آوا در کُما ...
+ سه شنبه ۵ اردیبشهت :
بعد از ناهار محمد راهیه ییلاق شد و یاسی هم روونه ی خونه ی مامان . من موندم خونه و تنهایی ...
حالا بماند که آخره شبی آنچنان بلایی سرم اومد که خدا برای هیچ بنده ایش پیش نیاره .
تا ساعت ۳ صبح از درد به خودم پیچیدم و بعد از خستگی عضلات بدنم یهویی خواب رفتم .
+ چهارشنبه ۶ اردیبهشت :
ساعت ۰۶:۱۵ راه افتادم به سمت بیمارستان . هوا بسیار عالی و نسیم مطبوع شمال هم که وزیدن گرفته بود و حسابی سر حالم آورد ولی اون درده همچنان باهام همپا بود و برای لحظه ای منو ترک نکرد .
از اونجا که "رنگ رخسار خبر میدهد از حال درون " به محض ورود به بخش همکارای شبکارم فهمیدن که آوا یه دردی داره که امونشو بریده ...
دکتر که اومد ویزیت بیماران ۲ ساعتی تو بخش بود که دیگه موقع رفتن دفترچه بیمه رو گذاشتم جلوی روش و بهش گفتم "آقای دکتر یه نسخه هم برای من بپیچ " که پیچید . اونم اساسی ... دهیدارته شدم شدید ! بطوری که دیگه از عروق برجسته ی پشت دستمم خبری نبود ...
کلی آمپول و سرم و قرص در انواع و اقسام نامها و رنگها و سایزها ... ولی جالبش اینه که فقط تونستن تهوع منو رفع کنن ! الباقیش همچنان بر جای خود استوار هستن و حسابی دارن به من لطف مرحمت می نمایند . دل و روده ای برام باقی نمونده به خدا ...
به لطف همکارای عزیزم که خداییش خیلی هوامُ داشتن شیفتم تموم شد و یه راست یه دربست گرفتم و پیش به سوی منزل پدری ...
بعد از ظهر هم تا تصمیم بگیرم که باهاشون به محل مادری برم یا نه صد مدل حرف زدم . یه بار گفتم نمیام . مجدد گفتم میام ! بعد گفتم نه نیام بهتره ! دوباره گفتم میام و میرم خونه ی یکی از داییام استراحت میکنم . دوباره رفتم لباس راحتی پوشیدم و گفتم منو بی خیال . خودتون برید ! که این تصمیم دیگه قطعی شد . منم امروز همش داشتم دوغ میخوردم ....
امروز تو راه بیمارستان وقتی از کوچه پس کوچه های شهرمون عبور میکردم یه صحنه ی جالبی دیدم ! یه یاکریم که داشت جلوتر از من قدم میزد . به فاصله ی کمتر از نیم متر از من داشت راه میرفت ! یهویی بدون اینکه وحشتی کنه یه نگاه به عقب انداخت و بعد خیلی آروم قدم زنان از جلو پاهام رد شد و عرض پیاده روُ طی کرد ...
یه لحظه به این فکر افتادم که این حیوون چطور به من اعتماد کرده ؟! چطور نترسیده که اذیتش کنم ...
بعد تنها تنها به یه نتیجه رسیدم که فکر هم نکنم جز این باشه ! اینکه حیوونها به انسانیت آدمها ایمان دارن . ولی گاها از روی ایمانی که دارن از دست آدمهای انسان نما ضربه ی مرگ میخورن و با اون باورشون می میرن ! کسی هم باقی نمی مونه که به باقی مونده ی نسلشون هشدار بده که " بدبخت ها ! این آدمها همچینم قابل اعتماد نیستن " ! تموم اینها تو مسیر همش تو ذهنم مرور شد . خودم از افکاری که سر صبح تو ذهنم افتاده بود و ورجه وورجه میکرد خندم گرفته بود .
این یاکریمه دل منو بُرد ... انقدر دوست داشتم می نشستم و دست میکشیدم روی سرش ! ولی حیف که از اون چند تا نگاه مذکری که دور میدون شهر ایستاده بودن خجالت کشیدم ...
+ صبح زود که بیفتی تو خیابونهای شهر چیزای جالبی به چشم میخوره . به افکارم نخندین ! مردهایی که امروز دیدم که به عنوان کارگر روزمُزد منتظر بودن تا کسی بیاد سراغشون که بیل و گلنک و فرقون و طنابی به دستشون بده تا روزی حلال سر سفره هاشون ببرن... ( این افراد اون وقت صبح آغوش گرم همسرانشون رو رها کرده بودن ! افرادی که از سفره ی صبحونه ی گرمی که مادر و همسرانشون براشون تهیه میکنن دل کنده بودن ! اونا مردهایی بودن که چشم بازشون به نگاه پرخواب بچه هاشون افتاد که تو دلشون آرزوی اینو داشتن که یه روز تعطیل بابا خونه بمونه و تا باهاش لحظات خوشی رو داشته باشن ... همه ی اینا تو ذهنم اومد و در نهایت تو دلم به همشون گفتم " واقعا خدا قوت " )
+ امروز مامان تعریف میکرد که روز طلاق مادره برگشته رو به مامان گفته " ما قصد نداشتیم اینجوری شه ! ولی خب کاریه که شده . امیدوارم ( آقا علی ) خوشبخت شه ... از طرفی سونیا هم به ض.. دایجونم گفته " منو حلال کنین " !
امروز به محض ورودم به داخل بخش یه چهره ی آشنا دیدم . عمه ی مادر سونیا ! همونیکه بانی اون ازدواج شده بود . صدا کرد " خانوم پرستار " تا نگاهم به نگاهش خورد دیگه هیچی نگفت و تا آخره شیفت هم با من کاری نداشت " شاید فکر کرد لابد اگه از من کاری بخواد تا براش انجام بدم میرم جلو و با دو تا دستام خفه ش میکنم ! :دی
+ پنجشنبه ۷ اردیبهشت :
مراسم اولین سالگرد فوت م...داییجونمه ( پدر حباب ) و همینطور مجلس یادبودی برای ا... دایجونم ( پدر یسنا ) !
+ روحشون شاد ...
- پنجشنبه ۹۱/۰۲/۰۷