
+ سبزه ی آرزوهایم را با دستانت گره میزنم ! من به معجزه ی دستانت ایمان دارم !
+ گره میخورم دوباره ...
با تو !
- ۰ نظر
- يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۵۲
+ سبزه ی آرزوهایم را با دستانت گره میزنم ! من به معجزه ی دستانت ایمان دارم !
+ گره میخورم دوباره ...
با تو !
+ یکشنبه ۱۳ فروردین ماه :
صبح زود راهی بیمارستان شدم . بدو ورود به بیمارستان سعی کردم به خودم این حس رو القا کنم که امروز هم مثل تموم روزهای دیگه ی تقویمه با این فرق که اوناییکه از هفت دولت آزادن در جوار خونواده هاشون در دل طبیعت هستن و مایی که باید بر حسب وظیفه در خدمت ملت باشیم بر بالین بیماران حاضریم :))) و کمی خودم خودمُ گول زدم تا روز بهتری رو برای خودم استارت بزنم
ولی چشمتون روز بد نبینه ! از اونجا که رئیس و روسا فکر میکردن لابد روز سیزده بدر کسی بیمار نمیشه و همه در سلامت و شادی بسر می برن دیگه امروز حسابی مرحمت فرمودند و کسری نیرو داشتیم . در عوض بیمارها فول بودن و دکترها هم که انگاری سیزده برای اونا نبوده و همشون در دم بر بالین بیماران حاضر بودن و این چنین شد که تموم بیمارها توسط پزشکان مربوطه ویزیت شدن و حسابی ما نقره داغ شدیم که دیگه حس گول زدن رو در خودمون ایجاد نکنیم
عملا امروز سوختیم و ساختیم و منی که پایان شیفت امروزم ۱۳:۴۵ بود دقیقا ساعت ۱۴:۴۷ انگشت زدم و از بیمارستان توسط آژانس ( نه آمبولانس ) خارج شدم و نکته ی جالبش اینه که خیابونهای شهر بقدری خلوت بود که تو خیابونهای فرعی با سرعت زیاد و دنده ۴ اومد و در کمتر از دو دقیقه من توی پارکینگ آپارتمانمون بودم
محمد تماس گرفت که اگه میخوای بیام دنبالت ! منم براشون آرزوی داشتن سیزده زیبا و پر از شادی رو کردم و گفتم نمیخواد بیای و من میرم خونه . و این چنین شد که این جانب در منزل بسر می برم و حسابی دارم لذت میبرم که می تونم پوزیشن ضد شوک به خودم بدم و از این حالت کسالت در بیام
ابجی بزرگه هم تماس گرفته میگه پاشو بیا جات خالیه ! گفتم نه ! گفت آقا محمدُ بگم بیاد دنبالت ؟ گفتم نه ! گفت شوهر خودمُ بفرستم بیاد ؟ گفتم نه ! شنیدم که پسر خاله م داد میزد که آوا آژانس بگیر و بیا ! هنوز تا شب خیلی مونده ! گفتم بهش بگو ممنون خوش بگذره . منم اینجا راحتم ... و در آخر برنده ی این تماس من بودم
+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :
عصر کارم ! شانسی شانسی ساعت ۱۲:۱۵ خبرم کردن که برای امروز آف شدم . کلی ذوق کردم و بلافاصله با مامان تماس گرفتم و هماهنگ کردیم برای ناهار بریم اونجا . البته من و محمد تنها بودیم . بعد از ناهار هم به اتفاق مامانی رفتیم خونه ی خاله جون و بعد به اتفاق خاله جون و دختر خاله م رفتیم مزار . مراسم یاد بود داییجونم بود ( دومین سالگرد بابای یسنا ) ! اکثر فامیل اونجا بودن . نزدیکای ۱۸:۰۰ بود که دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه که پسر داییم گفت شاید برای شام بیان خونمون . قرار شد خبرمون کنه . بین راه خونه ی خاله رفتیم و کمی نشستیم که دیگه دیدم داره خیلی دیر میشه . محمد با پسر داییم تماس گرفت و گفتن که همشون برای شام میان خونه . یعنی یسنا و زندایی و دو تا پسر داییام با خانوماشون و بچه ها !
مامانیُ رسوندیم خونه و سریع برگشتم تا شام تهیه کنم . این بین آبجی بزرگه هم تماس گرفت که به همراه پسرش شام میان خونه مون . نزدیکای شام دومادمون هم اومد و دیگه حسابی سرمون شلوغ شد . بعد از شام هم علی دایجون به اتفاق زن دایی و آنیا و پارسا اومدن تا برای خواب بمونن و فرداش راهی بابل شن .
+ جمعه ۱۱ فروردین ماه :
عصر کار بودم !
علی دایجون اینا ساعت ۱۰:۰۰ صبح خداحافظی کردن و راهیه بابل شدن تا برن خونه ی دوست قدیمی زندایی !
وقتی رفتم بیمارستان محمد تماس گرفتم که داداش یسنا برای شام دعوتمون کرده خونه شون . آخره شیفت هم دور از جونتون سر درد شدم به محض اینکه اومدم خونه دیدم یاس و محمد آماده هستن تا بریم خونه ی پسر داییم . دیگه تندی مقنعه رو عوض کردم و به جاش شال انداختم تا مثلا کمی رنگ و رو بیام ! ولی خستگی از چهره م می بارید . برای شام تموم اوناییکه دیشب خونه مون بودن به جز خواهرم اینا بقیه اونجا بودیم . شب خوبی بود .
+ مرضیه سوپرایزم کرده و اومد بیمارستان دیدنم . خودش هم شاید ندونه چقدر خوشحالم کرده
+ شنبه ۱۲ فروردین ماه :
صبح کار بودم و ظهر وقتی اومدم خونه همچین دلم خواست برم یه دوری تو محل مادری بزنیم . اولش رفتم خونه ی خاله جون و چند دقیقه نشستیم و بعد با حباب تماس گرفتم و رفتم خونه شون . تا نزدیکای ۱۹:۰۰ اونجا بودیم و همش میگفتم " وای خوابم میاد " اونم هی میگفت " خب بگیر بخواب "
دور از جونتون سر درد خیلی بدی گرفته بودم و همش چشامُ به همراه شقیقه هام فشار میدادم بلکه کمی بهتر شم . از اونجا که حرکت کردیم به محمد گفتم برای شب یه غذای حاضری بگیر من کمی استراحت کنم ! اونم قرار بر این شد شام برامون پیتزا درست کنه . بین راه مسیرُ به سمت قلعه گردن کج کردی و تو یه کافی شاپ بستنی خوردیم که حسابی هم چسبید . هر چند انقدر سردم بود که تندی راه افتادیم که برگردیم خونه ! به محض ورود به خونه چراغ اتاق رو خاموش کردم و پتو کشیدم سرم و خوابیدم .
