با کفشهایم راه برو ...
* بـا مادر محمد حرف میزنم . میگه بحرف مردم اهمیت نده ...تو داری زحمت میکشی برای خونواده ت . هیچ کار بدی نکردی و اتفاقا تصمیم بجایی گرفتی ...
توی خلوتم به فکر فرو میرم !!! فکرایی که بمحض تنها شدن همیشه میاد سراغم ... با خودم روراست هستم . من تنها و تنها برای خونواده م اینجام . هدفی که لازمه ی بدست آوردنش گذر از این دوران ِ سخته . ما می تونیم ...
بقول مادرشوهر " دهن مردم بی نهایت گشاده و حرف هم (!) باد ِ هواااا ...
اگر می خواهی من را قضاوت کنی ، با کفشهایم راه برو
دردهایم را بکش ...
روزها و سالهایم را بگذران
آن گاه مرا قضاوت کن ...
** مـدتی قبل سر خیابونمون کیف ِ خواهر کوچیکه ی محمدُ زدن ! با کلیه ی متعلقاتش . از اون روز به بعد تو دل همه مون ترس بدی افتاده . من که از دم ِ خونه تا وقتی سر خیابون داخل ِ ماشین بشینم شصت بار کیفمُ از این دست به اون دست میدم . با شنیدن صدای موتور و ماشینی که مخصوصا از پشت سر میاد سریعا برمیگردم و خودمُ کنار میکشم . خواهر ِ محمد هم بدتر . هنوز با یاداوریِ صحنه ی سرقت میگه باورم نمیشه کیف منُ هم زدن ... خلاصه که تو فکر تهیه ی نوعی وسیله ی دفاع شخصی هستم :))))
- جمعه ۹۴/۰۷/۰۳
+ضمنا چ قاب خشگلی ، ماشاله سلیقه (: