MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۰۷
شهریور
۹۴


* تـا جاییکه می شد آرشیومُ انتقال دادم . البته بماند که تمام پستهای رمزدار و خیلی از مطالب ادامه دار و بدون رمزم از دستم رفت. خب این هم تاوان این تصمیم شاید نادرست و غیر معقولم . باری به هر جهت به کل از بلاگفا گذشتم و اونُ صرفا برای وبلاگ دوستان بلاگفایی حفظ کردم تا گمشون نکنم . دوستانی که شاید حتی منُ بیاد نیارن . مهم نیست . 


** دیشب بیماری داشتیم که کل شکم و پهلوهاش اکیموز شدید داشت و اکیموز تا پوبیس ادامه داشت ...و پهلوی سمت چپش به وسعت 10*10 هماتوم  بهمراه تندرنس شدید . نتیجه ی سونوگرافی عجیب نرمال بود . و تمام اینها به اظهار پزشکی که توی بیمارستان قبلی بستری بوده تحت تاثیر سرفه های شدید ایجاد شده . یعنی سرفه می تونه این همه هنر داشته باشه ؟؟؟ ازش در مورد داروهاش پرسیدم . حتی داشتم بهش تلقین میکردم که تو وارفارین استفاده کردی و خودت خبر نداری :))))))))))) ولی بنده خدا حتی نیتروکانتین هم استفاده نمیکرده که یک درصد احتمال بدیم داروی همشکل خورده و دچار مسمومیت با وارفارین شده . جواب آزمایشهای انعقادیش هم مثل سونوگرافیش نرمال بود ولی هموگلوبین پایین داشت ، بدون خونروزی داخلی گزارش شده در سونو !!! خیلی دوست دارم زودتر فردا شب بشه برم ببینم قضیه ی این بیمار چیه ؟! آیا بیماریش تشخیص داده شده یا نه ... 


*** بـعد از مدتها دارم به آهنگهای قمیشی گوش میدم . 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۸
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۴

یه جور حس غم توی دلم نشسنه. غم دلتنگی ... غم نبودنم در کنار عزیزانم ... غم دوری ... سخته . خیلی سخت. گاهی سخت تر از میزان تحملم... امروز تولد یه دونه دخترمه و من کنارش نیستم تا محکم در آغوش بگیرمش و باهاش همنفس شم. انشالله عمری باقی باشه به زودی رود براش تولد میگیرم و از دل کوچیکش در میارم.. خدایا دخترم رو به دستای پر از کرامت خودت میسپرم ، لطفا از شر و شیطان دور نگهش دار. سلامتی و خوشبختیشُ فقط و فقط از خودت میخوام.........

یاس نازنیم ؛یه دونه ی مامان؛ گل نازم ، شروع چهاردهمین سال زندگیتُ تبریک میگم. انشالله بلوغ و بالندگیت فقط و فقط به سوی سعادت و موفقیت باشه . مامان رو ببخش که امسال کنارت نبودم دخترکم :-******

  • ۱ نظر
  • شنبه ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۳
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۴

* این ایامی که من عصرکار و صبح کار بودم هر زمانی که خانم " ب " مسئول شیفت شبکاری فعلیمُ میدیدم مثل یه جور ضد حال بود . هر بار بعد از دو سه مرتبه سلام کردن خلاصه یک مرتبه زبانشُ به زحمت باز میکرد و یه جواب سلام فوق فوق ِ آروم میداد طوری که کلا ازش بدم اومده بود . حتی یه روز به یکی از همکارام گفتم خانم "ب" برخوردش خیلی بده و اصلا ازش خوشم نمیاد . تا زد دست بر قضا برای شب کاریام با همین گروه افتادم . از وقتی شب کار شدم خنده هاشُ دیدم . جدیت و مسئولیت پذیری ِ کاریشُ دیدم . همکاری عالیشُ و عدالت کاریشُ دیدم و خیلی محسنات دیگه ... با اینکه الان خیلی خیلی دوسش دارم ولی با بودنش در شیفت بی نهایت احساس آرامش میکنم ولی مطمئنم یه روزی حتما بهش میگم که اولین بار و چند بار بعدش چه حس بدی از برخوردش پیدا کردم . حتما ازش میخوام تو برخوردهای اولیه ش با دیگران تجدید نظری کنه تا موجب حس نفرت دیگران نشه . 