+ تعطیلات عید هم تموم شد . هر چند که من یکی هیچی ازش نفهمیدم . مرضیه میگفت به شما مرخصی مسافرت ندادن ؟ وقتی گفتم هیچ مرخصی نداشتم چشاش گرد شده بود و میگفت مگه میشه ؟ بنده خدا باورش نمیشد ! اینم شانس ما داری
م ؟؟؟
+ باورم نمیشه از فردا زندگی رو روال عادی خودش بیفته ! یعنی از فردا باز شروع میشه . یاسی پاشو مدرسه ت دیر شد . یاسی برنامه ی درسیتو برداشتی ؟ هی وااااای من . خدا به داد برسه .
+ تاریخ روزمرگی هام کمی پس و پیش شده . حالا مثلا کی میخونه تا بخواد بفهمه
عصر کارم . *مرضیه اسمس داده کجایی ؟! جوابشو میدم و چند دقیقه بعد نگهبانی باهام تماس میگیره و میگه دو نفر اومدن و میخوان بیان بالا دیدنتون . میگم بفرستین بالا !
کمتر از پنج دقیقه دیگه دستای مرضیه تو دستامه و کلی ذوق میکنم از اینکه اومده به دیدنم .
این دیدار یهویی برام خیلی با ارزش بود .
+ سیزده بدر صبح کارم ! و ترجیح دادم پس از پایان شیفت بیام خونه و باقی ساعات رو تو خونه باشم . تنها !
محمد و یاس صبح زود میرن سمت محل مادری تا به اتفاق تعدادی از اقوام طبق روال هر سال خونه ی دختر داییم باشن .
+ امیدوارم که به همتون خوش بگذره و روز خوبی رو در کنار اوناییکه دوسشون دارین بگذرونین .
+ شادی عزیزم تولدت مبارک
* مرضیه یکی از بهترین دوستان دوران درس و دانشگامه :)
+ گاهی وقتها واژه ها عجیب درد دارن !
+ و عشق ...
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
+ سه شنبه ۸ فروردین :
تنهام ! شب کارم و باقی همه در محل مادری هستن ! حال خوشی هم ندارم . به هر شکلی هست برای رفتن به بیمارستان آماده میشم و شماره ی آژانسُ میگیرم ولی هیچ کسی جواب نمیده . چند بار دیگه تکرار میکنم ولی انگار نه انگار ...
مستاصل شدم ! چاره ای نیست . هر چی بیشتر لفت بدم به ضرر خودم تموم میشه . قبل از حرکت یه اسمس به محمد میدم در همین حد ! " آژانس جواب نمیده " و راهی میشم .
به تموم معنا دارم خودمُ به زوووووووووووور تو خیابون و کوچه پس کوچه ها میکشم .
بارون همچین شبنم وار رفتار میکنه! در حدی که لباسم نمناک میشه !
به محض اینکه وارد بخش میشم از گوشی بینوام صدایی در میاد ! رعناست ! یه اسمس پر از محبت بابت تبریک روز پرستار ... بدون اینکه خودش بدونه کلی بهم انرژی میده :)
از ظاهر بخش مشخصه که یه شیفت خیلی بدی باید داشته باشیم !
مسئول شیفت چند باری متذکر میشه که امشب باید هر سه نفرمون بمونیم و این یعنی حق من باید ضایع بشه . دلم طاقت نمیاره و میگم " باور کن برم اورژانس درجا میشم بیمار همین بخش " ! میخنده و میدونم که حرفمو باور نکرده و شاید با خودش فکر میکنه شاید دارم از زیر کار در میرم .
دیگه تموم انرژی و نیروم رو جمع میکنم و تموم کارهای بالین رو انجام میدم . کارهای کامپیوتریُ هم تا حدی پیش میبرم و ساعت نزدیک ۲۴:۰۰ آخرین تلاشمو برای گرفتن نمونه کشت انجام میدم ! دیگه هیچ کاری ندارن مگر اینکه خدای نکرده بیماری بد حال شه و یا بیمار جدیدی پذیرش شه .
میگم خانوم فلانی ! من اصلا حالم خوب نیست . نمیتونم بمونم . میگه برو ! با لحن جالبی هم نمیگه . دیگه اهمیتی نمیدم که منظورش چی بوده . با سوپروایزر ( که امشب یه آقاست ) تماس میگیرم که متاسفانه جواب نمیده . راهیه رختکن میشم و بعد از تعویض لباس میرم دفتر سوپروایزری ! میگه " میری ؟ "
گفتم " با اجازه تون "
میگه " ماشین بگیرم برات ؟! "
گفتم " نه خودم میرم و قراره بیان دنبالن "
میگه " مواظب خودت باش " !
محمد میاد دنبالم و راهیه خونه میشم . علی دایجون اینا به اتفاق دو تا دیگه از دختر داییام خونه مون هستن . برای صبح قرار بر اینه برن عروسی !
+ چهارشنبه ۹ فروردین ماه :
بیشترین اسمس رو تو عمرم داشتم ! :) ناگفته نمونه که کلی هم اسمس ارسال کردم ! :)
هنوز خونه ی مامانی نرفتم . باورتون میشه ؟؟؟
بعد از صبحونه به اتفاق دایجون اینا راهی محل مادری میشیم ! آخه تعدادشون از یه ماشین بیشتر شده ! یاسی هم قرار بر اینه باهاشون بره عروسی . بعد از اینکه رسوندیمشون برمیگردیم خونه . به محض ورود تلفن خونه زنگ میخوره . زن دایی محمده ! قراره برای شب بیان خونمون . البته برای شب نشین ! علیرغم اصرارم برای شام ، میگه " نه ، بعد از شام میایم "
کمی به کارهای خونه میرسم و بعد از ناهار کمی استراحت میکنم که میبینم محمد صدا میزنه ! "آوا بیدار شو دایی اینا دارن میان " !
حدود یه ساعت بعد ...
دایی احمد به اتفاق امین و زن دایی !
ابراهیم ( برادر خانوم دایی احمد - و همینطور پسر دایی مادر محمد ) به اتفاق خانوم و دخترش !
حمید ( پسره پسر خاله ی مادر محمد ) به همراه خانوم و پسرش ! :)
تونستین نسبت هارو درک کنین ؟؟! :)
میان خونمون و حدودا یه ساعتی می شینین !
زندایی مبلغی رو بابت هدیه ی روز پرستار بهم میده و حسابی شرمنده م میکنه !
حالا ساعت ۲۱:۰۰ شب ! مهمونها رفتن ! با مامانی تماس میگیریم که اگه هستین بیایم اونجا .
راه میفتیم و همون بین آبجی بزرگه هم تماس میگیره که تنهام منم با شما میایم . سر راه اونو هم سوار میکنیم و با خودمون میبریم .
بعد از شام مامان کمی از ماجرای امروز که تو عروسی براشون پیش اومد میگه و من در عجبم از یه سریا که چقدر می تونن نمک کور باشن :( ! بگذریم . قابل گفتن نیست .
