MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۰
اسفند
۹۰


دیروز عصری رفتیم خونه ی ض دایجون اینا تا یه امانتی رو بهش برسونیم و بعد از اون به اصرار زندایی و قهر و اخم کردناش برای شام موندگار شدیم .

جاتون خالی ، دلتون نخواد کلی لواشک سیب و هلو و ... داشتن که منم بعد از مدتها یه دونه لواشک درسته رو یه جا انداختم بالا که زندایی گفت اینارو نخورین در عوض براتون رب آلو میارم ( که خودش درست کرده ) ! و این چنین شد که یه ظرف خورشتخوری پر کرد و آورد گذاشت وسط ! اندازه ی یه قاشق خوردم که یهویی دیدم ای وای یه جورایی شدم . باقیش رو بقیه خوردن و من همون اول کاری کشیدم کنار و حالا تند تند میگم نخوووووووووورین حالتون بد میشه ها ...

دور از جونتون دیشب تا خود صبح تند تند بزاق دهنم ترشح میشد و با حس خیلی خیلی بدی (گلاب به روتون ) می دویدم سمت دسشویی ! خیلی حس بدی بود . هر آن حس میکردم میخوام بالا بیارم ولی همش بزاق بود :((((

نیمه های شب محمد برام کمی آب و آبلیمو آورد و خوردم ولی اونم موثر واقع نگردید و باز همون آش و همون کاسه ...

شکر خدا الان خوبم ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۴۴
  • ** آوا **
۰۶
اسفند
۹۰


 

+ نتیجه ی تفالم شد شعر بالا ! 

+ هر چی نوشتم پرید ... لابد نباید نوشته میشدن :(

+ امروز بیش از اندازه دلگیره ! خیلی خیلی دلگیر ! درُ دیوار خونه داره منو میخوره . 

+ مُرده دوست و مهمان است و دیدنش علتی برای ترس و وحشت در خواب نیست . اگر در خواب مرده ای را ببینید دوستی را ملاقات می کنید یا مهمانی برای شما می رسد. اگر مرده را در لباس خوب و چهره بشاش ببینید هم برای بیننده خواب خوب است و هم نشان آن است که روح مرده در آرامش به سر می برد. اگر مرده در لباس ژنده و پاره و چهره اش عبوس و گرفته باشد خواب ما می گوید غم و ناراحتی برایمان پیش خواهد آمد و گرفتار سختی و تنگی می شویم. اگر مرده در این حالت چیزی به شما بدهد خوب است ولی اگر چیزی از شما بگیرد و ببرد خوب نیست. اگر مرده شما را دعوت کند و شما همراه او بروید خوب نیست. وقتی که یک زنده را مرده ببینیم و آن زنده آشنا باشد نشان طول عمر و سلامت او است. اگر در خواب ببینید کسی که مرده آمد و کنار شما نشست خوب است ولی اگر مرده شما را دعوت کرد و نزد خود نشاند خوب نیست و اگر دست بر گردن شما افکند بدتر است...

+ از وقتی که چشم باز کردم ذهنم درگیر خواب دیشبمه ! و وقتی یادم میاد که چطوررررررر خوابهام تعبیر میشن وحشت میفته به جونم ! هر چند ترس از مرگ چیزه مسخره ای هست . همیشه گفتم مُردن تنها حقیه که از هیچ کس ضایع نمیشه ...

گاهی به شماها حسودیم میشه . میدونین چرا ؟ چون اگه یه زمانی آوا نباشه توی نت انقدر آشنای نزدیک داره که شماها ازش با خبر شین و حداقل بدونین چی به سرش اومده ...

با دلارامی مرا خاطر خوشست    کــــز دلــــم یکبــــاره بــــرد آرام را

ننگـــرد دیگـــــر بسرو اندر چمن    هر که دید آن سرو سیم انـدام را

+ دوستون دارم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۰


شنیدین میگن " حرف حرف میاره " ؟ حالا شده کار من !

پست قبلی رو داشتم مرور میکردم رسیدم به کلمه ی " بومرنگ " ! ناخودآگاه یاده " پارک وی " افتادم ! و پشت بندش یاده " سینما " ! و بعد هم فیلم "جیغ " حالا ربطشون به هم چیه ؟!

اون زمونهای خیلی خیلی دور " چیزی در حدود ۱۸-۱۹ سال قبل " :) با عمو و زن عمو و خونواده رفته بودیم پارک ! همینجور برای خودمون مشغول والیبال بودیم که یهویی دیدم پس سرم درد گرفت و از شدت درد در حال انفجار بود . اصل بازی بومرنگ اینه که بره و برگرده ! ولی یه آقا پسری داشته بازی میکرده و وقتی بومرنگ رو پرتاب میکنه میره و برنمیگرده که بماند . از قضای روزگار آوای بدبخت سر راه بومرنگ سبز میشه و بومرنگ هم با سر آوا مواجه میشه و گریه های دردناک آوا و التماس های اون آقا واسه بخشیده شدن و غُر زدنهای عمو و مامانم به جون اون بدبخت فلک زده که " مگه کووووووووووووووری " ؟! :)

حالا چرا " پارک وی " ؟! خب معلومه دیگه این اتفاق تو پارک وی برام پیش اومد :)))

لابد چه ربطی به سینما داشته ! نه ؟ خب یادمه اولین بار که فیلم " پارک وی " رو دیدم تو سینما بوده اونم به اتفاق خواهر شوهر کوچیکه م و آبجی بزرگم و پسرش ! حالا چرا این موضوع یادم مونده ! واسه اینکه اونروز تو سینما فقط ما چهار نفر بودیم و بقدری وحشت تو جونمون افتاده بود که اصلا نفهمیدیم هنرپیشه ها چیکار دارن میکنن . تصور کنین ! یه سینما بود و ما ! بعد متصدیش وقتی میخواسته بره تو اتاق تا حلقه ی دوم فیلم رو بذاره باید از جلوی ما رد میشد وقتی یهویی وارد شد و چراغ قوه زد تا مسیرو ببینه دقیقا یاده " فیلم جیغ " افتاده بودم !

حالا فهمیدین ربطشون به هم چی بوده ؟ :))))))

الان به گمونتون آوا خلُ چل شده . نه ؟ دروغ نگید خواهشا . صداقت همیشه چیزه خوبیه عزیزانم ! :)

دیشب یاسی اینو درست کرد

از اول تا آخر همش میگفت جای عمه خالی ! ( منظور از عمه " حباب " بود ) :)

آخه ما کلا تو فامیل هر کدوم با یه چیزی خودکشی میکنیم . البته گاهی با چند چیز !

مثلا من با : آش ، ماست ، بستنی و خورشتی به اسم بادمجون کباب که مخصوص خودمونه :)

و یا مثلا یسنا با موز :)

و از این بین حباب هم با کاکائو :)

به دوستان عزیزم توصیه میکنم که پست قبلی رو حتما بخونن ! حتی شما دوست عزیزی که حوصله ی نوشته های منو نداری ! خیالت راحت اون مبحث از خودم نیست پس مطمئن باش ارزش خوندن داره :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۰


یادتونه تو پست قبلی در مورد اصل 10/90  نوشته بودم ؟! خب اینم پستی که در واقع توضیح همون مطلبه ! 

+ استفان کاوی روانشناس معروف معتقد است 10 درصد زندگی چیزیست که بر شما اتفاق می افتد.

 90 درصد زندگی آن چیزی است که شما تصمیم میگیرید چطور عکس العمل نشان دهید.

