بی عنوان ...
* خـلاصه امروز ساعت 04:22 صبح موفق شدم رمانی که هشتم همین ماه به دستم رسیدُ تموم کنم . البته لازمه ذکر کنم که تا دیروز غروب تنها 13 صفحه شُ خونده بودم و الباقی کتاب 290 صفحه ایُ از دیشب شروع کردم و در نهایت دم دمای صبح تموم شد . داستان افت و خیزهایی زیادی داشت . یه جاهاییشُ نویسنده خیلی موشکافانه توصیف کرده بود طوری که حس میکردم لابد این همه تاکید و توصیف ، در چند صفحه جلوتر اثر خودشُ نمایان میکنه . ولی بعد دیدم نه ! انگار در همون اوج تموم شده و بعد از اون به کل نادیده گرفته شد . ولی در مجموع خوب بود . ما بین تمام رمان های خارجی که خوندم ، خوندن یه رمان ِ ایرانی میتونست تنوع خوبی باشه . برای من جذاب بود چون نویسنده ی کتابُ چند سالی هست که می شناسم .
** داییجون و زندایی امروز به منزلشون برمیگردن بعد از ناهار باید برای استقبال از زائرین عزیزمون بریم . خدایا شکرت که عزیزانمون به سلامت به وطن برگشتن . انشالله همه ی دوستانی که زیارت ِ حرم سید الشهدا (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) آرزوی قلبیشون ِ هر چه زودتر به آرزوشون برسن .
*** عـموی محمد دچار مشکلی شد که در نهایت باعث شد بر اثر بالا رفتن فشار چشم و در نتیجه خونریزی ، چشم چپش تخلیه شه ... چند روزی هست که ایشون از تهران به منزل خودشون برگشتن و تصمیم داریم برای عیادتشون بریم ولی بهخاطر کلاسهای محمد تا بحال میسر نشده . به احتمال زیاد برای فردا به عیادتشون میریم ولی مشکل اینجاست که از تصور دیدن اون چهره ی دوست داشتنی با تغییرات اجباری، ترس به دلم میفته . نمیدونم عکس العملم بعد از دیدنشون چطوره ... امیدوارم که چشم راستشون دچار مشکلی نشه ...
- چهارشنبه ۹۳/۱۲/۲۰