تازه با اون لبخندش خیلی زیباتر هم میشه تا با اون اخمها و سگرمه هاش ... 

** چند وقت پیش یه پستی در مورد یکی از دبیران دوران تحصیلم گذاشتم با این مضمون که خانم تا قبل از ازدواج خیلی بد قلق و بد اخلاق بود ولی بعد از ازدواج از این رو به اون رو شد. خانم "ب" هم نمونه ی بارزی از همون مورد مشابه هست . بر فرض به هر دلیلی سن ازدواج در فرد بالا بره ! ولی این دلیل نمیشه که باعث تلخی در رفتار بشه . بد میگم !؟!؟!؟ 

از این به بعد بر حسب نیاز پستهای رمز دار هم میزارم :) 


  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۷
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۴

* دیشب بیماری داشتم که با تشخیص CVA غیر هموراژیک بستری شد . بعد از اینکه نتیجه ی سی تی عدم خونریزی مغز رو تائید کرد دریپ هپارینُ براش شروع کردم . کمی بیقرار بود و عروسش دائما" اصرار میکرد که دستشُ ببندیم که نکنه آنژیوکتُ خارج کنه . بهش گفتم من وظیفه ندارم دستشُ ببندم نمی تونی مراقبش باشی خودت این کارُ بکن ولی از من نخواه :) 

یه قانون شب کاری این ِ که باید ساعت خواب و استراحتتُ حتما بری . حتی اگه خوابت نبرد باید بری و دراز بکشی تا خستگی پاهات در بره . اگر باز هم نخوای بری انقدر همکارات به رفتنت اصرار میکنن که فکر میکنی لابد مزاحمشونی و باید بری تا راحت باشن :)))) یه همچین همکارای سمجی دارم من . خلاصه ساعت یکربع به دو بود که برای آخرین بار رفتم و به بیمارهام سرکشی کردم و بعد از اینکه چکشون کردم رفتم تا کمی استراحت کنم . دو - سه ساعتی خوابیدم . برگشتم تو بخش و مسواک و خمیردندونمُ برداشتم که برم آبی به دست و روم بزنم تا سرحال بیام . ولی قبلش رفتم تا باز به بیمارهام سرکشی کنم . یکی یکی همه رو چک کردم . به تنفسهاشون دقت کردم و بدنشونُ آروم لمس کردم که اگر تب دارن یا خیلی سرد هستن متوجه شم . همه شون اوکی بودن تا رسیدم به همون بیمار مذکور ....

در حالیکه دست چپ ( مسیر وریدی روی این دستش برقرار بود ) شُ زیر سرش برده بود آروم دستشُ به سمت خودم کشیدم و مسیر ست پرفیوزرُ چک کردم . خواب ِ خواب بود . دارو میرفت . دمای بدنش و تنفسش هم عادی بود . یهویی چشمم به انگشتای دستش افتاد که یک دست سیانوزه بود . وحشت افتاد به جونم . سریع اکسیژنُ  وصل کردم و به سرعت برگشتم استیشن و پالس پرتابلُ برداشتم و به سرعت رفتم بالای سرش . اکسیژ شریانیش 98 درصد بود  مطمئنا اون زمان اگه برای خودمُ چک میکردم بیشتر از هفتاد نبود :))))) باز برگشتم و از تریتمنت پد الکلی برداشتم و با پدل الکلی به انگشتاش کشیدم و دیدم بلــــــــه پد سیاه شد و انگشتاش سفید :)))))) دلم میخواست می پریدم و ماچش میکردم از بس که ذوق کرده بودم . یکی یکی انگشتاشُ و کف دستشُ تمیز کردم . اکسیژن رو بستم و سوند نازال رو ازش جدا کردم و گذاشتم راحت بخوابه . نه خودش و نه همراش نفهمیدن ساعت پنج صبح چه شوکی بهم وارد کردن . 

موقع تحویل شیفت وقتی دیگه همراهش بیدار بود بهش گفتم این روسری سفید رو بگیر و خواهشا اون روسری مشکیُ از سرش باز کن تا سکته مون ندادین . :)))) بله تموم هول و هراسهای این شیفت واسه روسری مشکی خانم بود که رنگ پس داده بود خخخخخخـــ

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۹
  • ** آوا **
۰۳
شهریور
۹۴

در ادامه ی پست قبلی  باید اضافه کنم که به محض رسیدن به بخش رفتم و جواب آزمایش بیمار رو چک کردم که شکر خدا همش منفی بود و خطر از بیخ گوشم رد شد ... خدایا شکرت.

