MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۰۸
تیر
۹۴


سلام....

شش روزی هست که به دلیل ریزش چاه فاضلاب  و ریزش کرسی خونه ی پدر محمد همگی منزل دایجونم هستیم. منم که درگیر کارم و صبح میرم و شب برمیگردم. سوای از اینکه وقت ندارم حس و حال نوشتن هم ندارم... بلاگفا هم که شده ماشین زمان و ما رو به دو سال قبل برگردونده... الان در حالیکه تو ایستگاه مترو میرداماد نشستم و در حال تایپم منتظرم تا زمان بگذره و برم سمت محل کارم... نمیدونم چی شد که نوشتم. از دوستانی که این مدت بیادم بودن ممنونم و شرمنده ی عزیزانی هستم که با سورپرایز بلاگفا ادرسشون رو گم کردم  . خوشحال میشم که رد دوستان رو باز اینجا ببینم ... 

علیرغم اینکه ارشیو پریده کلیه ی تنظیمات هم به دو سال قبل برگشته. از قالب وبلاگم گرفته تااااا رمز ورود به مدیریتم ........


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
  • ** آوا **
۲۶
خرداد
۹۴

گاهی با خودم میگم این همه زندگی رو سخت میگیریم که چی بشه؟ مثلا من !!! حالای من ارزش ِ تحمل اینهمه سختی و دوری رو داشته؟؟ ایکاش خدا میومد درست مینشست رو به روم...مستقیم نگام میکرد و بهم میگفت "بنده ی من تصمیمت درسته یا غلطه ...." تا من انقدر دچار تردیدهای گاه و بیگاه نشم...
  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۰
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴

* چـند روز قبل سالگرد پسر خاله ی محمد بود . پدر و مادر محمد روز سه شنبه به سمت اصفهان حرکت کردن . سه شنبه غروب محمد اومد سمت کرج ! این چند روز اینجا بود .دلم حسابی باز شد :) روز جمعه مسافرامون برگشتن . دیروز مجدد به سمت شمال راهی شدن . اینبار خاله رو هم با خودشون از اصفهان آوردن تا یه سفر کوتاه جهت تنوع داشته باشه . الان هم گیلان هستن . به امید خدا فردا برمیگردن . محمد هم دیروز صبح بعد از اینکه من سوار سرویس شدم به سمت شمال حرکت کرد و برگشته خونه . حالا من و خواهر محمد تنهاییم . البته الان من در منزل هستم و اوشون محل کارشون :دی ! امروز آف بودم و از دیشب تصمیم گرفتم بعد از اینکه کارها رو کردم برای وبلاگم وقتی بذارم . این شد که امروز در واقع اینجا رو با این همه پست جورواجور ترکوندم :دی 

از صبح خونه رو جارو کشیدم و دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم . گردگیری و دستمال کشیدن هم تموم شد . حالا منتظرم تا خواهر شوهر تشریف بیارن . البته باقیمونده ی ظرف آش پشت پا هنوز چشمک میزنه و من شدیدا با کودک شیطون درونم که در نقش شیطان رجیم فعال ِ در جنگم که " عزیزم کوفت بخوری . باقی ِ اون آش برای نفر بعدی ِ ! آروم بگیر :دی " 

** روز تولدم همچین پیامکی به دستم رسید .  گفتم خیلی بد میشه ، حالا که شهر کتاب به من لطف داشت من جوابگوی محبتش نباشم :دی این شد که برای تولدم علاوه بر اینکه از همسر و خواهراش هدایایی دریافت کردم خودم به خودم یه هدیه ای تقدیم کردم و به لطف شهر کتاب اینترنتی چهار روز بعد این کتاب رسید در خونه :))) 

کتاب بیشعوری با قلم بی شعوری ... :) البته من موندم که چرا اون انتشارات از خودکار سبز به عنوان قلم بیشعوری یاد کرده ؟؟؟ :دی

***یـادتونه که قبلا گفته بودم دلم میخواد هر از گاهی از ماجراهای مترو بنویسم ؟ اگه دوست دارین برید ادامه  ی مطلب " بدون رمز " 

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴



* کــوفته با محتوای آلــــــــــو :))) البته با خوردن اون همه ترشی خوشمزه بی شک افت فشارم یه چیز طبیعی و قابل و پیش بینی بود :))) بقول سرپرستارم " آوا تو خودتُ نکش ما نیرو لازمیم " !!!

