظی کردم و برگشتیم خونه . سریع یه لقمه شام خوردیم و راهی محل شدیم تا از دایجون و زنداییم که برای روز بعد راهی سفر زیارتی به کربلا بودن خداحافظی کنیم . تمام فامیل اونجا جمع بودن . بعد از خداحافظی از داییم و همسرش رفتیم خونه ی مسیب دایجونم تا یه شب نشینی هم اونجا داشته باشیم . ساعت نزدیکای یازده و نیم شب بود که راهی شدیم . سر راه رفتیم خونه ی جدید پریسا اینا و سرمی که مادرش تهیه کرده بودُ به همراه ویتامین ب کمپلکس به حمید تزریق کردم و آمپول تقویتی پریسا رو هم زدم و ما را بخیر و آنها را به سلامت ... 

*** سـه شنبه 13 اسفندماه :

بدنم به شدت کوفته ست . کار این چند روزمون سنگین بود و بیشتر فکرم درگیر این ِ که منی که کمتر فعالیت داشتم انقدر بدنم درد میکنه حالا پریسا در چه حالیه . البته ناگفته نمونه که دیشب حباب کلی مشت و مالم داد :دی ! ولی پریسا .... بمیرم . حسابی خسته شد . امروز غروب باهام تماس گرفته میگه " آوا سرگیجه گرفتم نمیدونم از کجا شروع کنم به جمع و جور کردن . ولی امروز نتونستم هیچ کاری کنم و فقط دلم میخواد بخوابم " بنده ی خدا یه اسباب کشی یهویی و بی برنامه داشتن . حسابی بهشون فشار اومد ... 

غروبی خواهرم اومد خونه مون . یه ساعتی پیشمون بود هر چی گفتم برای شام نموند . 

 

+ با همکارای سابق بخش تو یک گروه وایبری کلی حرف زدیم . اون بین فهمیدم که دیشب توی استان گیلان (اگه اشتباه نکنم طالش ) یه پرستار خانم خیلی جوون بر اثر تصادف و آتش سوزی آمبولانس جان به جان آفرین تسلیم کرد . روحش شاد ... 

دو تا از بیمارهای ثابت و در واقع بیماران پیشکسوت بیمارستان شهرمون هم فوت کردن . ورود به گروه همکاران با خبر فوت سه عزیز همراه شد . خدا بخیر بگذرونه . 

آقای طالشی و جناب شعبان نشتایی انشالله که خداوند رحمتتون کنه . 

شنیدن خبر فوت افرادی که می شناسم این روزها خیلی دپرسم کرده ...

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۵
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۹۳


 * پـنجشنبه بعد از ظهر مراسم چهلم ِ شوهر عمه م بود . بعد از شرکت در مراسم به اتفاق قاصدک [دختر داییم] برگشتیم خونه و غروب هم دختر خاله م به جمعمون اضافه شد . برای شام ما سه نفر تنها بودیم . یاس به اتفاق مامان و رها و ابجی بزرگه در جشنی شرکت داشت و محمد هم بعد از رسوندن ما به خونه برگشت سمت محل تا شبیُ با افوام سر کنه . بعد از صرف شام سه نفری رفتیم و گشتی داخل شهر زدیم . آخره شب یاس برگشت خونه ولی محمد همونجا موند . جمعه صبح علاوه بر مهمونهایی که از شب قبل بودن رها و به همراه همسرش و مانی اومدن ولی هر چه اصرار کردم برای ناهار بمونن نموندن و بعد از یه روز نشینی یک ساعته برگشتن خونه ی مامان و قرار شد برای شام ما به اتفاق بریم خونه ی مامانم . 

