MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۹
آبان
۸۹


نمی دونم چی شد که دلم خواست برگردم به عقب

 

به سال تحصیلی ۷۴-۷۵

قشنگ یادمه اون سال اولین سال پایه گذاری نظام ترمی واحدی بود که اون زمان به نظام جدید معروف بود

وقتی برای ثبت نام اول دبیرستان به مدرسه ی مورد نظر رفتم مدیر گفت نظام جدید سهمیه ایه

و دیگه ظرفتی نداره ، نمیدونم چرا دوست داشتم حتما برم نظام جدید !!!

البته علت اصلیش این بود که چیز تازه ای بود و حس کنجکاوی داشتم نسبت بهش

خلاصه همین بهونه ای شد تا منو تو مدرسه ی دیگه ای ثبت نام کنن وکه هنوز به روش قدیم بود ...

اونجا سال تحصیلی خیلی مزخرفیو گذروندم ...

مدیر مدرسه ای که اول ثبت نام کرده بودم بهمون گفته بود امسالو اونجا بخونه برای سال بعد بیارینش همین مدرسه

منم نمیدونم چرا خل شدم و اصلا اون سال درس نخوندم

البته بماند که وجود مدیر مزخرف خودش یه عامل دیگه ای بود برای اینکه کلا از درس خوندن زده بشم ...

تو سن حساس بودیم و شیطنت های خاص خودمونُ داشتیم ...

یادمه ساعت ورزش که می شد بهترین بازیکن بدمینتون بودم و همه دوست داشتن حریفشون من باشم تا وقاعا بازی کنن ...

یه روز حال جسمی خوبی نداشتم و به یکی از دوستام گفتم بریم پشت آزمایشگاه بشینیم

آزمایشگاه یه ساختمون نیمه ساز بود که تو حیاط مدرسمون بود

رفتیمو تا آخره ساعت ورزش نشستیم ولی وقتی زنگ خورد مدیر ما دو نفرُ تو دفترش خواست

و فهمیدم برامون غیبت رد کردن ...

حالا من و دوستم میخوریم قسم که به خدا ما از مدرسه بیرون نرفتی ولی کی بود که باور کنه

از فردای اونروز بین من و دوستم فاصله افتاد ... اونم واسه پشت سر گویی هایی بود که مدیر پیشمون میکرد

به دوستم می گفت آوا دوستی نیست که ارزش دوستی داشته باشه و درست همین حرفو

هم به من میزد...

این حرفها کم کم گسترده شد تا جاییکه مادرامون دیگه گفتن حق ندارین با هم باشین و ...

دیگه دوست نداشتم درس بخونم و از همه ی اولیا مدرسه متنفر شدم

اون سال کلی تجدید آوردم و اصلا برای امتحان مرداد هم اسم ننوشتم و تو امتحان شهریور هم شرکت نکردم

تموم امیدم این بود که از این مدرسه می رم ودیگه ریخت این مدیر رو نمی بینم

برای تابستون مامان پروندمو گرفت و برد به دبیرستانی که به روش نظام جدید تدریس میکردن

ثبت نام شدم ولی درست چهار روز به اول مهر مونده بود که تماس گرفتن که دخترتون نمی تونه اینجا بخونه و اولویت با اوناییکه از راهنمایی اومدن به دبیرستان

راهی نداشتم جز اینکه باز برگردم به همون دبیرستان خراب شده

و دوستایی که دیگه از من یه سال جلوتر بودن و مدیر بی شعوری که باهام لج مونده بود

گفتم من اونجا نمیرم ...

هیچ کس هم مخالفتی نکرد و اینطوری شد که دو روز بعد رفتم آموزشگاه خیاطی سارا

ثبت نام کردم  !!!

در عرض چند ماه مدرک خیاطی نازک دوزی رو گرفتم و گاهی خیاطی هم می کردم

بعد از مدرک خیاطی باباجون واسم یه چرخ خیاطی تهیه کرد و کلاس گلدوزی اسم نوشتم و دیگه کلا از درس فاصله گرفتم


  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۸۹ ، ۲۳:۵۵
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۸۹


صبح همسری منو تا مرکز رسوند و وقتی از ماشین پیاده شدم و اون بنده خدا هم راه افتاد بره سمت مدرسه یهویی یادم اومد ای داد بیداد روپوشمُ نبردم  حال و روز خوبی هم نداشتم و رفتم اونور خیابون که دیدم همسری باهام تماس گرفت که چی شده ؟؟؟

ظاهرا وقتی تو سر خودم کوبوندم از تو آینه دید منو کمی جلوتر نگه داشت و باهام تماس گرفت ...

دیگه چون دیرش می شد گفتم تو برو به کارت برس من دربست می گیرم و میرم خونه و میارم و دیگه جهنم الضرر ....

۲۰۰۰ تومن از جیبم رفت و برگشتم خونه و روپوش رو گرفتم ...

حالا راننده می گه آبجی ناراحت نباش ایکاش تموم مشکلات مثل جاگذاشتن روپوش بود  راستم می گفت بنده خدا ...

امروز تو مرکز فقط آموزش دادم و نای انجام هیچ کار عملی رو نداشتم ...

یه کار مفید دیگه ای هم کردم این بود که مطالب پمفلت آزاد رو همونجا نت برداری کردم و به استاد نشون دادم و الان هم باید بشینم تایپشون کنم تا بره واسه طراحی پمفلت 

ابجی کوچیکه تماس گرفته و واسه شام میان اینجا ... البته به همراه مامان اینا !!!

امروزم معلم یاس جلسه داشت و کلا یاس مدرسه نرفت و همون دیشب از شوق مانی خونه ی مامان اینا موند و امروز میاد خونه

تازگیا وقتی ازم دور میشه خودم بیشتر دلتنگش می شم 

نمی دونم واسه شام چی درست کنم .....

راهنماییم کنین لطفا 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۸۹ ، ۱۳:۱۱
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۸۹


تازه ناهار خوردم ... اونم چی ؟! غذایی که یاس جونم برام گذاشت کنار  

داشتم به این فکر میکردم که چی شد که اینجوری شد ؟؟؟

یادمه یکی از جمعه های شهریور ۸۶ بود که شبش با دلهره ی اعلام قبولی های کنکور خوابیدم و اونموقع هنوز پی سی نداشتم و برای فرداش باید یا می رفتم کافی نت یا به اقوام متوسل می شدم تا خبرشو بگیرم ...

شبش سازمان سنجش اعلام کرده بود که نتایج از ۹ صبح جمعه می ره رو سایت و منم خواب بودم و یه جورایی می ترسیدم چشمامو باز کنم و ببینم ساعت ۹ شده و یه وقت خدای نکرده قبول نشده باشم ...

حدودای ۸:۳۰ بود که گوشیه خونه صداش در اومد و من اول به ساعت نگاه کردم و بعد از تو رختخواب بیرون اومدمو رفتم که گوشیو جواب بدم ...

دیدم برادرشوهرمه  اونموقع صبح زنگ زده بود که خبره قبولیمو بهم بده ...

هیچوقت اینو یادم نمیره !!!

من برادرشوهرمو واقعا دوست دارم و می تونم به جرات قسم بخورم که واسم در حده داداشم عزیزه ولی نمیدونم چی شد که بین خونواده این همه فاصله ایجاد شد  یعنی هر چی فکر میکنم میبینم من به شخصه مقصر نبودم و هیچ دلیلی نداشت که برادرشوهرم و خانومش بخوان انقدر خودشون رو ازمون دور کنن ... من همیشه دوست داشتم بیان خونمون و سعی میکردم هر بار میان برخوردی نکنم که از من برنجن ولی با این همه پیش اومد و هنوز هم ادامه داره ...

حالا چی شد که یاده اونروز افتادم  

پریروز محمد (همسرم ) با داداشش تماس گرفت و قبولیشو تو دانشگاه بهش تبریک گفت  خداییش خیلی خوشحال شدم و از تهه دل براش آروزی موفقیت کردم ولی دلم گرفته که خودم بهش تبریک نگفتم 

حالا شاید یه زمانی بیاد اینورا و اینو بخونه ...

 تبریک میگم مهدی جان 

 امروز اولین روز از بازدید مدرسه بود و رفتیم مدرسه ی تیزهوشان دخترونه واسه غربالگری و آموزش ...

برای اولین جلسه خیلی خوب بود و استاد از نحوه ی آموزشم کاملا راضی بود و کلی ذوق مرگ شدم 

همین الان یاس و باباش از کلاس اومدن و امشب میریم خونه ی مامان اینا ، جیگیلیه نازه خاله اومده میریم ببینیمش 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۹
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۸۹


امشب یاس اومد خونه ، این بار خیلی دلم براش تنگ شده بود  وقتی دیدمش خونه ی داییم اینا بودیم (حباب)،کلی بغلش کردمو ماچ بارونش کردم

همکار همسری یه تحقیق خواسته براش سرچ کنیم و اونیکه گرفتم فایل پی دی افه و یه بار دانلود شد ولی نصفه اومد و الکی این همه وقت صرفش کردم و الان باز مجدد دارم دانلود میکنم  گفتم تا اون دانلود شه بیامو کمی بنویسم ...