امروز تو مترو یه بیشعوری به خودش اجازه داد حرکتی در بیاره که تو همون جمع تو روش برگردم. دلم میخواست محکم میخوابوندم تو گوشش . چقدر یه سری از مردم گستاخ شدن . اه....

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۶
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۴


* دیشب ، شیفت ِ بدی رو گذروندم .  البته نه از نظر فشار کاری ! از نظر روحی و روانی ... 

از یک طرف تورم صورتم برای تحریکات دندونم و از طرفی نیدل استیک شدنم ! اونم با اون فجاحت ... این همه سال کار بالین کردم این مدلیشُ ندیده بودم . همیشه از نیدل استیک شدن می ترسیدم و همیشه از کارهای پرخطری که میتونست منجر به نیدل استیک شدن باشه واهمه داشتم و دوری میکردم . ولی دیشب !!! مقصر خودم بودم . از سر سهل انگاری دچارش شدم ، اونم با اون شدت . آنی انگشتم ورم کرد و درونش هماتوم ایجاد شد . استرس بیماریهای ویروسی ناشناخته و احتمالی بیمار ...درد شدید انگشتم ...! تنها دلخوشی من این بود که تیتر آنتی بادی خودم بالاست . وقتی برای استراحت یه ساعته توی رست دراز کشیدم کلی از دلهره اشک ریختم . ولی در نهایت دیدم چاره ای نمی مونه جز اینکه دعا کنم مریض مربوطه به بیماری خاصی دچار نباشه ... آزمایشات لازمه ارسال شد . منتظر جوابم ... توکل به خدا ... 

توضیح نیدل استیکُ میذارم ادامه ی مطلب 


  • ۵ نظر
  • يكشنبه ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۶
  • ** آوا **
۳۱
مرداد
۹۴

+ بعد از دو ماه که یاس کنارم بود امروز صبح زود (3:15) به اتفاق محمد برگشت شمال :( دلم براش تنگ شده . دوست داشت و دوست داشتم تا آخر تابستون بمونه ولی خب باید می رفت تا به کارهای ثبت نام و کلاس موسیقیش برسه . اگه خدا بخواد خودم چند روز دیگه یه سفر میرم تا شمال . امروز که رسیدن محمد گفت اونجا هواش بارونیه ... چقدر برام غیر قابل باوره که این ایام هوای شمال بارونی باشه . البته شمال ِ و هوای خاصش . هر نوع آب و هوایی که فکرشُ کنی ازش برمیاد . والله ... تابستونی که رو به پایان ِ و من ساحل نرفتم ... تولد یاس در پیش ِ و من اونجا نیستم ... نیستم تا دخترکُ شاد کنم ... 

در ادامه ی گوش دردم این درد کوفتی دقیقا بار و بندیل خودشُ از گوش راستم جمع کرد و در یک مهاجرت سریع به گوش چپم نقل مکان کرد . با وضعیتی اسفناک تر .... ولی الان دیگه خوبم . خدارو شکر ... 

+ پریروز نوبت دندون پزشکی داشتیم . دندون یاس ترمیم شد و از نتیجه ی کار راضی بودم . ( عکس قبل و بعد ترمیم رو میذام توی ادامه ی مطلب ) دومین جلسه ی عصب کشی دندون منم بود . الان کمی دندونم درد داره . امیدوارم تا دوزادهم که نوبت ِ بعدیم ِ زیاد اذیتم نکنه :( 

+ دیشب من و یاس به اتفاق عمه ها و پریسا و پارسا رفتیم " نهنگ عنبر " ! ای بد نبود . بیشتر از خنده های پارسا می خندیدم :)))) 

+ وبلاگ بلاگفامُ حذف کردم . در حال برگردوندن آرشیو 5 ساله م در بیان هستم . با توجه به یک سری محدودیت هایی که اینجا داره ولی باز اینجارو انتخاب کردم . امیدوارم که اینجا برام درد سری درست نکنن . البته درد سر که نه . در واقع اعصابمُ بهم نریزن . 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۲
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۴


هنر یکی از همراه ها و تقدیمی به پرستارای مهربون بخش :)))) 


  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۰
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۴