و بعد هم دو تا از همسایه های مامان اینا به همراه خانوماشون میان برای شب نشینی !
آخره شب برمیگردیم !
+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :
عصر کارم . حالم کمی بهتر شده .
برای عصر قرار بر اینه برای دایجونم ( بابای یسنا ) سر مزارش مجلس یادبودی بگیرن . متاسفانه نیستم که برم ! اینم از شانس من ...
همین !
+ این مطلب مربوط به فروردین سال قبل هستش . به مناسبت روز پرستار گذری کردم به خاطراتم ! زمانی که اینو می نوشتم به این روزها فکر میکردم و خوشحالم که پس از گذشت یه سال هنوز به اینکه یه پرستار هستم افتخار میکنم ...
اسمش نریمان ! ۲۷ سالشه و نگاه پر از التماسش دل آدمُ ریش میکنه !
از بدو ورود به بخش فقط خدا خدا میکنم استاد اینو بهم نده ولی در کمال تعجب میبینم که میگه " خانوم آوا نریمان هم بیمار تو ... " خب دیگه ! چه میشه کرد ؟
به شدت نحیفه ... تموم مفاصلش مشخصه و برجسته ! همون اول کاری می بینم نیاز به ساکشن داره و خودش همکاری لازم رو برای انجام ساک داره . بعد از ساکشن کردن اکسیژن از ۸۲ درصد به ۹۸ درصد میرسه و این یعنی معجزه ی مراقبت پرستاری به موقع !!! کیف میکنم از اینکه کمی مفید واقع شدم ... بعد از ساکشن با پماد آ.د گوشه ی لبش رو که به علت اینتوبه بودن خشک شده و زخمه رو چرب میکنم . همینطور داخل گوششُ . فقط نگاه میکنه و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش راه میفته . با دستمال اون قطرات رو پاک میکنم .
نمیدونم چرا اشک میریزه ! یاده صفر شریفی می افتم . به زور میخواست از من تشکر کنه . با اینکه صداش خش داشت ولی با این حال بهم می فهموند که قدر تلاشمو میدونه . شایدم این قطرات اشک نریمان هم یه نوع تشکر بود . نمیدونم ! شایدم از درد ساکشن بود که اشک میریخت .
مامانش از راه می رسه ! یه خانوم میان سال و شیک پوش ! برای نریمان شیرموز آورده و میذاره بالا سرش. خم میشه و تند تند پشیونیش رو می بوسه و دقیقا مثل یه بچه ی کوچیک نازش میکنه و قربون صدقه ش میره . ازش می پرسم نریمان مادرزاد مشکل داشته ؟ با بغض میگه : نه از هفت سالگی تشنج که کرد فلج شده و الان هم عفونت ریه باعث بستری شدنش شده . یعنی ۲۰ سال بدبختی و یکجا نشینی .
بعد از اینکه مامانش میره براش شیر میارن ولی من همون شیر موز رو براش گاواژ میکنم . بازم زل میزنه و به چشمهام خیره میشه ! باز هم قطره ی اشکی راه میفته ! یعنی گاواژ هم درد داشت ؟ تو دلم تحسینش میکنم که می دونه قدر محبت رو دونستن یعنی چی . لبش رو با پنبه ی خیس پاک میکنم و پوسته ها جدا میشه و مجدد براش پماد میزنم .
زیر پاشنه ی پاها و کتفش رو ماساژ میدم . وقتی کتف چپش رو می مالم به خودش می پیچه . حس میکنم درد داره ! آروم تر ماساژ میدم . کم کم آروم میشه ...
تخت بغلی مرد میان سالی هست که تصادفیه و واسه ضربه ی سرش تحت نظر ویژه هست . کشته مارو . با استاد کمک میکنیم و آتل زانو و پانسمان سر و دستش رو تعویض میکنیم . از اول صبح یه بند داره داد میزنه که این تخته رو بردارین . به هر شکلی هست آرومش میکنیم . خیلی بی قراره !!! گاهی حرفهای بی معنی میگه ! احتمال خطر شوک هایپوولمیک پیش میره . در خواست میکنیم که هر چی سریع تر پزشک بیاد بالا سرش ...
باز هم هستن . ولی این دو نفر افرادی بودن که خودم امروز شخصا باهاشون کار کردم .
خوندنش جذابیتی نداره ولی من برای اینکه روزهامو ثبت کنم می نویسم . بعدها که خودم می خونم می فهمم ارزش این روزها و دقایق رو .
میلاد با سعادت حضرت زینب (س ) بر تمامی دوستداران اهل بیت (ع) مبارک باد
+ از تموم دوستانی که به یادم بودن و تبریک گفتن ممنونم . به خصوص رعنایی که دیشب به محض ورودم به بخش با پیامش خوشحالم کرد
امروز رفتم یه سری به سایتش زدم دیدم این پست رو گذاشته .
خب من عاشق اینا شدم ! حالا چیکار کنم ؟؟؟ دلم یه دونه از اینارو میخوااااااااااااااااد
خواهشا ایش ایششششش نکنین . دوس دارم خب
+ پریشب خونه ی آبجی بزرگه بودیم و قرار بود دومادمون برا رها یه سی دی رایت کنه ! ام پی تری ...
ولی چون تعداد ترانه ها خیلی خیلی زیاد بود همه ش جا نمیشد و دومادمون در جواب من که خیلی جدی پرسیدم همش جا نمیشه چیکار کنم ، گفت " بذار تا اونجا که جا میشه رایت شه و بعد سی دی رو برگردون باقیشُ اونور سی دی رایت کن " چقدر بابت این جوابش خندیدیم ...
اوناییکه تو سن و سالای من هستن و شاید کمی جوونتر ها هم همینطور ! مسلما خوب این تصویر یادشونه ! نه ؟
و فقط اوناییکه نوار کاست رو لمس کردن می تونن معجزه ی خودکار بیک رو لمس کرده باشن . نظرتون چیه ؟
و باز هم همون نسل از بچه ها بودن که میدونستن وقتی تراشی می شکنه چطور میشه تیغه ی اونو مجدد با یه لوله ی خودکار توانمند کرد !
اگه بگید ما همچین کاری نمیکردیم میتونم با صراحت تموم بگم دروغ میگی ! چون من خودم بارها و بارها روی شعله ی اجاق گاز از این هنر نمایی ها میکردم و همیشه هم از جانب اولیای مدرسه بابت خطر این کار توبیخ میشدم . شهامت داشته باش و یه بارم شده این خاطرات زیباتو کتمان نکن .
کتمان نکن که برای اینکه ترانه ی دلخواهتو بشنوی بارها و بارها دست به کار شدی و چرخش دستات بقدری متبحرانه بود که دقیقا راس همون ترانه از حرکت می ایستاد تا یه بار دیگه گوش هات بشنون ترانه های دلخواهتو !