قالب وبلاگُ عوض کردم و از اونجاییکه این خانومه حجابش بهتره بیشتر به دلم نشست  

رفتم و پمفلتُ پرینت گرفتم خیلی خوشگل شده . ایکاش استاد گیر نده ، بابت یه پمفلت ۱۶۰۰ تومن پول دادم  اگه ایراد بگیره همونجا جلوش می شینم رو زمینُ گریه میکنم  تصورشم خنده داره 

منُ همسری غروب رفتیم بیرون و بعده انجام کارامون پیشنهاد دادن که شام همون بیرون یه چیزی بخوریمُ بریم محل ، که ناگفته نمونه منم از خدام بود و رفتیم جای همتون سبز پیتزا خوردیم و سالاد فصل و یه پیتزا هم بردیم خونه ی حباب اینا تا اونا هم کمی فیض ببرن 

بعد هم همسر عزیزممممممم رفت دنبال دخترخاله و پسرخاله و اونارو هم آورد اونجا و تا حدودای ۱۱:۳۰ اونجا بودیم و از وقتی برگشتم همش دنبال سرچ بودم و الان کاملا خسته ام و خوابم میاد 

این فایل هم مشکل داره و دیگه دانلود نمیشه 

این همه زحمت هیچی به هیچی !!! همونارو رایت میکنم

امیدوارم به کارش بیاد و نذاره به حساب سهل انگاری ما ...

آخه تحقیق یعنی خودت به خودت زحمت بدی و انجامش بدی  

قابل توجه دانشجویان پرستاری ورودی ۱۳۸۶ ... دروغ میگم ؟

اگه آره تو بگو تحقیق یعنی چی ؟ 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۸۹ ، ۰۲:۰۹
  • ** آوا **
۱۷
آبان
۸۹


گاهی نبودن بهتر از بد بودن است

اگه نمی تونی خوب باشی بهتره که نباشی

این جمله ی بالا فقط و فقط یه نکته ی آموزشی داره و بس

دیشب نمیدونم چم شده بود که فقط دلم می خواست گریه کنم و ناگفته نمونه که کمی

هم اشک ریختم و هر چی همسری ازم پرسید چرا ؟!

من فقط می گفتم نمیدونم دلم خیلی گرفته 

گاهی مالیخولیایی می شم و نمیدونم چی پیش زمینه ش می شه 

امروز روز خیلی خلوتی بود و کار خاصی نداشتیم 

برای فردا باید برم کلاس تاریخ و از الان غصه ی اون یه ساعت داره دیوونم می کنه girl_cray2.gif

فردا بازدید از مدرسه داریم و هنوز پمفلتمو اماده نکردم و نکات رو یادداشت برداری نکردم !swoon2.gif

یعنی این چند روز کارورزی بهداشت هم تموم بشه معجزه رخ داده ها yes2.gif


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۸۹ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۸۹


دیشب به دلایلی یاس رو بردیم خونه ی مامان اینا و امروز مدرسه نرفت

خودمم حوصله ندارم ! sad.gif

امروز با بچه ها در مورد ارشد صحبت کردیم و کیمیا میگه سنجش تکمیلی شرکت کنم 

و ارزش داره ولی من هنوز دو دلم ...

مخصوصا وقتی که به مربی گفتم چطور می تونم در خودم انگیزه ایجاد کنم تا بتونم استارت

شروع رو بزنم و تو جوابم گفت تو دیگه نمی خواد در خودت انگیزه ایجاد کنی و بشین سره

زندگیت و به شوهر و بچه ت برس ... 

اولین کسی بود که به من این طور جواب داد ... 

راستش بهم بر خورد ! 

شاید همین جواب بشه انگیزه برای ادامه دادن درسم ... yes3.gif

از یه خانوم تحصیل کرده انتظار نداشتم اینجور جواب بده 

الان که منتظره یه تماس هستم گوشیم انتن نمیده آخ

یسنا بیچاره تا حالا ۲۵ تومن برای گوشیش هزینه کرد ولی هنوز گوشیش کار نمیکنه

و دیشب همسری آوردش تا بده به دومادمون براش درست کنه ...

آدم لجش میگیره این همه برای گوشی هزینه کنی و هیچ تاثیری هم نداشته باشه منتظر

http://www.rawa.org/images/violence.jpg رو آدرس کلیک کنیدsad.gif

این خیلی درد آوره  sad.gif

خدایا بابت این همسری خوبی که نصیبم کردی از تو ممنوووووووونم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۲۵
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۸۹

امروز برای اولین بار ۵ دقیقه به شروع کارورزی خیلی ریلکس ریلکس ریلکس تر لباسمو اتو

کردمو پوشیدم و راهی شدم ...