آیا ما واقعاً کنترل بر 10درصد آنچه بر ما واقع میشود را نداریم؟

ما نمیتوانیم جلوی خرابی ماشین را بگیریم یا هواپیما تأخیر دارد و تمام برنامه ها یمان بهم میریزد ویا وقتی یک راننده وسط ترافیک جلوی ما می پیچد.

ما بر این 10درصد است که هیچ کنترلی نداریم و ۹۰درصد بقیه متفاوت است  شما هستید که آن 90 درصد را مشخص میکنید.

چگونه ؟ با عکس العمل خودتان، یا نوع برخوردتان با مسائل!

شما کنترلی بر چراغ قرمز ندارید، گرچه عکس العمل خود را میتوانید در کنترل خود داشته باشید. اجازه ندهید کنترل زندگیتان در دست دیگران باشد. شما هستید که نوع برخوردتان را کنترل میکنید.

+ حالا بیائید یک مثال را با هم مرور کنیم:

شما مشغول صرف صبحانه با افراد خانواده هستید و ناگهان دست دخترتان به لیوان چای خورده و تمامی آن بر روی پیراهن شما میریزد. شما اینجا هیچ کنترلی بر آنچه رخ داده ندارید. اتقاقی که بعداً می افتد بستگی کامل به نوع برخورد شما با مسأ له ( عکس العمل شما ) دارد.

شما با عصبانیت شروع به پرخاش به دخترتان میکنید و او هم ناراحت و گریان میز صبحانه را ترک میکند. حتی شما ناراحتی خودتان را به سر همسرتان خالی میکنید و او را مقصر می بینید که چرا لیوان چای را لب میز گذاشته بوده است !

با سرعت به اتاق خواب رفته و پیراهن را عوض کرده و بر میگردید. ولی اکنون دختر شما که با آن شرایط میز صبحانه را ترک کرده بود، برای سرویس مدرسه نتوانسته آماده شود و همسرتان هم که عجله دارد و شما هستید که با دلخوری و عصبانیت می باید دخترتان را به مدرسه ببرید در راه از سرعت مجاز بعلت عجله تجاوز کرده و یک جریمه هم میشوید.

حالا با یک ربع ساعت تأ خیر به مدرسه دخترتان رسیده ولی او که هنوز دلخور است بدون خداحافظی در را باز کرده و راهش را کشیده و با شانه های افتاده بطرف مدرسه میرود.

حالابا 20 دقیقه تاخیر به سر کار تان میرسید. تازه متوجه میشوید که در این گیرو دار کیف کارتان را هم در منزل جا گذاشته اید. روز شما خیلی بد شروع شد و بطوریکه پیش رفته بدتر هم شده و حالا شما منتظرید تا زودتر بتوانید به خانه برگردید.

وقتی بر میگردید، با فاصله نا مطلوب بین خود و همسر و دخترتان که از صبح تا به حال از دست شما ناراحت بوده اند، روبرو میشوید.

چرا شما یک روز بد داشتید؟

(الف) لیوان چای باعث شده؟

(ب) دخترتان باعث شده؟

(ج) مأمور راهنمایی رانندگی که شما را جریمه کرده باعث شد؟

(د) یا خودتان باعث آن بودید؟

شما بر اتفاق ریختن لیوان چای هیچ کنترلی نداشتید. آنجه در آن 5 ثانیه گذشت، چگونگی عکس العمل شما با واقعه ریختن چای بود که روز شما را خراب کرد. چیزی که میشد اتفاق بیافتد و میشود اینگونه باشد چنین است: دختر شما آماده گریه است. شما آرام میگوئید: اشکالی ندارد عزیزم، دفعات بعدی بیشتر دقت کن....

در حالیکه یک حوله برداشته و چای ریخته را پاک میکنید، به اطاق خواب رفته و لباس خود را عوض کرده و بموقع بر میگردید و می بینید که دخترتان در حالیکه به طرف سرویس می رود به شما نگاه تحسین آمیز و محبت بار میکند، دست تکان میدهد و خداحافظی میکند. بموقع به سر کار رسیده و با روحیه خوب به همکاران صبح بخیر میگوئید.

تفاوت را می بینید؟ دو سناریو که هر دو شروع یکسان ولی پایان بسیار متفاوت دارند. چرا؟ چون عکس العمل شما متفاوت بوده. شما بواقع بر 10 درصد وقایع زندگی کنترل ندارید ولی 90 درصد با نوع برخورد خودتان با مسائل رقم میخورد.

حالا به چند مورد اصل (قانون) 10/90 اشاره کنیم: اگر کسی راجع به شما کلام منفی بر زبان آورد، مثل اسفنج که آب را بخود میگیرد نباشید، بگذارید مثل قطره باران بر روی شیشه ماشین به پایین برود. شما هستید که نمی گذارید کلام منفی شمارا تحت تأثیرقرار دهد.بدرستی برخورد کنید تا روزتان خراب نشود و بدانید که یک عکس العمل غلط میتواند باعث شود تا یک دوست را از دست بدهید، از کار اخراج شوید، یا تمام وجودتان را استرس پر کند و هزار و یک درد جسمی و روحی پیدا کنید.

حالابا خود بیاندیشید دفعه آینده که یک راننده در ترافیک جلوی شما پیچید شما چطور بر خورد میکنید؟ آیا کنترل اعصابتان را از دست میدهید؟ آیا با آن راننده کورس میدهید؟ فشار خونتان بالا میرود؟ چه فرقی میکند، چه اهمیتی دارد که شما 10 ثانیه دیر برسید؟قانون( اصل)10/90 را بیاد بسپارید و نگران نباشید !

به شما گفته میشود که از کار بر کنار شدید... چرا خواب و خوراکتان را از دست بدهید؟ چرا اعصابتان را خرد کنید؟همه چیز درست میشود... درست میشود... فقط اگر تمام انرژی را در جهت جستجوی شغل دیگر بکار ببرید.

هواپیما تأ خیر دارد، شما دیر میرسید... چرا ناراحتی را بر سر مهماندار خالی میکنید؟ او هیچ مسئولیتی در ارتباط با آنچه شده ندارد... بی تقصیر است. وقت را به مطالعه بگذارانید، با همسفرتان صحبحت کنید، چرا خلق و خوی خود را بهم زنید؟ عصبانیت همه چیز را خراب تر میکند.

حالا می بینید وقتی که اصل 10/90 به کار برید چطور از نتایج آن متعَجب میشوید. شما با بکار بردن این اصل هیچ ضرری نمی کنید. ولی فقط تمرین کنید و تمرین کنید که تمرین کنید.

اصل 10/90 خارق العاده است، تعداد معدودی از این اصل مطلع هستند و آن را بکار میبرند. شما خود نتیجه را خواهید دید و زندگی را نوع دیگر تجربه میکنید. میلیون ها نفر از استرس نا خواسته و نا حق رنج میبرند و جز دردسر و سر درد چیزی ندارند.

خوبست همگی اصل 10/90 را درک کرده و بکار بریم که میتواند زندگی ها را تغییردهد لذت آن را ببرید. فقط نیاز به اراده دارد تا به خود فرصت تجربه را بدهیم. بواقع هر کاری که ما میکنیم، هر چه ما میدهیم، هر چه میگوئیم و حتی هرچه فکر میکنیم مثل بومرنگ است که به خود ما بر میگردد.

اگر خواهان دریافت هستیم، بیاموزیم که اول لازم است دهنده باشیم. شاید دستمان خالی بماند، ولی قلب ما سر شار از محبت و عشق خواهد بود. و برای آنهایی که عاشق زندگی هستند، به آن احساس در قلب خود رسیده اند.