بعد از ظهر زودتر راهی شدیم . کلی دخترا آتیش سوزوندن و تو سر و کله ی هم زدن :) مامان مشغول تهیه ی شام بود که با خبر شدیم همسایه ی مامان اینا حالش بد شده . مامان و رها رفتن و کمی بعد رها با من تماس گرفتم که " آوا خودتُ زود برسون " . رفتم و دیدم بنده ی خدا تموم کرده . تمام بنض ها و مردمک چشمهاشُ چک کردم . آینه جلوی دهانش نگه داشتم . سینه شُ لخت کردم و با چشمهام زوم کردم روی قفسه سینه و شکمش ... هیچ نشونه ای از حیات درش دیده نمیشد . اندام های تحتانی سر و سیانوزه . نوک بینیش هم زرد و سرد شده بود . آروم فکشُ به سمت بالا گرفتم و با دست نگه داشتم . زبونم لال شده بود . تموم خونواده ش به دهنم نگاه میکردن که من چی میگم .... گفتم شرمنده م ولی هیچ نبضی حس نمیکنم . خانومش جلوی من زانو زده بود و میگفت " آوا جان بگو چیکار کنم ؟؟؟؟ " نمیدونستم چطور باید بهشون بگم که این بنده ی خدا تموم کرده . به سر و صورت همسرش دست میکشید میگفت " وای اینکه بدنش گرمه " دختراش گریه میکردن به من میگفتن " تو رو خدا یه کاری کن . بابام تنش گرمه " ! به پسرش گفتم با 115 تماس بگیرین بیان، بهتون بگن باید چیکار کنین . با یه روسری فکشُ بستم و مامان هم پاهاشُ کنار هم گذاشت و بست . سرمُ ازش جدا کردم و رفتم داخل پذیرایی .... مغزم در حال ترکیدن بود . اکیپ 115 که اومدن مجدد علائمُ چک کردن و با تاسف سرشونُ تکون دادن و گفتن " خدا رحمتش کنه " آنژیوکتُ از دستش باز کردن و فرمُ پر کردن و رفتن .... دیگه ما موندیم و خونواده ی داغداری که هنوز باورشون نمیشد تن گرم و بی جون باباشون دیگه روحی نداره . وقتی بابا اینا در حال جابجاییش جنازه و پوشوندنش بودن اونا ضجه میزدن که آقای ک... روی بابام ملافه نکشید بابامون هنوز تنش گرم ِ !!!!!!! بعد هم انتقالش دادن به سردخونه ... شب وقتی برگشتم خونه با اینکه در زمان لمس بدنش هنوز بدنش گرم بود ولی باز با توجه به تردیدی که داشتم غسل کردم و  امروز صبح هم رفتیم برای تشییع .... انشالله که خداوند رحمان این بنده ی خدا رو مورد آمرزش و رحمت بی حد خودش قرار بده . روحش شاد ....  

** مـهمونام امروز صبح رفتن . نبود این چند روزمُ به حساب بی معرفتی نذارین . خیلی سرم شلوغ بود . جدای از این دلم میخواد همت کنم بشینم برای ارشد بخونم برای همین نمیتونم زیاد اینجا باشم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۰۱
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۳


 

* دو سه روز قبل به پیشنهاد استاد موسیقی ِ یاس رفتیم تا به اتفاق ایشون ساز یاس رو عوض کنیم . استادش در حال کوک کردن ساز بود و یاس با حسرت به کاور ویلون قبلی که روی میز صاحب مغازه بود نگاه میکرد و میگفت دوست دارم سازمُ نگه دارم . تا اینکه استادش ویلون جدیدُ به یاس سپرد تا یاس هم امتحانش کنه . به محض اینکه آرشه رو روی سیم کشید فروشنده سرشُ از توی دفتر دستکش بلند کرد و در حالیکه لبخند به لب داشت با کلی ذوق یاسُ تشویق کرد . پرسید چند وقته که کار کرده ؟ وقتی گفتیم هنوز سه سال نشده با ذوق بیشتر گفتی احسنت . واقعا لذت بردم وقتی صدای ویلونُ در آورد . مطمئنم که خیلی زود برای خودش استادی میشه . به محمد میگم حالا که میدونیم یاس در زمینه ی موسیقی علاوه بر علاقه ، استعداد هم داره باید به هر شکلی که هست شرایطُ برای پیشرفتش فراهم کنیم . اونم باهام موافقه :) بعد از اینکه یاس کمی نواخت با خوشحالی گفت مامان من اینُ خیلی دوست دارم . قبلی رو بفروشید :)))) صدای ساز قبلی و ساز جدیدش زمین تا آسمون با هم فرق میکنه . خوشحالم که وقتی ویلونُ قبلی ُ به فروشنده تحویل دادیم دیگه چشمهای پر از حسرت یاس دنبال اون نبود :) 

** یـکی از دوستان وبلاگی رمانش به چاپ رسیده .کتابشُ از شهر کتاب اینترنتی خریداری کردم . بسته ی پستی امروز به دستم رسید . هنوز نخوندمش . ولی برام جالبه که داستان کسی که چند سال نوشته هاشُ توی وبلاگ و حالا در fsceبوک دنبال میکنم و بخونم . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۳


* از صبح زود [ روز شنبه] هوا دچار تغییرات جوی خطرناکی شد . وزش باد شدید . خیلی شدید . صدای هو هوی باد یه طرف و افت شدید دما هم مزید بر علت شد که یه گوشه بشینم و در حالیکه توی خودم مچاله شده بودم از سرما و ناگفته نمونه صدای وزش باد بلرزم ... نزدیکای ظهر بود که در تراسُ باز کردم تا ببینم بیرون چه خبر که متوجه شدم یک لنگه از دمپایی تراس و موکت جلوی در نیست . توی حیاط هم خبری نبود (البته از بالا نگاه کردم ) با محمد تماس گرفتم و گفتم وقتی برمیگردین خونه توی پارکینگ دنبال گم شده هامون بگرد . ده دقیقه بعد محمد و یاس در حالیکه یه تیکه موکت و یه لنگه دمپایی توی دستشون بود وارد خونه شدن . وقتی دمپاییُ روی بالکن میذاشت گفت " آوا اون یه لنگه ش کو ؟" گفتم همونجاست ! یه گوشه گذاشتمش باد نبره :/ ولی اگه شما اینجا دمپایی دیدی ما هم روی تراس خونه مون دیدیم ..... :دی سرمونُ خم کردیم ! دیدیم بلــــــــــــــه یه لنگه دمپایی به همراه خاک انداز توی باغ همسایه بغلی که فاصله ی دیوارشون از بالکن ما حدودا 5-6 متری میشه افتاده ... اونم وسط باغچه شون . چیزی حدود 9 متر دورتر از بالکن ما ... کلا ریسه رفتیم . داشتم تصور میکردم دمپایی و خاک اندازمون در هوا افتان و خیزان می رفتن :دی !!! 

** بـعد از ظهر یاس کلاس ویلون داشت . به اصرار محمد قرار شد من یاسُ برسونم کلاس . کمی زودتر رفتم تا ماشینُ گرم کنم . مجبور بودم ماشینُ کمی جابه جا کنم تا از پل جلوی خونه مون برم توی جاده . ماشینُ عقب کشیدم و نزدیک در حیاط موندم تا یاس خودشُ برسونه . یاس هنوز داخل ماشین نشده بود که یکدفعه یه Dish با پایه های سنگین و فلزیش از پشت بوم ساختمونمون که شش طبقه ست درست جلوی پای یاس کنار گل گیر ماشین محکم خورد زمین . برای لحظه ای هر دومون رفتیم تو شوک . یاس حسابی ترسیده بود . بمیرم ! اگه یاس تنها دو وجب جلوتر بود ........ خدایا شکرت !!!!! بقول شادی جان باید فقط بگم خدارو شکر که بلا از سر دخترم رفع شد . یاسُ به کلاسش رسوندم . برعکس همه وقت امروز کلی جای پارک پیدا میشد ولی از ترس اینکه نکنه از آسمون بلایی بر فرق سر من و ماشین نازل شه برگشتم سمت خونه . اون Dish با لب و لوچه ی کج و معوجش همینطور همراه باد اینور و اونور میرفت . کشون کشون بردمش انداختمش تو پارکینگ و یه سنگ بزرگ هم گذاشتم روش تا یه جا ثابت بمونه . ولی از شدت سرما دستام کرخت شده بود نشد از براتون عکس بگیرم ... 

+ در حال حاضر از شدت وزش باد کم شده . سوزش هوا شدیده . آسمون هم صاف و مملو از ستاره ... !!!


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۰
  • ** آوا **
۰۲
اسفند
۹۳


* اومدم چند تا دونه عکس آپلود کنم تا توی وبلاگم ثبت کنم که از طریق پیکوفایل به یه سایت رایگان دیگه جهت آپلود هدایت شدم . چند تا از فایلهای تصویری زیباشونُ دیدم . نقاشی روی آب . نفاشی با آب و چند خاصیت عجیب از آب و ... کمی بعد به فایلهای تصویری دا.غش (غ=ع) رسیدم . دیدنشون حسابی منُ بهم ریخت و حال نسبتا خوشمُ ناخوش  کرد . الان یه جایی درون قفسه ی سینم درد میکنه و تیر میکشه . من از این وحشی ها واقعا می ترسم ... ! خدا لعنتشون کنه .... تمام ذوقم برای نوشتن ِ بعد از چند روز درجا خشکید . ولی چون عکسها رو آپلود کردم ثبتشون میکنم . لطفا برید ادامه ی مطلب ...

  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۶
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۳


 

* دیدنش خالی از لطف نیست . جهت دانلود کلیک کنید .

** امروز از دانشگاه آزاد برام پیامک اومد که برای چهارشنبه و پنجشنبه بدلیل همایش کارورزی ها کنسل شده ولی دانشجوها موظفن در ساعات کارورزیشون در همایش حضور بهم رسانند :دی [چه بد] از بنده هم خواسته شده جهت حضور و غیاب دانشجوها در همایش شرکت کنم و در واقع حضور اساتید و دانشجویان الزامیست :) 

با مسئول مربوطه تماس گرفتم ، گفتم من که شرکت نمیکنم ولی به یکی از همکارا می سپرم که حضور و غیاب گروه ِ منُ انجام بده . طی تماس با همکاری که ماه قبل یه روز به جاشون با دانشجوهاش کار کردم ، ازشون درخواست کردم که روز سه شنبه که من نمیتونم برم بیمارستان ایشون هوای دانشجوهارو داشته باشه و از طرفی حضور و غیاب روز چهارشنبه و پنجشنبه ی دانشجوهارو در همایش به عهده بگیرن . و این چنین شد که بنده سه روز آخر هفته ظاهرا معاف شدم :) 

*** نـمیدونم دیگه کی باز این لیاقت نصیبم شه که به عنوان یه پرستار و یک خدمتگزار در خدمت بیماران باشم ولی همینقدر میدونم که بی صبرانه منتظر یه فرصت دیگه م :) خدایا خودت کمکم کن . 