نرسیده به مرکز کیک هم خریدم و وقتی واردش شدم با کیمیا تماس گرفتم که گفت رسیدن

و تو شهرن و چند دقیقه دیگه میرسن ...

لباسمو عوض کردم و یه روز شلوغ و پرکار رو شروع کردم ...

دیروز همسری اومده ۲۰۰ تومن گذاشته رو میزم میگه بیا برو اسمتو واسه ارشد بنویس...

کمی هم از حساب بردار تا پولت جور شه

هر بار که میگه بیشتر خجالت میکشم ولی نمیدونم چرا در خودم نمی بینم که شروع کنم 

می ترسم ۳۰۰ هزار تومن رو الکی بر باد بدم و هیچی به هیچی !!!

بیشتر دوستام دارن می خونن و من هنوز نتونستم یه تصمیم درست بگیرم و یک ماه و نیم

مفید رو هم از دست دادم و هنوز هم در حال از دست دادن باقی وقت باقیمونده هستم


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ آبان ۸۹ ، ۱۶:۱۱
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۸۹


داشتم ظرف می شستم و نزدیک ناهار بود و هنوز اون پودر لاغری رو نخورده بودم

اومده میگه اونو خوردی ؟

گفتم نه هنوز نخوردم ، درست میکنی بخورم ؟

مشغول میشه و یه کاسه برام درست میکنه و همینطور که من سرگرم شستن ظرفهام قاشق قاشق میذاره تو دهنم 

اون وسطا خندم میگیره و میگه چرا می خندی ؟

میگم چرا وقتی من میخوام دهنمو باز کنم تو هم باز میکنی ؟

 میخنده و میگه : خب دست خودم نیست و دهنم ناخوداگاه باز میشه 

خیلی دوسش دارممممممم


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۹:۲۹
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۸۹


سلام

دیروز ظهر که از کارورزی شهر خودمون برگشتم خونه با دختر دائیم مشغول تدارک غذا شدیم ...

جاتون خالی میرزا قاسمی و ماهی بود  

بعد هم حباب ظرفهای ناهار رو شست و من هم یاس رو حموم بردم و بعد هم کمی حرف

زدیم تا جناب همسر از خواب بیدار شن ...

البته ابجی حباب هم اینبار باهاش اومده بود و اونم به جمع ما دو نفر ملحق شده بود و

دقیقا شده بودیم سه کله پوک 

حدودای سه و نیم بود که راهی محل شدیم تا بچه ها برن خونشون ما هم بریم خونه

دایی خدابیامرزم  

رسیدیم سره کوچه شون دیدیم که صدای بوم بوم ارگ میاد و جشن عقد دختر همسایه ی

یسنا ایناست

دیگه از همونجا برگشتیم و با زن دایی و یسنا رفتیم سره مزار و زیارت اهل قبور و بعدش یسنا رو

رسوندیم خونه و با زندایی رفتیم خونه ی زن عمو لیلا و تا برگردیم دیگه مراسم جشن هم

تموم شده بود

خدارو شکر حال زن عمو خیلییییییی بهتر شده و می تونه آروم آروم برا خودش راه بره ...

بعد از شام اقایون رفتن باشگاه و منم اول شب خوابیدم و هر بار که چشمامو باز میکردم

یسنا می گفت خجالت بکششششش الان وقت خوابه ؟

این بین کیمیا هم تماس گرفت که رمز وبم چیه و مثل اینکه وبش باز نمیشد و منم

خواب الووووووووووود اصلا مغزم یاری نمیکرد که چیکار کردم 

خلاصه ۵ صبح بود که بیدار شدم  و دیگه نخوابیدم و امروز برای ناهار هم خونه ی یسنا اینا بودیم

و آقایون رفتن برای شکار و تا ظهر برگشتن

تازه از اونجا برگشتیم خونه ...

مامان اینا هم برای ناهار رفته بودن نوشهر پیش جیگره خالهههه و صد البته که این حباب

ولگرد هم باهاشون رفته بود  من موندم که اینو ما دیروز بردیم خونه و این چه وقتی سر از خونه ی

عمه شون که مامان بنده باشن در آورد  ... جت می باشن الحق 

امشب هم قراره که یاس رو ببریم کازی نو تا کمی بازی کنه

امروز دو تا پسر داییام حسابی اشکشو در آوردن 

فردا هم قراره همین مرکز بهداشت کناره خونمون برم و کلی ذوق کردم که می تونم

برای ۱۱:۴۰ صبح خونه باشم 

دل همتووووووووون آب 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۷
  • ** آوا **
۱۲
آبان
۸۹


امروز ستاد بودیم و جوونایی که میخواستن برن سربازی اومده بودن واسه واکسن مننژیت ...