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۴۳
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۰


+ به این فکر میکنم که اگه اون زمانهااااااااااااا خ*ر*ی*ت نمیکردم و درسمُ درست و حسابی ادامه میدادم اونوقت الان در چه وضعیتی بودم ؟! نمیدونم ! مغزم گاهی هنگ میکنه . یه روز توی یکی از کلاسهای آموزشی که بیمارستان برامون گذاشته بودن در مورد اصل ۱۰ - ۹۰ حرف زده شد و اسلایدهای جالبی هم نشونمون دادن . با اینکه این مطلب رو قبلا هم تو نت دیده بودم انقدر که اونجا برامون جالب اومد بار اول که خوندم تاثیر گذار نبود ...

اینکه رو ۱۰ درصد از اتفاقهایی که برامون میفته به هیچ عنوان کنترل و تاثیری نداریم ولی ۹۰ درصد باقیمونده ش همش تحت کنترل خودمونه ! مثال جالبی هم زده بود در مورد یه فنجون قهوه و عصبانیت پدر خونواده و .... حالا با داستانش کار ندارم ! ولی وقتی خودمُ و گذشتمو می بینم واقعا باورم میشه که این اصل درسته !

اون زمانی که مدیر مدرسه به من به معنای واقعی گیر داده بود تصمیم خودم بود که باعث شد درسمُ بذارم کنار .... ولش کن ! گفتنش دیگه فایده ای نداره !

درسته که الان هر کسی از شرایط درس و کارم با خبر میشه میگه " عجب اراده ای داشتی تو " ولی خودم بر این باورم که این اراده رو باید اون زمانی محکم میکردم هنوز تصمیم اشتباهی نگرفته بودم .

قرار شد ولش کنم !

+ گاهی اوقات واقعا از نوشتن روزمرگیهام کسل میشم . نه اینکه چیزی واسه نوشتن نباشه . هست ! همیشه در روزمرگیها چیزهایی برای نوشتن هست . مثل اینکه ناهار اینو خوردم و شام اینو ! فلانی رو دیدم و فلان کارو کردم .... و هزاران هزار حرکت اضافه و غیر اضافه ای که در طی یه روز از طرف سر میزنه . یکی از اقوام ( اگه اسم نمیبرم واسه اینه که میگم شاید خودش دوست نداره بگم "کی" وگرنه دلیلی برای اسم نبردن ندارم ) بر این عقیده هست که " جوونها تا وارد دانشگاه میشن ذهنتیشون خدشه دار میشه - به همه چی " تا حدی که به من هم چند باری همینو گفت ! گفت تو هم وقتی رفتی دانشگاه مخالف خیلی از چیزها شدی .

اوناییکه رفتن دانشگاه میدونن ! میدونن درسهایی که تو مدارس ( حتی دبیرستان و پیش دانشگاهی ) تدریس میشده همش مبحث درسی بوده ! ولی مباحثی که تو کلاسهای دانشگاه مطرح میشه نزدیک به ۵۰ درصدشون بحثه ! بحث به معنای واقعی و اساتید هم پیروزمندانه دست به سینه میمونن و یه لبخند به لب می نشونن و با تدبیر تمام بحث رو مدیریت میکنن ! ناخوداگاه کشیده میشی به سمت اینکه بحث کنی و برای اینکه وارد بحث بشی باید چیزهایی که تو ذهنت نهفته مونده و کنکاش کنی و بهشون بها بدی تا به زبون جاری شن و مطرح شن . شاید علت اینکه جوونها به محض اینکه وارد دانشگاه میشن خیلی تغییر میکنن همین بوده باشه . و باز هم باید یاداوری کرد که حتی اون دانشمندان ایرانی که انرژی هسته ای رو به مرحله ی بهره برداری رسوندن هم یه زمانی دانشجوی همین دانشگاه ها بودن !

کوروش کبیر غرق در آب شد ... بی خیال ! بهتره چیزی نگم ...

محمد میگه آهنگ وبتُ چرا عوض نمیکنی ؟

میگم : واسه چی عوضش کنم . دوسش دارم !

میگه آخه خیلی غمگینه ، عوضش کن .

و من میرم تو فکر که " اگه واقعا اینطوره پس چرا من دوسش دارم "

دیروز وقتی بعد از یه شب کاری خیلی خیلی مزخرف ساعت ۱۰:۳۰ از بیمارستان زدم بیرون گوشیم زنگ خورد . شماره ی ناشناس ! فاطمه . م بود . دوست دوران دانشگاه ! کلی با هم حرف زدیم . در مورد ارشد سئوال داشت .

کیمیا و روشنک و مبینا و ... اومده بودن واسه مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده ! بازم دم روشنک گرم که خبر داد همین نزدیکیاس ! هر چند ندیدمش ! نمیدونم تهه دلم ازشون دلگیرم یا نه ؟! ولی چند روز قبل وقتی به روشنک اسمس میدادم که چرا به اندازه ی چند دقیقه هم تا بیمارستان نیومد تا ببینمش اشکم راه افتاده بود .... اینم ولش کن !

از طرز نوشتنم اصلا راضی نیستم . چون همه ی حرفهای درونم مونده تو حبس سکوت ! و این سکوت داره از درون داغونم میکنه .

 

دلم یه دونه از اینا میخواد .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۲۷
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۰


+ ۲۵ بهمن ماه :

عصر کارم ! ظهر زودتر رفتیم تا در ارتباط با اختلالت دریچه ای قلب کنفرانس برگزار شه !

اینم شغله ما داریم ؟ هنوز دلهره ی امتحان و کنفرانس همراهمونه . اه !

بدتر از همه "حاکمیت بالینی" ! اصلا معلوم نیست از ما چی میخواد .

عصر پرکاری بود . یه مریض بدحال داشتیم که در نهایت موفق شدیم بفرستیمش سی سی یو ! :)

شب وقتی کارم تموم شد محمد تماس گرفت که زودتر بیا خونه تا برای شام بریم خونه ی مامان !

ساعت ۹ شب در حالی رسیدیم خونه شون که همه سر سفره ی شام بودن و مشغول خوردن :)))

تازه جالبه که باباجون میگه " مادر کجا بودی تا حالا ! دیر کردی "

خواهرزاده بزرگه مریض شده و سه تا جنتامایسین به فاصله ی دوازده ساعت داره . براش تزریق میکنم . اونم کلی خودشو لوس کرده و نمیخواد به روی خودش بیاره که جنتا چقدر درد داره ولی خودم میدونم دردش در چه حده :)

بعد از بفرمایید شام اومدیم خونه . البته یاسی مونده خونه ی مامان ( امروز تعطیل بودن )

+ ۲۶ بهمن ماه :

نیمه های شب یهویی یادم اومد که امروز تو شلوغی کار دو تا اسمس داشتم که جوابشون رو ندادم !

یکی " شادی جون " بود که کلی شرمنده ش شدم و اون یکی هم "روشنک چشم قشنگم" !

از اینکه دیر وقت بود مزاحم شادی جون نشدم ولی چون روشنک بهم گفته بود اومده خوابگاه فهمیدم باید بیدار باشه . آخه خوابگاهی ها شبها خواب ندارن :))) جوابشو دادم ! دیدم بلهههههههههه بیداره .

امروز صبح مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده بوده و اونم دعوت بود . حالا اگه بشه شاید عصر افتخار بده و بیاد بیمارستان تا ببینمش . خیلی دلم براش تنگ شده . از تیر ماه دیگه ندیدمش :(((

+ برای ۱۳ و ۱۴ اسفندماه درخواست مرخصی دادم . اگه موافقت بشه عالیه ! احتمالا با دوستان میریم خونه ی محجوبه ! تا هم بچه ش رو ببینیم و هم دیدارها تازه شه . دلم برای بچه ها عجیب تنگ شده . ایکاش درخواستمو قبول کنه :(

صبح میلاد ( خواهر زاده بزرگه) اومد و آمپولشُ زدم . میگه خاله خبر داری زن عمو ... ! میگم زن عمو چی ؟ دست میکشه رو شکمش ! میفهمم که بارداره ! میگم به به پس داری پسرعمو میشی ...