 بعدا نوشت آوا : جمعه ناهار به اتفاق آبجی بزرگه و خونواده ش خونه ی مامان اینا بودیم . مامان میگفت تو شهرکشون یه دختر و پسر دانشجو به دلیل گازگرفتگی (با گاز مونوکسید کردن - CO) فوت شدن . امان از این مرگ خاموش ... ! حالا اون بین یاد جوونی حدودا 28-29 ساله میفتم که تقریبا دو سال قبل با تشخیص گازگرفتگی میارنش بیمارستان . بعد از اورژانس انتقالش میدن به بخش ما . پرستاری که از اورژانس برای تحویل بیمار به بخش اومده بود تشخیصُ گازگرفتگی بیان میکنه . ما هم با قیافه ای ناراحت و نگاهی پر از محبت به جوون از مرگ برگشته نگاه میکردیم و تو دلمون میگفتیم خدایا شکرت ! به جوونیش رحم کردی یا به پدر و مادرش :))) بیمارُ به تخت انتقال دادن و مجدد رفتیم بالینش تا کارهای بالینُ انجام بدیم . گفتم سر درد و تهوع و خواب آلودگی نداری ؟ در حالیکه یه دستشُ زیر سرش برده بود و پای راستشُ کمی بالاتر از بدن ... گفت نه ! خوبم . فقط درد دارم . گفتم سر درد ؟؟؟ گفت نه پام درد میکنه . با تعجب نگاش کردم گفتم پات ؟ برای چی ؟ پاچه ی شلوارش که از درز باز شده بودُ کشید بالا و دیدم ای داد جاز گاز در چند ناحیه مشهوده . گفتم اوه این چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت سگ گاز گرفته .... به هر شکلی بود خودمُ کنترل کردم تا برگشتم توی استیشن . حالا از خنده به هرُ کر افتادم . همکارم میگه چی شده ؟؟؟ چرا میخندی ؟؟؟ گفتم تشخیص این پسره چی بود ؟؟؟ گفت گاز گرفتگی ! گفتم با چی ؟ با خنده میگه خب با مونوکسید کربن دیگه . گفتم نه جان . با دندونای سگ .... نزدیک ده دقیقه فقط خندیدیم . تا نگاهمون به هم میفتاد باز خنده مون شروع میشد . همکارم تماس گرفته با پرستار اورژانس . میگه این بیماری که آوردی تشخیصش چی بود ؟ میگه گازگرفتگی ! گفت با چی ؟ اونم میگه خب گاز گرفتگی با چی نداره که . گازگرفتگی ِ دیگه ! همکارم بهش گفت این گازگرفتگی با فک سگ بوده . اون بنده ی خدا میگه بخدا اورژانس شلوغ بود . همکارم دید خیلی شلوغ شده گفت تو برو مریضُ تحویل بده . هیچ کاری هم نداره . فقط پیگیری جواب آزمایش داره . برو تحویل بخش بده بیا . ظاهرا این خانم از همه جا بی خبر بیمارُ میاره بالا و حین انتقال یادش میاد تشخیصُ نپرسیده . به همکارش زنگ میزنه اونم میگه گاز گرفتگی . دیگه توضیح نمیده با سگ یا با مونوکسید کربن :))))

دیشب دچار بیخوابی شدم . تا ساعت 03:30 نیمه شب بیدار بودم . سه تا فیلم سینمایی از شبکه ی داخلی دیدم . البته ما شبکه ی خارجی نداریم . منظورم این بود دوبله شده و سانسور شده دیدم .


*  کوهستان مرگ
 . به کارگردانی شلدون ویلسن

** پنگوئن های آقای پاپر . با بازی جالب جیم کری . وای دلم یه دونه از اون پنگوئن ها میخواست :) 

*** آرسنیک و تور کهنه . فیلمی به کارگردانی فرانک کاپرا . محصول 1944 ( تمام هنرپیشه های این فیلم فوت شدن ) 

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۳
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۳


* امروز خیلی بی حوصله م . تا حدی که استاد ویلون یاس که اومد به محمد و یاس گفتم میرم توی اتاق ! شما فکر کنید من کلا خونه نیستم . حوصله ی لباس پوشیدن و شال پیچیدن و رسمی نشستن نداشتم . همچین کاریُ هیچ وقت انجام نمیدادم ... [خدا خودش ببخشه] !!! همین حالا ، یاس در حال ِ نواختن ِ ویلون ِ و صدای بشکن استاد به همراه لای لای لای لای ِش میاد .