من موندم این آقایونی که این همه ادعای شجاعت و نترس بودن دارن چطور میشه که از تزریق یه سرنگ ۲ سی سی می ترسن ؟ 

روز خوبی بود و می شه گفت خوش گذشت

البته یکی از بچه های کلاسمون واسه خاطر یه بی توجهی دچار حادثه شد و اومد واسه واکسن هپاتیت ...

امیدوارم که براش اتفاقی نیفته 

امشب قراره حباب با آبجیش برای شام بیان خونمون 

محمد داره آماده میشه که بره محل و بعدش هم ماشین رو ببره نشون بده تا داشبوردش رو درست کنن

هنوز شماره ی خیلی از بچه هارو ندارم و تند تند واسم اسمس میاد و من نمیدونم اونا کی هستن  

برای فردا قراره مطالب بازدید از مدرسه رو ببریم برای استاد تا ببینه و تائیدشون کنه  

یعنی میشه این کارورزی بهداشت زودتر تموم شه ؟؟؟ 

یاس نشسته و داره سریال خوش نشینها رو تماشا میکنه ...

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۸۹ ، ۱۳:۵۷
  • ** آوا **
۰۸
آبان
۸۹


لیست می کنم و میرم ...

+ فردا کنفرانس دارم و چیزی بلد نیستم

+ امروز جلسه ی سوم هوم ویزیت بود و به نظر روشنک و کیمیا و البته من عالی بود

+ امروز راننده سرویس مارو به بستنی قیفی دعوت کرد !!! البته کاملا سوپرایز بود و واجب  

+پریروز گوشیم لهیده شد و امروز درست شد ... یه ۲۲ تومنی رو گلوش گیر کرده بود 

+ فردا میرم خوابگاه و قرار بر اینه که کتابچه رو درست کنیم اگه خداوند تبارک و تعالی مرحمت کنن

+امشب به شدت عصبی هستم (درسمو آماده نکردم و هاپو شدم )

+ پریشب خونه ی حباب بودیم و دیروز ناهار هم خونه ی یسنا

+ دیشب یسنا و مامانش شام خونمون بودن و امروز مامانش(زن داییم) رفت چک اپ شه

+ عصر بیرون بودم و کلی اینورو اونو گشتم و اصلا به رو خودم نیاوردم که درس نخوندم

+ واسه فرشته یه بالشتک ویولون گرفتم و مهم تر از همه اینکه تونستم واسش ۱۰۰۰ تومن تخفیف بگیرم 

+ظاهرا خواهر زاده کوچیکه کمی سرما خورده 

همینا دیگه !!! چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ آبان ۸۹ ، ۲۱:۴۶
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۸۹


و اما ادامه ی ماجرا ی ادامه ی تحصیلم ...

از اواخر بهمن ماه بود که ننه جون هم به جمع خونواده ی ما (بابام و مامان و داداشم) زیاد شد و دیگه مامان یه جورایی پابند شده بود و به سختی به کارای خونه و بیرون می رسید

از طرفی نگهداریه یاس هم تقریبا رو دوش مامان بود تا من بتونم به درسم برسم ولی خب هر بار که مامان می خواست حتی تا بازار هم بره به من میگفت بیا خونمون بمون ننه جون تنها نمونه و منم هر بار که میرفتم اونجا برنامه ی ریزی درسهام کلا بهم میریخت ...

اینو یادم رفت بگم یه ماهی می شد که یه ماشین پیکان خریده بودیم و دیگه رفت و امد انقدر برامون مشکل نبود و محمد علی هم هر بار که من لازم بود برم خونه ی مامان اینا بنده خدا نه نمی گفت ...

خلاصه برای عید که نو عید داشتیم و خونه ی مامان اینا زیاد رفت و آمد می شد و باز هم درسها تو ایام عید کنار گذاشته شد ...

بعد از تعطیلات هم یواش یواش زندگی داشت میرفت رو روال عادی بیفته که ننه جون کم کم حالش بدتر و بدتر شد و از طرفی هم باباجون تصمیم داشت خونه رو رنگ کنه ...

شرایط خیلی بدی بود و مامان هر روز نگران این بود که تو این وضعیت افتضاحی که خونه داره ننه جون هم چیزیش بشه ...