یادته ؟! یادته یه دکمه ی قرمز روی ضبط صوتهامون بود که وقتی اشتباها فشارش میدادی دیگه اخطار و پرسش دومی در کار نبود و گند میزد به کاستی که تو ضبط بود و توی سر زدنهای تو شروع میشد برای اینکه نوار دلخواهتُ پاک کردی ؟؟؟ برای من که خیلی پیش اومد :)
وای وقتایی که نوار می پیچید بهم و وقتی میخواستی از ضبط خارجش کنی گیر میکرد و تو اولش با آرامش سعی میکردی آزادش کنی ولی بعد که با سختی کار رو به رو می شدی به چشم خودت میدید که پهنای نوار هی باریک و باریک تر میشه و در نهایت پاره میشد و حالا این تو بودی که با تبحر خاصی یه تیکه چسب کتاب برش میدادی تا دو سر سالم نوار رو بهم بچسبونی و موقع پخش تموم حواست به این بود وقتی به اون قسمت نوار رسید سریع بزنی جلو تا گیر نکنه :)
آخی یادش بخیر ! بازم دم همون نوارهای کاست گرم که با اینکه از وسط پاره میشدن بازم میخوندن . سی دی ها که تا یه خش کوچولو روشون ایجاد میشه بر باد میرن و هر کاری هم کنی دیگه برات لب وا نمی کنن .
+ یه خواهش ! اگه همسن و سال این خاطرات هستی تو هم یه چیزی از اون روزها بنویس تا به نام خودت تو ادامه ی مطلب بذارم و دوستان بخونن .
دوست دارم با هم شریک خاطرات خوش اون زمونها باشیم . نظرت چیه ؟؟؟
منتظره خاطرات شما هم هستم .
+ یکشنبه ششم فروردین :
دیشب بعد از شام رفتیم خونه ی م... دایجونم شب نشینی . کل فامیل اونجا جمع بودن . البته بجز خونواده ی خاله و مامانی اینا ! تا دیر وقت اونجا بودیم و ی...دایجون حسابی با بچه ها بازی کرد و کلی به بچه ها خوش گذشت ! اخره شبی رها به اتفاق شوهرش و مانی نازم اومدن خونه ی ما .
ناهار دلتون نخواد کباب جوجه زدیم و دور هم خوردیم و بعد از ناهار سریع آماده شدیم و به اتفاق رها اینا رفتیم خونه ی یه دونه عمه م عید دیدنی .
از اونجا هم با علی دایجون اینا هماهنگ کردیم و بلافاصله رفتیم خونه ی دایی احمد ( دایی محمد ) ! خودش خونه نبود برای همین بعد از دید و باز دید اهل منزلش رفتیم محل کارش و سر پایی یه عید دیدنی هم کردیم و دیدیمش و برگشتنی به پیشنهاد علی دایجون رفتیم " بستنی ناسیونال " ! خیلی چسبید ولی حسابی سردمون شده بود .
برای شام هم قرار بر این بود خونوادگی بریم خونه ی آبجی بزرگه ! شوهر رها هم قرار بود بره مغازه ی داداش دوماد بزرگمون تا برای ماشینش سیستم نصب کنه !
اونجا که بودم مهسا ( همکارم ) تماس گرفت و ازم خواست که اگه ممکنه برنامه ی کاری فردامُ باهاش جا به جا کنم که دلم نیومد بگم نمیشه . برای همین قبول کردم هر چند بلافاصله بعدش پشیمون شدم ولی خب دیگه دلم نیومد بهش بگم نمیشه بیام و این حرفا ...
آخه قرار بود من عصر کار باشم ولی در عوض صبحکار شدم ...
شام همه دور هم بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه مون و از اونجایی که حالم خیلی بد بود من سریع خوابیدم تا صبح راحت تر بیدار شم .
+ دوشنبه هفتم فروردین :
به محض ورود به بخش وقتی چشمم به بُرد افتاد فهمیدم که چه حماقتی کردم . تموم تخت های بخش تقریبا پر بود و این یعنی یه صبحکاری خیلی خیلی وحشتناک ! که همینم شد ... دیگه آخرای شیفت نایی برای حرکت کردن نداشتم .
برای ناهار مامان اینا به اتفاق رها و یاسی و باباش خونه ی خاله جون اینا بودن و قرار بود منم بعد از کارم برم اونجا ! بماند که اصلا دلم راضی به رفتن نبود و ترجیح میدادم برم خونه و حسابی استراحت کنم .
به شدت حالم بد بود و خستگی منو از پا انداخته بود . با محمد تماس گرفتم و گفتم تا فلان جا میام ولی از اون به بعدش تو بیا دنبالم .
ساعت ۱۵:۰۰ ناهار خوردم و رفتم تو اتاق دخترخاله م و خوابیدم . خواب که چه عرض کنم ! از درد هی به خودم می پیچیدم و تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا اومدم ... آخه برای شام قرار بر این بود همه بریم خونه ی ض...دایجون اینا . همه یعنی کل فامیل !
غروب به اتفاق خاله اینا و عروس خاله و نوه و خلاصه همه و همه راهیه محل مادری شدیم ! ولی به محض اینکه وارد حیاط دایجون اینا شدیم شدیدا سرگیجه اومد سراغم و حس میکردم هیچ حرکت اضافه ای نمیتونم انجام بدم که زندایی س... با محمد صحبت کرد و خلاصه راضی شد من برم خونه و خودش برگرده اونجا که یه وقتی اونا هم ازمون ناراحت نشن . از خونواده ی داییم عذر خواهی کردم و راهی خونه شدیم ! بین راه پسر خاله هم همراهمون شد که محمد تنها برنگرده .
از وقتی برگشتم خونه افتادم رو تخت و تا خود ضبح از جام تکون نخوردم .
+ سه شنبه هشتم فروردین :
امشب شب کارم و دقیقا تبم گرفته که چطور باید تحمل کنم این شیفت کاریُ . خدا بخیر بگذرونه .
دیشب محمد و یاسی هم همونجا موندم و امروز قرار بر این بود آقایون برای ناهار برن کوه . امیدوارم که بهشون خوش بگذره .
+ سه روز قبل به چند تا از دوستانم اسمس دادم و سال نو رو بهشون تبریک گفتم .
اونوقت اون بین یکی از اونا برام اسمس داده که " به نظرت سال نو تموم نشده ؟ "
منم براش نوشتم " آهان ببخشید حواسم نبود " ولی واقعیت اینه بهم برخورد . آدم باید خیلی بی فکر باشه که نفهمه هدف از ارسال اسمس فقط صرف هزینه نیست که اون در جواب بخواد همچین چیزی بگه . بی خیال !