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴

* ششم خرداد برای طب کار رفتم ولیعصر . کارم خیلی زودتر از تصورم تموم شد . بماند که اونروز به این نتیجه رسیدم یکی از سخت ترین تست ها تست اسپیرومتری ِ :))))))))))) چشام داشتن بیرون می پریدن از بس برای بازدم عمیق و طولانی تلاش کردم خخخخـ

بعد از پایان تست ها دقیقا چهار ساعت وقت داشتم تا برگردم بیمارستان برای شیفت عصر خودمُ آماده کنم . این چنین شد که رفتیم تو کار خیابون گردنی و الباقی ماجرا ... 

حدودی یک ساعت و نیم تو پارک سرسبز و زیبایی نشستم و از سرسبزیش که دقیقا منُ به حال و هوای شمال ِ قشنگم برده بود لذت بردم . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۹
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴


* بــیست و سوم ماه قبل یعنی اردیبهشت ماه اولین حقوقمُ دریافت کردم . و این بهترین بهونه بود تا در کنار عزیزانم یک شب شیرین و بیاد ماندنی داشته باشیم . زحمت عکسُ هم پریسا خانم گل کشیدن . 

جای دوستان خالی :************ 

مامان عزیزم ممنون که اون روزها کنارم بودی . 

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷
  • ** آوا **
۲۱
خرداد
۹۴

* یــکی از انگیزه های روزانه ی من رسیدن به ساعت 22:00 شب  و شروع ِ برنامه ی شاد " خندوانه "ست !!!... مخصوصا " جناب خان " که یه جورایی عاشقشم :دی 

از وقتی بنا به پیشنهاد رامبد جوان شنبه ها " شنبه های خندان"  نامگذاری شده هر بار تو ایستگاه های مختلف چشمم به این بنر ساده و زیبا میفته ناخوداگاه لبخند به لبم میشینه . حال اون لحظه م هر چی باشه مهم نیست ، مهم این ِ که خندوانه تونسته خنده به لبهام بیاره . دقیقا مثل یه قاچ هندوونه ی قررررررمز و شیرین . 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۵
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۴

* فرصت یک ماهه به نظرم زمان کافی بود برای اینکه مشکل بلاگفا حل شه و اینکه هنوز این مشکل رفع نشده رو نمیخوام هیچ جوری تجزیه و تحلیل کنم . بی شک جناب شیرازی همچنان در تلاشن تا بتونن بلاگفا رو راه بندازن . ولی خب ! من یکی بعد ِ یک ماه تصمیم گرفتم کمی بنویسم . برای منی که روزانه نویس بودم این مدت یعنی کلــــــــــی !!! انشالله که بلاگفا درست بشه و بتونم به آرشیوم دسترسی پیدا کنم . بی شک در اولین فرصتی که این مشکل رفع شه فکری بحالش میکنم . اینکه اینجا موندگار بشم یا موقت باشه هنوز مشخص نیست . بهر حال فعلا اینجا در خدمت دوستان هستم تا ببینم چی پیش میاد . 

بگذریم ! 

این روزها که چیزی حدود یک ماه و دو هفته ست که مشغولم خیلی چیزها تغییر کرده . دیگه رفت و امد انقدر اذیتم نمیکنه و به نظرم این دوری ِ راه برای کلان شهرها یه چیز عادی و پیش پا افتاده ست . مخصوصا که شبها با سرویس به خونه برمیگردم :) از این ماه درخواست لانگ - آف دادم . به این معنا که اگه سرپرستارمون قبول کنه یه روز شیفتم صبح و عصر باشه و فرداش آف باشم . اینجوری استراحتم بهتره و دیگه اینکه خیلی خوبه که شب کاری ندارم . به نظرم شب کاری واقعا روح و جسم آدمُ پیر میکنه :) 

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۸
  • ** آوا **
۱۶
ارديبهشت
۹۴

