خدایا شکرت
* دیروز ض - دایجونم عمل کاتاراکت داشت که متاسفانه پزشک حین عمل کوتاهی میکنه و لنز مصنوعی جابه جا میشه و از دسترس پزشک جراح دور می مونه و اینچنین شد که قرار بر این شد داییم برای اصلاح این خرابکاری ِ پزشک به تهران مراجعه کنه . قبل از حرکتم رفتم بیمارستان دیدن دایی جونم . دلم کباب شد وقتی اینطور مستاصل دیدمش . خواست دستمُ ببوسه که نذاشتم و سرشُ بوسیدم . مامان میگفت از همون زمانی که کم کم داشت از بیهوشی در میومد فقط اسم تو رو صدا میزد :(( بمیرم براش . یه عمل ساده ی کاتاراکت اینقدر اذیتش کرد . ساعت 15:20 دقیقه بود که به همراه شوهر خواهرم به سمت تهران راهی شدیم . ساعت 19:30 من کرج پیاده شدم و شوهر خواهرم رفت تهران . پدر و مادر محمد هم از قبل تو مسیر منتظرم بودن . تمام دیروز تا امروز صبح ذهنم درگیر چشم دایی جونم بود که خدای ناکرده بلایی سرش نیاد . امروز که به تهران رسیدن بعد از معاینه ی دقیق قرار شد برای روز شنبه مجدد جراحی بشه تا لنزُ سر جاش فیکس کنن . انشالله که هر چه زودتر به نتیجه برسن و خیالمون راحت شه و از این آشفتگی فکری بیرون بیایم .
** صـبح امروز رفتم بیمارستان . نامه ی عدم اعتیادُ گرفتم و رفتم بیمارستان ولیعصر (عج) ! اونجا که بودم دچار رعب و وحشت شدم . همه ش با خودم فکر میکردم یعنی ممکنه یهویی یکی از این افراد اسممُ صدا کنه و بگه معتادی :)))))))))) خودم دچار وسواس فکری شده بودم . مخصوصا که اکثر آقایون میومدن و میگفتن ما فلان دارو و فلان قرصُ خوردیم . خلاصه بعد از یک ساعت جواب منفی آزمایشُ به دستم دادن و به سمت بیمارستان راهی شدم . کارای کارگزینیُ تا حدی انجام دادم . همینطور واحد بهداشت هم مراجعه کردم و چکیده ای از سابقه ی بهداشتیمُ پر کردم . برای فردا باید برم پلیس +10 برای عدم سوء پیشینه و به امید خدا از سه شنبه شروع به کار میکنم . یه سری آزمایش و کارای طب کار می مونه که اونا رو هم باید سر فرصت انجام بدم ولی تا قبل از اون میتونم شروع به کار کنم . خلاصه از بیکاری در اومدم :))))
*** امروز محمد برای یاس کتاب آشپزی خرید و غروبی که سراغ یاسُ از باباش گرفتم ، گفت توی آشپزخونه مشغول آشپزی ِ . دلم براش غش رفت . دخترم در تمام ِ مراحل زندگیش سختی هاییُ از جانب من تحمل کرده و حالا هم یه دوری ِ اجباری بهش تحمیل شده . امیدوارم که منُ ببخشه . برای فردا شب قراره با مامان به عروسی ِ یکی از اقوام بره . امیدوارم حسابی بهش خوش بگذره :)
اینم پیراشکی گوشت و قارج ! یاس شف البته هنوز تو کار تزئین نیست . انشالله کم کم تزئین هم یاد میگیره :) الان دلم میخواد اونجا بودم تا طعم این پیراشکی ها رو می چشیدم .
+ می خوام اینجا یه اعترافی داشته باشم و اونم اینکه ! حضور عزیزانی باعث شد تا من جرات این تصمیم سخت توی زندگیم داشته باشم . دوستانی که شاید اصلا روحشون هم از این ماجرا بی خبر باشه که روال زندگیشون چه تاثیر مهمی روی تصمیمات ما داشته . شاید اصلا نگاهشون به این کلمات هم نخوره ولی میخوام ازشون تشکر کنم . اول از همه از روژین ِ عزیزم [کلیک] خانم دکتری که برای من یه الگوی کامل از صبر و امید ِ و بعد دوست چند ساله ممهسای عزیزم [کلیک] کسی که روزها و شبهای متمادی رنج دوری از همسرُ تحمل کرد تا بعد از مدتها خدا این لطفُ در حقشون کرد که حالا در کنار هم در کشوری سوای از کشور ما زندگی ِ دو نفره شونُ شروع کنن . مهساجان هیچ وقت بهت نگفتم چقدر در درون خودم تو و همسرتُ تحسین کردم . و اما دوستی که جدیدا باهاش آشنا شدم و شرایط زندگیش خیلی چیزها رو برای من روشن کرد . نرگس عزیزم [کلیک] عزیزی که برای ادامه ی تحصیل از ایران به کشوری که همسرش در اونجا مشغول ِ تحصیل بود رفت و بعد هم برای ادامه ی تحصیل خودش به تنهایی به کشور دیگه ای رفت . در واقع حالا هم خودش و هم همسرش هر کدوم در کشوری مجزا زندگی میکنن . وجه اشتراک این سه نفر دوری از عزیزان و خونواده به اجبار تحصیل و مسائل دیگه ی زندگی بود . هر بار که به این شرایط کاری جدید فکر میکردم با خودم میگفتم چطور باید این دوری از همسر و فرزند و خونواده م رو تحمل کنم ؟؟؟ ولی آشنایی با این سه عزیز [که حتی خودشون هم خبر ندارن] جرات این تصمیمُ به من داد تا با توکل به خواست و مشیت خدا منم همچین تصمیمیُ بگیرم . البته اوضاع من خیلی بهتره . من حداقل تو کشور خودمون هستم و هر زمانی که حتی فقط دو روز تعطیلی داشته باشم می تونم همت کنم و خونواده مُ ببینم :)))
خدایا شکرت
- چهارشنبه ۹۴/۰۲/۰۲