کلی ذوق کرده ! میگم خب دختر باشه یا پسر ؟ میگه دختر باشه :)))

بعد میگه بچه ی عمو حمید و زن عمو رو از الان میدونم چه شکلی میشه . قد بلند و لاغر :)))

بعد میگه ایکاش منو عمو صدا کنه ! میگم چرا عمو ؟

میگه خب دوست دارم عمو شم .

میگم دایی چی ؟

میگه آره ! مامانی منم که دیگه بچه نمیاره ! :)))))))

حسابی بوسیدمشُ بهش گفتم انقدر سر بابا و مامانت بلا آوردی که دیگه ریسک نمیکنن بچه دار شن .

میگه چرا ؟

گفتم از بس که تو شر بودی میترسن اون یکی هم به تو بره !

محکم بغلم کرده و میگه ای خاله آوای نامرد :))))))))

.

.

.

بعدا نوشت ۱۱:۱۹

یادتونه یه پستی در مورد بچگیام که هم بازیام پسر بودن نوشته بودم ؟!

این پست ==> http://love-sound-88.blogfa.com/post-195.aspx

دیشب به طور اتفاقی لا به لای صحبت های شوهر خواهرمون فهمیدیم که یکی از اون چند تا پسرُ می شناسه .

مجتبی ! :)

این روزها همش تو شرایطی قرار میگیرم که یاده همون روزها میفتم .

مجتبی الان ابزار یراق داره ! به دومادم میگم مجتبی یه زمانی همبازیم بوده و من از اون سال دیگه ندیدمش . یعنی چیزی نزدیک به ۲۵ سال قبل !

باهاش تماس گرفت و میگه " مجتبی تو این خونواده رو میشناسی ؟ "

اونم میگه آره بابا ! همسایه مون بودن . چطور ؟

گفت دومادشونم :))))

بعد هم مامان گوشیُ برداشت و کلی با مجتبی حرف زد و گفت آوا و آبجی بزرگشو یادته ؟

اونم گفته آره که یادمه مگه میشه یادم بره . گفت خب این آقا شوهر دختر بزرگمه :)))

آخی ! کلی دیشب حسرت اون زمانها رو خوردم . یادش بخیر .

بچه های اون موقع خیلی صاف و ساده بودن . خیلی ...

چند روز قبل هم رفتیم پرده سرای حامد ! سفارش پرده دادیم . حامد هم یکی از بهترین همبازیهای اون دورانم بود . اول مامان وارد شد و اون به محض اینکه مامان رو دید باهاش گرم احوالپرسی شد و پشت سر من وارد شدم . همچین ذوق کرد و گفت " به سلااااام ... " !

به دومادمون میگم " آرش ، حامد و رضا و مجتبی " دوستای دوران طفولیتم بودن :)

الان فقط از رضا خبر ندارم . ایکاش اونم هر جا هست موفق باشه .

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۲
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۰


دوشنبه ۲۴ بهمن ماه :

امروز صبحکار بودم ولی به دلیل بازدید از بخش سرپرستار ترجیح داد برنامه رو تغییر بده و پرسنل با سابقه رو تو بخش بذاره تا از امتیازش یه وقتی کم نشه و این چنین شد که بنده عصر کار شدم :)

صبح مامانی تماس گرفت که بیا بازار تا بریم پارچه پرده ای ببینیم ! رفتم و مجدد برگشتم خونه ناهار درست کردم و اطراف ۱۲ بود که مجدد رفتم سمت بیمارستان !

از شانسم دیدم برای اولین بار شدم مسئول شیفت :( ! استرس از همون اول افتاد به جونم . ترالی و مخدرهارو تحویل گرفتم و بعد هم کل بخش و بیمارهارو تحویل گرفتم . حالا این بین به همکارم میگم تو رو خدا هوای منو داشته باشیا ! اونم میخنده و میگه دارم غصه شو نخور :دی

بیمارها شدیدا بد حال هستن ! ناگفته نمونه که بخشمون به بخش آنکولوژی بیشتر شباهت پیدا کرده تا ... ! ( ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی )

.

 + سه شنبه ۲۵ بهمن ماه (بعدا نوشت ۱۰:۱۲ )

امروز صبح تازه یادم اومد که دیروز یکی از همکارای آقای بخش اورژانس اومد بهم گفت " خانم ... امروز عصرکاری ؟ "

گفتم "بله . چطور؟ "

گفت "باهاتون یه کاری داشتم بعدا بهتون میگم " و رفت !

منم دیگه بقدری تو بخش کار داشتم که کلا این ماجرا یادم رفت و اونم دیگه نیومد سراغم که بگه کارش چی بوده (اینم حواسه که ما داریم ؟؟؟ )

حالا چیزی که خودم حدس میزنم اینه که احتمالا میخواد منو واسطه قرار بده . از صبح هر چی با دوستم تماس میگیرم تا اونو در جریان قرار بدم تا بهم بگه اگه صحبت از اون بوده در جوابش چی بگم اونم تماسهامو جواب نمیده :) !

الان دارم از کنجکاوی میمیرررررررررررررم :)))


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۱۵
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۰


امروز تولد دوست خوبم " مهسا "ست ! اولین دوستی که تو دوران دانشجویی باهاش آشنا شدم و الحق و الانصاف تا آخرین روز هم ازش هیچ بدی ندیدم ! از اون دست افرادی هست که فقط تو ذهنم خاطرات خوب و خوش هک کرده !

به محض اینکه فارغ از یه شب کاری واقعا خسته کننده رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که یه اسمس بهش بدم و بهش تبریک بگم ! اما اگه شما جوابی دریافت کردید منم دریافت کردم :)

مهساجون تولدت مبارک ! 

مشکلم همچنان پابرجاست ولی دیگه نمیخوام ذهنمو اذیت کنم . امید زیادی دارم که حل میشه . انشالله که امیدم ناامید نشه . احتمالا فردا مشخص میشه ! :)

+ امروز صبح وقتی از بیمارستان خارج شدم دیدم تموم خیابونا بسته هست و این در حالی بود که پاهام دیگه هیچ کششی برای برداشتن "حتی" یک قدم بیشتر رو نداشتن ! تو دلم خیلی چیزها گفتم ... !خیلی ! 

وقتی دقایقی که جلوی بیمارستان معطل موندم سپری میشد قیافه ی م*ض*ح*ک آدمی که راه رو بسته بود و هی نیشخند میزد بیشتر لجمو در میاورد . حتی ذره ای حس عذاب وجدان تو چهره ش ندیدم .

به لطف سه تا از بیماران ! دیشب یه شب کاری پر درد سری رو تجربه کردم . جونشون سلامت :))


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۰


تو حال و هوای پارسالم !

بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۸۹ ...

مراسم فارغ التحصیلیمون ...

دوست داشتین اینجا بخونین !

 یادش بخیر !

امسال ولی ... 

امیدوارم دوستانم هر کجا که هستن موفق باشن .