* کـی فکرشُ میکرد روزی یکی از معضلات زندگی من نداشتن ِ پول خُرد باشه ؟؟؟ مُردم از بس برای کرایه ی پ خطی ها حرص خوردم . مثلا 600 تومن . یا 5200، یا 900 تومان ، یا مثلا 1300 ... همه شون متفق القول میگن " پول خرد بدین "... باز شانس اوردم دو مسیرُ با کارت شارژی حساب میکنم :)

** مـدتیه فهمیدم که برای ایاب و ذهاب بهتره داخل واگن آقایون برم . اونجا جمعیت انقدر فشرده نیستن . البته بجز بعضی موارد . وقتی صندلی خالی میشه برای نشستن سبقت نمیگیرن و اگه خانمی اونجا باشه ازش میخوان تا اون بشینه . برای همین جدیدا از اون دو تا واگن مختص خانم ها که آدم داخلش له میشه به قسمت آقایون نقل مکان کردم :) امروز یه دختر و پسر وارد شدن . قبل وارد شدن آقا دستاشُ دور دختر حائل کرده بود که ناخوداگاه خنده م گرفت . انگار دختر داخل یه حباب محفوظ شده باشه . بعدم با همون حالت چرخوندش سمت یه تکیه گاه و خودش جلوش ایستاد و دو تا دستاشُ کنار شونه های دختر گذاشت . تا ایستگاهی که پیاده شدن بهمین منوال از دختر محافظت کرد . حتی لحظه ی پیاده شدن ... برام جالب بود ! در واقع اون احساس امنیتی که بین اون همه جنس مخالف به دختر القا شده بود حتی برای من هم دوست داشتنی بود . 

*** بـیشترین چیزی که تو بخش آقایون فروش میره " کفی کفشی که ، بوگیر و خوش بو کننده ی پاست :)))) " 

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۶
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۴

* از فردا عصر کار میشم . یه جورایی فیکس عصر ! یه مدتم اینجوری بریم تا ببینیم چی میشه . امروز در حال صحبت کردن با مادر محمد بودم و همزمان با ناخن انگشت کوچیکه ی پام هم ور می رفتم . یه وقتی دیدم ناخنم درسته اومد تو دستم . نمی دونم چرا اینجوری شد :( ولی خیلی شوکه شدم و ترسیدم . البته ناخن جدیدی از اون انتها در حال رشد ِ . احتمالا زمانی ناخنم تحت فشار شکسته و من بی خبر بودم . چی بگم والله ...

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۰
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۴

* اولین روز کاری در این شهر ، اگه بگم راحت بود دروغ گفتم . اتفاقا خیلی هم سخت بود :( ولی خب به قول عموجون کامرانم " تو می تونی و عادت میکنی " ! چقدرم که من از عادت کردن به چیزی بدم میاد . بیشتر دوست دارم با عشق کار کنم تا از سر عادت . 

+ اندر احوالات اولین روز کاری : خواستم درن بیماریُ از داخل شکمش خارج کنم . بهم میگه " ممکنه بری ده دقیقه دیگه بیای این کارُ انجام بدی ؟ من ترسیدم " گفتم ده دقیقه دیگه هم بیام دردش همینی هست که الان ممکنه بیاد سراغت . ولی خب قانع نشد . ده دقیقه بعد دوباره رفتم بالا سرش . میگم خانم هوشیار ممکنه دراز بکشی تا کارتُ انجام بدم . می خنده و با چهره ای که کاملا مچاله شده ست میگه " تو مثل فرشته ها می مونی . مهربونی از چهره ت می باره ولی نمیدونم چرا این ده دقیقه هر بار که می بینمت چهار ستون بدنم می لرزه !!! " کلی دو نفری خندیدیم . احساس هیولا بودن بهم دست داده بود . پروسیجر دردناکی بود ولی خب بعد از اینکه دردش رفع شد گفت " دیگه می بینمت نمی لرزم " :)))))))) 

++ بخشی که شروع بکار کردم پرسنل خوبی دارن ولی روتین هایی که دارن برام کمی گیج کننده ست . مثلا بُرد نام و تخت بیماران و آنکالها رو ندارن . ازشون علتُ جویا شدم که گفتن " روتین نیست " و به نظرم این مسخره ترین روتین یه بیمارستان ِ . وقتی نمی بینی کدوم بیمار تو کدوم اتاق و کدوم تخت خوابیده ! وقتی نمی بینی پزشکش کیه ! وقتی نمی بینی کارهای پاراکلینیکیش چیه ! و ..... خب روتین ِ و کاریش نمی شه کرد . 

+++ استف بخش همشهری من از آب در اومد . کلی بهم خوشامد گفت و ذوق کرد برای منم دلچسب بود که تو شهر غریب یه همشهری ببینم . 

** و اما بخش زجر آور و در عین حال خنده آور ماجرا ! مترو ... 

با وجود تمامی خستگی و سردرد ناشی از ازدحام درون مترو ، کلی خندیدیم . هنوزم نمی دونم علت خنده های من و جمیع مسافران هم واگن چی بود ولی هر چی بود حسابی خندیدیم :)))) و لذت خنده هامون زمانی دلنشین تر شد که اعلام کردن از فلان ایستگاه تا فلان ایستگاه توقف نداریم ! با شنیدن این خبر خیل عظیمی از مسافرین غافلگیر شده پیاده شدن و خلاااااصه دستم برای جواب دادن گوشیم به گوشم رسید :دی و تا آخرین ایستگاه تونستم راااحت نفس بکشم . 

رفت و آمد بیشترین زمانُ ازم میگیره . پام که به خونه رسید بعد از اینکه یه ساعتی آمار کاری دادم عملا" بیهوش شدم . ساعت ده شب از خواب بیدار شدم و حالا مجدد آماده م برای خوابیدن :دی ! به محض اینکه چشم باز کردم  پدر محمد به شوخی بهم میگه " آماده شو ببرمت ایستگاه :دی "

شرمنده ی گل روی تک تک دوستان هستم ولی واقعا فرصت ندارم براتون نظر بذارم :(  واقعا کمبود وقت دارم . بخصوص که سرعت نت مخابرات هم خیلی ضعیفه و اکثر اوقات با مشکل سرعت پایین رو به رو هستم . بالطبع این کم رنگ شدنم عواقب خاص ِ خودشُ داره . فقط خواهشا اینارو به پای بی معرفتیم نذارین .

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۵
  • ** آوا **
۰۶
ارديبهشت
۹۴

* کـارای مربوط به سوء پیشینه هم تموم شد . از ساعت 5 صبح به اتفاق باباحاجی و مامان رفتیم نوبت گرفتیم . اولین نفر بودم . تا ساعت هشت که شروع به کار کنن تو ماشین نشستیم و حرف زدیم و چای خوردیم . تو این هوای سرد غافلگیر کننده چای داغ و نون سنگ تازه واقعا چسبید . از ساعت 5 تا نزدیکای هفت و نیم 38 نفر اومدن . باورم نمیشد که اون خانمی که پنجشنبه ای بهم میگفت تا ما بیایم وقتها پر میشه واقعیت رو گفته باشه . حقیقتش فکر میکردم که کمی پیازداغشُ زیاد کرده ولی امروز به چشم دیدم که 38 نفر اومدن و زمان شروع به کار منشی گفت فقط تا نفر سی اُم بمونه و باقی برن فردا بیان :((( 

روال کار هم میشه گفت کمی پیچیده و سخت بود . مخصوصا وقتی باید اثر انگشت تک تک انگشتان دستُ میگرفتن . انگشت وسطی دست راستم بازی در آورده بود . طوری که از این همه تکرار شرمنده شده بودم ولی خانومه می خندید و میگفت تو خیلی خوب همکاری میکنی . این مشکل قابل ِ حله نگران نباش . خلاصه این حساسیت وامونده اونجا هم خودشُ حسابی نشون داد و قدرت نمایی کرد . در نهایت تو برگه ی توضیحات ثبت شد که دو تا از انگشتام دارای حساسیتِ پوستیه :( 

برای ساعت 9 به سمت خونه حرکت کردیم . بین راه از چند تا باجه ی اطلاعاتی درخواست سفته کردیم که اون مبلغی که مد نظرمون بودُ نداشتن . خلاصه بعد از کلی گشتن مقر سفته ی مورد نظرُ پیدا کردیم :) یه گره ی کوچیک هم واسه تکمیل مدارک تو کارم افتاده که به امید خدا فردا توسط محمد این گره هم باز میشه . شکر ! 

