ضد فرهنگ ...
+ عکس : 18 مهرماه 1394 - کانال شرقی - ساعت 15:40 ... در راهه رفتن به دندون پزشکی ! تنها ...
* شـهرهای بزرگ با آدمهای [جسارتا" ] گرگ صفت بی شک گرگ بودن می طلبه . زمان زیادی طول نکشید تا به این باور برسم که اگر خواهان ِ زندگی در این شهر به ظاهر متمدن هستم ، نیازه که من هم گرگ باشم تا بتونم به سلامت تردد کنم . وگرنه من آدم فریاد زدن و اعتراض کردن و خیلی چیزهای دیگه ... نبودم . ولی حالا شدم . حالا وقتی راننده ی بیشعور ازم کرایه ی زیادتر از حقش طلب میکنه دقایق طولانی باهاش بحث میکنم . حتی وقتی پیاده میشم باز به بحث کردن ادامه میدم تا بفهمه که من نفهم نیستم !
حالا وقتی فروشنده ی بی وجدان میخواد یه گوشی نوکیای ساده ی کار کردُ به جای صفر کیلومتر بهم بندازه !!! حتی وقتی بعد از دو ساعت از خرید اون خیلی اتفاقی می فهمم 3 ساعت کارکرد تماس داره شال و کلاه میکنم و اول وقت میرم مغازه ش ! و در حالیکه تازه در حال ِ چیدن گوشیهای ویترینش هست گند میزنم به شروع روز ِ کاریش . تا اون باشه که فکر نکنه من نفهمم !
یا مثلا دیروز که برای پرداخت بهای روکش دندون پای صندوق رفتم دیدم قیمت پرداختی چهل هزارتومن بیشتر از قیمت طی شده ست ! یه لنگه پا موندم تا منشی با دکتر در مورد قیمتی که از قبل بهم داده صحبت کنه ! دکتر هم خیلی راحت قبول کرد که اون چیزی که " من = آوا" میگم درسته ، همون مبلغُ پرداخت کنم !
نمیدونم چرا گاهی ساده لوحانه فکر میکنیم همه ( غریب به اکثریت ) با ما مثل کف دست صاف و صادقن . نیستن ! خیلی هاشون نیستن ...
** چـند روز قبل وقتی به سمت مترو میرفتم از عکس العمل خودم فهمیدم من ذاتا" یک پرستارم - یعنی حمایت کننده :))) یه خانم کُرد جلوتر از من در حال پایین رفتن با پله برقی بود . دستشُ به هند ریل گرفت و پای راستشُ روی پله ی اول گذاشت ولی ترسید و برگشت ! ولی مجال گرفتنن دستشُ نداشت و در حالیکه با سر به سمت پایین کشیده میشد فریاد میزد . همه ی اینا در کسری از ثانیه رخ داد . سریع دست چپشُ گرفتم و سمت خودم کشیدم و گفتم دستتُ ول کن ! بهم اعتماد کرد و دستشُ رها کرد و من به سمت بالا کشیدمش . بنده ی خدا مثل بید می لرزید . نمیتونست فارسی حرف بزنه ولی ظاهرا متوجه میشد چی میگم . دوباره بهش گفتم به محض اینکه گفتم پاتو بزار سریع هر دو پا رو بزار . دو دستی بهم چسبید و در زمان مناسب گفتم " بزار " خلاصه موفق شد جفت پا روی یه پله سوار شه . باز گفتم حالا با دستت اونُ بگیر . تا انتهای پله دست چپش در دستم بود . وقتی پیاده شدن باز بهش گفتم سریع پاتو بردار . خلاصه به سلامت رسید . پایین پله ها مرد میانسالی که لباس سنتی کردی به تن داشت لبخند زنان با زبان محلی خودشون ازم تشکر کرد . با لبخند گفتم " مخصوصا تنهاش گذاشتی و رفتی ؟" از بین کلامش فقط " نه اصلا " رو متوجه شدم . خانومه خم شد پشت دستمُ ببوسه که نذاشتم . باز ازم تشکر کردن و رفتن . از تصور اینکه چه اتفاقی می تونست برای اون زن ِ بیچاره بیفته مغزم سوت میکشید . یکی از ویژگیهای یک پرستار این ِ که حمایت گر باشه . این ویژگی ذاتی ِ نه اکتسابی ...
+ دیگه توی بلاگفا نمی نویسم که حالا بیام بگم " دیروز وبلاگم 5 ساله شد" :) بله ! دقیقا 5 سال و یک روز هست که من توی دنیای مجازی بنام آوا مستقل می نویسم . البته روزمرگی نوشت ...
+ دوستان عزیز پایتخت نشین ! امیدوارم که از بند اول نوشته هام دلخور نشین . من آدمی نیستم که در مورد فرهنگ از واژه ی " همه " استفاده کنم . مثلا بگم همه ی شمالیها ... یا همه ی تهرانی ها ...یا فلان و فلان ... نه !همه جا بد و خوب داره ... هر شهری فرهنگ خودشُ داره ولی نباید فراموش کنیم که فرهنگُ ما ادمها می سازیم ! چون هر شخصی شخصیت و فرهنگ خودشُ داره . پس اگه میگم شهرهای بزرگ با آدمهای گرگ صفت (!) این یه دیدگاه ِ جز به جز در مورد تک تک آدمها نیست . بلکه دیدگاهی ِ که با اتفاقهای شوم تعبیر شده . وگرنه تو همین شهر افرادی هستن که حتی من به عنوان یک رهگذر تحسینشون کردم .
- يكشنبه ۹۴/۰۷/۱۹
بعضی آدما انگار سرشون رو میندازن پایین و از کنار همه چیز رد میشن اما تو به ثانیه ثانیه اتفاق هایی که اطرافت میوفته توجه میکنی
از داشتن همچنین دوستی افتخار میکنم و از کنارت بودن لذت میبرم
تولد بودنت تو دنیای مجازی رو هم تبریک میگم :))))