اولین روز ...
* اولین روز کاری در این شهر ، اگه بگم راحت بود دروغ گفتم . اتفاقا خیلی هم سخت بود :( ولی خب به قول عموجون کامرانم " تو می تونی و عادت میکنی " ! چقدرم که من از عادت کردن به چیزی بدم میاد . بیشتر دوست دارم با عشق کار کنم تا از سر عادت .
+ اندر احوالات اولین روز کاری : خواستم درن بیماریُ از داخل شکمش خارج کنم . بهم میگه " ممکنه بری ده دقیقه دیگه بیای این کارُ انجام بدی ؟ من ترسیدم " گفتم ده دقیقه دیگه هم بیام دردش همینی هست که الان ممکنه بیاد سراغت . ولی خب قانع نشد . ده دقیقه بعد دوباره رفتم بالا سرش . میگم خانم هوشیار ممکنه دراز بکشی تا کارتُ انجام بدم . می خنده و با چهره ای که کاملا مچاله شده ست میگه " تو مثل فرشته ها می مونی . مهربونی از چهره ت می باره ولی نمیدونم چرا این ده دقیقه هر بار که می بینمت چهار ستون بدنم می لرزه !!! " کلی دو نفری خندیدیم . احساس هیولا بودن بهم دست داده بود . پروسیجر دردناکی بود ولی خب بعد از اینکه دردش رفع شد گفت " دیگه می بینمت نمی لرزم " :))))))))
++ بخشی که شروع بکار کردم پرسنل خوبی دارن ولی روتین هایی که دارن برام کمی گیج کننده ست . مثلا بُرد نام و تخت بیماران و آنکالها رو ندارن . ازشون علتُ جویا شدم که گفتن " روتین نیست " و به نظرم این مسخره ترین روتین یه بیمارستان ِ . وقتی نمی بینی کدوم بیمار تو کدوم اتاق و کدوم تخت خوابیده ! وقتی نمی بینی پزشکش کیه ! وقتی نمی بینی کارهای پاراکلینیکیش چیه ! و ..... خب روتین ِ و کاریش نمی شه کرد .
+++ استف بخش همشهری من از آب در اومد . کلی بهم خوشامد گفت و ذوق کرد برای منم دلچسب بود که تو شهر غریب یه همشهری ببینم .
** و اما بخش زجر آور و در عین حال خنده آور ماجرا ! مترو ...
با وجود تمامی خستگی و سردرد ناشی از ازدحام درون مترو ، کلی خندیدیم . هنوزم نمی دونم علت خنده های من و جمیع مسافران هم واگن چی بود ولی هر چی بود حسابی خندیدیم :)))) و لذت خنده هامون زمانی دلنشین تر شد که اعلام کردن از فلان ایستگاه تا فلان ایستگاه توقف نداریم ! با شنیدن این خبر خیل عظیمی از مسافرین غافلگیر شده پیاده شدن و خلاااااصه دستم برای جواب دادن گوشیم به گوشم رسید :دی و تا آخرین ایستگاه تونستم راااحت نفس بکشم .
رفت و آمد بیشترین زمانُ ازم میگیره . پام که به خونه رسید بعد از اینکه یه ساعتی آمار کاری دادم عملا" بیهوش شدم . ساعت ده شب از خواب بیدار شدم و حالا مجدد آماده م برای خوابیدن :دی ! به محض اینکه چشم باز کردم پدر محمد به شوخی بهم میگه " آماده شو ببرمت ایستگاه :دی "
شرمنده ی گل روی تک تک دوستان هستم ولی واقعا فرصت ندارم براتون نظر بذارم :( واقعا کمبود وقت دارم . بخصوص که سرعت نت مخابرات هم خیلی ضعیفه و اکثر اوقات با مشکل سرعت پایین رو به رو هستم . بالطبع این کم رنگ شدنم عواقب خاص ِ خودشُ داره . فقط خواهشا اینارو به پای بی معرفتیم نذارین .
- سه شنبه ۹۴/۰۲/۰۸