MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۳
آبان
۹۴


* سـه دوست قدیمی بودن . بابام ، عمو ناصر و عمو بهروز ... نمیدونم شروع دوستیشون از کجا رقم خورد ولی چیزی که یادمه این ِ که این سه نفر همیشه با هم بودن . سه رفیق جون جونی . البته عمو بهروز مسیر زندگیش از بقیه جدا بود . بابام و عمو ناصر همه جوره حمایتش کردن تا اونُ به مسیر درست برگردونن ولی هیچ وقت موفق نشدن . 

امروز کلی از خاطراتشون گفتم . از اینکه چندین و چند ساله که ندیدمش و در نهایت ، یه جور حس عجیبی از دلتنگی دلمُ هوایی کرد که برم سراغش . برم و پیداش کنم !!! خودمُ معرفی کنم . مطمئنم که از دیدنم خوشحال میشه . از دیدن آوایی که از بدو تولدش شاهد بلوغش بود . مطمئنا از دیدن دختری که ازش سه آلبوم عکس جمع آوری کرده خوشحال میشه . چقدر دلم براش تنگ شده . خیلی ....

** اعتراف میکنم اینجا [بیان] آب و هواش مثل آب و هوای چند روز اخیر سرزمینم سرد ِ ! به نحوی که حس نوشتنُ ازم گرفته . بارها و بارها میام و پیج مطلب جدیدُ باز میکنم و هنوز کلامی ننوشته دوباره می بندمش . [بخشی از نوشته حذف شد] اعتراف میکنم که اینجا صمیمیت بلاگفا رو نداره :( دیگه چه فایده ؟! 

دیشب تموم following  های یک طرفه ی اینستامُ unfllow کردم . چه دلیلی داره به مراودات یک طرفه ادامه بدم ؟؟؟ 


  • ۸ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۴

* خودمو محکم به آعوش کشیدم و سعی در آروم کردن دردهام دارم ... امشب برای من شب پر دردیه ... خدایا زودتر تمومش کن

  • ۱۱ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۳
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۴


* دیدن همچین صحنه ای گاها" خیلی دلچسبه . البته به شرطی که عشق در اون جریان داشته باشه ! نه از باب هوس ... ولی همیشه یادمون باشه، عاشقی رو نباید فریاد زد ، نباید به صورت نمایش درآورد ... چون منجر به لوث شدن ِ عشق و دوست داشتن میشه . چون عشقُ مضحک میکنه ... و علاوه بر اون شاید شخص سومی هم حضور داشته باشه که از بد روزگار تنهاست ! یا سرنوشتش طوری رقم خورده باشه که از معشوق دور مونده . اونوقت نه تنها دیدن همچین صحنه ای براش دلچسب نیست ، بلکه با دلی شکسته اشک میریزه و بغض میکنه . 

خواهشا کمی در رفتارامون تجدید نظر کنیم تا با ساده ترین چیزها منجر به شکستن دلی نشیم . 

+ عکس : قطار تهران - کرج ،  عصر شدیدا دلگیر و کشنده ی مهر ماه 1394 !!! 

  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۴

* بـه سرعت برق و باد این ایام هم گذشت ... ایام عزاداری ... و تاریخی که لحظه در حال تکرار شدن ِ !!! ایکاش با گذشت دهه ی محرم امسال چیزی به ایمانمون اضافه شده باشه . یاس و محمد صبح روز پنجشنبه اومدن و دیروز بعد از ناهار برگشتن شمال . بودن ِ یاس بی نهایت بهم انرژی داد . وقتی میگم بی نهایت واقعا یعنی بی نهایت ... صبح پنجشنبه تا ظهر همدیگه رو محکم بغل کردیم و من از شدت خستگی شیفت 28 ساعته و یاس هم خستگی راه بیهوش شدیم . بعد از ظهر هم به اتفاق رفتیم مطب . در حالیکه منتظر دکتر بدقول بودیم کلی برام حرف زد . از همه چی ... از دوستاش گرفته تاااا تصمیمات تحصیلی آینده ش و حتی شخصیت اجتماعی و رفتاری خودش در حال و آینده ... همینطور از استاد جدید موسیقیش ... هر بار مکثی میکرد و باز می پرسید " مامان کمی هم تو حرف بزن " و من با ذوق لبخند میزدم و میگفت تو حرف بزن تا من حظ کنم . و هیچ لذتی به اندازه ی شنیدن کلام پد ذوق یاس توی این لحظات برام دلچسب و گوارا نبود . یک نوع لذت شیرین و غیر قابل توصیف . 

بعد از اینکه روکش دندونم فیکس شد مادر و دختر قدم زنان برگشتیم به سمت خونه . بین راه یک جفت بوت ، بهمراه مانتو و یک پالتو بافت خوشگل براش خریدم . اینم هدیه ای از جانب مادر به دختری که صبورانه این دوریُ تاب میاره و هر بار به هر شکلی تلاش میکنه تا آروم باشم و از هر بابت مطمئنم میکنه که این دور افتادن علیرغم تمام سختیاش قابل تحمل ِ ... طوری که واقعا دلم آروم میگیره . البته خیلی خیلی کوتاه مدت ! و بار منم و فشار روحی ِ حاصل از این همه دلتنگی ... 

برای شام همگی دور هم جمع بودیم و آش ِ خوشمزه ی مامان که سوغات رسیده بودُ نوش جان کردیم . 

بعد از شام به اتفاقا باباحاجی ، محمد و یاس رفتیم بیرون تا در عزاداریها شرکت کنیم . 

** جـمعه ناهار همگی منزل دایی جون دعوت بودیم . البته قبل از ظهر همگی ( بجز مامان حاجی و عمه بزرگه ) رفتیم مزار شهدای گمنام ... بعد از ظهر به اتفاق دایی جون و محمد رفتم به سمت مترو ... و شروع یک شیفت کاری بی نهایت استرس زا ... بخشی که دو پرستار داشت و سیزده تا مریض داغوووون ... طوری که حتی فرصت نکردیم ادعیه ای بخونیم ... و دل دادم به چله ای که به اتفاق ِ دوستان عزیزم هم نذر شدیم ... انشالله که خدا قبول کنه . 