** نـیازه بگم چقدر دلم هوای خونواده مُ کرده ؟؟؟ 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۷
  • ** آوا **
۰۴
ارديبهشت
۹۴

* دیروز ساعت هفت صبح به اتفاق پدر محمد پشت در ِ بسته ی پلیس +10 منتظر حضور کارکنان بودیم . ساعت هفت و نیم اومدن و داخل شدیم ولی تازه بهمون گفتن که اینجا عدم سوء پیشینه انجام نمیدیم . لازمه برین فُلان آدرس . دوباره برگشتیم خونه و اینبار با ماشین و به همراه مادر محمد راهی ِ مکان مورد نظر شدیم . ساعت نه صبح رسیدیم و با ذوق داخل رفتیم که خانم ِ به من گفت دیگه وقتش تموم شده . با تعجب گفتم مگه از چه ساعتی شروع میکنین که حالا تموم شده ؟ گفت ما تا یک بعد از ظهر انجام میدیم ولی وقت دهیمون همون اول وقت تموم میشه . مردم از ساعت پنج صبح میان اسمشونُ می نویسن وقتی ما ساعت هفت صبح میایم وقتمون به کل پر ِ و دیگه به فرد جدیدی نوبت نمیدیم ... با این تفاسیر ما دست از پا درازتر برگشتیم سمت منزل . البته سر راه رفتیم میدون و کلی خرید کردیم . صندوق ماشینُ پر کردیم و برگشتیم خونه . 

** امروز یعنی جمعه یک بار صبح و یک بار عصر به اتفاق خواهر محمد رفتیم خرید . چیزایی که نیاز داشتمُ تا حد زیادی تهیه کردم و بعد از ظهر هم کمی خیاطی داشتم که با کمک مادر محمد تمومش کردیم . حالام قراره مثلا زودتر بخوابم که فردا ساعت چهار و نیم صبح بریم سمت پلیس +10 تا نوبت بگیریم و روزمونُ از دست ندیم :)))

*** دیشب برای شام منزل علی دایجونم بودیم . داییام به همراه دوماد ض دایجونم و ما . بعد هم پسرداییم به همراه خونواده ش به جمعمون اضافه شدن . بعد از شام خوشمزه ی بانو آنوشا ، منتظر نشستیم تا جناب رهگذر به همراه خونواده ی دوست داشتنیشون و همینطور ( آقای شهنازی ) یکی دیگه از دوستان داییم به همراه خونواده ی محترمشون  برای شب نشینی تشریف بیارن . تا ساعت یک نیمه شب اونجا دور هم خوش بودیم :)  

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ** آوا **
۰۲
ارديبهشت
۹۴

* دیروز ض - دایجونم عمل کاتاراکت داشت که متاسفانه پزشک حین عمل کوتاهی میکنه و لنز مصنوعی جابه جا میشه و از دسترس پزشک جراح دور می مونه و اینچنین شد که قرار بر این شد داییم برای اصلاح این خرابکاری ِ پزشک به تهران مراجعه کنه . قبل از حرکتم رفتم بیمارستان دیدن دایی جونم . دلم کباب شد وقتی اینطور مستاصل دیدمش . خواست دستمُ ببوسه که نذاشتم و سرشُ بوسیدم . مامان میگفت از همون زمانی که کم کم داشت از بیهوشی در میومد فقط اسم تو رو صدا میزد :(( بمیرم براش . یه عمل ساده ی کاتاراکت اینقدر اذیتش کرد . ساعت 15:20 دقیقه بود که به همراه شوهر خواهرم به سمت تهران راهی شدیم . ساعت 19:30 من کرج پیاده شدم و شوهر خواهرم رفت تهران . پدر و مادر محمد هم از قبل تو مسیر منتظرم بودن . تمام دیروز تا امروز صبح ذهنم درگیر چشم دایی جونم بود که خدای ناکرده بلایی سرش نیاد . امروز که به تهران رسیدن بعد از معاینه ی دقیق قرار شد برای روز شنبه مجدد جراحی بشه تا لنزُ سر جاش فیکس کنن . انشالله که هر چه زودتر به نتیجه برسن و خیالمون راحت شه و از این آشفتگی فکری بیرون بیایم . 

