MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۲۳
ارديبهشت
۹۱
ام ابیها ...

نخل نبوت ز تو شد بارور

باغ امامت ز تو شد پر شجر ...

+ میلاد سرور زنان عالم ، بر دوستدارانش مبارک باد  

+ به واسطه ی حضورش امروز را به تمام مادران این سرزمین تبریک میگم ...

مادر عزیزم روزت مبارک 

 

+ یکی از بزرگترین رحمتهای خدا در مورد من میدونین چی بود ؟ روز هفتم شهریور ۱۳۸۱ ( دقیقا روز ولادت حضرت فاطمه "س" من مادر شدم ! ) جا داره همینجا تولد "قمری" دختر کوچولوی خودمو هم تبریک بگم . یاسی من مرسی که با اومدنت منو به این حس زیبا رسوندی .

دخترکم تولدت مبارک باشه ! 

به تموم دوستان گلم که چه با پیامک پیام تبریک دادن و چه با نظرات زیباشون ! هم تبریک میگم . ببخشین که وقت ندارم به تک تکتون سر بزنم و بهتون تبریک بگم . این بار بهتون حق میدم بذارین به حساب کوتاهیم  شرمنده ی همتونم ! شمائی که با محبتاتون کلی خوشحالم کردین .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۱


گاهی اوقات باید واژه هایی که تو مغزت جست و خیز میکنن رو به زووووور هم که شده بکشی بیرون و ردیفشون کنی و بعد با یه ترکه بیفتی به جونشون که " های ! با شما هستم واژه ها ! سر جاتون آروم و قرار داشته باشین " ....

اونوقت می بینی که دردناک ترین واژه ها جلو روت قرار داره ! و تو خیلی آروم سرتو میندازی پایین و حالا دیگه حتی از خودت هم خجالت میکشی که این همه واژه ی دردناکُ این همه وقت تحمل کردی ... !



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۹
ارديبهشت
۹۱


حوالی دلمان کوچه ایست به نام دلتنگی

که گاهی عجیب تنگ میشود ...

* آوا

+ خواستم آپ کنم ولی جز این جمله چیز دیگری به خاطر دلمان نیامد 

+ شب کار بودم . یه شب پر کار . میرم تا بخوابم .

+ خسته ام ... 

+ گاهی لابه لای کنایه ها گم می شوم ...


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۴۶
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۱


 

این من شب پرست

سپیدی را تاب ندارم

       بس که

            در سیاهه ی چشمانت

                                   خلوت گزیده ام ... 

امروز قراره پسر خاله عظما ( خان بزرگ ) برن برای خواستگاری و صد البته بله برون ... 

حالا بگو کیا میرن ! خاله خانوم و دایجون (شوهر خاله )عزیزتر از جونمون به همراه خان بزرگ و دوماد خودشون و مامانی و بابایی و ض...دایجون و ی..دایجون و علی دایجون ! محمد هم قراره باهاشون بره ! برای همین از اونجا که من عصر کارم و ظهر میرم بیمارستان ، یاسی هم رفته خونه ی خاله خانوم بمونه تا باباش از خواستگاری برگرده .

خلاصه این پسر خاله ی ما هم اغفال شده و داره مزدوج میشه  امیدوارم که خوووووووووشبخت بشن ! 

+ این روزها زیاد میزان الحال نیستم . حالا اونا که منو می شناسن نیان بگن تو کی میزان الحال هستی  ! دیروز غروبی رو تخت یاسی خوابیدم و بعدش انقدر بدتر شده بودم که محمد یه دونه ایبوپروفن به خوردم داد ! و یاسی هم اومد مثل یه پیشی لوس چسبید بهم و خوابید . یه وقتی دیدم دارم به ملکوت اعلا می پیوندم . ولی خب ! نشد که بشه و رفتم به هپرووووت .

حالا این بین خواب که چه عرض کنم ! کلی کابوس دیدم .

باز داشتیم میرفتیم برای داداشم خواستگاری . اونم خواستگاری همون دختره ! یه خانومی هم خونمون بود که از اقوام اون دختر بود . انگاری خواهرش بوده ( هر چند اون خودش تک دختر خونواده بود ) !

من عصبانی و هی ساز مخالف میزنم که شماها چرا باز دارین میرین اونجا . کم ازشون خوردیم ؟ کم بهمون ضرر زدن ؟ کم با آبروتون بازی شده ؟ و باباجونم هی میگه خب خوده دختره ابراز پشیمونی کرده میگه " پاشین بیاین من غلط کردم " !

ولی من که این حرفها سرم نمیشه هی میگم " اون بار نشناختینش خطا کردین ولی اینبار که میشناسینش اگه برین خواستگاری دیگه خطا نیستا . بهش میگن حماقت "

حالا کیه که به حرف آوا گوش بده :(

یهویی برگشتم به مامانی میگم این خانوم کیه که شال و کلاه کرده باهاتون داره میاد اونجا !

میگه " هیسسسس آوا چیزی نگو این خواهرشه "

رو به خانومه میگم " شماها هیچ کس و کاری ندارین که دارین با مامانم اینا میرین تو مجلس خواستگاری خواهرتون ؟! کسی نیست شمارو تا اونجا برسونه که با دوماد راه نیفتی بری ؟! "

خانومه انگاری بهش بر خورده باشه . ولی چیزی نمیگه . دوباره مامان میگه آوا ولش کن . میگم مامان خانوم اون باری که اون عمه و شوهر عمه شون رو با خودتون بردین اینطور آب ریختن تو کاسه تون براتون کافی نبود ؟!

هر کاری کردم نشد از رفتن منصرفشون کنم . بعد هم که دیگه انقدر یاسی تو بغلم وول زد که از خواب بیدار شدم .

تازه وقتی بیدار شدم به این فکر میکردم که عجب خواهرشوهر بدی هستم من  ! ایکاش این روی خودمون رو اون زمونی که باید رو میکردیم . حیف دیر به فکر افتادیم .

حالا ملت بیان و بگن من اینجا ادعای فرشته بودن دارم . باباجان منکه اینجا تموم افکار شیطانی و غیرشیطانی خودمو میریزم رو داریه دیگه چه فرشته بودنی ؟! والله ... 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۳
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۱


یکنفر در هـمین نزدیکــی ها
چــیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد...

+ کپی ... !

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۱۵
  • ** آوا **
۱۴
ارديبهشت
۹۱


 

یادمه تو طول عمر مشترکی که باهاش داشتم چند باری این خاطره رو برام تعریف کرده بود . تعریف نه تحریف :)

میگفت بابات وقتی بچه بود ( گوجه تره - گوجه خورشت ) نمیخورد ! هر بار که درست میکردم سر و صدایی راه مینداخت که باید بودی و میدیدی ...

تا شد وقتی که برای کار راهیه تهران شد . چند وقت بعد من به اتفاق عمه تون رفتیم تهران دیدنش ! اون روزی که رسیدیم گفت بلیط گرفتم ببرمتون سینما . خلاصه میگه رفتیم و بعد از دیدن فیلم ( که نمیدونم چه فیلمی بوده ) خسته و گشنه راهیه خونه شدیم و همش تو راه بهش میگفتم شام چی درست کنیم .

میگفت غصه نخورید شام با من . میخوام براتون املت درست کنم . من و عمه تون هاج و واج مونده بودیم که این املت چیه که امشب میخواد به خوردمون بده .

خلاصه رسیدیم خونه و دیدم چند تا گوجه پوست گرفت و ورق کشید و کمی روغن ریخت تو تابه و گوجه هارو توش چید . کمی بعدکه سرخ شد چند تا تخم مرغ زد تنگشُ کمی هم نمک و فلفل پاچید تنگش ... و سر شام یه تابه گوجه تره گذاشت جلومون و گفت " بفرمایید  اُملت" 

باباجون ما وقتی اسم گوجه تره شد " اُملت " یک دل نه صد دل عاشقش شد .

سختی های زندگی گاهی آدمُ به چه جاها که نمی کشونه . و این چنین شد که بابای ما هم گوجه تره خور شد ! 

+ دارم به این فکر میکنم که ماها به کجا رسیدیم ! منکه از همون اول گوجه و بادمجون و هر چی که فکر میکنینُ دوست داشتم .به جز "لوبیا " که ازش متنفرم ! خدایا ما را لوبیا خور نکن پیلیزززززززز 

خواهره قبلنا چشم دیدن بادمجونُ نداشت . دیشب با یه حسرتی داشت از نرخ بادمجون حرف میزد که هر کی ندونه فکر میکنه اون " آوا " ست که اینطور از هجرانش میسوزه 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۴
ارديبهشت
۹۱


 

دیشب تلویزیون میگفت اوناییکه بمزین سد تومنی دارن تنها تا آخره اردیبهشت ماه فرصت دارن که بمزینهاشونو تخلیه کنن 

حالا یه سئوالی برای من پیش اومده !

اون افراد کدوم قشر هستن که هنوز بمزین سد تومنی دارن ؟!  خب ذهن بچه درگیر شده دیگه !

 + آوا که " نه " ! ولی تلویزیون خُل شده به گمونم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۱
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۱

تا حالا شده یک شخص ، یک نام ، یک یاد .... برای همیشه توی ذهنت موندگار بشه ؟!

معلم کلاس اولم !

خانم حق شناس 

نمیدونم کجاست ... ولی هر بار که به یادش میفتم دلم غنج میره برای اینکه باشه و مثل همون دوران برای به آغوش کشیدنش از دوستام سبقت بگیرم .

امیدوارم هر کجا هست تندرست و سلامت باشه 

روز معلم رو به تمامی معلمین عزیز و بزرگوار که راه درست زندگی کردن رو به انسانها یاد میدن با " دل و جون " تبریک میگم !

+ به محمد که از دید من یه معلم نمونه و صبوره که جدای از تلاشی که برای آموزش شاگرداش داره ،  یه دوست خوب برای اونهاست . بچه ها همیشه دوسش دارن و هنوزم که هنوزه اونایی که به مقاطع بالاتر رفتن وقتی می بیننش مثل دوران ابتدایی ذوق میکنن !

به دوستان خوب مجازیم ! سیب کال عزیزم و مامان نگار و ... و همه و همه ی اونایی که حتی برای یک بار هم که شده نقش معلمی رو برای شخصی ایفا کردن .

فقط بحث میز و نیمکت که نیست . هست ؟؟؟

هر کسی چیزی به دیگری بیاموزه ارزش اینو داره برای یه عمر بنده ش بشی . نه ؟؟؟

پس به همه تبریک میگم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۱۶
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۱


 

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن ِ کفن نکشم زیر پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

می گریم و مُرادم از این سیل ِ اشکبار

بذر محبت است که در دل بکارمت

میدونین چه افتخار بزرگیه وقتی می شنوین "یه دوست" یا " یه همراه و آشنا " میاد ساعتها وقت میذاره تا حسی که در مورد مرام و خصلتت داره با آهنگ و وزن به صورت شعر بنویسه ... شعر قشنگی بود ... ( اگه شد اون شعر رو از داییم میگیرم و میذارم براتون )


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۰۷
ارديبهشت
۹۱


سه شنبه ۵ اردیبشهت :

بعد از ناهار محمد راهیه ییلاق شد و یاسی هم روونه ی خونه ی مامان . من موندم خونه و تنهایی ...

حالا بماند که آخره شبی آنچنان بلایی سرم اومد که خدا برای هیچ بنده ایش پیش نیاره .

تا ساعت ۳ صبح از درد به خودم پیچیدم و بعد از خستگی عضلات بدنم یهویی خواب رفتم .

+  چهارشنبه ۶ اردیبهشت :

ساعت ۰۶:۱۵ راه افتادم به سمت بیمارستان . هوا بسیار عالی و نسیم مطبوع شمال هم که وزیدن گرفته بود و حسابی سر حالم آورد ولی اون درده همچنان باهام همپا بود و برای لحظه ای منو ترک نکرد .

از اونجا که "رنگ رخسار خبر میدهد از حال درون " به محض ورود به بخش همکارای شبکارم فهمیدن که آوا یه دردی داره که امونشو بریده ...

دکتر که اومد ویزیت بیماران ۲ ساعتی تو بخش بود که دیگه موقع رفتن دفترچه بیمه رو گذاشتم جلوی روش و بهش گفتم "آقای دکتر یه نسخه هم برای من بپیچ " که پیچید . اونم اساسی ... دهیدارته شدم شدید ! بطوری که دیگه از عروق برجسته ی پشت دستمم خبری نبود ...

کلی آمپول و سرم و قرص در انواع و اقسام نامها و رنگها و سایزها ... ولی جالبش اینه که فقط تونستن تهوع منو رفع کنن ! الباقیش همچنان بر جای خود استوار هستن و حسابی دارن به من لطف مرحمت می نمایند . دل و روده ای برام باقی نمونده به خدا ...

به لطف همکارای عزیزم که خداییش خیلی هوامُ داشتن شیفتم تموم شد و یه راست یه دربست گرفتم و پیش به سوی منزل پدری ...

بعد از ظهر هم تا تصمیم بگیرم که باهاشون به محل مادری برم یا نه صد مدل حرف زدم . یه بار گفتم نمیام . مجدد گفتم میام ! بعد گفتم نه نیام بهتره ! دوباره گفتم میام و میرم خونه ی یکی از داییام استراحت میکنم . دوباره رفتم لباس راحتی پوشیدم و گفتم منو بی خیال . خودتون برید ! که این تصمیم دیگه قطعی شد . منم امروز همش داشتم دوغ میخوردم ....

امروز تو راه بیمارستان وقتی از کوچه پس کوچه های شهرمون عبور میکردم یه صحنه ی جالبی دیدم ! یه یاکریم که داشت جلوتر از من قدم میزد . به فاصله ی کمتر از نیم متر از من داشت راه میرفت ! یهویی بدون اینکه وحشتی کنه یه نگاه به عقب انداخت و بعد خیلی آروم قدم زنان از جلو پاهام رد شد و عرض پیاده روُ طی کرد ...

یه لحظه به این فکر افتادم که این حیوون چطور به من اعتماد کرده ؟! چطور نترسیده که اذیتش کنم ...

بعد تنها تنها به یه نتیجه رسیدم که فکر هم نکنم جز این باشه ! اینکه حیوونها به انسانیت آدمها ایمان دارن . ولی گاها از روی ایمانی که دارن از دست آدمهای انسان نما ضربه ی مرگ میخورن و با اون باورشون می میرن ! کسی هم باقی نمی مونه که به باقی مونده ی نسلشون هشدار بده که " بدبخت ها ! این آدمها همچینم قابل اعتماد نیستن " ! تموم اینها تو مسیر همش تو ذهنم مرور شد . خودم از افکاری که سر صبح تو ذهنم افتاده بود و ورجه وورجه میکرد خندم گرفته بود .

این یاکریمه دل منو بُرد ... انقدر دوست داشتم می نشستم و دست میکشیدم روی سرش ! ولی حیف که از اون چند تا نگاه مذکری که دور میدون شهر ایستاده بودن خجالت کشیدم ...

صبح زود که بیفتی تو خیابونهای شهر چیزای جالبی به چشم میخوره . به افکارم نخندین ! مردهایی که امروز دیدم که به عنوان کارگر روزمُزد منتظر بودن تا کسی بیاد سراغشون که بیل و گلنک و فرقون و طنابی به دستشون بده تا روزی حلال سر سفره هاشون ببرن... ( این افراد اون وقت صبح آغوش گرم همسرانشون رو رها کرده بودن ! افرادی که از سفره ی صبحونه ی گرمی که مادر و همسرانشون براشون تهیه میکنن دل کنده بودن ! اونا مردهایی بودن که چشم بازشون به نگاه پرخواب بچه هاشون افتاد که تو دلشون آرزوی اینو داشتن که یه روز تعطیل بابا خونه بمونه و تا باهاش لحظات خوشی رو داشته باشن ... همه ی اینا تو ذهنم اومد و در نهایت تو دلم به همشون گفتم " واقعا خدا قوت " )  

+ امروز مامان تعریف میکرد که روز طلاق مادره برگشته رو به مامان گفته " ما قصد نداشتیم اینجوری شه ! ولی خب کاریه که شده . امیدوارم ( آقا علی ) خوشبخت شه ... از طرفی سونیا هم به ض.. دایجونم گفته " منو حلال کنین " ! 

امروز به محض ورودم به داخل بخش یه چهره ی آشنا دیدم . عمه ی مادر سونیا ! همونیکه بانی اون ازدواج شده بود . صدا کرد " خانوم پرستار " تا نگاهم به نگاهش خورد دیگه هیچی نگفت و تا آخره شیفت هم با من کاری نداشت "  شاید فکر کرد لابد اگه از من کاری بخواد تا براش انجام بدم میرم جلو و با دو تا دستام خفه ش میکنم ! :دی

 + پنجشنبه ۷ اردیبهشت :

مراسم اولین سالگرد فوت م...داییجونمه ( پدر حباب ) و همینطور مجلس یادبودی برای ا... دایجونم ( پدر یسنا ) !

روحشون شاد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۳۹
  • ** آوا **
۰۵
ارديبهشت
۹۱


 

دوشنبه ۴ اردیبهشت ماه :

صبح کار بودم . روز بدی نبود ولی خیلی پرکار بود تا ساعت ۱۲ که داروهای بیمارامو دادم و گزارش نویسی رو شروع کردم به هیچ عنوان ننشسته بودم :) اونوقتی که روی صندلی لم دادم تازه یادم اومد که چقدرررررر خسته شدم از صبح تا حالا ...

رفتم خونه و مجدد ساعت ۱۵:۲۰ از خونه زدم بیرون تا بعد از چیزی حدود ۹ ماه دوست جونامو (ا - م ) ببینم . از تک تک لحظه هایی که با هم سپری کردیم نهایت لذتُ بردیم و در نهایت اطراف ۲۱:۰۰ شب بود که دربست گرفتم و برگشتم خونه . به من که خیلی خوش گذشت . وقتی برگشتم خونه بقدری خسته بودم که برای شام نون و پنیر و سبزی به همراه آب پرتقال خوردیمُ خوابیدم .

یاسی هم که به اتفاق محمد دعوت شده بودن به اردوی رامسر ( به اتفاق همکارای مدرسه ی قبلیشون ) و غروبی که برگشتن خونه بچه انقدر خسته بود که خوابید و دیگه تا فرداش بیدار نشد :)

سه تار محمد مشکل پیدا کرده بود ! دادش برای تعمیر . شاید شاید شاید یه فکری به حال خودم کردم :)

یه فکر شیطانی دو سه شبه راحتم نمیذاره . اون زمانها که زن داداشی داشتیم فهمیده بود که من وبلاگ می نویسم . ازم یه بار آدرسشُ خواسته بود تا بیاد بخونه ! الان پشیمونم که چرا آدرس وبلاگمُ بهش ندادم . ایکاش داشتُ میومدُ میدید چقدر حس خوبی داریم وقتی دیگه باهامون هیچ نسبتی نداره :)

+ تا حالا شده یه " کلمه " ی به ظاهر ساده لبخند به لبتون بنشونه ؟! اون کلمه هر چیزی ممکنه باشه ! یه واژه ای که ممکنه روزانه بارها و بارها تکرارش کنی و اون بین ، میونه تموم تکرار ها حس قشنگی بهت انتقال بده . تکرار و تمرین بد نیست ! درست مثل همین لبخند زیبایی که روی لب تو نشسته ! نظرت چیه ؟ 

گل پونه های وحشیه دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشیه شب رفت و فردایی دگر شد

من ماندم تنهای تنهاااااااااااا

من ماندم تنها میان سیل غم ها حبیبم

سیل غمها

گل پونه ها نامهربانی آتشم زد آتشم زد

گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام ، دیوانه ام ، آزرده جانم

گل پونه های وحشیه دشت امیدم

وقت سحر شد ....

خاموشیه شب رفتُ فردایی دگر شد

من ماندم تنهای تنهااااااا

من ماندم تنها میان سیل غمها حبیبم

سیل غمها ...

گل پونه ها نامهربانی ...

گل پونه ها بی همزبانی آ ت ش م ز د

میخواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم ...

* روحش شاد

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۲۱
  • ** آوا **
۰۳
ارديبهشت
۹۱


 

گاهی اوقات پیش میاد که آدمها از وصال دو تا جوون شاد میشن . خدا هیچ وقت برای کسی اینجور رقم نزنه که از جدایی دو تا جوون دلشاد شن !

شکره خدا امروز داداشم تونست دختره رو طلاق بده و این یعنی رهایی ...

خدارو شکر که ذهن مامانم از این همه درگیری و فشار روحی بابت مهریه و این چیزا خالی شد ...

و این بود پایان ماجرای خواهرشوهر شدن من :)

اینم برای خودش تجربه ای بود ...

ایکاش حداقل کمی خواهرشوهر بازی در میاوردیم که دلم نسوزه . والله ...

دارم به یه آهنگ گوش میدم از فرزین ...

گفتم ای خوبم به فریادم برس ، افتاده ام از پا

ولی باور نکردی

گفتم از نامهربان بودن پشیمان میشوی فردا

ولی باور نکردی

گفتم از ناباوری مردم بیا و باورم کن

کم کن آزارم که می مانی تک و تنها

ولی باور نکردی ......

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۳۹
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۱


گاهی می اندیشم ...

چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم ...

همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و

                                                          باران ...

وانسان هایی در زندگیم باشندکه زلال تر از باران اند ...

با تشکر از رعنای عزیزم



  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۳۱
فروردين
۹۱


 

یارب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین

دُر یکتای که و گوهر یک دانه ی کیست ؟!

گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی  تو

زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست ....

+ امروز دومین جلسه ی کلاس موسیقی یاس بود ! من و حباب هم باهاش رفتیم ...

یه چیزی تو درونم هی قلقلکم میده . دلم میلرزه وقتی صدای نوای سازی رو می شنوم . یه جور حس خفگی بهم دست میده وقتی سهمی ازش ندارم ...

برای جلسه ی بعدی باید براش کتابی رو تهیه کنم و برای همین میریم " شیدا " ... باز هم من هستم میوووووون کلی ساز ! سخته ازشون دل کندن . روح دلمُ اونجا میذارم و میام بیرون . باز من هستمُ همون حس خفگی ...

با خودم میگم حالا که برای من نشد ایکاش یاسی واقعا بتونه تو این دنیای بزررررررررررررررررررگ روح نواز پیشرفت کنه !

میگم یاسی امروز چیو بهت یاد داد ؟

میگه چهار ضربُ

میگم خب چطوری بود ؟؟؟

میگه یک و دو و سه و چهار و ...همراه با حرکت پاهاش ...

چی میشد یکی هم زمان ما ذوق نشون میداد و ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۴۶
  • ** آوا **
۳۱
فروردين
۹۱


چند شب قبل خواب دیدم که از این بخشی که هستم منو منتقل کردن به یه بخش دیگه :( خیلی حس بدی بود . رفتم پیش سرپرستار فعلیمون و بهش میگم " برای چی درخواست جابه جایی منو دادین ؟ " با گریه !

اونم باهام گریه میکنه و میگه " دست من نبود . مترون این طور صلاح دیده "

وقتی از خواب بیدار شدم تو شوک بودم . وحشت اینکه بعد از این چند ماه که هم با بخش و هم با پرسنل بخش یکی شدم و حالا به هر دلیلی بخوان منو جابه جا کنن وحشت بدی به جونم انداخته بود . بخصوص اینکه از خوابهای خودم گاهی خیلی می ترسم !

اونروز با ترس وارد بخش شدم . همش منتظر بودم که یکی بیاد و بهم خبری بده از اینکه برای ماه جدید باید برم به یه بخش دیگه . به محض اینکه وارد تریتمنت شدم یکی از همکارام بهم گفت " آوا خبر داری فلانی رو دارن انتقال میدن به یه بخش دیگه ؟ " تعجب کرده بودم ! گفتم " نهههه " من خواب دیدم منو منتقل میکنن . خندید گفت " خانوم ... (سرپرستارمون ) عمرا نمیذاره تو بری یه بخش دیگه "

خلاصه که شکر خدا این خوابم اینطوری تعبیر شد و یکی از پرسنل که کم کار بود به درخواست سرپرستارمون به یه بخش دیگه انتقال داده شد .

حالا چی شد که بعد از این چند شب یهویی اومدم خوابمُ تعریف کردم !

دیشب خواب دیدم وبلاگمُ حذف کردم . بعد یکی از دوستان که نمیدونم کی بوده اونو ثبت کرده و کلی گله و شکایت که چرا این کارو کردی آوا . جالبش میدونین چی بوده ؟ اینکه نظرات اون پست به شکل عجیبی بیش از اندازه بوده و کلی اسم ناآشنا هم نظر داده بودن و شاکی بودن ...

الان به دو چیز فکر میکنم !

اول اینکه من چرا وبمو حذف کرده بودم ؟

+ این خوابم چطور میخواد تعبیر شه ؟

تهدید آوا : می کشمتون اگه بخواین وبتونُ حذف کنین :دی

+ دارم یه ترانه گوش میدم ! با این مضمون ...

اگر مانده بودی تو را به عرش خدا می رساندم

اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم

اگر با تو بودم ! به شبهای غربت که تنها نبودم

اگر مانده بودی ! ز تو می نوشتم تو را می سرودم ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۰۲
  • ** آوا **
۳۰
فروردين
۹۱


این چند روز خیلی چیزا بود که میشد ثبت کرد ولی مهم ترین چیزی که نبود " حس نوشتن " بود :)

+ یه سیستم دارم توپ . از اون توپایی که پنچر شده باشه و حتی گربه کوره ی همسایه هم نگاش نمیکنه :(

جمعه ۲۵ فرودین ماه :

شب کار بودم و مسئول شیفت . شکر خدا شیفت خیلی خوبی داشتیم و از این مهم سربلند نائل شدم .

شنبه ۲۶ فروردین ماه :

وقتی برگشتم خونه جمع و جور کردم و سیروس ( یکی از آشناهامون که راننده هست ) اومد دنبالم و برای دو روز راهی شهر و دیار رهاجون شدم و این دو روز در جوار مانی عزیزم بسی مشعوف گشتم و ماچ ماچش کردم . !

+ یکشنبه ۲۷ فروردین ماه :

ظهر محمد به اتفاق یاسی اومدن ! غروب یکشنبه بعد از هماهنگی با روشنک چشم قشنگم رفتم بیمارستانشون و دیدمش ! ده دقیقه ای موندم پیشش ولی در نهایت با کلی حس شرمندگی از اینکه وقت کاریشو گرفته بودم از هم خداحافظی کردیم ... بماند که طی این ده دقیقه چند بار همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم و دست همو رها نمیکردیم .

بعد از این دیدار مجددا رفتم خونه ی رهاجون و مجددا راهیه شهر و دیار خودمون شدیم و برای شام به اتفاق مامان اینا و آبجی بزرگه و شوهرش و گل پسر رفتیم خونه ی حباب اینا . خیلی خوش گذشت .

+ دوشنبه ۲۸ فروردین ماه :

 صبح کار بودم ولی با یکی از همکارام تغییر شیفت دادم و من عصر کار شدم ! یه شیفت بسیار بسیار مزخرفی داشتیم .

+ سه شنبه ۲۹ فروردین ماه :

شب کارم ! ولی از اونجاییکه امروز قرار بر این بود که کنفرانس ماهانه اجرا شه ظهر باید میرفتم بخش . یه ساعت و نیم اضافه کاری داشتیم ! مجدد برگشتم خونه و بعد از ظهر دوشی گرفتم و ساعت ۱۸:۳۰ برای شروع یه شب کاری دیگه راهی بیمارستان شدم . اینم یه دونه از اون شیفت های درب و داغون بود که در نهایت بازم یه فوتی داشتیم که حسابی درگیرش شدیم . خدا رحمتش کنه .

به محض اینکه اون بنده خدارو راست و ریست کردیم یه وقتی دیدم که من دیگه روی پاهای خودم بند نیستم و نهایتا رفتم زیر سرُم تاکمی رو به راه اومدم و صبح خودمو به زور کشوندم خونه و بعد از یه دوش سرپایی خوابیدم تا ساعت ۱۵:۰۰ .

.........

+ امشب قراره که حباب بیاد خونه مون :)



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۱۶:۴۹
  • ** آوا **
۲۵
فروردين
۹۱


گاهی اوقات یه کلمه ...

یا شاید یه آهنگ !

یا قطعه ای از یک شعر ...

یا گاهی یک حرکت آشنا ...

و یا هر چیز دیگه ای میتونه دقیقا تو رو بندازه وسط خاطراتی که ....!

مرور اون دست خاطراتی که برام شیرینن و به یاد موندنی همیشه برای من دلنشینه .

حتی اگر یه *قطره اشک یا دلتنگی یاداوره اون خاطرات باشه .

سر بسته نوشتم ! برای خودم و ...

خواهری امشب مهمون داره و از من امداد طلبیده ! منم که نمیتونم بهش بگم نمیشه و شب کارم و باید عصر استراحت کنم تا شب جون داشته باشم بیدار بمونم . آخه ناراحت میشه . بعد از اینکه این پست رو ثبت کردم میرم خونه شون تا کمی بهش کمک کنم و بعد از اونجا برم بیمارستان .

+ امشب مسئول شیفتم !

گوشتو بیار جلو .... " نمی دونم چرا دلهره دارم  "

نیازمند کلی انرژی مثبتم . خواهشا ارسال کنید :)

من همیشه اشکهامو دوست دارم ! چون هنوز تمساحی نشدن


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۴۶
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۱


+ از اول " آخرنوشت " ...

من و تنهایی و سه تار و یاد ...

چهره ی بعضیا دیدن داره وقتی میان و وبلاگمو باز میکنن و با این آهنگ رو به رو میشن !  

مرسی گلی جونم 

حالا که این آهنگُ باز می تونم بشنوم انگاری این قالب هم داره به دلم می شینه ! فقط ایکاش رنگ زمینه ی کادرش سفید بود ... حالا برای اونم به کمک دوستای ماهم یه فکری میکنم :)


+ جمعه ۱۸ فروردین ماه :

ساعت ۱۸:۴۵ وارد محوطه ی بیمارستان شدم و به محض ورودم شنیدم که کد زدن . کد ۹۹ !

اونایی که نمیدونم بدونن که کد ۹۹ یعنی گروه احیای قلبی - ریوی باید بالای سر بیماری حاضر شن تا با ماساژ قلب و تنفس مصنوعی و گاها شوک اونو به زندگی برگردونن .

وقتی این کد اعلام میشه در هر شرایط کاری که باشی یهویی دلت می لرزه و ناخودآگاه میگی " وای خدایا به خودش و عزیزانش رحم کن "

رسیدم جلوی تلفنخونه و تایمکس زدم و از مسئول تلفنخونه می پرسم " نمیدونی جوون بوده یا پیر " ؟

میگه : مگه نمیشناسیش ؟ همکار اورژانستون بوده . ظاهرا تصادف کرده ! اسمشو میگه ... دستام یهویی یخ کردن . می شناسمش . اگه یادتون باشه یه بار گفته بودم اومده تو بخش بهم گفته بود " بعد از شیفت باهاتون کار دارم ! " ولی بنده خدا دیگه هم نیومد بگه کارش چی بوده ! همون ...

شکر خدا حالش خوب شد و هنوز زندگی براش جریان داره .

نتیجه ی این اتفاق این بود که " دوست جونم " وقتی فهمید تا خود صبح اشک ریخت و هر کاری کردم آرومش کنم موفق نشدم .

خدایا خودت نه به اصرار اونا بلکه به صلاحشون هر چی هست رقم بزن . تقدیری که به زور و اصرار رقم بخوره نهایتا به تقصیر ختم میشه . اینو براشون نخواه ...

به دلایلی نمیتونم واضح تر از این توضیح بدم . شاید " دوست جونم راضی نباشه " ! فقط در حدی نوشتم که بعدها وقتی تو خاطراتم قدم زدم یادم بیاد اون شب چه اتفاقایی افتاد .

+ شنبه ۱۹ فروردین ماه :

محمد چندتایی بلدرچین خرید و از اونجاییکه دلمون نمیاد اینجور چیزارو تنها تنها بخوریم یه دونه مرغ خریدیم و رفتیم خونه ی خاله جون تا اونجا دور هم بلدرچین و جوجه کبابی بزنیم بر بدن  اولین بار بود که کباب بلدرچین میخورم ( کلا اولین بار بود که بلدرچین میخوردم . اینجوری صحیح تره ) خوشمزه بود ! حالا اینبار میخوام وقتی خریدیم باهاش شکم پر درست کنم . فکر کنم بامزه بشه !

داریم کم کم به تکرار روزهای مریضی م...دایجونم نزدیک میشیم . سالی که گذشت ... :(( دیروز وقتی رسیدیم جلوی خونه ی خاله جون به محمد گفتم " منو میبری سر مزار دلم بدجوری هوایی شده " گفت به خاله بگییم شاید اونم بخواد باهامون بیاد . گفتیم ! اومد... درد دل خاله جونم با داداشاش خیلی خیلی زیاد بود . وسط مزار جفتشون نشسته بود و گاهی سرشو رو سنگ مزار این میذاشت و ضجه میزد و گاهی رو سنگ مزار اون یکی ... وای خیلی دردناک آدم عزیزی رو از دست بده و بازم زندگی کنه ...

دیشب خونه ی خاله جون کلی از م... دایجون حرف زدیم . یهویی گفتم اصلا باورتون میشه نیست ؟! نگاش کنین ( و با دست به قاب عکسش که روی میز بود اشاره کردم ) چطور دستشو زده زیر بغلش و داره بهمون میخنده ؟! میشه حتی صدای خنده هاشو شنید . الان به نظرتون چی میگه ؟؟؟ 

بعد هر کدوم یه چیزی گفتن از زبون دایجونم .

محمد میگفت " پاک شورشو در آوردین "

پسرخاله م میگفت " ایشان دیوانه ان " ( اینا دیوونه ان - به زبون محلی )

یهویی یاسی زد زیر گریه !

خدایا یه قولی بهم میدی ؟! یا منو زودتر ببر یا در دَم ببر !  آره ! برات شرط گذاشتم . دیگه خود دانی ...

قالب وبلاگمو عوض کردم . راستشو بخواین اینجارو مثل خونه ی خودم میدونم دوست دارم همه چیش طبق میل خودم باشه واسه همین هم بود که تا بحال قالب رو عوض نکرده بودم و همینطور آهنگشو ... اونوقت پریشب یهویی تصمیم گرفتم قالب سرچ کنم و نتیجه ش شد تعویض قالب وبلاگم . ولی ناگفته نمونه وقتی به دلایلی تو بخش تنظیمات وبلاگم رفتم و خواستم تغییر توش بدم دیدم موقع تائید ارور میده و اینجوری شد که مجبور شدم " کدآهنگ مورد نظرمو " حذف کنم .

از دیروز که این اتفاق افتاده حالم به شدت گرفته . هم محمد کلی ذوق کرده و هم یاس ولی واقعیتش اینه من این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم . برای من چیزایی رو تداعی میکرد که ... :(

الان ! نه این قالب به دلم نشسته و نه نبود اون آهنگ ... حسم به نوشتن نیست .