*** شـنبه بعد از برگشتن به خونه تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم تا دم ِ ظهر برم هیئت ولی به گفته ی خونواده ، به قدری در خواب ِ آروم و عمیق فرو رفته بودم که هیچ کدوم دلشون نیومد منُ از خواب بیدار کنن و وقتی چشم باز کرده بودم ساعت از ظهر گذشته بود . من موندم و دنیایی از حسرت ظهر عاشورایی که خیلی راحت از دست دادمش ... بعد از ظهر یاس و محمد رو روونه ی شهر و دیار خودمون کردیم ...

عصر به پیشنهاد عمه بزرگه رفتم اندیشه ! و به اتفاق رفتیم برای شام غریبان ... تعزیه ... 

+ انشالله که طاعات و عبادات و عزاداریهاتون قبول باشه . هر زمانی که فرصتی بود که دست بدعا شم بیادتون بودم . انشالله که به برکت آبروی سالار شهیدان و حضرت ابوالفضل (ع) و کرامت الله همگی حاجت روا باشیم ... !!!

+ فردا تولد ِ پدر عزیزم ِ . باباجون تولدت مبارک ! 

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۵
  • ** آوا **
۲۹
مهر
۹۴

* امشب شبکارم ولی از 5صبح برای سمینار فشار خون زدم بیرون . سمیناری که قرار بود ساعت 7:45 شروع شه هنوز که هنوزه شروع نشده . و جز تعداد انگشت شماری از پرسنل بیمارستان کسی نیومده ! البته من چیزیُ از دست نمیدم چون سمینار حتی با حضور یک نفر هم برگزار میشه و مطمئنا چیزی به دونسته هام اضافه میشه و از طرفی اضافه کاریم محفوظه :))) سوپروایزر و سخنران (فوق تخصص بیماریهای قلب) نشستن و در حال صحبت کردن در مورد خاطرات سفر حج و ... هستند و من ناخواسته بی هیچ صرف انرژی از شنیدن خاطراتشون مستفیض میشم . چجوری میشه نشنیده گرفت؟؟؟ 
 
**مـحمد و یاس به امید خدا امشب میان سمت کرج . و اگه خدا بخواد فردا بعد از پایان شبکاری میبینمشون. دلم برای دخترم بی نهااااااایت تنگ شده . 
  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۰
  • ** آوا **
۲۵
مهر
۹۴

* آدمهای عوضی همه جا هستن ! در هم مقام و منصبی . در هر جا و مکانی . متاسفانه یکی از اینها همکار من ِ ! پریشب که شب کار بودیم ، وقتی پزشک تلفنی با بخش تماس گرفت تا از وضعیت بیمار و نتایج آزمایش مطلع شه مسئول شیفت به پرونده سرک میکشه و خیلی اتفاقی می فهمه که همکار عصر [در واقع همین عوضی مذکور که بانی این پست شده ] علیرغم اصرار پزشک به ندادن قرص وارفارین و اطلاع نتیجه ی آزمایش به ایشون یکی و نصف قرصُ به بیمار داده . در حالیکه جواب INR نزدیک به 3 و یا دقیقتر بگم 2.93 بوده ! در شرایطی که بیمار دچار اکیموزهای شدید و در نواحی مختلف بدن و همینطور هماتوم های درناک در نواحی نمونه گیری خون شده بود .

حالا این همکار ما همه چیزُ از چشم من می بینه !!! چرا ؟؟؟ چون پرستار شیفت بعدی اون بیمار من بودم . چون بارها مواردی بوده که من بصورت پیامک بهش گوشزد کردم تا اونارو رفع کنه که براش درد سر نشه . یا خیلی موارد دیگه !!!

مثلا یکیش همین ننوشتن تزریق خون توی گزارشش که شاید هر کسی جای من بود تهه گزارش این خانمُ می بست و بدون گذاشتن فضایی برای رفع ابهامات ، گزارش خودش ادامه میداد . ولی من اون وقت شب بهش پیامک میدم که فردا صبح فلان پرونده رو تصحیح کن .... لابد با خودش فکر کرده من انقدر بیکارم که ببینم ایشون تو شیفت عصر چه دارویی داده و چی نداده ؟!؟!؟! در نهایت از من خواسته شد که اگه شماره ی این یکعدد همکارُ دارم باهاش تماس بگیرم و از اجرای دارو مطمئن شیم تا بفکر رفع خطرات احتمالی باشیم .

 طی تماسم ایشون اسمی از همکار دیگه بردن که با صلاح و مشورت اون خانم دارو اجرا شده . و آخر صحبتمون خیلی مقتدرانه و با صلابت تاکید کرده " بله دارو رو دادم " یه جور با لحن " دادم که دادم "  ! منم عین جمله رو به مسئولمون انتقال دادم و گفتم ظاهرا از فلانی پرسیده و خودسرانه نداده . 


اونوقت کمی بعد برام همچین پیامی میفرسته ... (  پیام اول مربوط به یکی از سهل انگاریاش ِ که اگه به ساعت ارسال اسمس توجه کنین متوجه میشین چه ساعتی از شبانه روز بوده و باز دلم نیومده که بعدها دچار مشکل شه و براش اطلاع رسانی کردم  . این یه نمونه ش بوده و پیام دوم جواب ایشون ) 

پیام سوم در واقع مربوط به پریشب ِ ! و قضیه ی همین تماسم در مورد وارفارین ... 