اینو گفتم تا باهاتون اتمام حجت کنم و بگم اگه من یه وقتی اومدم براتون نوشتم " سال نو مبارک " درکم کنید و نگید " آوا سال نو تموم شده " ! حتما مشکلی بوده که تا این لحظه نتونستم بیام و بهتون تبریک بگم ! رفیق ما اینو نفهمید . جالبترش اینه که خودشم پیشقدم نشده بود . به هر حال الان که اینجام نمیدونم به کیا تبریک گفتم به کیا نگفتم . فقط میدونم محبت شماها خیلی زیادتر از اون حدی بوده که بتونم جبرانش کنم . رسما همینجا دست همگی شماهارو میبوسم و عیدُ بهتون تبریک میگم .
+ سمت محل دوماد کوچیکه ( شوهر رها ) رسمه که برای نذریهاشون "زیره پلو با مرغ پخته " میدن و یه بار که خونشون بودم خوردم و عجیب از طعمش خوشم اومد . اون روزی که اینجا بودن به پیشنهاد محمد زیره پلو درست کردیم با کباب جوجه ! امروز کمی از اون مونده بود که گذاشتم روی بخاری تا گرم شه و بخورم ! الان عطر زیره پیچیده تو اتاق ! اگه با این ادویه مشکلی ندارین حتما بهتون پیشنهاد میکنم بعد از اینکه برنجُ آبکش کردین قبل از اینکه توی دیگ بریزین کمی زیره بهش بپاشین تا برای یه بارم شده این طعم و مزه رو تجربه کنین . امیدوارم که خوشتون بیاد .
+ بیست و نه اسفند ۱۳۹۰ :
صبح خونه رو تمیز کردم و هفت سینم رو که کمی بیشتر از هفت تا هم بود چیدم و ظهر راهی بیمارستان شدم . شب عید به اتفاق آبجی بزرگه برای شام خونه ی مامانی بودیم . جای همگی خالی ! اساسا غذایی که مامان ها درست کنن عجیب می چسبه ! قرار بر این شد که موقع تحویل سال آبجی بزرگه به اتفاق شوهر و پسرش بیان خونه ی ما .
+ اول فروردین ۱۳۹۱ :
تا دیر وقت مشغول تمیز کردن سرویس بهداشتی بودم و یاسی رو بردم حموم ! آخراش دیگه مشکل تنفسی پیدا کرده بودم و دیگه کارام ناتموم موند و جون خودمو از اون برزخ نجات دادم :))) !
تا حدودای چهار صبح بیدار بودم و بعدش دیگه کم کم آماده شدم تا بخوابم ! ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم و تند تند صبحونه ای آماده کردیم و حدودای ۸:۲۰ آبجی و خونواده ش اومدن . دو دقیقه مونده بود به لحظه ی تحویل سال که دونه دونه شمع هارو روشن کردم و هر چی که تو دلم بود به زبون دل آوردم و به خدا سپردمش و میدونم خودش همشو شنیده و یه لبخند خوشگل هم بهم زده ! من اون لبخند رو دیدم :)
بعد از اون با مامان اینا هماهنگ شدیم و حرکت کردیم به سمت محل مادری ! اولین جا منزل داییجونم که امسال عید برای اولین بار نبود تا ازمون پذیرایی کنه و بهمون خوشامد بگه ! انقدر جاده سنگین و سرد بود که اصلا دوست نداشتم به انتها برسم ! به محض ورود به حیاط یه دنیا بغض و غم نشست تو دلم ! نمیتونم از یاد ببرم روزایی که به محض ورود به حیاطشون دایجونم با دستاش تکیه میزد به نرده های بالکن و یه جوری اخم میکرد که هیچ وقت نتونستم بفهمم معنی اون اخمهاش چی بود و هیچوقت هم از اون اخمها نترسیدم ! آخه تهه تموم اخمهاش پر از خنده بود . همیشه خنده هاشو تعبیر میکردم و اخمهاش برام لذت بخش بود . چقدر دلم اون روز میخواست یه معجزه میشد و یه بار دیگه به محض ورودمون به حیاطشون با چهره ی داییجونم رو به رو میشدم ... ولی حیف ! روحش شاد ...
کل فامیلها جمع بودن و چشمهای همشون پر از اشک و ناراحتی ... گریه ها و ضجه های خاله جون و مامانم وقتی تو اغوش هم غرق شده بودن .... همه و همه درد آور بود .
قرار بود عصر کار باشم که ساعت ۱۱:۰۰ با بخشمون تماس گرفتم و همکارام گفتن فقط ۶ تا بیمار داریم تو آف شدی و نیا و منم شدیدا ذوق مرگ شدم اون لحظه :)
بعد از اون خونه ی باقی اقوام هم رفتیم و نهایتا ساعت دو برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی آقای مدیر که مامانش تازه فوت شده بود . از اونجا با علی دایجون هماهنگ شدیم و به اتفاق هم رفتیم خونه ی عمه و دختر عمه ی محمد و برای شام هم ناخواسته سر از خونه ی خاله جون در آوردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . شب یاسی موند پیش عمه ش و من و محمد برگشتیم خونه و بقدری خسته و کسل بودم که تا سرمُ گذاشتم رو بالش خوابیدم .
+ دوم فروردین ۱۳۹۱ :
صبح کار بودم ! عصر خواهر محمد تماس گرفت و گفت برای شام میان خونه مون .
+ سوم فروردین ۱۳۹۱ :
دایجون اینا خونمون بودن !
آخر شب خاله جون تماس گرفت و گفت برای فردا با اهل بیت میان خونمون .
اون شب هم تا حدودای ۴ صبح بیدار بودم و بعد از اون تازه آماده شدم تا بخوابم
+ چهارم فروردین ۱۳۹۱ :
خاله جون اینا با اهل بیت و پسرخاله و خانوم بچه هاش برای ناهار اومدن ! دایجون اینا هم بودن . تا حدودای ۵ غروب دیگه آماده شدن و رفتن خونه ی مامانی ! منم بعد از رفتنشون خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم و ظرفهارو مرتب کردم و یه دوش سرپایی گرفتم و برای ساعت ۱۸:۳۰ راهیه بیمارستان شدم تا یکی از بدترین شب کاریها رو بگذرونم . واقعا شیفت بدی بود . تموم بیمارا قلبی بودن و همه شون هم مورد دار بودن و دقیقا من و همکارم تا خود صبح در به در اونا بودیم و استراحت نکردیم .
از غذای گند بیمارستان هم که هیچی نگم بهتره . خاک تو سرشون .
+ پنجم فروردین ماه ۱۳۹۱ :
ساعت ۸:۲۵ صبح محمد اومد دنبالم و برگشتم خونه ! دایجون اینا هنوز خواب بودن که من رفتم و رو تخت یاس دراز کشیدم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم فقط یاسی خونه بود . محمد رفته بود مراسم هفتم مادر آقای مدیر و دایجون اینا هم رفته بودن بدون اینکه من متوجه شم ...