* مـدتیه به لطف سرپرستارمون شب کار شدم . یه جورایی سختی داره ولی از لحاظ رفت و آمد برام خیلی راحتتره . همکارای شب هم خیلی خوبن . مثل همه شون :) دیشبم مثل این اواخر شب کار بودم  امروز وقت برگشتن تو سرویس خواب موندم و آخر خط بیدار شدم :)))) همه پیاده شدن و من اصلا نمی دونستم کجای این شهر هستم ... با پررویی رفتم جلو و به راننده که با چشمهای متعجب نگام میکرد گفتم من خواب موندم . گفت بشین برمیگردم هر جا خواستی پیاده شو . بعدش گفت برای من عادی شده . تو سرویس صبح که شب کارهارو می رسونم خیلی ها خواب می مونن . خسته این !!! خسته !!! حق دارین :))))

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۸
  • ** آوا **
۲۳
مرداد
۹۴


خوشگله خاله تولدت مبارک باشه :*********************

پسری که اومدنش یه سورپرایز واسه خونواده مون بود . پسری که درست تا روز تولدش همگی فکر میکردیم دختر باشه :)) ولی خالق تمام زیبایی ها به راحتی تونست بهمون ثابت کنه تا خودش نخواد حتی جدیدترین علمها و متدها نمی تونه از راز آفرینش پرده برداره . پسری که در نه ماه دوره ی جنینیش طی سه مرحله سونوگرافی جنسیت مونث بهش نسبت داده شده بود ، در یکی از قشنگترین روزهای خدا دیده به جهان گشود :) پسر نازم تولدت مبارک باشه ...

خاله آوا دلش برای بوسیدن تو لک زده ...

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۶
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۴

* دیشب وبلاگ بلاگفامُ طی یه حرکت انتحاری و خودجوشانه زدم ترکوندم . بعد از متلاشی شدنش هیچ حسی نداشتم . نه ناراحت و نه راضی . هنوزم نمی دونم از کارم راضی بودم یا نه . ولی چیزی که عایدم شد جالب بود . حالا نتیجه ی حاصله چه بوده بماند ... البته اگه حسش بیاد شاید مطالبی که هنوز توی ارشیو نت موجوده رو یکی یکی برگردونم . شایدم نه ! خدا می دونه ... 

بعد از اون ... از نیمه های شب گوش درد بدی اومد سراغم . ساعت سه صبح محمد راهی ِ شمال شد و من باز با همون درد تا دم ِ رفتن به خودم پیچیدم . توی سرویس که نشستم درد به اوج خودش رسیده بود . توی بخش که بودم یکی از پزشکا معاینه کرد و برام داروی وریدی نوشت . از شانسم اون روزُ long  بودم (  صبح و عصر ) . به لطف یکی از همکارام یه آنژیوکت به دستم زده شد و دارو درمانی از همون لحظه شروع شد . شش دوز جنتامایسین فوق دردناک رو تزریق کردم . به همراه قطره های گوش ... امشب بعد از تزریق آخرین دوز جنتا آنژیوکت توسط خواهر شوهر کشیده شد و در حال حاضر هنوز گوشم خوب نشده ... ( از اونجا که مزاحم کارم نباشه روشُ بانداژ کردم )  

دیروز یکی از بیمارها توی تخت به زور جابه جا میشد . بهش گفتم چرا انقدر آه و ناله میکنی ؟ گفت این چیه به دستم زدین به خدا کلافه م کرد ! بهش لبخندی زدم و گفتم باز خونه اونُ به دستت زدن یه تخت بهت دادن روش دراز کشیدی . آستینمُ کمی بالا زدم و آنژیوکتمُ نشونش دادم و گفتم پس من چی بگم با این همه درد این وامونده هم به دستم هست و دارم کار میکنم ؟ بنده ی خدا برای لحظه ای هنگ کرد . بعدش کلی قربون صدقه م رفت و گفت الهی دردت به جون ماها بیاد . شماها باید سلامت باشین تا ما روحیه مونُ نبازیم . هیچی دیگه ! تا آخر شیفت دیگه غُر نزد :دی 

اینطوری باید ادبشون کرد :دی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۵
  • ** آوا **
۲۰
مرداد
۹۴

* از روز قبل به اتفاق پیاز و سبزی و سیر و تمام مواد لازمه ی آش رو آماده کردیم . مادر محمد صبح زود دیگ آش رو بار گذاشت . این نذر چند سالشه . انشالله که خدا ازشون قبول کنه . 