اونوقت ایشون همین چند دقیقه قبل با من تماس گرفته به من پشت تلفن میگه فلانی قسم بخور که " من بهت گفتم فلانی بهم گفت دارو رو بده " همینجور دهنم وا مونده بود . همیشه میگن دیوار حاشا بلنده . والله راست گفتن . بهش گفتم " تو دقیقا اسم اون فرد رو گفتی ! " گفت یعنی من دروغ میگم که مصرم نگفتم ؟! گفتم منم دروغ نگفتم . دلیلی نداشته که من از خودم اسمی در بیارم و بگم از فلانی کسب تکلیف کرده و اون بهش گفته دارو رو بده ... آخرشم گفت نه اصلا شماها دروغگو نیستین . دروغگو ظاهرا منم . منم خیلی بزرگوارانه داشتم توجیهش میکردم که همکار محترم شاید شما اون لحظه حواست نبوده و اسم اشتباه گفتی ! ولی چیزی که به من گفتی همین بوده . در نهایت گفت " الو الو صدا قطع و وصل میشه . الو فلانی صداتُ ندارم " منم گوشیُ قطع کردم . الان با خودم فکر میکنم چقدر ساده بودم من که نگران آینده ی کاری ِ این بشر بودم که نکنه براش مشکل قضایی پیش بیاد ... واقعا یه سری لیاقتشُ ندارن . جریان همون عسل و دست و گاز گرفتن یه سریاست .... 


** چـند وقت قبل برای یکی از همکارا موردی پیش اومد که نمیتونست یکی از شیفتهارو بیاد و ازم خواست اگه ممکنه اون شیفت رو براش پر کنم . منم قبول کردم و درخواست کتبی رو نوشتیم . ولی متاسفانه تا سرپرستار درخواست رو وارد کارتابل ثبت کنه مترون بیمارستان رفته بود و درخواستها اوکی نشد . در نهایت سوپروایزر گفت چون درخواست تایید نشده تو موظف نیستی بمونی و ایشون باید خودشون بیان . اگر خدای ناکرده مشکلی پیش بیاد براتون مورد قانونی پیدا میکنه که بدون هماهنگی ارشد تعویض شیفت داشتین . سریعا به همکارتون اصلاع بدین که خودشون رو برسونن . منم از سر دلسوزی که خانم غیبت نکنه و کمیته ی انضباطی براش تشکیل نشه سریعا باهاش تماس گرفتم و نقل قول کردم . این خانم هم کلی گریه کرد و در نهایت گوشیُ روم قطع کرد . من هنگ کرده بودم که خب این الان به من چه ربطی داشته ؟ حقیقتا خیلی ناراحت شدم . چون ایشون همسن مادرم هستن و من احترام زیادی براشون قائلم . بعد از کلی تماس سوپروایزرها در نهایت تصمیم گرفتن که حالا که من هستم با مسئولیت خودشون بمونم . 

فرداش همین همکارُ دیدم باهام سرسنگین برخورد کرد . مثل این می موند که مثلا خواسته شیفتشُ بیام و قبول نکرده باشم یا اینکه من گوشیُ به روش قطع کنم . وقت خداحافظی به من میگه ازم ناراحت شدی ؟ گفتم بله ! انتظار همچین برخوردیُ نداشتم در حالیکه اصلا این حقم نبوده. شروع کرد به توجیه رفتارش و منم دیدم دارم واقعا از سرویس جا می مونم . گفتم من باید برم و عجله دارم . 

ده روز بعد مجدد دیدمش که فهمیدم این روزهایی که نبود سفر زیارتی به مشهد داشته . کمی از سوغات مشهدُ خوردم و ازشون تشکر کردم و سر سلامتی دادم . تازه اونجا بهم میگه " تو که منُ حلال نکردی زیارتم قبول بشه " سریعا منو بغل کرد و در حالیکه صورتشُ سمتم گرفته بود گفت ماچم کن تا بدونم ازم دلخور نیستی . خلاصه ماچش کردم ولی هنوز ته دلم از کارش کمی ناراضیه . جالب ترش این ِ وقتی بهش میگم چرا گوشیُ به روی من قطع کردی ؟ تقصیره من چی بوده !!! بهم میگه نمیخواستی تماس بگیری تا این برخورد رو ببینی . 

حالا این قضیه انقدر مهم نبود ولی چیزی که مهم ِ این ِ که جمله ی آخری که نوشتم برام شد درس عبرت . دیگه بیجا کنم نواقص کاری و مخصوصا نوشتاری رو که حکم سند و مدرک داره رو بهشون گوشزد کنم . اصلا به من چه . 

  • ۷ نظر
  • شنبه ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۱
  • ** آوا **
۱۹
مهر
۹۴


بیا و نوبرانه ی پاییز من باش .... 

.

.

.

.

.

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲
  • ** آوا **
۱۹
مهر
۹۴



عکس : 18 مهرماه 1394 - کانال شرقی - ساعت 15:40 ... در راهه رفتن به دندون پزشکی ! تنها ...

* شـهرهای بزرگ با آدمهای [جسارتا" ] گرگ صفت بی شک گرگ بودن می طلبه . زمان زیادی طول نکشید تا به این باور برسم که اگر خواهان ِ زندگی در این شهر به ظاهر متمدن هستم ، نیازه که من هم گرگ باشم تا بتونم به سلامت تردد کنم . وگرنه من آدم فریاد زدن و اعتراض کردن و خیلی چیزهای دیگه ... نبودم . ولی حالا شدم . حالا وقتی راننده ی بیشعور ازم کرایه ی زیادتر از حقش طلب میکنه دقایق طولانی باهاش بحث میکنم . حتی وقتی پیاده میشم باز به بحث کردن ادامه میدم تا بفهمه که من نفهم نیستم !

 

حالا وقتی فروشنده ی بی وجدان میخواد یه گوشی نوکیای ساده ی کار کردُ به جای صفر کیلومتر بهم بندازه !!! حتی وقتی بعد از دو ساعت از خرید اون خیلی اتفاقی می فهمم 3 ساعت کارکرد تماس داره شال و کلاه میکنم و اول وقت میرم مغازه ش ! و در حالیکه تازه در حال ِ چیدن گوشیهای ویترینش هست گند میزنم به شروع روز ِ کاریش . تا اون باشه که فکر نکنه من نفهمم ! 


یا مثلا دیروز که برای پرداخت بهای روکش دندون پای صندوق رفتم دیدم قیمت پرداختی چهل هزارتومن بیشتر از قیمت طی شده ست ! یه لنگه پا موندم تا منشی با دکتر در مورد قیمتی که از قبل بهم داده صحبت کنه ! دکتر هم خیلی راحت قبول کرد که اون چیزی که " من = آوا" میگم درسته ، همون مبلغُ پرداخت کنم ! 