"  گلنار گلنار، کجایی که از غمت ناله می‌کند عاشق وفادار ... "

 

+ اگر می خواهی من را قضاوت کنی ، با کفش هایم راه برو.....
درد هایم را بکش،
روزها و سال هایم را بگذران
آن گاه مرا قضاوت کن...................... (کپی شده از اینجا )

++ این یه خط مختص افراد تازه وارد ! لطفا نظرات خودتونُ خصوصی درج نکنید . 

 

بعدا نوشت آوا : استاد فرمودن که باید ویلون چهار چهارم آلمانی بخریم :) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۴
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۳


 

 

* ی وقتایی هم هست که وقتی میاد خونه میگه اینُ برای تو آوردم :) 

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۴:۳۱
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۳


 

* هـــر از گاهی جمعشون میکنم و براشون از یه سری نکاتی که ممکنه در حین کار براشون پیش بیاد حرف میزنم . به اندازه ی کافی تئوری خوندن که من هی نکات تئوریُ بهشون گوشزد نکنم . بیشتر روز خطرات دارویی و پزشکی فوکوس میکنم  هر چیزی که به خاطرم میاد براشون با تذکر توضیح میدم . همه شون با دقت گوش میدن . کمی بعد یکی از بچه ها می پرسه ! ببخشید خانم فلانی [اسم فامیلمُ میگه] چرا ما تو ترم های پایین تر نمرات کارورزیمون بیشتر بود ولی حالا که کارمون بهتر شده نمراتمون کمتر میشه ! در جوابش میگم بالطبع وقتی تجربه و علمتون بالا میره به همون حد توقعات هم افزایش پیدا میکنه . یه جوری نگام میکنه که انگار نفهمیده چی گفتم . میگم فرض کنید کلاس اول دبستان یه نقاشی با چهار تا خط کج و معوج میکشین میگین این خونه ست ، این کوهه و این درخت ! بعد معلم بهتون میده 20 ! این نقاشی برای اون مقطع ارزش 20 دادنُ داره ولی وقتی کلاس پنجم رفتی نمیتونی اون نقاشیُ بکشی باز انتظار 20 داشته باشی . حتی اگر خیلی بهتر هم کشیده باشی ممکنه 20 نشی . چون اصولشُ رعایت نکردی ... اینبار طوری نگام کرد که حتی خودم حس کردم بچه حسابی قانع شده :)

** دیشب خونواده ی مسیب دایجونم خونه مون بودن . شب خوبی بود . 5 روز متوالی ِ که بارون بی وقفه می باره . دقیقا اینجور برداشت کنین که ما زورمون خیلی زیاده و ابرهای باران زا رو گروگان گرفتیم ! جرات داری شاکی شو !!!!!!!!!!! :) بله زورمون زیاده . 

*** ویرایش فرم ارشدُ انجام دادم ولی هنوز برای تغییر شهر حوزه ی امتحانی دو دلم . نمیدونم تهرانُ بزنم یا رشت ُ :(  البته در حال حاضر انتخابم رشت ِ ! هر چند این انتخاب صرفا برای مشخص کردن حوزه ی برگزاری آزمون ِ ارشد ِ و ارزش دیگه ای نداره :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۳


* دیروز روز خوبی بود ! و حالا پشیمونم که چرا علیرغم اصرارهای خانم ناصر....ن من بجای ترمهای پایین با بچه های عرصه واحد برنداشته بودم . کارم خیلی سبک بود . فقط در حد چک کردن کارهاشون همراهیشون کردم . یه سری نکات هشدار دهنده رو هم بهشون گوشزد کردم . در مجموع عالی بود . 

** بـرای شام مهمون محمد بودیم . به نظرم فست فودُ باید بیرون از منزل خورد ، البته اونم هر از گاهی ! وگرنه درست کردنشون آب ِ خوردنه . لذت خوردنشون در این ِ  موقع خوردنش همه ش دلهره ی اینُ داشته باشی وقتی پنیرش کش میاد دیگرون نگاهت نکنن که آبروت بره و یا لب و لوچه ای سُسی به همدیگه نگاه کنیم و بخندیم ...:)))  هر کدوم سفارش های مورد علاقه ی خودمونُ دادیم . محمد پیتزا یونانی ، یاس مکزیکی و من همبرگر فرانسوی ! 