بهم نخندین تو رو خدا . چکار کنم ؟! با اونها عجین شده بودم . اگه ممکنه راهنماییم کنین چطور میتونم اون آهنگ رو مجددا تو تنظیمات ثبت کنم :((


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۲
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۱


+ سه شنبه ۱۵ فروردین ماه (ساعت ۳:۳۰ صبح )

وقتی دستام در حال لرزیدن بود و از درد کمر و مچ دست به خودم می پیچیدم و روووووم نمیشد تو چشمای همراهان صبور اون بیماری که تموم امیدشون بعد از خدا به تلاش من و همکارم بود ولی نتونستیم امیدشون رو جواب بدیم ، نگاه کنم ! تو تنهایی و وحشت اون لحظات ، دلم یه آغوش گرم میخواست که دستاشو باز کنه و من رو تو بغلش بگیره و خیلی آروم تو گوشم زمزمه کنه " آوا تو کارتُ تموم و کمال انجام دادی ! " و با این حرف یه آرامش واقعی رو بهم ببخشه تا وجدانم آروم بگیره که من هر کاری که باید انجام دادم و هر چی در توانم بوده به کار بستم تا بیمار زنده بمونه . ولی در نهایت من موندم و مردی که خیلی آروم به خواب ابدی رفت .

شیفت شبکاری سختی داشتم . خیلی خیلی سخت ! الان هنوز هم کمرم درد داره و هم دستام ! هر چی تلاش کردیم به نتیجه ی مطلوبی نرسیدیم .

روحش شاد !

همیشه از این می ترسیدم که روزی نگاه دیگرون به دستهای من باشه تا بتونم واسطه ی معجزه ی خدا باشم ! دیشب این اتفاق افتاد و من شرمنده شدم . نشد ... اولین فوتی که من تو تیم احیای قلبی - ریوی ش بودم . ایکاش آخری باشه :(


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۰۸
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۱


+ یادتونه میگفتم خوابهای من عجیب تعبیر میشن ؟!

دیروز بعد از اینکه وبلاگُ آپ کردم خواستم کمی استراحت کنم که خوابیدم ...

خواب دیدم تو اورژانس هستم . یه مناسبتی هست که نمیدونم چی بوده ! ولی اونچه که برام روشن بود این بود که اون لحظه یه مناسبتی داشته و به همون مناسبت درست وسط فضای اورژانس یه مکانی رو درست کردن که اونجابستنی رایگان میدن به مردم ! به عنوان شیرینی ! 

منو به عنوان مسئول این کار قرار دادن و از اونجاییکه خودم عجیب بستنی دوست دارم با کلی ذوق بستنی هارو به مردم میدادم ولی خودم اصلا ازش نخوردم :)

وقتی از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم یعنی تعبیر خوابم چی می تونسته باشه ؟! بعد با خودم گفتم شاید از اینکه امروز همه دنبال تفریح بودن و من اون زمان تو بیمارستان بودم ( مثلا بستنی ها رو لطفی از جانب خودم به مردم تعبیر کردم -آوا خودشیفته می شود ) این خوابُ دیدم .

تا گذشت و حدودای ۲۱:۳۰ مامانی باهام تماس گرفت که ببینه من کجام ! گفتم خونه بودم . پرسید کی اومدی خونه ؟ گفتم دقیقا ساعت ۱۴:۵۸ وارد هال شدم . چطور ؟

گفت امروز سه هزار که بودیم دعوا شد و وسط دعوا چاقوکشی هم شد که دو نفر مجروح شدن و آمبولانس اونارو آورد بیمارستان . میخواستم ببینم ازشون خبری نداری؟

گفتم : نه مامانی ! من خبری ندارم و نشنیدم .

بعد که خواست اصل ماجرارو برام تعریف کنه اینطور گفت ...

یه ماشین بزرگ ( از اوناییکه کارش حمل مواد غذایی منجمد هست - حمل بستنی ) به مناسبت سیزده بدر بستنیآورده بودن و بین مردم رایگان پخش میکردن . بعد اون بین نمیدونم چی میشه که دعوا میشه و کار به چاقو و چاقو کشی میرسه و نهایتا دو تا مجروح روونه ی اورژانس بیمارستانمون میشن ........

الان من ! آوا ! دقیقا بُهت زده به خوابم و این حادثه فکر میکنم . به این فکر میکنم وقتی این خوابم انقدر تمیزززززز تعبیر شد پس اونای دیگه ای که نمیشه تعریف کرد هم ممکنه تعبیر داشته باشن ؟؟؟

اونوقت من کجای تعبیر این خواب قرار دارم ؟

امروز مامانی اومد خونمون . براش تعریف کردم چه خوابی دیدم . خندید و گفت تعبیرش صد در صد همون اتفاق بوده که قرار بود ازش باخبر شی .

اینم از خواب دیروزم و تعبیرش :)

+ متاسفانه امروز فهمیدم که یکی از مجروحین فوت شد به همراه پیره زنی که همون حوالی تصادف کرده بود . دروغ یا راستشو نمیدونم . باید برم بیمارستان تا از صحتش با خبر شم .

هر کی هر آرزویی داره بگه تا من براش خواب ببینم 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۰۲
  • ** آوا **