نمیدونم چرا گاهی ساده لوحانه فکر میکنیم همه ( غریب به اکثریت ) با ما مثل کف دست صاف و صادقن . نیستن ! خیلی هاشون نیستن ...


** چـند روز قبل وقتی به سمت مترو میرفتم از عکس العمل خودم فهمیدم من ذاتا" یک پرستارم - یعنی حمایت کننده :))) یه خانم کُرد جلوتر از من در حال پایین رفتن با پله برقی بود . دستشُ به هند ریل گرفت و پای راستشُ روی پله ی اول گذاشت ولی ترسید و برگشت ! ولی مجال گرفتنن دستشُ نداشت و در حالیکه با سر به سمت پایین کشیده میشد فریاد میزد . همه ی اینا در کسری از ثانیه رخ داد . سریع دست چپشُ گرفتم و سمت خودم کشیدم و گفتم دستتُ ول کن ! بهم اعتماد کرد و دستشُ رها کرد و من به سمت بالا کشیدمش . بنده ی خدا مثل بید می لرزید . نمیتونست فارسی حرف بزنه ولی ظاهرا متوجه میشد چی میگم . دوباره بهش گفتم به محض اینکه گفتم پاتو بزار سریع هر دو پا رو بزار . دو دستی بهم چسبید و در زمان مناسب گفتم " بزار " خلاصه موفق شد جفت پا روی یه پله سوار شه . باز گفتم حالا با دستت اونُ بگیر . تا انتهای پله دست چپش در دستم بود . وقتی پیاده شدن باز بهش گفتم سریع پاتو بردار . خلاصه به سلامت رسید . پایین پله ها مرد میانسالی که لباس سنتی کردی به تن داشت لبخند زنان با زبان محلی خودشون ازم تشکر کرد . با لبخند گفتم " مخصوصا تنهاش گذاشتی و رفتی ؟" از بین کلامش فقط " نه اصلا " رو متوجه شدم . خانومه خم شد پشت دستمُ ببوسه که نذاشتم . باز ازم تشکر کردن و رفتن . از تصور اینکه چه اتفاقی می تونست برای اون زن ِ بیچاره بیفته مغزم سوت میکشید . یکی از ویژگیهای یک پرستار این ِ که حمایت گر باشه . این ویژگی ذاتی ِ نه اکتسابی ... 


+ دیگه توی بلاگفا نمی نویسم که حالا بیام بگم " دیروز وبلاگم 5 ساله شد" :) بله ! دقیقا 5 سال و یک روز هست که من توی دنیای مجازی  بنام آوا مستقل می نویسم . البته روزمرگی نوشت ... 


+ دوستان عزیز پایتخت نشین ! امیدوارم که از بند اول نوشته هام دلخور نشین . من آدمی نیستم که در مورد فرهنگ از واژه ی " همه " استفاده کنم . مثلا بگم همه ی شمالیها ... یا همه ی تهرانی ها ...یا فلان و فلان ... نه !همه جا بد و خوب داره ... هر شهری فرهنگ خودشُ داره ولی نباید فراموش کنیم که فرهنگُ ما ادمها می سازیم ! چون هر شخصی شخصیت و فرهنگ خودشُ داره . پس اگه میگم شهرهای بزرگ با آدمهای گرگ صفت (!) این یه دیدگاه ِ جز به جز در مورد تک تک آدمها نیست . بلکه دیدگاهی ِ که با اتفاقهای شوم تعبیر شده . وگرنه تو همین شهر افرادی هستن که حتی من به عنوان یک رهگذر تحسینشون کردم . 


  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
  • ** آوا **
۱۴
مهر
۹۴

* بـه مدت پنج شبانه روز ِ که از سرفه های شدید واقعا رنج می برم . این سرماخوردگی کوفتی نمیدونم چرا از وجودم ریشه کن نشد که نشد . بعد از چهل و هشت ساعت سرفه ی بی امان خلاصه دو روز قبل علایم سرماخوردگی رونمایی شد و تازه به این باور رسیدم که سرمای نهفته همچنان در وجودم بوده و حالا وقت نمایان شدن ِ ! همه نوع دارو مصرف کردم و توصیه های درمانی سنتی و غیر سنتی رو انجام دادم . ولی اثری از بهبودی و حتی بهتر شدن نبود و نبود که نبود ! سرفه ها بقدری شدید بود که تموم قفسه ی سینه و استخون جناغم درد میکرد و گاها حس میکردم با هر سرفه مغزم به پشت جمجمه اصابت میکنه و برمیگرده سر جاش . بنده ی خدا مامان حاجی انواع سوپ و فرنی های گرمُ مهیا میکرد بلکه علایم فروکش کنه ! و امشب هم آش شلغم تهیه دیدن . شکر خدا ویروسی نبوده و تنها من دچارش شدم . بدبختی وقتی به اوج خودش میرسه که برای خواب و استراحت سرمُ میذارم روی متکا . اونوقته که تازه انگار تارهای صوتیم یادشون میاد که همنوازی نداشتن و یه بند واسه خودشون آلارم میدن . 

امروز به اتفاق باباحاجی و مامان حاجی رفتیم میدون تره بار تا کمی مایحتاج بخریم . منم بلافاصله رفتم به عطاری و درخواست نشاسته کردم . ولی به پیشنهاد اون آقا قید نشاسته رو زدم و در نهایت به مقدار مساوی گل ختمی و پنیرک خریدم تا به صورت دمنوش آماده کنم و بخورم بلکه سرفه هام فروکش کنه . فعلا یک دوز میل نمودیم :)))) انشالله که این مورد موثر واقع گردد ... 


** از اونجا که حالا در کنار خونواده ی همسرم زندگی میکنم گاهی که میخوام اینجا بنویسم برام کمی سخته بنویسم مادرشوهر و پدرشوهر . ترجیحا به زبون طفولیت یاس می نویسم مامان حاجی و باباحاجی ! و یاد خاطره ای از دوران کودکی یاس میفتم که الان یهویی دلم خواست اینجا بنویسم تا شما هم بخونین و بعدها خودش که دید شاید لبخندی از به لبش بیاد . 