** صـبح امروز رفتم بیمارستان . نامه ی عدم اعتیادُ گرفتم و رفتم بیمارستان ولیعصر (عج) ! اونجا که بودم دچار رعب و وحشت شدم . همه ش با خودم فکر میکردم یعنی ممکنه یهویی یکی از این افراد اسممُ صدا کنه و بگه معتادی :)))))))))) خودم دچار وسواس فکری شده بودم . مخصوصا که اکثر آقایون میومدن و میگفتن ما فلان دارو و فلان قرصُ خوردیم . خلاصه بعد از یک ساعت جواب منفی آزمایشُ به دستم دادن و به سمت بیمارستان راهی شدم . کارای کارگزینیُ تا حدی انجام دادم . همینطور واحد بهداشت هم مراجعه کردم و چکیده ای از سابقه ی بهداشتیمُ پر کردم . برای فردا باید برم پلیس +10 برای عدم سوء پیشینه و به امید خدا از سه شنبه شروع به کار میکنم . یه سری آزمایش و کارای طب کار می مونه که اونا رو هم باید سر فرصت انجام بدم ولی تا قبل از اون میتونم شروع به کار کنم . خلاصه از بیکاری در اومدم :)))) 

*** امروز محمد برای یاس کتاب آشپزی خرید و غروبی که سراغ یاسُ از باباش گرفتم ، گفت توی آشپزخونه مشغول آشپزی ِ . دلم براش غش رفت . دخترم در تمام ِ مراحل زندگیش سختی هاییُ از جانب من تحمل کرده و حالا هم یه دوری ِ اجباری بهش تحمیل شده . امیدوارم که منُ ببخشه . برای فردا شب قراره با مامان به عروسی ِ یکی از اقوام بره . امیدوارم حسابی بهش خوش بگذره :)

اینم پیراشکی گوشت و قارج ! یاس شف  البته هنوز تو کار تزئین نیست . انشالله کم کم تزئین هم یاد میگیره :) الان دلم میخواد اونجا بودم تا طعم این پیراشکی ها رو می چشیدم .

+ می خوام اینجا یه اعترافی داشته باشم و اونم اینکه ! حضور عزیزانی باعث شد تا من جرات این تصمیم سخت توی زندگیم داشته باشم . دوستانی که شاید اصلا روحشون هم از این ماجرا بی خبر باشه که روال زندگیشون چه تاثیر مهمی روی تصمیمات ما داشته . شاید اصلا نگاهشون به این کلمات هم نخوره ولی میخوام ازشون تشکر کنم . اول از همه از روژین ِ عزیزم [کلیک] خانم دکتری که برای من یه الگوی کامل از صبر و امید ِ و بعد دوست چند ساله ممهسای عزیزم [کلیک] کسی که روزها و شبهای متمادی رنج دوری از همسرُ تحمل کرد تا بعد از مدتها خدا این لطفُ در حقشون کرد که حالا در کنار هم در کشوری سوای از کشور ما زندگی ِ دو نفره شونُ شروع کنن . مهساجان هیچ وقت بهت نگفتم چقدر در درون خودم تو و همسرتُ تحسین کردم . و اما دوستی که  جدیدا باهاش آشنا شدم و شرایط زندگیش خیلی چیزها رو برای من روشن کرد . نرگس عزیزم [کلیک] عزیزی که برای ادامه ی تحصیل از ایران به کشوری که همسرش در اونجا مشغول ِ تحصیل بود رفت و بعد هم برای ادامه ی تحصیل خودش به تنهایی به کشور دیگه ای رفت . در واقع حالا هم خودش و هم همسرش هر کدوم در کشوری مجزا زندگی میکنن . وجه اشتراک این سه نفر دوری از عزیزان و خونواده به اجبار تحصیل و مسائل دیگه ی زندگی بود . هر بار که به این شرایط کاری جدید فکر میکردم با خودم میگفتم چطور باید این دوری از همسر و فرزند و خونواده م رو تحمل کنم ؟؟؟ ولی آشنایی با این سه عزیز [که حتی خودشون هم خبر ندارن] جرات این تصمیمُ به من داد تا با توکل به خواست و مشیت خدا منم همچین تصمیمیُ بگیرم . البته اوضاع من خیلی بهتره . من حداقل تو کشور خودمون هستم و هر زمانی که حتی فقط دو روز تعطیلی داشته باشم می تونم همت کنم و خونواده مُ ببینم :)))