بعد از آماده شدن و ظرف زدن محمد و بابا به اتفاق زحمت پخششُ کشیدن . بعد از اون هم یه ناهار خوشمزه با کشک فراوون میل کردیم . خیلی چسبید . واقعا خوشمزه شده بود . 

+ روز دوشنبه علی دایجون اینا به اتفاق "محسن س" راهی مشهد شدن . خدا پشت و پناه تمامی مسافرا باشه . انشالل که مسافرای ما هم به سلامت برمیگردن . 

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۴

* صـبح به اتفاق محمد و یاس رفتیم دندون پزشکی . من برای دندونی که شب قبلش امونمُ بریده بود و یاس هم برای ترمیم دندونی که بر اثر افتادم شکسته بود . ادامه ی کار عصب کشی دندون من به تاریخ بیست و نهم موکول شد و در همون تاریخ مذکور قرار شد که کامپوزیت دندون یاس هم انجام  شه ...

از ترس اینکه سر و بی حسی دندونم رفع شه و درد بیفته به جونم هیچی نخوردم و خوابیدم ... از اونجاییکه به یاس قول پارک ارم رو داده بودیم در نهایت عصر تونستیم به بازی نو راضیش کنیم و بعد هم با اومدن پارسا و پریسا و عمه س تفریحمون به یه شب عالی تبدیل شد . 



یه شب خوب و بیاد ماندنی در بازی نو ... 

 چقدر اون شب خندیدیم :))) 

البته بماند که به دلیل عصب کشی دندونام درد خیلی بدی کشیدم ولی در مجموع شب خوبی بود . و بعد هم برای شام رفتیم night star ! نرم ترین غذایی که می شد برای خودم سفارش بدم لازانیا بود که تند و تند تاکید میکردم نرم از فر در بیارین . خشک و برشته بشه نمی خورم . اونام یه لازانیای خوشمزه و نرم تحویلم دادن تا بعد از یه روز درد آور بتونم دلی از عزا در بیارم :دی باقی هم هر چی دوست داشتن سفارش دادن . 

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۳
  • ** آوا **
۱۵
مرداد
۹۴


بقول رامید " گرم مثل آش کندوانه ... " !!! تنها یه خندوانه ای می دونه این حس یعنی چی !!! بله .... :))

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۱
  • ** آوا **
۰۱
مرداد
۹۴


* محمد در تلاش تا اگه بشه انتقالیشو بگیره. ازش خواستم نهایت تلاششو کنه . دعاشم از ما و توکلمونم به خدا ....

امشب اولین شبکاریمه. فکر نکنم سخت بگذره. برای منی که عاشق کارم هستم اصلا سخت نیست :-)

یکشنبه ای که گذشت دنیام به قیامت کشیده شد. خیلی ترسیده بودیم. خیلی ....هیچوقت نمیتونستم تصور کنم چطور ممکنه روشنایی روز در عرض کمتر از چند ثانیه از سیاهی شب هم سیاهتر شه....ولی شد و ما این اتفاق رو به چشم دیدیم.

روزها و شبام روتین وار میگذره ....

دوباره باز خیال تو خیابونای خیس شهر 

فاصله مون خیلی شده ایندفعه بیشتر از یه قرن

دوباره دیوونه شدم تو این هوای بارونی

یه دنیا بغضه تو گلوم نمیشکنه به آسونی ......


  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۴


همیشه فکر میکردم اوناییکه توی تصادف با سر میرن تو شیشه چه حس و حالی رو تجربه میکنن. تا دیروز خودم تجربه ش کردم. وقتی با تن خسته سوار ماشین شدم تمام فکطر و ذکرم این بود که هر چه سریعتر خودمو به ایستگاه صادقیه برسونم ولی با حماقت یکعدد شهروند در کسری از ثانیه با ضربه ی محکمی این اتفاق برام افتاد.صد در صد خدا هوامو داشت. شایدم دلش بحال غریب بودنم سوخت. آقایون شهروند محترم تهران بزرگ تازه استارت شاخ و شونه کشی و فحشبازی رو زده بودن که من جون خودمو گرفتم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم. ولی هنوز نیم ساعت نگذشته بود که درد گردنم امونمو برید..... و الباقیشم دارو درمانی و استراحت.... شکر خدا بخیر گذشت. ضربه ی محکمی بود و منم همراه با جست سریعم محکم با شیشه ی جلوی ماشین برخورد کردم ولی چون از سمت گیجگاه برخورد کردنم بیشتر گردنم اذیت شد ..... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۲
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۴


دوستان التماس دعا دارم...

برای سلامت یک خواهر ، یک دختر ، دختری که نور چشم خونواده ش محسوب میشه ، برای یک رفیق و از همه مهمتر برای یک جوون ... ازتون عاجزانه تمنا دارم به حق این شبهای پاک و پر برکت و به پاکی دلاتون  دست به دامان خدا بشین تا بیمارمون لباس عافیت و سلامت به تن کنه . تا خدا اونو به خونواده ش ببخشه .... هر کی هستی!!چه دوست و همراه همیشگی ... چه غریبه و رهگذری که نگاهت به این جملات خورده ،برای سلامت بنده ای از بندگان خدا لطفا دعا کنین ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۴


* انقدر این روزها درگیر کارم و از طرفی سرعت نت پایین ِ که حس و حال نوشتنُ به کل از دست دادم . در تلاشم تا کمی این روند بی حسی ُ در راستای معکوس هُل بدم . دارم از تمام توانم برای بهبودی جو موجود استفاده میکنم . باشد تا رستگار شویم ... 

از چهارشنبه ی (10 تیرماه) بگم ...

ساعت هفت و نیم غروب بعد از پایان شیفت کاریم به اتفاق محمد از محل کارم به سمت شمال حرکت کردیم . شامُ اون وقت شب که هوا هم به شدت سرد و مه آلود بود ، روی تراس رستورانی در سیاه بیشه خوردیم . به پیشنهاد محمد دل و جگر و قلوه زدیم بر بدن . ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود که رسیدم خونه مون . بعد از دو ماه و خورده ای برگشتم به خونه ی دنج و خلوتمون . صبح با تماس باباجونم بیدار شدم . بابای بی طاقتم که به اظهار خودش دیگه طاقت دوریمُ نداشت به اتفاق یکی از دوستان اومدن خونه مون و بعد از کلی انتشار احساسات مشترک مشغول اتو کشیدن لباسام شدم که بعد بریم منزل پدرجان . البته حین اتو کشیدن از بخار اتوی وحشیمون پامُ سوزوندم ... بعد از ظهر من به اتفاق محمد زودتر به سمت محل رفتیم . مادرم از صبح زود به منزل دایی جونم رفته بود تا برای شله زرد پزون کمکی کنه . منم مستقیم رفتم اونجا . دیدن مادرم و اقوام روحیه مُ شاد کرد . کمی بعد باباجون هم اومد و بعد از یه دور همی نه چندان طولانی من به اتفاق حباب و مادر به اتفاق پدرم رفتیم مزار .... از اونجا منزل ضرغام دایجونم ... کمی بعد رفتیم منزل خالجونم .... غروب هم برگشتیم سمت خونه ی مامان اینا . 

سر راه رفتیم دفتر، تا خواهرمُ با خودمون ببریم ( برای شام قرار بود دور هم باشیم ) ! یه شب خوب در کنار عزیزانم ... بعد از شام برگشتیم خونه . برای فرداش به اتفاق مامان اینا رفتیم منزل خاله جونم و تا عصر اونجا بودیم .

غروب به اتفاق محمد به سمت منزل رهاجون حرکت کردیم . شب کنار رها و مانی عزیزم بودم . روز شنبه ساعت چهار بعد از ظهر به سمت کرج حرکت کردیم . در واقع یه دیدار کاملا فشرده و ام پی تری گونه بود . ولی هر چی که بود خوب بود . 

یاس هم از اول تیرماه که اومدن همینجا پیشم مونده . البته در حال حاضر دو شبی هست که رفته منزل عمه جونش تا کنار پریسا و پارسا خوش باشه . منم که دائم سر کارم . محمد هم بعد از اینکه منُ برگردوند کرج روز دوشنبه صبح زود راهی شد و برگشت شمال . برای سه شنبه قراره بیاد . 