پارسال تو اون روز سالروز ازدواجمون بود که یادم رفته بود :)

امسال ولی یادم نرفته ! به خودمون تبریک میگم :)))

یه مشکلی برام پیش اومده که سه روزی هست اعصابمو حسابی بهم ریخته ! طوریکه از روحیه ی داغونم صدای اطرافیانم در اومده ! حتی همکارام . دعا کنین که مشکلم رفع شه . نمیتونم بگم چی شده ! ولی اگه زیادی بهش گیر بدن برام درده سر ساز میشه . فقط دعا کنین تا همین مرحله که پیش رفته ختم پیدا کنه !

.

.

.

نیمه شب نوشت : ۰۲:۳۹ جمعه

عاقبت لیلی ما مثل گلهای گلخونه

تو قاب سرد شیشه ای پژمرده و دلخونه

حکایت عشق اونا مثل برف زمستونه

اومدنش خیلی قشنگ ، آب کردنش آسونه ...

.

.

ترانه ای که الان دارم گوش میدم .

+ دلم خیلی خیلی گرفته ! 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۱۷
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۹۰


وقتی باد آروم آروم موتو نوازش میکنه

طبیعت وجودتو انقدر ستایش میکنه

وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد

برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه

این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم ...

.

.

گاهی ... ! که گاهی اوقات این گاهی ها زیاده از حد میشن دلت هوایی میشه . برای چی ! نمیدونم ...

دارم این ترانه رو گوش میدم . قشنگه !

.

.

وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو

خورشید از خواب پا میشه تنها واسه دیدن تو

وقتی که چشمه حریصه واسه لمس تن تو

یا که پیچک آرزوشه که بشه پیراهن تو

این همه عاشق داری .......

.

.

چه حس خوبیه همچین معشوقی بودن . نه ؟؟؟

+ خونمون تا حد ممکن در حال حاضر جمع و جور شده . منتظرم تا یه همت عظیم دیگه ای داشته باشم تا بریم سراغ تنها خواب خونمون و آشپزخونه ی فینگیلیمون !

پریشب طی یک حرکت کاملا احمقانه کتف چپم دچار مشکل شده و هنوز هم درد دارم عجیب !

+ یاسی تا تویوتا کمری میبینه میگه مامانی " ماشین تو " ! میگم حالا چرا این ماشین ؟! میگه آخه هم مثل خودت توپولیه :) و هم اینکه چراغاش مثل چشمای تو می مونه :)))

حالا قرار شده پولدار که شدم بخرم . چون بهم میاد :)))))))))))

+ سریال " ششمین نفر " که شروع شد باز اصرار اطرافیان شروع شده که " مریم " ( همون ستایش معروف ) خیلی شبیه توئه . هر کی هم میگه یاسی سریع میگه مامانی دیدی گفتم :))) جدیدا همکارای بیمارستان هم با یاس هم نظر شدن .

+ رنگ خونه خوب شد . خوشم اومد ! البته اگه سقف خونه حالمونو نگیره . 

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۱۶
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۰


پناهم باش ...

خسته ام ! خیلی هم خسته ام !

درست مثل همون وقتایی که ض..دایجون بهم میگه " بَه ! سلام خسته " اوناییکه شنیدن می دونن چی میگم !

فقط یه فرق بزرگی داره ! اونم اینکه جسمی خوبم . تموم خستگی من روحی هست !

این مدت چیزای زیادی برای نوشتن داشتم . البته در قالب روزمرگی ! ولی حس تایپ کردن نبود .

امشبم بی دلیل اومدم و دارم می نویسم .

یه دلیلش اینه که ...

تو دنیای مجازی نت ، خیلی چیزها می تونه وجود داشته باشه .

واقعیت هایی که از شفافیت شیشه و آب هم شفاف ترن . ولی خیلی ها اونارو دروغ می پندارن .

دروغهایی که در قالب واقعیت در میان و خیلی ها تحت تاثیرش قرار میگیرن . غافل از اینکه اونور ماجرا فردی نشسته و به تموم حسهایی که قلقلکشون داده می خنده .

روابطی که گاهی خیلی خیلی صمیمی می شه . به طوری که دلت میخواد این روابط رو به حقیقت تبدیل کنی . مثل دوستایی که واقعا دلم میخواد تو روابط واقعیم به واقعیت در بیان ! حالا خودشون میدونن منظورم به چه افرادی هست .

اینارو چرا گفتم ؟!

دلیلش اینه امروز یکی از وبلاگهایی که میخوندم به حال رکود در اومد و آرشیوش رو بست و با یه جمله ی کوتاه تموم خوانندگانش رو تو بهت گذاشت و رفت ! بهار عزیز ! اگه بازم اینجا میای بدون باز هم اومدم . این بار تو نبودی . اینکه رفتی صد در صد با دلیل بوده . ولی فقط خواستم بگم اولا برات آرزوی موفقیت دارم و دوم اینکه ایکاش باور داشتیم علیرغم اینکه نت دنیای مجازیه ! دوستیهاش گاهی واقعی هستن ... می فهمی حرفمُ ؟! ایکاش برگردی .

شب کاری ها داره روحمُ کسل میکنه ! رنگ پوستم به سمت تیره شدن رفته ! چشام هم از هر زمانی بی نور تر شده . تازگیا وقتی میرم برنامه ی شیفتمُ نگاه کنم قبل از هر چیزی به تعداد شیفت های شب کاریم توجه میکنم که چند تاست ! . این به شدت آزارم میده .

+ تصمیم گرفتیم برای فردا هال خونه رو رنگ کنیم . البته من که از صبح زود میرم تا دیروقت سر کارم .

امشب هم موندم هال رو خالی کردم . حالا صدا توش می پیچه و یاسی راه به راه داد میزنه ! از اینکه صداش می پیچه خوشش میاد .

الان دقیقا تو اتاقی نشستم که دور تا دورم پر از وسیله هست ! مجبورم آپ کنم ؟؟؟

برای اینکه فرش رو از زیر بخاری بکشیم بیرون مجبور شدیم که کمی بخاری رو به عقب هُل بدیم . مجدد که بخاری رو خواستم روشن کنم انقدر تو فضا گاز جمع شده بود که با صدای وحشتناکی روشن شد . شعله از بخاری زد بیرون ! همینطور از سوراخی که باید شمعکُ از اونجا روشن کرد . همونجایی که پیچ تنظیم شعله هست و دستم روش بود .

در کل خدا بهمون رحم کرد . ترسیدیم . هم من و هم یاس ....

هنوز خونه بوی گاز میده و شعله همچنان نارنجی و زرد می سوزه !

موندم با این همه کار که برا خودم درست کردم ، اونم تو ایامی که یه دونه آف هم ندارم باید چیکار کنم !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۱۹
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۹۰


بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه

چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه

بگشا ز مویت گره ای چند ، ای مه

تا بگشایی گره ای شاید ، ز دل دیوانه

دل در ، مویت ، دارد ، خانه

مجروح گردد چو زنی هر دم شانه

در حلقه ی مویت بس دل اسیر است

بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه

بینم خونین دل . . .

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۷ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۴۵
  • ** آوا **
۳۰
دی
۹۰


سلام ! خوبین ؟

قبل از هر چیزی براتون اینو بگم که دیروز قرار بود یه مطلبی رو به شادی جون ایمیل کنم ولی متاسفانه یاهو باز نمیشد . برای همین من متن اون مطلب رو اینجا تو وبلاگم گذاشتم که شادی جون از همینجا دریافت کنه ! حالا بماند که اونم میسر واقع نگردید :)))

بعد که تونستم ایمیل رو سند کنم اون پست حذف شد . باور کنین چیز خاصی نبوده ! یه مطلب علمی بوده در مورد آسم که قرار بود شادی جون یه بروشور برام طراحی کنه . همین و بس !