+ بدلیل طولانی بودن و درج عکس لطفا برید ادامه ی مطلب .البته بدون رمز ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۳


 

* دیروز محمد برای تمدید قرارداد خونه رفته بود بُنگاه . پیامک زدم و نوشتم بدجوری هوس شیرینی کردم :دی ! بلافاصله نوشت " میخرم " ! چند دقیقه بعد در حالیکه من توی آشپزخونه در حال تمیز کردن یخچال بودم وارد خونه شد . جعبه ی شیرینی رو گرفت سمتم و در همون حال گفت قرارداد تمدید شد . ( با افزایش مناسب اجاره بها ). دوباره خودش ادامه میده چی شد که هوس شیرینی کردی !؟! گفتم هوس که نه . مناسبت داره . میخنده میگه بابت تمدید قرارداد ؟! از حرفش خنده م میگیره . میگم نه بابا . کمی فکر کن . چند لحظه نگام میکنه و یهویی میگه " آخــــــــــــی مبارکمون باشــــــــــه ، سالگرد ازدواجمون ِ " بعد روبوسی و تبریک بهم ، نفری یه دونه شیرینی میل می نماییم :))) ادامه میده "خداییش با این همه درگیری ها به کل یادم رفته بود " . میگم خوبه یه اشاره رفتم سریع یادت اومد . میگه " خب با خودم گفتم تولدم که نیست پس صد در صد مربوط به ازدواجمون ِ " . بله ! یه همچین تقلبی زدن ایشون :دی 

** دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خیلی بد . انقدر تو خواب نالیدم که حد نداره . آخرش از صدای هق هق و گریه م محمد بیدارم کرد و کمی آروم شدم . البته بعد از بیداری از تصور واقعیت خوابی که دیدم تا چند دقیقه هنوز اشک میریختم ولی زمانیکه محمد بیدارم کرد ناخودآگاه یه آه بلند کشیدم و به زبون اومدم خداروشکر خواب بود . بعد از اون تا چند دقیقه اشکم همینجور میومد و با همون حال دوباره خوابیدم که متاسفانه باز محتوای خوابم همونی بود که این همه آزارم داد . خدایا به عزیزانم سلامتی عنایت کن . واقعا نمیتونم با این واقعیت های تلخ ِ زندگی کنار بیام . شب خیلی سختی بود و حالا با اینکه کاملا بیدارم ولی ذهنم از خواب دیشب آشفته ست . 

*** امروز قراره محمد و یاس برن تا در آموزشگاه موسیقی ِ جدید ثبت نام کنن . پریروز مدیر آموزشگاه قبلی تماس گرفت و کلی با محمد حرف زد. محمد کلی دلیل آورد برای انصراف یاس از کلاسهای آموزشگاه ولی ایشون قانع نشدن و در نهایت قرار شد محمد امروز حضوری بره تا صحبت کنه . چند دقیقه ی قبل مجدد مدیر با خونه مون تماس گرفت و اینبار من باهاشون حرف زدم . میگه بخدا قسم من این مربی جدیدُ که تحصیلات آکادمیک موسیقی داره صرفا برای خاطر یاس و ساینا که هنرجوهای خوب ِ من هستن آوردم . ولی متاسفانه شما با انصرافتون از شرکت در کلاسهای این خانم مارو غافلگیر کردین . خیلی حرف زدیم . هم من و هم ایشون . گفتم خانم فلانی ایکاش قبل از اینکه به فکر تغییر استاد باشین یه مشورتی حداقل با ما و بچه ها داشتین . [مدرسه نیست که بگیم حالا تو این مدرسه ثبت نام شدن تعیین و تغییر معلم به عهده ی مدیره . کلاسهای خصوصی بود که درون آموزشگاه ایشون برگزار میشد . همینجوری برای خودشون استاد عوض کردن ...] خلاصه نه ایشون تونست منُ قانع کنه و نه من تونستم قانعشون کنم .در نهایت گفتم امروز که یاس نمیتونه کلاس بیاد ولی باباش میاد و حضوری با شما صحبت میکنن . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۷
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۳


