دلیل کمرنگ شدنم ...
* یـکشنبه 10 اسفند ماه :
بعد از اینکه محمد از کلاس برگشت رفتم خونه ی پریسا ! مامان اونجا بود و به اتفاق اونها در حال جمع کردن وسایل بودن . یه ساعت بعد به اتفاق پریسا مامانُ رسوندم خونه شون و مجدد خودم برگشتم اونجا . درگیر اسباب کشی بودن ... هرگز یادم نمیره سال قبل برای جابه جاییمون پریسا چقدر کمکم کرد . این روزها از باب وظیفه همراهیشون کردم بلکه لطفی که بهم داشت یه جورایی جبران شه . نزدیکای نه شب بود که داییش بار دومُ به پشت ماشین بست و منم تو ماشینُ تا جایی که میشد وسیله ریختم و به اتفاق پریسا و مامانش راهی شدیم . ولی قبلش رفتیم به دو تا داروخونه ی شبانه روزی شهرمون تا کمی داروی تقویتی و سرم برای پریسا و داداشش بگیرم ولی متاسفانه هر دو جا از دادن سرم امتناع کردن و با تعدادی آمپول تقویتی راهی شدیم سمت منزل جدید . به محض رسیدن آمپول حمیدُ زدم و مجدد با پریسا برگشتیم خونه ی قبلی . برای شام تخم مرغ نیمرو خوردیم که خداییش بهم چسبید . بعد هم تا ساعت دوازده و نیم شب دو نفری وسایلُ تا جایی که میشد جمع کردیم و فرشهارو جمع کردیم و چسب زدیم . ساعت دوازده و نیم بود که دیگه با ترس و دلهره راهی ِ خونه شدیم . وقتی برگشتم محمد و یاس خواب بودن ...
** دوشنبه 11 اسفند ماه :
برای ناهار خورش کرفس بار گذاشتم و نزدیکای یازده بود که مامان ِ پریسا اومد خونه مون . نزدیکای دوازده یه کاری براش پیش اومد که مجدد رفت سمت مرکز شهر . ازش خواستم هر زمان کارش تموم شد برای ناهار برگرده خونه مون . خلاصه 5 نفری ناهارمونُ خوردیم و اینبار از محمد خواستم که ما رو برسونه خونه ی پریسا اینا . سر راه مادرشُ دفتر وکالت پیاده کردیم و خودمون رفتیم خونه شون . محمد یه ساعتی کمکمون کرد و بعد به اتفاق یاس رفتن برای کلاس زبان . منم موندم با پریسا به شستشوی یخچال و فریزر و گاز و الباقی کارها ... دیگه تا داییش دومین بارُ ببره تا حد خیلی زیادی از کارها پیش رفت . حدودا هفت و نیم بود که دیگه خداحافظی کردم و برگشتیم خونه . سریع یه لقمه شام خوردیم و راهی محل شدیم تا از دایجون و زنداییم که برای روز بعد راهی سفر زیارتی به کربلا بودن خداحافظی کنیم . تمام فامیل اونجا جمع بودن . بعد از خداحافظی از داییم و همسرش رفتیم خونه ی مسیب دایجونم تا یه شب نشینی هم اونجا داشته باشیم . ساعت نزدیکای یازده و نیم شب بود که راهی شدیم . سر راه رفتیم خونه ی جدید پریسا اینا و سرمی که مادرش تهیه کرده بودُ به همراه ویتامین ب کمپلکس به حمید تزریق کردم و آمپول تقویتی پریسا رو هم زدم و ما را بخیر و آنها را به سلامت ...
*** سـه شنبه 13 اسفندماه :
بدنم به شدت کوفته ست . کار این چند روزمون سنگین بود و بیشتر فکرم درگیر این ِ که منی که کمتر فعالیت داشتم انقدر بدنم درد میکنه حالا پریسا در چه حالیه . البته ناگفته نمونه که دیشب حباب کلی مشت و مالم داد :دی ! ولی پریسا .... بمیرم . حسابی خسته شد . امروز غروب باهام تماس گرفته میگه " آوا سرگیجه گرفتم نمیدونم از کجا شروع کنم به جمع و جور کردن . ولی امروز نتونستم هیچ کاری کنم و فقط دلم میخواد بخوابم " بنده ی خدا یه اسباب کشی یهویی و بی برنامه داشتن . حسابی بهشون فشار اومد ...
غروبی خواهرم اومد خونه مون . یه ساعتی پیشمون بود هر چی گفتم برای شام نموند .
+ با همکارای سابق بخش تو یک گروه وایبری کلی حرف زدیم . اون بین فهمیدم که دیشب توی استان گیلان (اگه اشتباه نکنم طالش ) یه پرستار خانم خیلی جوون بر اثر تصادف و آتش سوزی آمبولانس جان به جان آفرین تسلیم کرد . روحش شاد ...
دو تا از بیمارهای ثابت و در واقع بیماران پیشکسوت بیمارستان شهرمون هم فوت کردن . ورود به گروه همکاران با خبر فوت سه عزیز همراه شد . خدا بخیر بگذرونه .
آقای طالشی و جناب شعبان نشتایی انشالله که خداوند رحمتتون کنه .
شنیدن خبر فوت افرادی که می شناسم این روزها خیلی دپرسم کرده ...
- سه شنبه ۹۳/۱۲/۱۲