یه روز خوشمزه :)))
* صـبح بعد از رفتن محمد و یاس و داداشم مجدد خوابرفتم و با کمال افتخار باید بگم در نهایت خواب موندم :))))) به همین راحتی . به همین خوشمزگی ساعت 08:02 با تماس باباجون از خواب پریدم . نفهمیدم چطور آماده شدم و راهی منزل مامان اینا شدیم . دیگه باباجون ماشینُ به همراه مدارک به من سپرد و ساعت 08:50 به اتفاق مامان راهی شدیم . بچه ها با شور و هیجان خاصی در حال چیدن میز بودن . دیگه ما هم به جمعشون اضافه شدیم . متاسفانه یه سری از غذاها بدون هیچ تزئین و روکشی آورده شدن که خیلی هاشون همونطور دست نخورده باقی موند . ولی بعضیاشون واقعا چشم نواز بودن . با دیدن این همه غذای رنگ و وارنگ انگاری اشتهامون کور شده بود :) ژله هایی که درست کردم خیلی زودتر از اونچه که فکرشُ میکردیم فروش رفت . البته با نرخ دانش آموزی :)))) کُلمن ِ آبُ تا حدی داخلش یخ ریخته بودم و ژله هارو داخلش چیدم و هر کی میخواست از داخل کلمن بهش میدادیم . ولی باقی ژله هایی که بچه ها آورده بودن رو به شُل شدن می رفت و حسابی حال بچه ها گرفته شده بود . خوب این تجربه ها خوبه . حداقلش اونام یاد میگیرن از یه ابزار خنک نگهدارنده برای همچین وقتایی استفاده کنن :))) متاسفانه با توجه به اینکه خواب مونده بودم یادم عجله ای راهی شدم یادم رفت که دوربینُ با خودم ببرم . شارژ گوشی هم رو به اتمام بود که جز یه دونه عکس کلی از میز گروه یاس اینا نتونستم عکس دیگه ای بگیرم :((
از سه تا دیس سالاد ماکارونی که درست کرده بودم دو تاش تموم شد دیگه دیدم ای داد خودمون اونجا معطل شدیم ناهار نداریم یه دیسُ کِش رفتم . ساعت 10:00 غذاهای یاس کلا تموم شده بود . اون یه دیسُ پنهون از چشم غارتگران به ماشین برگردوندم . از بین غذاهای باقی بچه ها کوکوی ماکارونی خوش فرم وخوش مزه ای بود که سه قاچ از اونُ خریدیم تا برای ناهار بخوریم . سه تکه هم مامان خرید . دیگه از یاس خداحافظی کردیم و وسایلُ برداشتیم به سمت خونه حرکت کردیم .برام جالب بود که این اولیای بی ذوق چرا هیچ کدوم شرکت نکردن . فقط من و مامان بودیم که مدیر و معاون و همه و همه کلی ازمون تشکر کردن که حضور داشتیم . واقعا که ...
سر راه مسیرمونُ عوض کردیم به سمت محل کار آبجیم . کمی سالاد هم برای خواهرم و همکاراش دادیم . باقیشُ هم با مامان تقسیم کردیم . بعد از کمی استراحت به اتفاق مامان اینا [مجلس سوم یکی از آشناها دعوت بودن] برگشتیم به سمت خونه مون .
** بـین راه یکی از همکارای سابق که مربی بالینی هم هستن باهام تماس گرفت و گفت ظاهرا" یه عمل اورژانسی براشون پیش اومده و متاسفانه نمیتونن این هفته و هفته ی بعد خودشونُ به بیمارستان برسونن . ازم درخواست همکاری کردن . قول سه شنبه و پنجشنبه ی این هفته رو بهشون دادم ولی برای هفته ی بعد قول ندادم ولی گفتم اگه شمال بودم حتما برنامه تونُ پر میکنم . الان مجدد باهام تماس گرفتن و گفتن با دانشگاه هماهنگ کردن تا فردا برم بیمارستان . بعد از چند روز خونه نشینی باز کمی سرم گرم میشه . البته برای یه مدت کوتاه و موقت . ما هر چی میخوایم دیگه دانشجو نگیریم باز می بینیم نمیشه .
- دوشنبه ۹۳/۱۱/۲۰