ده بار از آن راه بدان خانه برفتید...
+ چهارشنبه اول مهرماه ! متروی خط فرهنگسرا ...
** بـا GPS مسیرُ مشخص میکنم . کمی بفکر فرو میرم . من اینجا تو این شهر بزرگ که نه سرش معلومه و نه تهش !!! خیابان طالقانی ... خیابان فرصت ... نشستم رو بروی مصاحبه گر و 45 دقیقه یکریز ازم احکام می پرسه . گاهی مات و مبهوت نگاهش میکنم و گاهی تند تند جواب میدم تا چیزی جا نمونه ! لابه لای جوابها یهویی یادم میاد که " چهار مورد غسل مس میت " هم داشتم ! جواب میدم و برمیگرده به پشت صفحه و به بند مربوطه اضافه میکنه .
*** پـیاده میرم سمت مترو طالقانی . می شینم و دونات تازه می خورم . حرکت میکنم سمت میرداماد ... من آدم خرید کردن برای خودم نیستم . هیچ وقت نبودم . وارد پاساژ مشهور گوشی بازها میشم . با دیدن اون همه گوشی ِ جدید و شیک ذوق میکنم . نتیجه ی این پاساژ گردی میشه یه قابِ گوشی فانتزی ... ولیعصرُ قدم میزنم به سمت بیمارستان
**** تـوی کوریدور بیمارستان ایستگاه هایی هست به اسم ایستگاه مطالعه . برای همراه ها و بیمارانی که توی نوبت هستن (!) تا وقتشون بیهوده نگذره ... خانمی کنارم نشسته و درد دلش باهام وا میشه . از زندگی دخترش می ناله . از بدبختیهایی که توی خونه ای به اسم خونه ی بخت کشیده . از زجرها و کتکهای دومادش . از شکاکیت و گندکاریاش .... حرفاش برام بی اندازه ملموس و قابل درک ِ ...
نماز ظهرُ جماعت می خونم و بعد از اون نیت فرادی میکنم تا بتونم به موقع به بخش برم . توی بخش همه کنجکاون که بدونن مصاحبه چطور بود و چه سوالاتی پرسیدن . شمه ای از سئوالاتُ که مطرح میکنم همه شون متواری میشن :))))) و این دلهره میفته به جونشون که نکنه روزی با ما تماس بگیرن :)))))
عصر و شبم . با احتساب زمانی که برای مصاحبه از خونه بیرون زدم تا زمان برگشتنم میشه 27 ساعت . فقط خدا خدا میکنم وسط شیفت کم نیارم و خدای نکرده بی خوابی و خستگیم به کسی آسیبی نرسونه . ولی شکر خدا همه چی خیلی خوب تموم میشه ...
+ پنجشنبه دوم مهرماه :
* قـراره عصر به اتفاق دایجون اینا بریم پردیس منزل پسردایی . عموجونم اونجا دعوته . با تنی خسته برمیگردم خونه . تصمیم دارم یه دوش سرپایی بگیرم بلکه خستگیم از تنم بره ولی با خوندن پیامهای خواهرم انگاری مغزم توی جمجمه م متلاشی میشه . گوشیُ پرت میکنم یه گوشه و زیر دوش آب دقایقی طولانی بی حرکت می مونم ... وقت خوردن صبحونه با میلاد تماس میگیرم و بعد با آبجی بزرگه ...
** ساعت سه و نیم عصر ناهار نخورده به اتفاق دایی جون اینا حرکت میکنیم . یه شب خوب در کنار اقوامم . ساعت دو و نیم ِ شب برمیگردیم خونه . پاهام نای حرکت کردن ندارن ! خوشحالم که مجبور نیستم چهار طبقه رو با خط 11 طی کنم :) روح ِ مخترع آسانسور شاد ...
+ عصر پنجشنبه :
از پریسا می پرسم " چرا یادم نمیاد پاییز اینجا چه شکلیه ؟اینجا نشونه های شروع پاییز چیه ؟ " میگه سردی هوا و ریختن برگها ... پرت میشم به سالهای قبل !!! به اون همه نشونه ... به معجزات رنگین خدا ...
خدایا شکرت ...
.
.
.
عید قربان امسال عجیب قربونی گرفت ...
و یاد اون شعر معروف میفتم ...
" ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوقِ تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید ... "
- جمعه ۹۴/۰۷/۰۳
+حرفهای اون خانم همراه، ک از بد بختی های دخترش میگفت برام قابل درک بود.....
++این تیکه از نوشتت، ناراحتم کرد. یعنی هنوزم اون جریان ادامه داره؟.......
انشالله هر چ زودتر تمام شه این مشکلات.....
تنت سالم اوای عزیزم..تنت سالم