* صـبح بعد از رفتن محمد و یاس و داداشم  مجدد خوابرفتم و با کمال افتخار باید بگم در نهایت خواب موندم :))))) به همین راحتی . به همین خوشمزگی  ساعت 08:02 با تماس باباجون از خواب پریدم . نفهمیدم چطور آماده شدم و راهی منزل مامان اینا شدیم . دیگه باباجون ماشینُ به همراه مدارک به من سپرد و ساعت 08:50 به اتفاق مامان راهی شدیم . بچه ها با شور و هیجان خاصی در حال چیدن میز بودن . دیگه ما هم به جمعشون اضافه شدیم . متاسفانه یه سری از غذاها بدون هیچ تزئین و روکشی آورده شدن که خیلی هاشون همونطور دست نخورده باقی موند . ولی بعضیاشون واقعا چشم نواز بودن . با دیدن این همه غذای رنگ و وارنگ انگاری اشتهامون کور شده بود :) ژله هایی که درست کردم خیلی زودتر از اونچه که فکرشُ میکردیم فروش رفت . البته با نرخ دانش آموزی :)))) کُلمن ِ آبُ تا حدی داخلش یخ ریخته بودم و ژله هارو داخلش چیدم و هر کی میخواست از داخل کلمن بهش میدادیم . ولی باقی ژله هایی که بچه ها آورده بودن رو به شُل شدن می رفت و حسابی حال بچه ها گرفته شده بود . خوب این تجربه ها خوبه . حداقلش اونام یاد میگیرن از یه ابزار خنک نگهدارنده برای همچین وقتایی استفاده کنن :))) متاسفانه با توجه به اینکه خواب مونده بودم یادم عجله ای راهی شدم یادم رفت که دوربینُ با خودم ببرم . شارژ گوشی هم رو به اتمام بود که جز یه دونه عکس کلی از میز گروه یاس اینا نتونستم عکس دیگه ای بگیرم :((

از سه تا دیس سالاد ماکارونی که درست کرده بودم دو تاش تموم شد دیگه دیدم ای داد خودمون اونجا معطل شدیم ناهار نداریم یه دیسُ کِش رفتم . ساعت 10:00 غذاهای یاس کلا تموم شده بود . اون یه دیسُ پنهون از چشم غارتگران به ماشین برگردوندم . از بین غذاهای باقی بچه ها کوکوی ماکارونی خوش فرم وخوش مزه ای بود که سه قاچ از اونُ خریدیم تا برای ناهار بخوریم . سه تکه هم مامان خرید . دیگه از یاس خداحافظی کردیم و وسایلُ برداشتیم به سمت خونه حرکت کردیم .برام جالب بود که این اولیای بی ذوق چرا هیچ کدوم شرکت نکردن . فقط من و مامان بودیم که مدیر و معاون و همه و همه کلی ازمون تشکر کردن که حضور داشتیم . واقعا که ... 

سر راه مسیرمونُ عوض کردیم به سمت محل کار آبجیم . کمی سالاد هم برای خواهرم و همکاراش دادیم . باقیشُ هم با مامان تقسیم کردیم . بعد از کمی استراحت به اتفاق مامان اینا [مجلس سوم یکی از آشناها دعوت بودن] برگشتیم به سمت خونه مون .

** بـین راه یکی از همکارای سابق که مربی بالینی هم هستن باهام تماس گرفت و گفت ظاهرا" یه عمل اورژانسی براشون پیش اومده و متاسفانه نمیتونن این هفته و هفته ی بعد خودشونُ به بیمارستان برسونن . ازم درخواست همکاری کردن . قول سه شنبه و پنجشنبه ی این هفته رو بهشون دادم ولی برای هفته ی بعد قول ندادم ولی گفتم اگه شمال بودم حتما برنامه تونُ پر میکنم . الان مجدد باهام تماس گرفتن و گفتن با دانشگاه هماهنگ کردن تا فردا برم بیمارستان . بعد از چند روز خونه نشینی باز کمی سرم گرم میشه . البته برای یه مدت کوتاه و موقت . ما هر چی میخوایم دیگه دانشجو نگیریم باز می بینیم نمیشه . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۶
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۳


 

* آموزشگاه موسیقی یاس به دلایلی استاد ویلونُ عوض کرد و یه دختر جوونی که کلاسیک کار میکنه رو جایگزین استاد قبلیشون کردن . از اون هفته یاس دمق بود و همش میگفت این خانمُ بدو ورود حتی به آرشه گرفتن ما ایراد گرفته . خلاصه نتونست با بچه ها ارتباط برقرار کنه و هنرآموزها یکی یکی از ادامه ی یادگیری در آموزشگاه انصراف دادن . از جمله یاس . امروز [یکشنبه] استاد قبلی با هماهنگی ما اومد خونه مون و با یاس کار کرد . بجای نیم ساعتی که ساعت تعیین شده ی آموزشگاه بود و هر زمان که نیم ساعت تموم میشد منشی هنرجوی بعدیُ می فرستادن داخل .... ایشون نزدیک 50 دقیقه با هزینه ی ثابتی که از قبل میدادیم با یاس حسابی کار کرد . در آخر هم گفت " زمان اصلا برام ملاک نیست . وقتی می بینم هنرجو فعال ِ و علاقه داره ، مسخره ست به زمان فکر کنم ." خلاصه بعد از پایان کار ، یک ساعتی نشست و با هم حرف زدیم . آموزشگاه موسیقی دیگه ای با ایشون صحبت کردن تا اونجا مشغول شن و ایشون هم لطف کردن به ما اطلاع دادن تا در صورت تمایل یاسُ اونجا ثبت نام کنیم تا از کنسرت های دوره ای عقب نمونه . حالا قراره محمد بعد از ظهر دوشنبه بره برای ثبت نام در آموزشگاه جدید . اینجوری خیلی بهتر شد . 

