من و پاییز ...
+ پنجشنبه ی دلگیر 9 مهرماه 94 ( 18:11) :
* یـکی یکی پله ها رو به سمت بالا طی می کنم . نگاهم به آسمون ِ ابری و تیره ی شب ِ ! به محض خروج از ایستگاه اولین قطره ی بارونُ حس میکنم . لبریز از حس ُ خوشایند ِ پاییز می شم . مجبورم سوار ِ ماشین شم ! مسافت طولانی ِ ....
** پـشت چراغ قرمز ِ پیاده منتظرم . قطرات بارون به همراه باد ِ خنک روحمُ جلا میدن ... ثانیه ها به سرعت در حال ِ به پایان رسیدن ِ . به ثانیه ی 5 که میرسه مسیر ُ به سمت پیاده رو عوض میکنم . غرق ِ هوای خوش ِ اصل ِ پاییزی می شم ... جلوتر پسر بچه ای زیر بارون نشسته و یک کیسه دستمال جیبی رو زیر سویشرتش مثلا قایم کرده . بی شک این سرمایه ی کاریش ِ . دلم میگیره ! این بچه ، این وقت ِ شب ... !!! یه دونه ویفر شکلاتی بهش میدم و یه بسته دستمال ازش می خرم .
قدمهامِ ُ تندتر میکنم . بارون شلاقی می باره . یادِ ِ حرف ِ دوستی میفتم که میگفتم " اگه عینکامون برف پاک کن داشت چه عالی میشد !!! " برگهای زرد پاییزی ... همه چیز کامل ِ کامل ِ ! اینجا هم پاییز با آدمهاش صاف و ساده ست . مثل پاییز ِ شمال ... طوری قدم برمیدارم تا برگهای زرد نم دار زیر کفشهام له نشن . اینها نشونه ی فصل عاشقی ِ !
*** از پشت این شیشه ی نمناک که به قطره های بارون متبرک شده به چراغ ماشین هایی در حرکت خیره میشم . در هوای بارونی ِ شب این قشنگترین چشم اندازه ...
+ جمعه 10 مهرماه 94 (08:23 ) :
* از سرویس پیاده میشم . آسمون آبی و پاک . لکه های سفید ابرهای پنبه ای ... هوای دلچسب و نفسهای عمیــــــــــــــق !!! روحم به وجد میاد . با احتیاط عرض خیابونُ طی میکنم . برعکس همه ی وقتها امروز عجیب خلوت ِ ... یه جمعه ی بی نظیر ...
** قـراره مهمون بیاد . دختر خاله ی مادرشوهر به همراه دختر و نوه ش . بعد از صبحونه می خوابم ... چشم باز میکنم صدای تشکر مهمونها از غذای خوشمزه به گوش می رسه و روز ِ من تازه شروع میشه . از هر دری حرف می زنیم . کلی می خندیم و یه جاهایی حس ِ همدردی با افرادی که می شناسیم مهمون لحظاتمون میشه ...
با مامان تماس میگیرم و تولدشونُ بهش تبریک میگم . کمی بعد فایل تصویری ِ فندقُ که می بینم تازه یادم میاد که من حتی دلم برای فندق هم تنگ شده ... :) !
به پریسا اسمس میدم با این محتوا " یعنی سینما ... " نقطه چینها سانسوره ! می نویسه " به گمونم " ... ده دقیقه بعد مهمونها در حال ِ خداحافظی هستن . یک ساعت بعد من و پریسا و حمیده قدم زنان به سمت سینما میریم .
+ سالن انتظار :
با خودم میگم این همه بچه رو آخه برای چی آوردن ؟؟؟ مگه میشه سه ساعت این بچه های شیطونُ مهار کرد تا فیلم مذهبی - تاریخی ببینن ! یه زن ِ جوون کمی دورتر با یه بچه ی نوزاد ... اوه ! این ُ کجای دلمون بزاریم ؟؟؟ ونگ ونگ نوزاد ! اونم وقت دیدن فیلم ...
افکارمُ به زبون میارن . حتی پریسا و حمیده هم با من هم عقیده ن ...
+ زمان پخش فیلم :
بچه های دور و برمون پاپ کورن به دست با دهانی باز و نگاهی گرد ، زوم کردن به پرده ی سینما . حتی نفس کشیدن هم از یادشون رفته . تمام ِ سه ساعت ، اگر از سنگ صدا در اومد از اینهمه بچه هم صدا در اومد :)))) ایول کارگردان .
و اما من !!! کمی درون ِ صندلی فرو میرم . دوباره جابه جا میشم . این بار پای راستمُ می ندازم روی پای چپم . یه وری می شینم . دوباره جابه جا می شم . خم میشم و آرنجهامُ به صندلی جلویی تکیه میدم و کف دستمُ میزنم زیر چونه م . دوباره به عقب متمایل میشم . اینبار به کل دستامُ روی صندلی جلویی پهن می کنم و در حالیکه کف دستام روی هم قرار داره چونه مُِ به اونها تکیه میدم . با صدای رعب انگیز آهنگ ِ ( یهویی) از جام می پرم . موجبات شادی پریسا فراهم میشه :)))) خلاصه که تمام پوزیشن هایی که اونجا قابل اجرا بودُ امتحان کردم و همه ی اینها به دلیل پیش گیری از زخم بستر احتمالی بود . وقت دیدن فیلم باید دراز کشید و به متکا تکیه زد . والله ...
" محمد رسوال الله " فیلم زیبایی بود !
- شنبه ۹۴/۰۷/۱۱
سلاااااااااااااااام
احوال اوای همیشه همراه
خوبی؟
امروز برگشتم ب نت
و اولین کام در این وب داره صبط میشه (((((((((:
چه خبر ؟ خودط خوبی؟
یاس عزیز ما چتوره؟
من موندم از کدوم پست شروع کنم واس خوننننننننننننننننننننننندن!!!!!!!!!!!!!
+میخونمت