درد ...
* دیشب وبلاگ بلاگفامُ طی یه حرکت انتحاری و خودجوشانه زدم ترکوندم . بعد از متلاشی شدنش هیچ حسی نداشتم . نه ناراحت و نه راضی . هنوزم نمی دونم از کارم راضی بودم یا نه . ولی چیزی که عایدم شد جالب بود . حالا نتیجه ی حاصله چه بوده بماند ... البته اگه حسش بیاد شاید مطالبی که هنوز توی ارشیو نت موجوده رو یکی یکی برگردونم . شایدم نه ! خدا می دونه ...
بعد از اون ... از نیمه های شب گوش درد بدی اومد سراغم . ساعت سه صبح محمد راهی ِ شمال شد و من باز با همون درد تا دم ِ رفتن به خودم پیچیدم . توی سرویس که نشستم درد به اوج خودش رسیده بود . توی بخش که بودم یکی از پزشکا معاینه کرد و برام داروی وریدی نوشت . از شانسم اون روزُ long بودم ( صبح و عصر ) . به لطف یکی از همکارام یه آنژیوکت به دستم زده شد و دارو درمانی از همون لحظه شروع شد . شش دوز جنتامایسین فوق دردناک رو تزریق کردم . به همراه قطره های گوش ... امشب بعد از تزریق آخرین دوز جنتا آنژیوکت توسط خواهر شوهر کشیده شد و در حال حاضر هنوز گوشم خوب نشده ... ( از اونجا که مزاحم کارم نباشه روشُ بانداژ کردم )
دیروز یکی از بیمارها توی تخت به زور جابه جا میشد . بهش گفتم چرا انقدر آه و ناله میکنی ؟ گفت این چیه به دستم زدین به خدا کلافه م کرد ! بهش لبخندی زدم و گفتم باز خونه اونُ به دستت زدن یه تخت بهت دادن روش دراز کشیدی . آستینمُ کمی بالا زدم و آنژیوکتمُ نشونش دادم و گفتم پس من چی بگم با این همه درد این وامونده هم به دستم هست و دارم کار میکنم ؟ بنده ی خدا برای لحظه ای هنگ کرد . بعدش کلی قربون صدقه م رفت و گفت الهی دردت به جون ماها بیاد . شماها باید سلامت باشین تا ما روحیه مونُ نبازیم . هیچی دیگه ! تا آخر شیفت دیگه غُر نزد :دی
اینطوری باید ادبشون کرد :دی
- چهارشنبه ۹۴/۰۵/۲۱