تازه حباب هم شاهده بر ماجراست ! حباب بیا شهادت بده که جز اینی که میگم نبوده :)))

و اما این روزها !

+ سه شنبه ۲۷ دی ماه :

مادر محمد مقداری میگو برامون سوغات آورده بودکه دلتون نخواد برای شام سوخاری کردیم و خوردیم . خیلی چسبید . به قول علی دایجون کلا مال مفت می چسبه ! حالا هر چی که باشه :))) 

بعد از شام یهویی تصمیم گرفتیم که بریم خونه ی خاله جونم ! رفتیم و برای شب همونجا خوابیدیم و صبح پدر و دختر رفتن مدرسه و برای ناهار برگشتن همونجا ! بعد از ظهر هم به اتفاق باباجون ( مامانی به اتفاق دوستاش رفته بودن ساری دیدن یکی از دوستان قدیمی تر دیگه ! باباجون هم ناهار اومده بود خونه ی باجناق جونش ) دختر خاله بزرگه رفتیم خونه ی عموجونمو دیدیم ! قشنگ شده . بعد هم رفتیم خونه ی پسر عمه ی گرام رو دیدیم که دیوارچینی خونه رو کلا بابام انجام داده و کلی ذوق داشت که بریم ببینیم و ازش تعریف کنیم ! این بابای ما کلا کافیه یه بار یه چیزی رو ببینه ! سریع یاد میگیره ...

غروب هم من رفتم بیمارستان ( شب کار بودم ) و محمد و یاس برگشتن خونه ! ولی از شانس خوب بنده تعداد بیمارها نهایتا به ۱۸ تا رسید و ساعت دوازده و نیم شب برگشتم خونه :) همکارام کلی حرص خوردن از اینکه انقدر شانس دارم من :)))

+ چهارشنبه ۲۸ دی ماه :

صبح زود رفتم بیمارستان کلاس کامپیوتر ! تا ظهر اونجا معطل بودم ! بعد از کلاس خلاصه تونستم مدارک نظام پرستاری رو به شخص مسئول تحویل بدم و بعدش یه راست رفتم خونه ی مامانی !

بین راه با حباب تماس گرفتم و اطلاع دادم که از همین لحظه وقتم آزاد هست تاااااااا جمعه ساعت ۵ غروب ! و بدین ترتیب قرار شد خبرم کنه کی میاد خونه مون .

بعد از ناهار اسمس داد که بعده ۵ میاد . ما هم بعد از ظهر برگشتم خونه . دیگه اطراف ۶ بود که حباب هم اومد !

آخره شبی شیر کاکائو درست کردم ولی انقدر غلیظ بود که حسابی منو بیهوش کرد و سریع خوابیدم ولی حباب تا حدودای ۳ بیدار بود و کلی آهنگ دانلود کرد :)

+ پنجشنبه  ۲۹ دی ماه :

دمه ظهر به اتفاق محمد رفتیم بازار تا کمی خرد و ریز بخریم ! یه جاکفشی کمدی هم خریدم که به هر شکلی بود یه جا چپوندمش . این چپوندن به معنای واقعی هستش ! مسخرم نکنید .

با خواهر حباب هم تماس گرفته شد که برای ناهار بیاد خونمون . دیگه مامان خانوم شب قبلش لطف فرمودن برامون آش داده بودن که برای ناهار خوردیم ! در کل خودکشی کردیم با آش :)

محمد هم از ظهر رفته بود دنبال پسر خاله م و برای شام هم قرار بود بره پیش همکاراش !

بعد از ناهار خواهر حباب رفت سر کار و ما هم کمی استراحت کردیم و من مطالب آسم رو تهیه کردم و برای شادی جون ارسال کردم ( ماجرای همون پستی که حذف شد و رمزش ارور میداد :) ) حدودای ۶ بود که آماده شدیم و به اتفاق حباب و یاس رفتیم سمت مرکز شهر ! اول کاری برای عروسک یاس یه دست سرتا پایی  و کلاه و جوراب خریدم که شد ۱۱۳۰۰ تومن ! نوه هست من دارم ؟! بعد هم رفتیم کمی ظرف و تزئینات دیدیم و منم طبق معمول کمی کیف دیدم ولی خب باز هیچکدومش نظرمو جلب نکرد !

همین بین استاد جهان... رو دیدیم و باهاش احولپرسی کردم . هم اون ذوق کرده بود و هم من . کمی از کارم پرسید و بهم تبریک گفت ! ازش جدا شدیم و رفتیم ایندو !

برای شام پیتزا قارچ و گوشت گرفتیم و برای یاسی هم هات داگ ویژه با قارچ و پنیر ! خداییش خوشمزه بود . برای دسر هم حباب مارو دعوت کرد به بستنی مخصوص ! دیگه ترکیدیم اساسی :))))

فاصله ی بین شام و دسر دیدم وای یکی دیگه از اساتید محترم با اهل عیال وارد سالن شد . حالا بدبختی اینه همون لحظه یهویی به کل اسم استاد یادم رفت :)

به کیمیا اسمس میدم میگم " اسم استاد cancer مون چی بود ؟ " هر چی می مونم اسمس تائید ارسال نمیشه . همینو همزمان به روشنک و پارسا هم میدم . از شانسم انگاری همه دوستام شیفت بودن که جواب نمیدادن . منم تموم وقت ذهنم در گیره این بود که فامیلی استادمون چی بوده . کلا نفهمیدم بستنیش چی بود از بس ذهنم مشغول شد .

حباب هم هی میگه بذار من روانشناسی کنم ببینم اسمش چی می تونه باشه . و پشت سر هم فامیلی های مختلف رو میگفت ! دیگه حسابی مغزم پوکید از بس فکر کردم .

میگفتم صبر کن ! دکترررر .... علی پور! نه علیزاده ! نه ... یهویی یادم اومد دکتر شمس... ! وای انقدر ذوق کردم که خدا میدونه . تازه تصمیم گرفتم برم جلو باهاش احوالپرسی کنم که دیدم گوشیش زنگ خورد و از سالن خارج شد .

همون وقت دیدم پارسا و کیمیا همزمان جوابمو دادن ! واقعا خسته نباشن ! :)

انگاری فقط من بودم که آلزایمر گرفته بودم :*

+ جمعه ۳۰ دی ماه :

امروز مراسم سوم یکی از آشناهاست ! احتمالا عصری بریم محل ! امشب شبکارم و دیگه شیفت نصفه و نیمه هم ندارم :(

مانی لوسم یاد گرفته اسم عمه ش رو صدا میزنه ! میگه " آزاده " ! به رها میگم من مانی رو میکشم اگه یه روزی بخواد منو به اسم صدا بزنه هاااااااااااااا ! باید بگه خاله ! نه ! بگه آله ! :)))))

جیگرشو بخورم من ! تا زنگ میزنم خونشون سریع گوشی رو برمیداره میگه یاس ! آله ! عمو ... باید خورد این بچه ی لوس رو .


  • ** آوا **
۲۶
دی
۹۰


+ جمعه ۱۶ دی ماه :

صبح خیلی خیلی زود یاسی به اتفاق بابا و مادرجون و پدرجونش رفتن گیلان ! من هم اون شب ( اِن ۱۲) بودم و وقتی ساعت ۰۰:۳۰ بامداد برگشتم خونه دیدم پدر و مادر محمد خونه مون هستن ! 

+ یکشنبه ۱۸ دی ماه :

امروز آف هستم و از روز قبل با یسنا تماس گرفتم که من خونه هستم و در صورت تمایل بیاد خونمون که موکول کرد به روز یکشنبه ! اون روز به اتفاق عسل (دختر داییم ! البته اسمش یه چیزه دیگه هست ولی من اغلب عسل صدا میزنمش ) راهیه خونمون شد . قبل از اینکه یسنا و عسل بیان پدر و مادر محمد اومدن و وسایل داخل فریزرُ جمع و جور کردن و خداحافظی کردیم و رفتن کرج !