+ محمد وقتی می خواد پدرشُ صدا بزنه به اسم " حاجی " خطابش میکنه . باقی بچه ها و همینطور من هم " بابا " میگیم . اون وقتها که یاس تازه میخواسته لفظ پدرجونُ یاد بگیره با دیدگاه خودش از ترکیب هر دو " بابا - حاجی " استفاده کرد و پدرجون ِ پدریش شد " بابا حاجی" و مادرجون پدریش هم شد " مامان حاجی "

+ اما خونواده ی ما ! همگی پدرمونُ " باباجون " صدا میکنیم و مادرم در جمع " آقا " صداش میزنه . و همون وقتها باز یاس یه اسم تلفیقی با دیدگاه خودش برای پدرم در نظر گرفت به اسم " آقا بابا " که البته با لفظ تند " آق بابا " صدا میزده :)))) و مادرمُ در زمانها و مکانهای مختلف به اسم های " مامان - مامان خیری - مامانی - مادرجون " صدا میزده . بعدها که کم کم بزرگتر شد باباها شدن پدرجون و مامانها هم شدن مادرجون :) البته هنوزم گاهی مامانم برای یاس همون مامان خیری ِ :)))) دلم یهویی هوای دوران کودکی و طفولیت ِ یاسُ کرد . همونوقتها که دو لپی سوپ میخورد و با هر قاشق به به ! به به ... میگفت :) 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۱
  • ** آوا **
۱۱
مهر
۹۴

+ شنبه یازدهم مهرماه 94 " 

* در حال ِ لپ تاب تکونی هستم . میرسم به این تصاویر ِ زیبا و خوشمزه ... 

خدارو شاکرم برای داشتن دختری که لبریز از عشق و محبت ِ !


  • ۵ نظر
  • شنبه ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
  • ** آوا **
۱۱
مهر
۹۴

+ پنجشنبه ی دلگیر 9 مهرماه 94 ( 18:11) :

 

* یـکی یکی پله ها رو به سمت بالا طی می کنم . نگاهم به آسمون ِ ابری و تیره ی شب ِ ! به محض خروج از ایستگاه اولین قطره ی بارونُ حس میکنم . لبریز از حس ُ خوشایند ِ پاییز می شم . مجبورم سوار ِ ماشین شم ! مسافت طولانی ِ .... 


** پـشت چراغ قرمز ِ پیاده منتظرم . قطرات بارون به همراه باد ِ خنک روحمُ جلا میدن ... ثانیه ها به سرعت در حال ِ به پایان رسیدن ِ . به ثانیه ی 5 که میرسه مسیر ُ به سمت پیاده رو عوض میکنم . غرق ِ هوای خوش ِ اصل ِ پاییزی می شم ... جلوتر پسر بچه ای زیر بارون نشسته و یک  کیسه دستمال جیبی رو زیر سویشرتش مثلا قایم کرده . بی شک این سرمایه ی کاریش ِ . دلم میگیره ! این بچه ، این وقت ِ شب ... !!! یه دونه ویفر شکلاتی بهش میدم و یه بسته دستمال ازش می خرم . 

قدمهامِ ُ تندتر میکنم . بارون شلاقی می باره . یادِ ِ حرف ِ دوستی میفتم که میگفتم " اگه عینکامون برف پاک کن داشت چه عالی میشد  !!! " برگهای زرد پاییزی ... همه چیز کامل ِ کامل ِ ! اینجا هم پاییز با آدمهاش صاف و ساده ست . مثل پاییز ِ شمال ... طوری قدم برمیدارم تا برگهای زرد نم دار زیر کفشهام له نشن . اینها نشونه ی فصل عاشقی ِ !

 

*** از پشت این شیشه ی نمناک که به قطره های بارون متبرک شده به چراغ ماشین هایی در حرکت خیره میشم . در هوای بارونی ِ شب این قشنگترین چشم اندازه ... 


+ جمعه 10 مهرماه 94 (08:23 ) : 


* از سرویس پیاده میشم . آسمون آبی و پاک . لکه های سفید ابرهای پنبه ای ... هوای دلچسب و نفسهای عمیــــــــــــــق !!! روحم به وجد میاد . با احتیاط عرض خیابونُ طی میکنم . برعکس همه ی وقتها امروز عجیب خلوت ِ ... یه جمعه ی بی نظیر ... 


** قـراره مهمون بیاد . دختر خاله ی مادرشوهر به همراه دختر و نوه ش . بعد از صبحونه می خوابم ... چشم باز میکنم صدای تشکر مهمونها از غذای خوشمزه به گوش می رسه و روز ِ من تازه شروع میشه . از هر دری حرف می زنیم . کلی می خندیم و یه جاهایی حس ِ همدردی با افرادی که می شناسیم مهمون لحظاتمون میشه ...

با مامان تماس میگیرم و تولدشونُ بهش تبریک میگم . کمی بعد فایل تصویری ِ فندقُ که می بینم تازه یادم میاد که من حتی دلم برای فندق هم تنگ شده ... :) !

به پریسا اسمس میدم با این محتوا " یعنی سینما ... " نقطه چینها سانسوره ! می نویسه " به گمونم " ... ده دقیقه بعد مهمونها در حال ِ خداحافظی هستن . یک ساعت بعد من و پریسا و حمیده قدم زنان به سمت سینما میریم . 

+ سالن انتظار :

با خودم میگم این همه بچه رو آخه برای چی آوردن ؟؟؟ مگه میشه سه ساعت این بچه های شیطونُ مهار کرد تا فیلم مذهبی - تاریخی ببینن ! یه زن ِ جوون کمی دورتر با یه بچه ی نوزاد ... اوه ! این ُ کجای دلمون بزاریم ؟؟؟ ونگ ونگ نوزاد ! اونم وقت دیدن فیلم ... 

افکارمُ به زبون میارن . حتی پریسا و حمیده هم با من هم عقیده ن ...

+ زمان پخش فیلم :

 بچه های دور و برمون پاپ کورن به دست با دهانی باز و نگاهی گرد ، زوم کردن به پرده ی سینما . حتی نفس کشیدن هم از یادشون رفته . تمام ِ سه ساعت ، اگر از سنگ صدا در اومد از اینهمه بچه هم صدا در اومد :)))) ایول کارگردان . 