+ خداییش بهم حق بدین که نتونسته باشم تا این لحظه بهتون سر بزنم . بخدا شرمنده ی محبتهای تک تک شماهام . کوتاهیامو ببخشین تو رو خدا !
+ من هنوز وقت نکردم خونه ی مامان اینا و آبجی بزرگه برم .....
+ اینم عکسی از هفت سینمون ! البته عکس با کیفیتی نشد و ضمن اینکه وقتی شمعها رو روشن کردم چون مهمون داشتم دیگه نشد عکس بگیرم ( ترسیدم یه وقتی فکر کنن خود شیفته شدم ) به همین دلیل فقط این یکیُ که شب قبل گرفته بودم برام موند ...
+ راستی ماهی ما " ماهی قرمز " نیست . یه ماهی فایتر نازیه که رنگش هم بنفشه و من خیلی خیلی دوسش دارم
+ عید همتون مبارک باشه ! بهترین هارو براتون آرزومندم
دوستان گلم عیدتون مبارک باشه !
یادتون باشه لحظه ی تحویل سال یکی هست به اسم " آوا " که شدیدا دل بسته ی دعای دلهای پاکه ! پس فراموشش نکنین لطفا
نمیدونم دیگه کی بتونم بیام و آپ کنم ! ولی سعی میکنم هر وقت شد حتما بیام ! فعلا اینو ازم داشته باشین تا بعد
+ با تو هستم ! با توئی که دستتو زدی زیر چونه ت و داری از اون بالا بالاها مارو نگاه میکنی ! آره با خود خودتم ! این ملت خسته هستن . خسته و درد کشیده ! التیام درداشون باش . هواشونو بیشتر از هر زمانی داشته باش ! مخلصتم خدا
من ( آوا ) دوست دارم شبان بازی در بیارم ! خواهشا موسی وار جلو نیاین . گناه و ثواب این جور سخن گفتن با خودم !
دوستون دارم ...
+ اینم آخرین حرف حافظ برای من در آخرین روز سال ۱۳۹۰
+ سال پر دردی بود با یه دنیا غم ! ناشکریه بگم شادی نداشتیم ! داشتیم ... خدایا حکمتتُ شکر !
+ جمع بندی سالی که گذشت می مونه تو آرشیو افکارم !
امسال با اینکه غم سنگینی تو دلم هست تصمیم دارم که سفره ی هفت سین پهن کنم و تا جایی که میشد وسایل مورد نیاز رو تهیه کردم . میخوام درست تو قشنگترین زمان ممکن از تهه دل دعا کنم ...
+ چند روز قبل پرده ی هالُ نصب کردن . قشنگ شده ! خونه تکونی رو هم به هر شکلی بود به پایان رسوندم و دیگه فقط باید یه جاروی کلی بکشم و یه گردگیری اساسی ...
+ دیروز خونه ی مامان بودم و بساط ترشی به راه بود . بعد از شام قرار بود کمی به کارهای پیرایشی مامان خانوم برسم که ساعت ۲۳:۰۰ یهویی محمد صدا زد که " آوا ! فلانی ( یکی از همسایه های آپارتمان رو به رویی ما ) زنگ زد و گفت تو آپارتمانتون گاز ترکیده . شما کجایید ؟ "
من ! یه آدمی که در نهایت بهت زدگی هست لال شدم و ضربان قلبمو می تونستم بشنوم ... با سرعت هر چه تموم تر به راه میفتیم سمت خونه . تو راه ( یه فاصله ی ۵ کیلومتری ) بدترین صحنه های ممکنه میاد جلوی چشم ! دارم به این فکر میکنم که شب عیدی بی سرو سامون شدیم ! ترکیدن گاز ! اونم تو یه آپارتمان ... فاجعه ست .
به محض اینکه بالای پل میرسیم اول از همه بر میگردم به سمت محل زندگیمون تا ببینم دود و آتیشی دیده میشه یا نه . ولی خبری نیست .
می پیچیم تو کوچه ! یه ماشین با چراغ گردون و تعدادی آدم که اون دورو برن ! همسایه هامون هر کدوم با وضعی نامناسب تر از اون یکی تو حیاط و پارکینگن . ظاهرا یه نیسان می کوبه به انشعاب اصلی گاز که درست زیر اتاق خوابمون به دیوار نصبه ! لوله از جاش کنده میشه و گاز شهری با فشار زیاد و با سرو صدای فراوون میزنه بیرون . تا به اداره ی گاز خبر بدن و اونا گاز منطقه رو قطع کنن ... !
ما وقتی رسیدیم که خطر بر طرف شده بود . تا حدودای ۲ نیمه شب طول کشید تا تونستن لوله رو مجدد ترمیم کنن و گاز وصل شه . خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد ...
+ دیروز اینجا برف می بارید و غروب برای تهیه ی مواد ترشی به اتفاق مامانی و یاس و محمد رفتیم بازار ! قدم زدن زیر برف واقعا لذت بخشه ! مخصوصا با عینک هم باشی :) البته سرماش خیلی زیادتر از حد تحملم بود ولی بازم خیلی خوب بود .
این عکس مربوط به چند روز قبل هست ! از روی بالکن خونه ی داییم اینا گرفتم ... بارش برف ...
امروز که داشتم به این عکس نگاه میکردم دقیقا تو این فکر بودم که نزدیک به یه ساله که این کوچه گام های دایجونمُ روی شونه هاش حس نکرده . یاد و خاطرش گرامی ...
+ چند روز قبل مامان بزرگ دومادمون فوت شد . امروز هم مادر آقای مدیر ( دوست صمیمی محمد ) ! اگر ممکنه برای شادی روح این عزیزان یه فاتحه بفرستین .
+ امروز به محمد میگم ساعت ۱۷:۳۰ تو نت یه قرار دارم ! میگه با کی ؟ گفتم با دوستانم . قرار بر اینه که برای آخرین ضیافت سال ۱۳۹۰ تو اون ساعت مهمون یکی از دوستان باشیم ! گفت بی خیال ! بریم بیرون بابا !
حالا من اینجام و یه ساعت دیگه تا برگزاری ضیافت وقت دارم .
پارچه ساتن آبی رو پهن کردم و گل سنبلی که خریدمُ روش گذاشتم ! دوست دارم حضورش مزین کننده ی این لحظاتم باشه ... کنارش هم سبزه ی عیدُ میذارم ! بهم شور و شوق زندگی رو هدیه میده !
و ۵ تا شمع تا درست همون ساعت روشن کنم ! به نیت نذری که این ایام داشتم ...
بعد از اینکه دعا کردم و از خدا هر چی که دلم میخوادُ خواستم آماده میشم تا برم به اون ضیافت ! خدارو شکر که بعد از این همه وقت خلاصه تونستم این یه بار سعادت همراهی با دوستانم رو داشته باشم .
بعد از دعاهام ازش عکس میگیرم تا یادگاری برام بمونه ! تا هر وقت دیدمش یادم بیاد که خدا چقدر دوسم داشته !