ننه جون دیگه نمی تونست راه بره و رو تخت خوابونده بودنش و مامان حتی برای یک ثانیه هم اونو تو خونه تنها نمی ذاشت و من اکثرا خونشون بودم ...

صبح اخرین روزهای اردیبهشت ماه بود و در حالیکه من هر روز دلشوره اینو داشتم که باهام تماس بگیرن و خبر فوت ننه جون رو بدن ساعت ۶ صبح ۲۹ اردیبهشت بهم خبر دادن شوهر عمه مون فوت کرد 

اونروز من موندم خونه و بابا و مامان رفتن برای مراسم تشییع ...

شبش حال ننه جون خیلی بد بود وقتی ساعت ۱۰ شب بابا اینا برگشتن من و همسری راهی خونه شدیم ولی می دونستم ننه جون هم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ...

فردا صبح (۳۰ اردیبهشت ) مامان باهام تماس گرفت و گفت بیا اینجا و هر چی استکان و نلعبکی هم داری با خودت بیار...

وقتی رفتم دیدم همه لباس سیاهی که ار دیروز تو تنشون بوده همچنان به تن دارن و من همش می ترسیدم بپرسم ننه جون چی شده ...

وارد اتاقش شدم دیدم صاف خوابیده و نایی هم نداره و خر خر میکنه ...

وقتی برای شستن مرغ تو حیاط رفتم و برای خودم مشغول بودم صدای شیون همه از بالا بلند شد و فهمیدم که ننه جون هم رفت ...

روزهای خیلی سختی بود و دیگه رسما نتونستم خودمو جمع و جور کنم برای کنکور

مراسم سوم ننه جون درست روز تولدم بود و روز چهلم ننه جون هم روز قبل از برگزاری کنکور سراسری 

دیگه خودتون تصور کنین چه کنکوری دادم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۳۲
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۸۹


پریشب از تهران برامون مهمون اومد (خواهر شوهر بزرگه و داییمو و بچه ها ) قبلشم من تا ظهر بیمارستان بودم و بعد هم تا سه کلاس داشتم و بعدش رفتم از زبانکده ی کاسپین کتاب ۵۰۴ خریدم و بعد هم تا ۵:۳۰ با همسری و یاس تو بازار بودیم و برای یاس کمی خرید کردیم ... آخه قرار بود برن کرج !

وای چقدر لباس سایز بچه گرووووووونه  یعنی هر بار که میریم براش خرید میکنیم من اینو میگما ... ولی خب دیگه چه کنیم  یه یاس خانومه ناز که بیشتر نداریم  بعدش تو راه برگشت به خونه بودیم که خواهر شوهر تماسید که شب ما میایم خونتون ...

فرداش من رفتم بیمارستان و همسری و یاس رفتن مدرسه و دایجون هم با خونوادش موندن خونمون وقتی ظهر برگشتم خونه دیدم مامان اینا هم اونجا بودن و بنده خدا خواهرشوهرمون مهمون داری هم کرده 

ساعت ۲:۲۸ بعد از ظهر بود که پشت سر یاس و همسری آب ریختیم و روونه شون کردیم سمت کرج و اطراف ۶ بود تماس گرفتم که گفتن رسیدن 

ما هم برای شام به اتفاق داییجون و خونوادش و مامان اینا رفتیم خونه ی دایی خدا بیامرزم و تا شام حسابی گفتیمو خندیدیم ولی بعد از شام یه ماجرایی اعصاب مارو داغون کرد و مامان جلوتر اژانس گرفت و رفت خونه ی آبجی بزرگه ومنم با باباجون دیرتر رفتیم خونمون و بعدش نزدیکای ۱۲ بود که مامان و بابا رفتن خونه ...

اه !!! آخرش خیلی بد بود 

امروز هم مثلا روز عیده و من تنها هستم و اصلا دل و دماغ ندارم ...خواهر شوهری هم تماس گرفت باهام که برای ظهر میرن خونه ی حباب اینا اگه منم دوست دارم دایجون بیاد دنبالم ولی من گفتم نمیرم و حوصله ندارم و اون بنده خدا هم سپرد مواظب خودم باشم ...


خداجون ازت ممنونم که به من یه همسری خوب دادی ! من هم چقدر ناشکرم که گاهی

الکی اذیتش میکنم  

دلم براشون تنگ شده !!! دیشب همینکه سفره پهن شد اول یاس رو صدا زدم که بیا شام بخور ، بعدش یادم اومد که اونا نیستن و کلی خورد تو ذوقم . ولی دیشب این آقایون فقط از تیراندازی همسری من می گفتن و می خندیدن ...