و اما من !!! کمی درون ِ صندلی فرو میرم . دوباره جابه جا میشم . این بار پای راستمُ می ندازم روی پای چپم . یه وری می شینم . دوباره جابه جا می شم . خم میشم و آرنجهامُ به صندلی جلویی تکیه میدم و کف دستمُ میزنم زیر چونه م . دوباره به عقب متمایل میشم . اینبار به کل دستامُ روی صندلی جلویی پهن می کنم و در حالیکه کف دستام روی هم قرار داره چونه مُِ به اونها تکیه میدم . با صدای رعب انگیز آهنگ ِ ( یهویی) از جام می پرم . موجبات شادی پریسا فراهم میشه :)))) خلاصه که تمام پوزیشن هایی که اونجا قابل اجرا بودُ امتحان کردم و همه ی اینها به دلیل پیش گیری از زخم بستر احتمالی بود . وقت دیدن فیلم باید دراز کشید و به متکا تکیه زد . والله ... 

" محمد رسوال الله " فیلم زیبایی بود ! 




  • ۶ نظر
  • شنبه ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
  • ** آوا **
۰۸
مهر
۹۴

* امروز صبح ساعت 06:30 با عطر سبزی ِ تازه از خواب بیدار شدم . دیدم پدر و مادر محمد در حال پاک کردن سبزی هستن :) سه نفری نشستیم به پاک کردن ... دلم یهویی رفت پیش ِ مامانم . بمیرم براش ! حالا که اونجا نیستم چقدر برای همچین بساطهایی دست تنهاست ... بعده خیس کردن سبزی ها و نوش جان کردن صبحونه ، شستمشون .

الانم که در حال تایپ هستم عطر سبزی حرارت دیده توی خونه پیچیده :) حالا خواهر شوهر کوچیکه که بیاد غُر میزنه که ای داد تموم لباسهام بوی قرمه سبزی گرفته :))))))) بعدشم باید تموم خونه رو با اسپری سرکه بپاشه :)) .

** [ دلم برای مامانم خیلی خیلی تنگ شده :( بـه لطف برنامه ی ایمو هر از گاهی همدیگه رو می بینیم . ولی دلم میخواد کنارم بود و کمی گرمای وجودشُ به واقع احساس میکردم ... مامان مظلوم و مهربونم . 

*** امشب محمد و یاس حاجی خوران دعوتن . خدا صبر بده به خونواده هایی که حاجیاشون از سفر بیت الله که برنگشتن هیچ !!! حتی برای تحویل گرفتن پیکرهای بی جونشون چشم انتظار سیاست بازیهای کثبف شدن ... خدا تمامی عاملینُ لعنت کنه ...

**** اینم یه روز زیبا و دلچسب و ایضا" پاک :) در کنار عزیزان دوست داشتنی ... 

از راست به چپ ( همه رو از زبون یاس معرفی کردم ) : " عمه حمیده، خاله فرزانه ( دختر خاله ی بابایی ) ، مامانی ، عمه سعیده ، مادرجون و آجی پریسا " و در آخر اونیکه روی پاهاش نشسته خودم :))

" البته این جمع خانوما بود و آقایون هم در حال تماشای آب نمای موزیکال بودن " 

مکان " بازار ایرانی - سنتی اندیشه " 

 زمان "شهریورماه  1394 " 

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۲
  • ** آوا **
۰۳
مهر
۹۴


* بـا مادر محمد حرف میزنم . میگه بحرف مردم اهمیت نده ...تو داری زحمت میکشی برای خونواده ت . هیچ کار بدی نکردی و اتفاقا تصمیم بجایی گرفتی ... 

توی خلوتم به فکر فرو میرم !!! فکرایی که بمحض تنها شدن همیشه میاد سراغم ... با خودم روراست هستم . من تنها و تنها برای خونواده م اینجام . هدفی که لازمه ی بدست آوردنش گذر از این دوران ِ سخته . ما می تونیم ...  

بقول مادرشوهر " دهن مردم بی نهایت گشاده و حرف هم (!) باد ِ هواااا ...


اگر می خواهی من را قضاوت کنی ، با کفشهایم راه برو 

دردهایم را بکش ...

روزها و سالهایم را بگذران 

آن گاه مرا قضاوت کن ... 


** مـدتی قبل سر خیابونمون کیف ِ خواهر کوچیکه ی محمدُ زدن ! با کلیه ی متعلقاتش . از اون روز به بعد تو دل همه مون ترس بدی افتاده . من که از دم ِ خونه تا وقتی سر خیابون داخل ِ ماشین بشینم شصت بار کیفمُ از این دست به اون دست میدم . با شنیدن صدای موتور و ماشینی که مخصوصا از پشت سر میاد سریعا برمیگردم و خودمُ کنار میکشم . خواهر ِ محمد هم بدتر . هنوز با یاداوریِ صحنه ی سرقت میگه باورم نمیشه کیف منُ هم زدن ...  خلاصه که تو فکر تهیه ی نوعی وسیله ی دفاع شخصی هستم :)))) 

  • ۷ نظر
  • جمعه ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۰
  • ** آوا **
۰۳
مهر
۹۴

+  چهارشنبه اول مهرماه ! متروی خط فرهنگسرا ... 


* اولین دانش آموزُ که می بینم به عروس ِ داییم اسمس میدم و شروع سال تحصیلی بچه هاشُ تبریک میگم . همینطور تولد فرزندشُ . کمی بعد شماره ی پسردایی میفته روی گوشی و برای فرداشب منزلشون دعوت میشم . 


** بـا GPS مسیرُ مشخص میکنم . کمی بفکر فرو میرم . من اینجا تو این شهر بزرگ که نه سرش معلومه و نه تهش !!! خیابان طالقانی ... خیابان فرصت ... نشستم رو بروی مصاحبه گر و 45 دقیقه یکریز ازم احکام می پرسه . گاهی مات و مبهوت نگاهش میکنم و گاهی تند تند جواب میدم تا چیزی جا نمونه ! لابه لای جوابها یهویی یادم میاد که " چهار مورد غسل مس میت " هم داشتم ! جواب میدم و برمیگرده به پشت صفحه و به بند مربوطه اضافه میکنه . 