خدایا دربست نوکرتم ...
یکشنبه : بیست و هشتم اسفند ماه ( ۱۶:۰۷)
+ ضیافت ...
پیرانه سرم عشق جوانی به ســــر افتاد |
|
وان راز کــــه در دل بنهــــفتـــم بـــه درافتــــاد |
از راه نظـــر مرغ دلـــــــم گشت هــواگیــر |
|
ای دیده نگـــه کن کـــه بـــه دام که درافتــــاد |
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم |
|
چون نافه بســـی خون دلم در جگـــر افتـــــاد |
از رهگذر خاک ســــر کـوی شـــما بــــود |
|
هــــر نافـه که در دست نسیـــم سحر افتــــاد |
مــــــژگان تــــو تا تیغ جهـان گیــر بـــرآورد |
|
بـــس کشته دل زنده که بر یک دگــــر افتــــاد |
بـــس تجربه کردیــم در این دیــــر مکافات |
|
بــــا دردکشــــان هــــر کــه درافـــتاد برافتــــاد |
گـــر جـــان بدهــد سنگ سیه لعل نگردد |
|
بـــا طینت اصلـــی چـــه کند بـدگهــــر افتــــاد |
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود |
|
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد |
+ یه تعداد فلوچارت باید طراحی میکردم واسه بخش ! امشب برای اولین بار نشستم و بعد از کلی کنکاش خلاصه فهمیدم باید چیکار کنم ! تمومشون کردم و برای صبح تحویل میدم . امیدوارم که ایرادی نداشته باشه !
+ دیروز مراسم عقد خصوصی خیلی خوب برگزار شد . هر چند "هیچکس" خیلی ناراحت بود از اینکه دوستای صمیمیش بهش کمک نکردن و خیلی کمی و کثری تو مراسم عقد داشت . وقتی بغض کرده بود و میگفت " کسی هیچ کاری واسم نکرد " واقعا دلم سوخت . منم که شب قبلش شب کار بودم و بعد هم که اومدم خونه دریغ از اینکه یه دقیقه چشم رو هم بذارم . ظهر هم رفتم اونجا و علیرغم اینکه شدیدا سر درد داشتم تا ۱۹:۰۰به هر شکلی بود موندم و بعدش برگشتیم خونه بدون اینکه شام بخورم خوابیدم . هنوزم چیزی نخوردم ...
ساعت ۲۴:۰۰ از خواب بیدار شدم و از اون زمان به اینور پشت سیستم نشستم و کارهای بخش رو انجام دادم .
+ یهویی دلم خواست برگردم به پارسال و دقیقا همین روز ! و این شد " پستی " که پارسال نوشته بودم ! خوندمش و کمی به اون روزها فکر کردم ... یادش بخیر . دقیق یه سال گذشت
+ واسه سه روز اول عید درخواست مرخصی داده بودم که موافقت نشد . جدا از اینکه شب عید شیفتم روز عید هم شیفت هستم و همینطور روز سیزده ! هر چند دیگه واسم مهم نیست . ولی دوست داشتم شب عید حتما برم مزار ... اینم که نمیشه !
+ صبح قرار بر اینه که بیان و پرده ی هالُ نصب کنن و از الان میدونم وقتی از بیمارستان برگشتم کلی کار دارم که باید انجام بدم ...
+ ببخشین که گاهی با نوشته هام شماهارو هم درگیر و عصبی میکنم . دوست ندارم توی نت من از دوستانم فراری باشم و جای دیگه با نام و نشون دیگه ای بنویسم . پس خواهشا گاهی که نوشته هام به مزاجتون سازگار نیست کمی تحمل کنید تا رو به راه شم و گرنه بر خلاف میلم مجبور میشم کاملا خصوصی بنویسم . خصوصیه خصوصی و رمز رو به هیچ کس هم ندم !
دلم برای آن دلقکی میسوزد
که همچون من
از این نقاب ، بیزار است
که همچون من
با صورتک خندان ، می گرید
که همچون من .............
+ آهنگ وبم روی پخشه و من دقیقا بعد از بیست و سه ساعت " که حتی یک قطره آب هم از گلوم پایین نرفته " می شینم و مثل یک بچه ی دو سه ساله شیرین گندمک و شیر میخورم ... و دقیقا مثل همون بچه لج برمیدارم و تنهایی اشک میریزم ! هیسسسس ... خوب میشم . قول میدم ! خواهشا سرزنشم نکنید .
+ تصمیم دارم امروزم رو با یه فال شروع کنم . نیت میکنم و در کمال تعجب می بینم که این شعر جلوی چشمام باز میشه :) ! یه لبخند به لبم می شینه و این چنین روزم شروع میشه ! ( فال دو روز قبلم باز تکرار شده و من اینو یه تصادف نمیدونم )
+ دیشب شب کار بودم . مسئول شیفت هم بودم و علیرغم تموم استرسی که داشتم شکر خدا شیفت خوبی بود . هر چند پر کار ...
+ چهارشنبه سوری جز مراسم فرهنگ ایرانی هست و به شدت اعصابم بهم میریزه وقتی می بینم اکثرا از اون به نام چهارشنبه سوزی یاد میشه . درسته که حوادث تلخ و زیادی تو این شب رخ میده ولی فکر نکنم همه ی اینا دلیل بشه که اسمشو حتی برای تذکر به چهارشنبه سوزی تبدیل کنیم . به نظرم این یه شروعه برای خدشه دار کردنش ...
+ دیشب اورژانس خیلی شلوغ بود و همکارای آزمایشگاه میگفتن چیزی که این همه سال از رسانه ها فقط دیده بودیم و شنیده بودیم امشب به چشم خودمون اینجا دیدیم . ایکاش ماها جنبه ی خوشی رو داشتیم ...
+ یادتونه گفته بودم با یه خبر خوش برمیگردم ؟ یادتونه گفته بودم شاید برای شما زیاد جالب نباشه ؟!
و اما خبرم ...
اگه یه رفیق چندین و چند ساله داشته باشین که همدمتون باشه ! که مثل یه خواهر بهتون نزدیک باشه ! که انقدر باهاش صمیمی باشین که وقتی درد داره به تو بگه و حتی وقتی مریض باشه از تو بخواد به دادش برسی و ببریش دکتر ! که وقتی کتف و دستت درد میکنه بشینه و با تموم خستگی هاش دستات رو ضماد کنه و ماساژ بده ! که وقتی معده ت درد داره ساعت ۲۴:۰۰ از خونه شون آمپول و قرص بیاره و پیشت بمونه که یه وقتی تنهایی بیشتر از اون اذیت نشی . که وقتی گوش هات عفونت داره میاد و مجبورت میکنه که بری دکتر و باهات می مونه تا ببینه دستور دکتر چیه ! که نیمه شب از خواب بیدار میشه و تو گوشت قطره میریزه و هزار هزار لطف دیگه ای که " نه از سر وظیفه " بلکه همش از روی محبت باشه برات انجام بده . بعد وقتی می شنوی همین رفیق ! همین خواهر ! همین همدم ... داره ازدواج میکنه و باز می بینی جای خواهری که هیچ وقت نداشته تو رو مد نظر داره تا حتما سر عقد خصوصیش حضور داشته باشی و با تحکم خاصی میگه " آوا میای اگر نه می کشمت " شما باشی خوشحال نمیشی ؟؟؟
پس بهم حق میدین خوشحال باشم یا نه ؟؟؟
درسته ! " هیچ کس " عزیزم امروز قراره سر سفره ی عقد بشینه و من ( آوا یا به روایتی همون everybody ) واقعا خوشحالم .