آخه محمدعلی نشونه گیریش حرف نداره و خیلی تند و تیزه تو هدفگیری ، من که همیشه بهش میگم اشتباه کرد نرفت این استعدادشو کاملا شکوفا کنه .

شک ندارم که اگه دنبالش میرفت به یه جایی میرسید

قربون چشمای تیزت بشم من 

همین دیگه !!!


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۴ آبان ۸۹ ، ۱۰:۱۵
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۸۹


باز هم سلام  

این روزها فقط و فقط یه جزوه ی وامونده دستمه هی حرص میزنم که چرا باید تو این ترمای اخر مثل

خ... درس بخونیم اونم واسه واحدی که اصلا به رشته ی ما مربوط نمیشه  

بی خیال می شویم !!!

قرار بر این شده با چند تا از بچه های کلاسمون وبلاگامون رو سرپا نگه داریم تا بعد از

فارغ التحصیلیمون همُ فراموش نکنیم ...

درست مثل ف.مُح... که بی معرفت تر از اون ندیدم تا حالا  

بی معرفت نکرد اومد اینجا یه سر بیاد دانشکده تا ببینمش...

حیف اون همه پول که صرف تماس و اسمس بهش کردم  تصمیم دارم که وبلاگمُ جدا کنم

فکر کنم اینجوری دوستام راحتتر بتونن برام نظر بذارن

البته اگه "هیچ کس" تمایل داشته باشه بازم اینجا مینویسم ولی در کنارش یه وب شخصی هم میزنم

اینجوری اونم راحت تره ...

قابل توجه دوستان عزیز  روشنک و انه و اتیش پاره ... هیچ کسی تا امروز نتونست من

 و "هیچ کس " رو از هم جدا کنه  دوستش میدارم  

برای فردا هم باید یه جزوه ی عظیم الجثه رو بخونم و تا حالا فقط و فقط ۲۱ صفحه خوندم 

 البته همشم نوشته نداشتا  


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۶
  • ** آوا **
۰۲
آبان
۸۹


سلام

امروز مرکز بهداشت بودیم ... این استادمون دیروز نیومده بود و امروز در عوض کلی پرسید  

حالا کلی سئوال کرد یکی رو بلد نبودم برگشته میگه خانوم فلانی و فلانی اصلا نخوندن  

خیلی بهم بر خورد 

اولین جلسه ی بازدید از منزل هم خیلی خوب بود

وای یه خونه ی نقلی و جمع و جورُ و قدیمی ولی تا دلتون بخواد تمیز

خانومه هم خیلی خوش خنده و راحت بود

حالا قراره بعدیمون واسه چهارشنبه هست و اینبار دیگه تنها میریم

فکر کنم خودمون تنها بریم (بدون مربی) بیشتر بتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم !

آخه استاد هی به دل آدم دلهره میندازه و آدم رو معذب میکنه  

برگشتنی هم جناب همسر تماس گرفت که آیا منتظرم بمونه تا خودمو بهشون برسونم یا نه ؟

که بهش گفتم یه کمی کار دارم و دیر میام و خودشون برن خونه ...

منم تو راه برگشت به خونه فقط چُرت میزدم تو ماشین !  

آخرشم به همون راننده کرایه ی بیشتر دادم و منو تا خونه رسوند 

بعد از ظهر هم قرار بر اینه بریم محل (روستای مادری)

البته یاس امروز عصر کلاس قران داره و الان با باباش رفتن برای کلاس ولی

قراره ساعت دوم رو بپیچونن و بیان تا زودتر بریم  

حالا من هی با چشم و ابرو به جناب همسر اشاره میدم که بابا

مهمون داریم زشته ... اون بلند میگه خوب با خودمون میبریم و میاریمش  

به خدا این مردها برای خوشی خودشون هیچی رو بد نمیدونن

حالا قراره با خودمون ببریمو برگردونیمش ...

یعنی باید برگرده وگرنه من می دونم و همسری

مهمون منم "حباب" هست

دختر دائیمه و اینم اسم مستعارشه 

خب بهتره کمی درس بخونم وگرنه برای فردا هم استاد می شورَتمون میندازتمون رو بند 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ آبان ۸۹ ، ۱۵:۱۰
  • ** آوا **
۲۹
مهر
۸۹


وای امروز تو مرکز بهداشت خیلی خوش گذشت ...