*** پـیاده میرم سمت مترو طالقانی . می شینم و دونات تازه می خورم . حرکت میکنم سمت میرداماد ... من آدم خرید کردن برای خودم نیستم . هیچ وقت نبودم . وارد پاساژ مشهور گوشی بازها میشم . با دیدن اون همه گوشی ِ جدید و شیک ذوق میکنم . نتیجه ی این پاساژ گردی میشه یه قابِ گوشی فانتزی ... ولیعصرُ قدم میزنم به سمت بیمارستان 


**** تـوی کوریدور بیمارستان ایستگاه هایی هست به اسم ایستگاه مطالعه . برای همراه ها و بیمارانی که توی نوبت هستن (!) تا وقتشون بیهوده نگذره ... خانمی کنارم نشسته و درد دلش باهام وا میشه . از زندگی دخترش می ناله . از بدبختیهایی که توی خونه ای به اسم خونه ی بخت کشیده . از زجرها و کتکهای دومادش . از شکاکیت و گندکاریاش .... حرفاش برام بی اندازه ملموس و قابل درک ِ ... 

نماز ظهرُ جماعت می خونم و بعد از اون نیت فرادی میکنم تا بتونم به موقع به بخش برم . توی بخش همه کنجکاون که بدونن مصاحبه چطور بود و چه سوالاتی پرسیدن . شمه ای از سئوالاتُ که مطرح میکنم همه شون متواری میشن :))))) و این دلهره میفته به جونشون که نکنه روزی با ما تماس بگیرن :)))))

عصر و شبم . با احتساب زمانی که برای مصاحبه از خونه بیرون زدم تا زمان برگشتنم میشه 27 ساعت . فقط خدا خدا میکنم وسط شیفت کم نیارم و خدای نکرده بی خوابی و خستگیم به کسی آسیبی نرسونه . ولی شکر خدا همه چی خیلی خوب تموم میشه ...

 

+ پنجشنبه دوم مهرماه : 


* قـراره عصر به اتفاق دایجون اینا بریم پردیس منزل پسردایی . عموجونم اونجا دعوته . با تنی خسته برمیگردم خونه . تصمیم دارم یه دوش سرپایی بگیرم بلکه خستگیم از تنم بره ولی با خوندن پیامهای خواهرم انگاری مغزم توی جمجمه م متلاشی میشه . گوشیُ پرت میکنم یه گوشه و زیر دوش آب دقایقی طولانی بی حرکت می مونم ... وقت خوردن صبحونه با میلاد تماس میگیرم و بعد با آبجی بزرگه ...

** ساعت سه و نیم عصر ناهار نخورده به اتفاق دایی جون اینا حرکت میکنیم . یه شب خوب در کنار اقوامم . ساعت دو و نیم ِ شب برمیگردیم خونه . پاهام نای حرکت کردن ندارن ! خوشحالم که مجبور نیستم چهار طبقه رو با خط 11 طی کنم :) روح ِ مخترع آسانسور شاد ... 



+ عصر پنجشنبه : 

از پریسا می پرسم " چرا یادم نمیاد پاییز اینجا چه شکلیه ؟اینجا نشونه های شروع پاییز چیه ؟ " میگه سردی هوا و ریختن برگها ... پرت میشم به سالهای قبل !!! به اون همه نشونه  ... به معجزات رنگین خدا ... 


خدایا شکرت ... 

.

.

.


عید قربان امسال عجیب قربونی گرفت ... 



و یاد اون شعر معروف میفتم ...

 

" ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

                    معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوقِ تو همسایه و دیوار به دیوار

                  در بادیه سرگشته شما در چه هوایید ... "


  • ۴ نظر
  • جمعه ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۴

* ساعت سه صبح یاس و محمد بهمراه ض دایجونم رو از زیر قرآن گذروندیم و روونه ی جاده ی شمال کردیم.... و یه کاسه آب زلال و کوله باری دعای مادرانه بدرقه ی راهشون .... دلم برای دخترک عاقل و فهمیده ی خودم تنگ میشه ...

** تموم دیشب با یاس سر اینکه هوا سرد شده بیا زیر پتو تو بغلم بخواب جنگیدم. من زیر دو تا پتو و یاس از گرما فراری .... نیمه های شب به اونای دیگه که تو هال خواب بودن سرکشی کردم ولی همه بدون رواناز و پتو خوابیده بودن و من باز به زیر دو تا پتو خزیدم و حالا که وسط کتفام درد میکنه فهمیدم که سرما بدجوری به جونم افتاده .  ظاهرا فقط من سردم بوده . مخصوصا که صبح مادره محمد میگفت دیشب اصلا سرد نبود .... 

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۸
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۴

* دیروز عصر و شب بودم . برای اولین بار همچین شیفتی ُ تجربه میکردم . تجربه ی بدی نبود ولی بدنم هنوز کوفته ست . از ساعت 10 صبح دیروز تا 9 صبح امروز که برگردم ، بیرون از خونه بودم و امروز بعد از گذشت 24 ساعت تونستم بخوابم و استراحت کنم . هر چند سرفه و عطسه های پی در پی و همینطور آبریزش بینی خواب و استراحتُ کوفتم کردن :) 

دیشب بیماری داشتم که تا خود ِ صبح خُر و پف میکرد و هر بار که رفتم بهش سر بزنم بیهوش ِ بیهوش بود . صبح گلایه داشت که دیشب اصلا نتونستم بخوابم . این در حالی بود که سر شب آلپرازولام و آخر شب نصف کلونازپام بهش دادم . والله فیل هم بود از پا در میومد . بهش میگم مادرجان دیشب هرررر زمانی که بهت سر زدم خواب بودی و خر و پف میکردی . بهم میگه " نه مادر ، من بیدار بودم ولی انقدر که تو دیروز و دیشب برام زحمت کشیدی هر بار صدای پاتُ می شنیدم خودمُ به خواب میزدم که نگاهم بهت نخوره و خجالت نکشم "...