بماند که اون شب سه نفری چه آتیشی سوزوندیم :) 

جریان خپلُ اون حرفها ! رمزی نوشتم بعدها که خوندم خودم یادم بیاد ماجرا از چه قرار بوده .

دوشنبه ۱۹ دی ماه :

بنده صبح کار بودم و ظهر اطراف ۲:۳۰ اومدم خونه که دیدم دخترا ساز رفتن رو کوک کردن . خلاصه از اونجایی که تصمیم داشتم شلوار جین بگیرم و تنهایی هیچ وقت نمیتونم خرید کنم وسوسه شون کردم با هم بریم بازار و برگردیم شام بخوریم بعد خودمون برسونیمشون . اونا هم از خداشون بود . یاس موند خونه ما هم رفتیم و به کارهامون رسیدم . بعد یهویی عقل از سرم پرید گفتم بچه ها بریم بهتون یه شیرینی بدم نگین آوا خسیسه :) این چنین شد که سر از " کافه ایندو "در آوردیم . اولین بار بود که می رفتم و میشه گفتن خوشم اومد . دیگه جای همتون سبز بستنی مخصوص ایندو خوردیم . بماند که قندیل هم بستیم ! :)

برای شام هم سالاد الویه داشتیم ! بعد از شام رفتیم محل و بچه هارو رسونیدم خونه شون و سر راه رفتیم خونه ی خاله خانوم شب نشینی !

فال ایندو هم گرفتیم و کلی خوش بحالمون شد . خداییش جالب بود . حالا اگه حسش بود تایپش میکنم .

دیگه یاد نمیاد چه اتفاقهایی افتاد :(

+ آهان ! چهارشنبه ۲۱ دی ماه :

ساعت سه بعد از ظهر محمد به اتفاق یاسی راهیه کرج شدن . منم آف شب کاریم بودم . شب که تنها بودم و بعد هم که برنامه ی ==>  زلزله و این چیزا ... :)

اون شب تنها چیزی که خوردم یه مقدار خیلی کم چیپس و ماست بود . و یه دونه هویح !

سر شب از ترس زلزله سریع خوابیدم . برای فرداش عصر کار بودم .

+ پنجشنبه ۲۲ دی ماه :

عصر کار بودم و آخر شیفت خیلی بد تموم شد . در عرض ۴۵ دقیقه ۸ تا ادمیت داشتیم که در نهایت دو تاشون نصفه نیمه رها شد و تحویل شب کار دادیم . و تا از بخش بیام بیرون شد ۸:۴۵ شب ! از سرویس جا موندم و آژانس گرفتم به سمت خونه . بین راه دیدم ای وای تموم بدنم می لرزه ! گفتم امشب هم بخوام هویج بخورم دیگه می میرم . با همون آژانس رفتم خونه ی خودمون وسایلمو برداشتم و رفتم خونه مامان که پسرخاله علی و دخترش خونوادگی به همراه خاله خانوم من بدون حضور پسرخاله هم اونجا بودن .

یه شام حسابی خوردم ولی مامان همش میگفت " قرار نیست چون دو روز غذا نخوردی جبران اون وعده هایی که نخوردیُ کنی " . البته اینو به شوخی میگفتم چون به اندازه ی خیلی کمی برنج و کباب خوردم .

بعد از شام همه رفتن ولی دختر خاله و خواهر حباب موندن و تا ساعت نزدیک چهار صبح بیدار بودیم و فیلم تولد یاس خوشگلمو نگاه میکردیم . اون زمان ۲ ساله بود .

جمعه ۲۳ دی ماه :

عصر کار بودم و این دو تا دختر خانوم شیطون اومدن بیمارستان ( ای وااااای ) !

شب رفتم خونه !

شام یه دونه هویج خوردم ! تا دیر وقت بیدار موندم و اطراف چهار صبح بود که خوابیدم .

+ شنبه ۲۴ دی ماه :

صبح حدود ۱۰:۳۰ محمد و یاس برگشتن ! منم شب کار بودم . بعد از ظهر رفتیم سمت خونه ی خاله جون و یه روز نشینی سه ساعته داشتیم و برگشتنی من رفتم بیمارستان و یاس و محمد هم اومدن خونه !

یکشنبه ۲۵ دی ماه :

امروز دادگاه داداشم بود .

یه امیدی بهمون داده شده . دعا کنین که مشکل حل شه !

بعد از شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگه شب نشینی ! بعد هم من و خواهر زاده ی گرام در یک گروه و یاسی و باباش هم در گروه دیگه با هم اسم و فامیل بازی کردیم !

از حرف (غ) !

اسم شهرُ نوشتم " غلام آباد "

اعتراض میکنن که غلام آباد نداریم !

میگم ع ! چطور کریم آباد ُ ، ولی آبادُ ، علی آبادُ ، حسن آبادُ ، سلیمان آباد ... و هزار تا آبادی دیگه که همشون نهایتا به اسم یه بنده خدایی که بانی آبادانی اونجا شده برمیگرده داریم . از کجا معلوم یه جایی تو ایران زمین یه غلام نامی جایی رو آباد نکرده باشه ؟؟؟ :)))

یاس و باباش هی میگفتن قبول نیست و این بین خواهرزاده ی شر و شور من غش غش می خندید که دمت گرم خاله آوا ! چپ و راست ماچ مالیم میکرد :))))

و این چنین شد که اسم غلام آباد هم ثبت گردید :))))))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ دی ۹۰ ، ۰۰:۳۷
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۰


توجه     توجه    توجه !

مازندرانیا به هوش / گوش / جوش باشن که ممکنه بازم زلزله رخ بده :)

بابا معروف شدیممممممممممممم رفت ! :)))

ای داد بیدااااااااااد ! حالا من چیکار کنم ؟!

خدایا خودمو به تو می سپرم هوامو بیشتر از هر زمانی داشته باش ! اوکی ؟ :*

هه ! یاده اون داستانی افتادم که میگن تو یه شهری شایعه شده بود که قراره زلزله بیاد و شهر با خاک یکسان میشه . مرد ثروتمندی تموم سرمایه ش رو برمیداره و میره تو دل بیابون تا از خطر زلزله مصون باشه . اونوقت زلزله که نیومد بماند ! در عوض یه مار سمی مرد ثروتمند رو تو بیابون نیش زد و کشت !

حالا شده کار من ! مامان هی زنگ میزنه میگه بیا خونه مون !

ناگفته نمونه که اصلا حس رفتن به هیچ کجا رو ندارم .

میگه حالا که نمیای یه پتو بذار دم دست اگه باز تکرار شد رفتی بیرون سرما نخوری !

میخندم و میگم " مادر من تخت بَن بَخُس " ( تخت بگیر بخواب . یا به روایتی آسوده بخواب ) !

هر چی بخواد اتفاق بیفته میفته ! :)

حالا اتفاقه دیگه ! شاید این بشه آخرین پست از آوا !

به هر حال یه نفس من دارم ُ یکی شما !

بدی ازم دیدین حلال کنید .

وای این پستم شبیه فیلمنامه های بالیوود شده :))))

شاید . . . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۱
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۰


درست یک دقیقه قبل حس کردم خونه تکون خورد .

لامپ بالا سرم تکون تکون میخورد .

تماس گرفتم به مامان ببینم اونا چیزی حس کردن که گفت نه !