 

اولش که خانوم کلی ازمون پرسید و بچه ها دستشون اومده باید چطور بخونن تا جلوش کم نیارن 

بعد هم دو گروهمون کرد و ما بدون مربی رفتیم یه مرکز دیگه و تا ظهر اونجا بودیم 

فیلمبرداری هنر پیشه ها هم دیشب تموم شد و کلی تو بیمارستان برا خودشون جولان دادن

امشب آبجی بزرگه کلی مهمون داره  و تا چند دقیقه قبل داشتم بهش کمک میکردم

خدارو شکر حال زن عمو هم کمی بهتر شده و می تونه کمی انگشت پاشو حرکت بده

الان هم داشتم برای یکی از همکلاسیا وبلاگ درست میکردم و هنوز بهش خبر ندادم که براش ثبت

 کردمش ...

قراره روزای چهارشنبه برم کلاس فتوشاپ  خیلی دوست دارم که یاد بگیرم ...

فقط کمی زوره که از شهرمون برم اونجا برای یک ساعت تمرین و آموزش

فعلا می گم برم تا ببینم چی میشه 

برم ببینم برای شام باید چه کنم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۸۹ ، ۱۹:۴۳
  • ** آوا **
۲۶
مهر
۸۹


سلام

 از امروز کارورزی بهداشتمون شروع شده و کلا امروز مخم کاملا هنگیده ... بسکه استاد بهمونتکلیف داد  روز چهارشنبه ای تنها رفتم نوشهر و قرار بود پنجشنبه برگردم که نشد و موندم تا شنبه صبح برگشتم خونه . همون بدو ورود مامان تماس گرفت که زن عمو سکته کرده و بیمارستان بستریه و ظهر رفتیم برای عیادت ... حالش زیاد تعریفی نیست ، فقط امیدمون به خداست که بهش رحم کنه و بتونه کارای شخصیشو انجام بده .

روز یکشنبه (دیروز ) صبح رفتم بیمارستان تا به عنوان همراه پیش زن عمو باشم ... بچه های دانشگاه و استاد رو دیدم. استادمون تا منو دید بهم گفت چرا با لباس فرم نیومدی ؟ گفتم استاد همراه بیمارماااااااا . بنده خدا فکر کرد به عنوان کارورز تو گروهش هستم  

دمه ظهری عموجون و ابراهیم آمبولانس خصوصی گرفتن و زن عمو رو برای ام آر آی بردن نوشهر و منم برگشتم خونه  ایکاش حالش زودی خوب شه ...

قراره یه home visit و یه بازدید از کارخونه و مدرسه داشته باشیم

قراره پوستر تازه های بهداشتی ، کلی پمفلت ، آموزش به دانش آموز و مادر باردارو ... داشته باشیم

قراره یه کتابچه ی آموزشی تهیه کنیم

قراره...

ای خداااااااااااااااااا چقدر کار دارم من  

مهم نیست !!! مهم اینه که خدا به همه سلامتی بده

امیدوارم حال زن عموم هم خوب بشه (هر چه زودتر )

شما هم براش دعا کنین  

الان هم باید باهاشون تماس بگیرم ببینم بردنش تهران یا نه ...

منکه شدیدا مُصِرم انتقالش بدن تهران ولی دکترش میگه بردنش هیچ فایده ای نداره

خب هر چی باشه اونجا متخصصاش بیشترن و می تونن چند نفری تشخیص بدن ولی اینجا فقط یه

دکتر حرف اول و آخر رو میزنه و این به نظرم اصلا خوب نیست 

از "هیچ کس " هم چند وقتی میشه خبر ندارم ... اگه بدونه من سه روز خونه ی ابجیم بودم که دیگه

هیچ  

 محمد امروز با دوستاش برای ناهار رفتن بیرون (جنگل ) و تا شب برمیگرده

جوجو هم ناهارشو خورده و جلوی تلویزیون دراز کشیده و داره برنامه ی تلویزیونی تماشا میکنه


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۸۹ ، ۱۳:۴۳
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۸۹


سلام  

 

امروز غروب nobody رفت خونشون  

حالا شاید چند روز دیگه یه برنامه سفر یه روزه دوتایی با هم چیدیم و رفتیم جایی 

چند دقیقه قبل هم باهام تماس گرفت تا برم و نمرشو براش بگیرم  

سرش درد میکرد ... 

برای فردا باز دو تا مبحث کنفرانس دارم

برای امروز که کنفرانسها عالی بود و آبرو حفظ شد 

باید برم برای تهیه ی شام

پ.ن: وسعت چشمانت یادآور دریاهاست

نگاهم کن !!!

دیر زمانی است منتظر هستم ...  


تصمیم گرفتم از وبلاگ مشترک به مستقل ارتقا پیدا کنم . این شد که حالا اینجام . 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۸۹ ، ۱۲:۰۸
  • ** آوا **