خدایا شکرت  

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۷
  • ** آوا **
۰۳
فروردين
۹۴


 

* مچ پای محمد پیچید و تا چند ساعت درد رو تحمل کرد ولی حدودا دو و نیم بود که دیگه درد بی تابش کرد و رفتیم بیمارستان. چند دقیقه ای هست که برگشتیم. شکر خدا شکستگی نبود ولی به دلیل ضرب خوردگی و کشیدگی تاندون نیاز به اتل گیری داشت. یه ولتارن همونجا بهش تزریق کردم . بعد از اتل و تزریق ولتارن دردش انقدری کاهش پیدا کرده که بتونه بخوابه. شکر


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۰۴:۳۰
  • ** آوا **
۰۳
فروردين
۹۴
  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **
۰۱
فروردين
۹۴


 

 

بوی جان می آید اینک از نفس های بهار

دستهای پر گل اند این شاخه ها ، بهر نثار

با پیام دلکش ” نوروزتان پیروز باد ”

با سرود تازه ” هر روزتان نوروز باد ”

شهر سرشار است از لبخند ، از گل ، از امید

تا جهان باقی است این آئین جهان افروز باد . . .

 شروع سال 1394 بر همه ی دوستان ِ عزیزم مبارک باد  



  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۳۳
  • ** آوا **
۲۸
اسفند
۹۳


 

* یـادم رفت برای سبزه روبان بخرم . این شد که امشب بعد از چندین و چند سال دست به قلاب شدم برای بافتن یه نوار تزئینی :)))) نتیجه ی کارُ در تصویر می بینید . بعد همین عکسُ برای مامان فرستادم تا ببینه که دیدم به جای مامان یاس بهم پیام داد . 

+ مامانی واقعا خودت بافتی ؟ 

* آره 

+ اونوقت با کاموای ِ کی ؟

* با کاموای تو 

+ میخواستم اینو بهت بگم . کاموام تموم شد ؟ 

* نه عزیزم تموم نشد . فقط کمی استفاده کردم . 

+ پس با اون از همینا برام بباف 

* ای لوس . خودت یاد بگیر تابستون بباف 

+ پس باید بهم تابستون یاد بدی 

* باشه 

.

.

بله ! دقیقا مونده بودم در جواب ِ یاس که پرسیده بود " اونوقت کاموام تموم شد ؟ " باید چه جوابی میدادم . اگه میگفتم تمومش کردم ماجرایی میشد برای خودش و حالام که واقعیتُ گفتم سریعا قولشُ ازم گرفت . عجب زبلی ِ این دختر :))))))) 

جدای از این مکالمه ی مادر و فرزند گونه ! بافتش قشنگ شد یا ضایع ست و به فکر روبان باشم ؟؟؟ 

جا داره از آسیه ی عزیز [کلیک] و کتایون نازم [کیک] بابت تبریک متفاوت سال نوشون تقدیر و تشکر کنم . و همینطور باقی دوستان و عزیزانی که بیادم بوده و هستند . یعنی عاشقتــــــــــــــــــــــونم [گل] 



  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۴
  • ** آوا **
۲۸
اسفند
۹۳


 

* این روزهای باقیمونده ی آخره سال هوای شهرمون حال غریبی داره . شاید یه دلیلش بارندگی ِ ! و شاید رشته کوهی که با برف زمستون سپید پوشه و در دل ابرها غرق شده ! این شرایط ، هوای شهرمونُ در روزها و به خصوص شبهای اخیر عجیب سرد کرده . به نظر میاد غیرت زمستون گل کرده که تو این چند روز ِباقیمونده از حضورش ، یکه تازی میکنه ....