+ برای خوشبختیش لطفا دعا کنین . اینم اون خبر خوش من !
+ دیروز نت نداشتم ! با پشتیبانی ای دی اس الم تماس گرفتم گفت حجم تموم شده . برام شارژ کرد و قرار بر این شد که من آنلاین پرداخت کنم . از خدا که پنهون نیست ! از شما چه پنهون که وقتی خواستم وارد شبکه شم رمز رو به کل یادم رفت . هی از من اصرار و از شبکه انکار . در نهایت پس از پنج بار تلاش بی وقفه بنده مسدود شدم ... ذهنم این روزها اصلا آزاد نیست . حتی امروز برای ورود به وبلاگ هم دچار مشکل شده بودم . کلی دو طرف سرمُ تو دستام نگه داشتم و تمرکز کردم تا رمز یادم بیاد . به نظرتون من آلزایمر دارم ؟! :(
چند روز قبل کمی به وضع کتابهام رسیدگی کردم . لا به لای کتابها و جزوات دانشگاهی باز رسیدم به دفتر خاطراتم ! :) بازش نکردم . همینکه دستم بهش خورد رو به مامانی گفتم " ع ! دفتر خاطراتم " و همزمان با گفتنش انداختمش تو کیسه زباله ای که برای چیزهای اضافه ای که باید دور مینداختم کنار دستم گذاشته بودم . مامان دست برد و اونو برداشت و گفت چرا انداختیش ! مجدد ازش گرفتم و انداختم . گفتم دو روز دیگه در نبودم (وقتی کلا نبودما ) یکی دیگه میاد و اینو میخونه میگه لابد این زنِ خل و چل بوده :)
مامان میگه " خدا نکنه ! زبونتو گاز بگیر . این چه حرفیه ؟! "
گفتم " دروغ که نمیگم " و پشت بندش میخندم .
انداختمش دور ! جایی که دیگه دست کسی بهش نمیرسه .
حالا میرسیم به اینجا !
روزمرگی های متولد جوزا ...
باورتون میشه واسه روزهای نبودنم وصیت کردم و به کسی سپردمش ؟! آره والله !
+ پست قبلی هم جدیده . توصیه میکنم به ادامه ی مطلبش یه نظری بندازین شاید به دردتون خورد.
+ انشالله چند روز دیگه با یه خبر خوش برمیگردم ...
گاهی آدم دلش میخواد رها بشه ! اونطوری که هیچ چیزی جلو راهشو نگیره و بره و بره تا هر کجا که دلش میخواد . این حرفمو شماها نشنیده بگیرید خواهشا ...
هر از چند گاهی یه آهنگ دلم رو می بره ! از خواننده ی زن خوشم نمیاد . به ندرت پیش میاد که ترانه ای از یه خواننده ی زن منو مجذوب خودش کنه ولی اعتراف میکنم که آهنگ " اعتراف " - از آینه - برای من واقعا دوست داشتنیه ! جاتون خالی دارم گوش میدم . به نظرم ریتم آهنگش زیباست و میتونم حرکت دست نوازنده رو تصور کنم ...
این چند وقت خیلی خیلی مشکلات سر راهم بود که به کسی نگفتم و قصد هم ندارم بگم . امروز و فردا هم مثلا مرخصی دارم و قرار بر اینه که با روحیه ای شاد برگردم ! امیدوارم ...
دیروز علیرغم اینکه خودم فکر میکردم روحیه م خیلی بهتر شده باز یکی از همکارا بهم گفت " آوا بهم ریخته به نظر میای " یه لبخند یزرگ و مصنوعی به لبم نشوندم و گفتم " نههههه ! اتفاقا فکر میکنم امروز خیلی شادم " ...
+ از تک تک دوستان خوبم معذرت میخوام که این چند روز کوتاهی کردم و بهشون سر نزدم ...
بنال بلبل بی دل که جای فریادست ...
.
.
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
عشق را دزدیدم ... :(
+ داشتم به این فکر میکردم که دو نفر وقتی کنار هم هستن چقدر راحت می تونن کلام و حس رو به همدیگه انتقال بدن ! اونوقت تو دنیای نت و ارتباطات نوظهورش چه بلاهایی که سر احساس آدمها نمیاد !
نظرتون چیه ؟؟
+ از آنجایی که بنده و جناب محمد و صد البته خانواده ی گرام این جانب زیاده از حد از بیکار بودن متنفریم به همین دلیل زلزله ای در منزل ایجاد نموده ایم و طی یه حرکت بسیار بسیار ناب یهویی خونه رو زیر و رو کردیم . اون دفعه ای یادتونه خونه و زندگیم در چه وضعی بوده ؟ الان بدتر شده و من همچنان در تمام این ساعات مشغول ثبت این رویداد ویژه در وب خود می باشم .
یعنی الان یه هواپیمای توپولف راهشو کج کنه و سر از خونه ی ما در بیاره مطمئنا هواپیماست که در این مصاف نابرابر درب و داغون می شه ! نه منزل ما :))) آخه از این بدتر نداریم . باور کن ...
تشویقم کنید لطفا :)))
اتاق خواب رو خالی کردیم و وسایلش رو ریختیم تو هالی که تازه مرتبش کرده بودیم و امروز محمد دیوار و داخل کمد دیواری رو بتونه کاری کرده و سمباده کشید و برای فردا هم انشالله رنگ کاریش تموم میشه و من الان دقیقا در مرکز این ریخت و پاش هستم و اگر همت عظمایی داشته باشم و رم ریدر رو پیدا کنم چند عکس از این حادثه ی شوم میگیرم تا تصویری هم سیاحتی بر منزل زلزله خیز ما داشته باشید .
+ مامان به اتفاق رهاجون امروز بعد از ناهار اومدن و در این خرابکاری حسابی مارا یاری نمودند . میلاد هم بود و هر از گاهی میرفت تو کوچه و از این نارنجک ها می ترکوند . به قول مامانی بُمب :)))
+ یاسی به اتفاق مامانی رفت خونه شون . امروز صبحکار بودم و فردا هم همچنین ! خدا به داد برسه .