و بنده بودم که سوت زنان از اتاق خارج شدم تا بیمار بیشتر از اینها شرمنده ی من نشه :)))))) 

ملت باید برن فیلم نامه نویس بشن ... 

عجب !!!!!!!!!! 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۴


* گاهی تا وقتی در مقابل زمان قرار نگیری فکر میکنی که حالا یه تو هستی و دنیایی وقت و زمان که متعلق ِ به خودته . تا قبل از سفر فکر میکردم تو این شش رو کلی کار می تونم انجام بدم و هر کجایی که دوست دارم باشمُ ببینم ولی خب زمان چیز دیگه ایُ بهم ثابت کرد . یه چیزی تو مایه های " زهی خیال ِ باطل ) 


+ پنجشنبه 12 اردیبهشت ماه : 

ساعت 15:30 بعد از یه صبح کاری نسبتا خوب رسیدم خونه و ناهار خوردم و اطراف چهار و نیم به اتفاق محمد از خونواده خداحافظی کردیم و به سمت دندون پزشکی حرکت کردیم . ساعت شش بعد از اینکه سومین جلسه ی دندونم تموم شد با صورتی که نصفش بی حس بود و از تهه ته ش کمی درد میکرد راهی ِ شمال شدیم  . هنوز از کرج خارج نشده بودیم که درد اومد سراغم . دو تا ژلوفن خوردم و اسپری زدم . اشک ریزون زدیم به دل جاده چالوس . کمی بعد در حالیکه از شدت درد به خودم می پیچدم محمد حس کرد صدای معین روی اعصابم ِ ! صدا رو کم کرد و منم صندلیُ عقب دادم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم درد خیلی خیلی کمتر شده بود . تازه سر حال اومدم تا از باقی راه و مسافرت لذت ببرم :))))) 

ساعت 23:30 رسیدیم منزل پدر عزیزم و بعد از کلی ماچ و بوسه و بغل خداحافظی کردیم و رفتیم منزل تا فردا برای ناهار برگردیم اونجا . 


+ جمعه 13 اردیبهشت ماه : 

به اتفاق آبجی ها همگی ناهار منزل پدر جمع بودیم و بعد از ظهر به اتفاق رهاجون رفتیم تا خریدهای لازم جهت مهمونی فرداشبشُ انجام بدیم . بعد هم به اوناییکه باید اطلاع میدادم تماس گرفتم و دعوتشون کردم تا در صورت تمایل برای فرداشب در جمع ما باشن . 


+ شنبه 14 اردیبهشت ماه :

امشب قراره برای یاس تولد بگیریم . مکان چشمه کیله . به اتفاق دوستان و اقوام دوست داشتنیمون . 

از صبح زود رفتم منزل مامان و به اتفاق مامانی و رها زدیم تو کار آماده کردن غذاها و شستن میوه و جمع و جور کردم وسایل . ساعت 7 غروب همگی به اتفاق به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم . اولین اکیپی که به جمعمون پیوستن عمه بزرگه به اتفاق پارسا و پریسا و سوگند بودن و بعد از اون کم کم از اطراف سر و کله ی باقی اقوام هم پیدا شد . یه شب خیلی خیلی خوب . به همه ی ما خوش گذشت . البته سوای از تمام این خوشی ها شرجی هوا حسابی کلافه م کرده بود . 


باقی در ادامه ی مطلب بدون رمز ... 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴
  • ** آوا **
۱۴
شهریور
۹۴

* در تدارک یه دور همی صمیمی هستم ، به بهونه ی تولد یاس . با عزیزانی که از بودن کنارشون  احساس شادی میکنیم. جای تمامی شما دوستان خالی....

** تو شهری نفس میکشم که بودن در این شهر بهم آرامش میده . در کنار خونواده ی عزیزتر از جونم. دو روز از مرخصی  شش روزم گذشته و دلم میخواد از این روزهای باقیمونده نهااااااااایت استفاده رو ببرم و کلی انرژی ذخیره کنم برای روزهای آتی ....

  • ۳ نظر
  • شنبه ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۸
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۴


* چـند روزی هست که شمال بارونی ِ و من دورادور حسرت اون هوا رو می خورم . امروز به مامان میگم بهش بگو کمی بند بیاد وقتی اومدم اونوقت سر ریز کنه . میگه اونوقت تو که جایی نمی تونی بری !!! میگم شماها باشین و بارون برای من کافیه . دیگه چی میتونم بخوام ؟؟؟ 

پنجشنبه نوبت دندون پزشکی دارم و بعد از اون جمع میکنم و چند روزی میرم شمال . از الان دچار حس خوشایند سفرم . 

** پـریشب که شب کار بودم اصلا نتونستم استراحت کنم . دیروز بعد از اینکه برگشتم خونه ( خونواده ی محمد خونه نبودن ) از شدت سر درد دچار تهوع شدم و در نهایت انقدر بهم فشار اومد تا گلاب به روتون بالا آوردم  ... بعد چند تایی مسکن یکجا خوردم و با ح (خواهر محمد ) تماس گرفتم و گفتم به مامان اینا بگو برای ناهار بیدارم نکنن تا خودم بیدار شم . نزدیکای ده صبح بود که چشمام بسته شد . چشم باز کردم ،سرم به شدت سنگین و گنگ بود ... به اطرافم دست کشیدم تا گوشی اومد تو دستم . ساعت 14:20 ...  دوباره چشمامُ بستم و اینبار که باز کردم ساعت 17:25 بود . دیگه از اون سنگینی و گنگی خبری نبود . چشام باز بود و درد نمیکرد . از جام بلند شدم و روزم تازه شروع شد . بعد از مدتهاااااااا ساعت 17:40 تازه ناهار خوردم :))) 

+ عنوان : ترانه ی " آسمون آبی ، سیمین قانم "

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۷
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۴


چقدر من از داشتنت احساس خوشبختی می کنم یاس ِ عزیزم . با خوندن پیامهات حس خوشایندی بهم القا میشه . الهی که خدا تو رو برای من نگه داره دخترم . بی صبرانه منتظر تماست هستم :)))


  • ۷ نظر
  • شنبه ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۱
  • ** آوا **