امروز مراسم سالگرد همکارم بود . همکاری که روحش در اول فروردین سال 1393 به آرامش ابدی رسید . روزی که برای همیشه و همیشه داغشُ به دل عزیزانش گذاشت . امروز به روشنک میگفتم اول فروردین بدترین روز برای مُردن ِ ! بی شک اگه روز ِ رفتن هر کسی دست خودش بود من اول فروردینُ حذف میکردم . مراسمش خیلی خیلی شلوغ بود . وقتی به همسرش تسلیت میگفتیم بنده ی خدا بغض داشت . چشمای روشنش کاملا قرمز بود . حس میکردم اگه دو کلمه دیگه باهاش حرف میزدیم اشکی که تو چشماش حلقه زده بود جاری میشد . خیلی سخته آدم شاهد غم و رنج و اشک یک مرد باشه . خدا به دلشون صبر بده .... 

این هوای ابری و بارونی ... این هوای سرد ِ تنهایی ... این غم و اندوه ... مراسم یادبودشُ غریبانه کرده بود . خدا تمامی رفتگانمونُ ببخشه و بیامرزه .

** این پستُ که ثبت کردم باید همت کنم کل خونه رو یه جاروی اساسی ، گردگیری حسابی و تی کشی کنم و بعد به امید خدا میرم به پیشواز سال جدید . انشالله که عمری باقی باشه تا بتونم شاهد حلول سال جدید باشم . فردا شب مهمون منزل پدر هستیم . قراره شب همونجا بمونیم تا لحظه ی تحویل سال دور هم باشیم . احتمال خیلی زیاد آبجی بزرگه هم میاد . رها هم قراره که بیاد . خونواده دور همیم و این حس خوبی بهم میده . امیدوارم در لحظات تحویل سال که دلها بی نهایت به هم نزدیکتر از هر زمانی میشه برای من هم دعا کنین . بی شک بیاد تک تکتون هستم . بدی ازم دیدین لطفا حلالم کنین . اگه با حرفام دلیُ شکوندم همینجا بابتش معذرت میخوام و حلالیت می طلبم ... اگه دلخوری از جانب دیگران در من ایجاد شد در تلاشم تا ازش بگذرم . امیدوارم که بتونم چون دلم میخواد ساده و سبک بال به استقبال بهار برم . اینجوری برام دلچسب تره . 

*** در سالی که رو به پایان ِ عزیزان ِ زیادی ُ از دست دادیم . مخصوصا در بهار ... ! همکارم در اولین روز سال . برادرزاده ی یکی از آشنایان در تاریخ 6 فروردین .  21 خرداد خب فوت فرزاد (پسرخاله ی محمد )

شوهر عمه م . دو مادر عزیز در یک خوانواده ! مادر جناب رهگذر و مادر همسرشون ... و  عزیزان دیگه ای که شاید حالا حضور ذهن نداشته باشم که تک تک ازشون یاد کنم ... 

هنرمندان خوب ِ کشورم . مرحوم مرتضی احمدی هنرمند ، مرحوم انوشیروان ارجمند ، مرحوم مرتضی پاشایی دوست داشتنی و مرحوم مجید بهرامی ...

انشالله که به لطف و کرم بی حد و حصر خدا ، روحشون قرین رحمت و نور و عشق الهی باشه . روحتون شاد ...  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۱
  • ** آوا **
۲۷
اسفند
۹۳


 

* کـارهای فشرده ی این روزها انگار تمومی نداره . در روز بیش از صد بار برای چند روز باقیمونده ی سال 93 برنامه ریزی میکنم و بعد سرسام میگیرم از این همه کار باقیمونده . دم خدا گرم که گاه گاهی میاد بهم میگه هووووی بشر از کجا معلوم فردا که میاد تو باشی ... تنبلی نکن ! ولی خب باز نمیشه . خسته میشم خب :دی 

این چند روز زیاد فرصت نداشتم و ندارم که نت گردی کنم . بعد از چند روز که از من بعید بود این همه وقت پست نذارم امروز همت کردم در حد توانم از این چند روز بنویسم .

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۱
  • ** آوا **