** سـالاد و ژله ها رو به همراه الباقی وسایل بردیم خونه ی مامان اینا تو یخچالشون مرتب چیدیم و قرار شد باباجون صبح  از باشگاه بیاد دنبالم تا برم خونه شون و از همونجا به اتفاق باباجون و مامانی بریم مدرسه . بارش بارون هم از غروب شروع شده و هنوز هم ادام داره . قرار بود بچه ها توی حیاط مدرسه باشن ولی با این بارش کمی برنامه هاشون بهم ریخته . ولی خب این چیز مهمی نیست . داخل کریدور مدرسه هم می تونن به راحتی کارهارو پیش ببرن . ماشالله ساختمون مدرسه شون حسابی بزرگه و کریدور وسیعی داره . 

یه ظرف بزرگ هم برای شام کنار گذاشتم که خونه ی مامان اینا دور هم خوردیم . به داداشم میگم علی یه وقت نصف شبی نری سراغ ِ این ظرفها ! البته همه شون سلیفون کشیده ست ولی خب داداشم ِ دیگه . نیمه شبی عادتش میره سراغ یخچال . بعد از شام برای شب نشینی رفتیم خونه ی ض دایجون داداشم با ما اومد و برای خواب اومد خونه ی ما تا صبح از همینجا بره کار بانکیشُ انجام بده . قبل از خواب میگه " آواجون امشب با خیال ِ راحت بخواب حداقلش خونه نیستم برم سراغ یخچال " :)))))) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۹۳


 

* بـدلیل وجود خامه در کیک مرغ بهتر دیدیم از تهیه ی اون در این مراسم خودداری کنیم . ترسیدم یه وقتی بهونه ای بشه یه وقتی بچه های مردم آسیبی ببینن . این شد که انتخابمون همون سالاد ماکارونی شد . به همراه ژله ! 

غروب به اتفاق محمد راهی ِ بازار شدیم تا مواد مورد نیازُ تهیه کنیم . جدای از خریدهای لازمه برای جشنواره ی غذا کلی خرید جانبی برای خونه داشتیم . از لوبیا سبز و کرفس و اسفناج گرفته تا کدو خورشتی و الباقی مواد . از ساعت 18:00 که برگشتم خونه یکسره توی آشپزخونه بودم و فقط برای خوردن شامی کهمحمد عزیز زحمتشُ کشیده بود نشستم و استراحت کردم . لایه ی اول ژله رو داخل ظرف ریختم و منتظرم تا بگیره تا لایه ی بعدیُ بریزم روش . خلاصه که شب خسته کننده ای بود و هنوز کارای امشبم تموم نشده . 

از دوستان عزیزم بابت پیشنهاداتشون واقعا ممنونم :***

ادامه ی مطلب حاوی یه سری عکس مافوق معمولی :دی از من می شنوین ادامه ی مطلبُ باز نکنید 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۱
  • ** آوا **
۱۸
بهمن
۹۳


 

* روز دوشنبه مدرسه ی یاس اینا جشنواره ی غذا برگزار میکنن . هنوز تو انتخاب نوع غذا موندم :( خود یاس مصرّ ِ که سالاد ماکارونی درست کنم . ولی هنوز دو دلم . از طرفی معمولا بچه ها در این سنین به این نوع غذا علاقه ی زیادی دارن . به پیشنهاد مسئولین مدرسه انواع پلو از لیست حذف شده . می مونه غذاهایی که به شکل ساندویچی هستن . یا انواع ماکارونی و سالادها و کیک های پیش غذا و کوکو و ... اگه ممکنه یه پیشنهاد هم شما بدین . البته اگه پیشنهادی هست لطفا تا امشب ارائه بدین که حداقل تا فردا ظهر بتونم مواد لازمُ تهیه کنم که غذای مورد نظرُ برای دوشنبه آماده کنم . پیشنهاد یاس و باباش همچنان سالاد ماکارونی ِ و نظر من پیشنهاد یاس یا کیک مرغ . لطفا پیشنهاد خودتونُ  مطرح کنید بلکه چیز بهتری انتخاب شه . 

+ شرط اول قبول پیشنهادتون این ِ که یاس عاشق اون غذا باشه :) و شرط دومش ! اینکه من تهیه ی اونُ بلد باشم و دست کم یکبار تستش کرده باشم . 

مکتوب شده در شنبه ۱۸ بهمن۱۳۹۳ساعت 13:38
  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۸
  • ** آوا **