+ یه چیزیُ همیشه می دونستم . اینکه ، همیشه هستن افرادی  که چشم دیدن خوشیُ و پیشرفت دیگرانُ ندارن و متاسفانه بعضیا انقدر کم ظرفیتن که این بُخل و حسادت در رفتارشون نمود پیدا میکنه . با اینکه همیشه اینُ می دونستم (!) ولی هنوزم از رفتارهایی که می بینم هاج و واجم ... شاید ، چون از اشخاصی انتظارشُ ندارم . هر چند بر این عقیده م که اونا به خودشون آسیب می زنن . چیزی که الان هستم ، به واسطه ی لطف خدا و حمایت خونوادم و تلاش خودمه . سه عاملی که همیشه بابتشون خدارو شاکرم و اصلا برام مهم نیست که دیگران چی میگن و چی فکر میکنن . 

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۵
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۴

* بـخش ما توی بیمارستان تنها بخشی ِ که کموتراپی ( شیمی درمانی ) انجام میده . برای همین انواع و اقسام کنسرها رو با شرایط سنی متفاوت داریم . با روحیه های حساس و گاها بسیار بسیار دوست داشتنی . یکی از مهربونترین ها بعد از اینکه کلی رنج و عذاب ناشی از این بیماری کوفتی روتحمل کرد بعد از انتقال به بخش آی سی یو چند روز قبل از درد و رنج رها شد ... دلم آتیش گرفت وقتی پسرای جوونش با بغض اومدن تا از پرسنل بخش برای زحماتی ( به گفته ی اونها ) ! که برای مادرش کشیدن تشکر کنن ... یه خونواده ی خیلی خیلی محترم و با شخصیت . مادرشون حتی در اوج درد هم که بود صبورانه رفتار کرد و دردُ بهونه ی بد دهنی و استفاده از الفاظ تند قرار نداد . روحش شاد !!! 

** امروز یکی از بیمارهام که خانم بسیار بسیار جوونی بود یهویی بهم ریخت . باهاش صحبت کردم و کمی آروم شد . گفت دیگه خسته شدم . میخوام برم خونه مون . چند روز بچه هامُ ندیدم . دارو رو ازش جدا کردم و گفتم کمی قدم بزن ، به دوستات تو اتاقهای دیگه سر بزن ، هر زمان برگشتی خبرم کن بیام دارو رو وصل کنم . چند دقیقه بعد در حالیکه لچک سفیدی  به سر داشت و هندزفری به گوش ، اومد سمت استیشن . ازم بابت رفتار تندش عذرخواهی کرد و گفت دیگه حسابی کلافه شدم . گفتم چند تا بچه داری ؟! گفت دو تا . بچه هام دوقلو هستن و پنج ماهشون ِ ! چهار روز ِ ندیدمشون ........... 

این بیماری ِ لعنتی سر به فلک گذاشته . از هر نوع و استیجی ... میان و میرن ... 

زیادن ... خیلی زیاد !!!

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
  • ** آوا **
۱۰
تیر
۹۴

آهنگ زیبای "گتدم" مازیار فلاحی بغض رو مهمون این لحظاتم کرده ....

برگرد ببین حال منو، من عاشقم بی من نرو

 با من بمون تنهام نزار، دوستت دارم ای بیقرار....

به امید خدا فردا این موقع در کنار عزیزانم هستم . هر چند کوتاه ست ولی دمی هم غنیمته ... دلم برای شهر و دیارم تنگ شده . برای همه چیزش .... حتی برای هوای شرجی دیوونه کننده ش ...انشالله امشب بعد از شیفتم به اتفاق محمد حرکت میکنیم. یاس می مونه پیش عمه هاش :-) نگفته بودم!!!هشت روزی هست که پدر و دختر اومدن کرج .

چند روز قبل توی محل کارم اتفاقی پیش اومد که اشکمو در اومد. جلوی یه مرد غریبه با بغض حرفمو زدم و وقتی ازش دور شدم اشکم روی صورتم روون شد .... سپردمش به خدایی که خیلی زود حقمو ازش گرفت . خیلی بده آدم از سر نفهمی کاری کنه که بعدش تند و تند عذرخواهی کنه و حلالیت بخواد... البته بماند که روحیه ی من بی نهایت صشکننده شده و بقولی بهم بگن بالای چشمم ابروئه گریه م میگیره :-(((

توی متروی داخل شهری سرپا ایستادم و در حال تایپم  . هنوز با بلاگفا همدل نشدم . ولی بی شک از اینجا رفتنی بشم ادرس میزارم هرچند همینجوری هم خیلی از دوستان رو گم کردم ....

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۰
  • ** آوا **