ولی وقتی براش توضیح دادم گفت لوستر پذیرایی تکون میخوره .

امشب تنهام . محمد و یاس رفتن کرج !

اعتراف میکنم که ترسیدم .

ساعت ۲۱:۰۰ پگاه تماس گرفت و در مورد زلزله پرسید . یقین حاصل شد که حسم اشتباه نبوده .

+ دعای این لحظه : انشالله که آسیب جانی و حتی الامکان مالی جدی پیش نیومده باشه .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ دی ۹۰ ، ۲۰:۴۲
  • ** آوا **
۱۶
دی
۹۰


امروز تو کمد دنبال فیش های قسط وام دانشجوییم میگشتم که کیف پولی که مدتهاست ازش استفاده نکردمو پیدا کردم !

کنکاش چیزایی که یه مدته ازشون بی خبر بودی لذتی بس وافر داره ! نه ؟

کل محتوای کیف رو ریختم بیرون .

خیلی چیزها بود .

از عکس عقد و عروسی رهاجون گرفته تا کارت تبلیغ مهدکودک یاس !

یه اسکناس صد تومنی که صد در صد تو یه مجلس عقد یا عروسی یاس برداشته بود که هنوز با همون تزئین تو کیفم هست !

حتی کارت ورود به جلسه ی آزمونهای قلم چی که مربوط به سال ۱۳۸۵ - ۱۳۸۶ هست !

ما بین تموم اونا یه چیزی قلبمو به درد میاره !

  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۰


چند وقت قبل یه جایی یه بازی وبلاگی دیدم که خیلی خوشم اومد تصمیم داشتم انجام بدم ولی بعد دیگه یادم رفت !

تا شد امشب . . .

اول بازی رو توضیح بدم !

سرتون رو بچرخونید اولین کتابی که چشمتون بهش افتاد رو باز کنید و در صفحه ی سیزدهم اولین جمله ای که مشاهده میکنید بنویسید !

این بازی نه هیجانی داره و نه بار علمی ! ولی حس تنوع باعث شد که امشب انجامش بدم . ولی چشمتون روز بد نبینه ! الان حباب و یسنا میدونن من هر طرف بچرخم کلاه قرمزی ها دور و برم هستن ! یه روزی ازشون عکش میگیرم تا ببینید ! :)

خلاصه دیدم اگه اونارو حساب کنم اولین جمله ی صفحه ی سیزدهم یا از قلب یا از دستگاه تنفس ! یا کبد و غدد یا دستگاه گوارش و مغز و اعصاب ! دیگه خیلی اینارو نادیده بگیرم از روان پرستاری و بهداشت جامعه سر در میارم !

یه قانون بازی رو لغو کردم و یه تبصره زدم ! کتابی غیر از کتب درسی و دقیقا این شکلی شدم  و اینبار نگاهمو تیز کردم تا اولین کتاب غیر درسی رو لابه لای کلاه قرمزی ها کشف کنم و شد این !

* راز گل سرخ ( سهراب سپهری )

دستمو دراز کردم و کتاب رو از لابه لای کلاه قرمزی ها برداشتم و ورق زدم !

هیممممممم ! خوردم به یه صفحه ی سفید ! سفید سفید . . .

اینم شانسه ما داریم ؟! 

یه تبصره ی دیگه اضافه کردم به بازی ! برگه های سفید قبول نیست 

یه کتاب دیگه !

اینبار چشمم خورد به کتاب . . .

* تنفس آزاد ( محمد علی بهمنی )

و اما اولین جمله از صفحه ی سیزدهم . . . ===> « یک »  ( . . . )

یه دیوار بدین تا من سرمو بکوووووووبونم توش ! یعنی من دریا هم برم باید با خودم آب ببرم !

اما میخوام این بار هر چی تبصره و قانون هست رو زیر پا بذارم و بنویسم !

همون چیزی که در صفحه سیزدهم این کتاب هست .

.

.

" همه ی بی خوابی های سالیانم

در این مجموعه

شبی بیش نیست

راحت باش و بخوان

آن قدر رویا در این دفتر هست

که به قرص خواب

نیاز نداشته باشی ! "

.

.

+ بله ! این شد سرگذشت بازی وبلاگی من .

+ حالا هر کی دوست داره این بازی رو انجام بده و نتیجه رو اعلام کنه !


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۹۰ ، ۲۱:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۰


چند سالی میشه که شادی ندیدیم ! عزا پشت عزا !

امیدوارم بعد از این شادی نصیبمون بشه . دیروز مراسم سالگرد پسردایی محمد بود . خیلی زود یه سال تموم شد . یه سالی که بر ما به ظاهر آسون ولی به پدر و مادرش ... ! خدا به دلشون صبر بده خیلی سخته !

از طرفی دیروز صبح خیلی زود ، مامانی و باباجون به اتفاق عموجون محمدم رفتن به سمت الموت ! حالا چرا ؟ چون عموی بابام فوت شده و امروز مراسم سومش بوده . میگم عزا پشت عزا باورتون نمیشه .

از طرف دیگه فردا قراره محمد به اتفاق یاسی به همراه مادرجون و پدرجونش و دایی احمد و خانومش  برن سمت گیلان ! چرا ؟ چون حدودا بیست روز قبل دخترعمه ی مادر محمد فوت شده و دارن میرن تا یه سری بزنن !

الان من بخوام سرمو بکوبونم به دیوار حق دارم یا نه ؟!

صحبت از عموجونم شد یاده یه چیزی افتادم ! چند وقت قبل از داییام نوشته بودم یکی از دوستان که الان تو ذهنم نیست کدومشون بود گفته بود شما با اقوام پدری رفت و آمد ندارین !

عرضم به حضور شما ! من سه تا عمو دارم که عاشقشونم .

دو تاشون تهران زندگی میکنن و برای مسافرت به اینجا میان ! یکیشون که همین عموجونم باشه (عمو بزرگم) چند سالی هست که اومده تو زمین برنج کاریشون نهال کیوی زده و یه مدتی تنها زندگی میکرد و خانومش تهران بود . خودش هم تهران و شمال رفت و آمد میکرد . چون اغلب تنها بود اکثر اوقات فقط بهش سر میزدیم و در حد احوالپرسی میرفتیم پیشش . هنوزم تنهاست ! خانومش با اینکه شمالیه و موطنش همونجایی هست که خونشون هست ولی شمال رو دوست نداره ! مخصوصا از وقتی سکته کرد کمتر اینورا میاد و بیشتر تهران می مونه ! بگذریم !

اینارو گفتم که بگم سه تا عموجون و یه عمه دارم که محشرن خیلی دوسشون دارم !  یه عمه ی دیگه هم داشتم که وقتی ۸ ساله بودم در سن ۴۲ سالگی فوت شد ! روحش شاد .

چند روز قبل رفتم دو جلد کتاب برای استخدامی خریدم ! تصمیم بر این است که بخوانیم بلکه رستگار شویم !

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۹۰ ، ۲۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۰


* متن ساده ای نبودم !

پیچ در پیچ و پر رمز و راز . . .

معنایم کردی ! ساده شدم !

مـرا خواندی و از بر کردی !

* آوا

.

.

.

اینجا نوشتم تا بگم چقدر خوشحالم 

یه وقتهایی خوشبختی همینجاست ! کنار تو ! همپای تو ! مثل جام شراب که پیش روته ! کافیه دست بندازی به دورش و چشماتو ببندی و اونو به کام بکشی . . . اونوقته که سهم تو از جام دنیای مستیه !

+ امروز تنها سهم من است ! با همون حس خوشبختی . . .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ دی ۹۰ ، ۰۲:۳۸
  • ** آوا **