اگه خدا بخواد یه عروسی در پیش داریم ...
این من شب پرست
سپیدی را تاب ندارم
بس که
در سیاهه ی چشمانت
خلوت گزیده ام ...
+ امروز قراره پسر خاله عظما ( خان بزرگ ) برن برای خواستگاری و صد البته بله برون ...
حالا بگو کیا میرن ! خاله خانوم و دایجون (شوهر خاله )عزیزتر از جونمون به همراه خان بزرگ و دوماد خودشون و مامانی و بابایی و ض...دایجون و ی..دایجون و علی دایجون ! محمد هم قراره باهاشون بره ! برای همین از اونجا که من عصر کارم و ظهر میرم بیمارستان ، یاسی هم رفته خونه ی خاله خانوم بمونه تا باباش از خواستگاری برگرده .
خلاصه این پسر خاله ی ما هم اغفال شده و داره مزدوج میشه امیدوارم که خوووووووووشبخت بشن !
+ این روزها زیاد میزان الحال نیستم . حالا اونا که منو می شناسن نیان بگن تو کی میزان الحال هستی ! دیروز غروبی رو تخت یاسی خوابیدم و بعدش انقدر بدتر شده بودم که محمد یه دونه ایبوپروفن به خوردم داد ! و یاسی هم اومد مثل یه پیشی لوس چسبید بهم و خوابید . یه وقتی دیدم دارم به ملکوت اعلا می پیوندم . ولی خب ! نشد که بشه و رفتم به هپرووووت .
حالا این بین خواب که چه عرض کنم ! کلی کابوس دیدم .
باز داشتیم میرفتیم برای داداشم خواستگاری . اونم خواستگاری همون دختره ! یه خانومی هم خونمون بود که از اقوام اون دختر بود . انگاری خواهرش بوده ( هر چند اون خودش تک دختر خونواده بود ) !
من عصبانی و هی ساز مخالف میزنم که شماها چرا باز دارین میرین اونجا . کم ازشون خوردیم ؟ کم بهمون ضرر زدن ؟ کم با آبروتون بازی شده ؟ و باباجونم هی میگه خب خوده دختره ابراز پشیمونی کرده میگه " پاشین بیاین من غلط کردم " !
ولی من که این حرفها سرم نمیشه هی میگم " اون بار نشناختینش خطا کردین ولی اینبار که میشناسینش اگه برین خواستگاری دیگه خطا نیستا . بهش میگن حماقت "
حالا کیه که به حرف آوا گوش بده :(
یهویی برگشتم به مامانی میگم این خانوم کیه که شال و کلاه کرده باهاتون داره میاد اونجا !
میگه " هیسسسس آوا چیزی نگو این خواهرشه "
رو به خانومه میگم " شماها هیچ کس و کاری ندارین که دارین با مامانم اینا میرین تو مجلس خواستگاری خواهرتون ؟! کسی نیست شمارو تا اونجا برسونه که با دوماد راه نیفتی بری ؟! "
خانومه انگاری بهش بر خورده باشه . ولی چیزی نمیگه . دوباره مامان میگه آوا ولش کن . میگم مامان خانوم اون باری که اون عمه و شوهر عمه شون رو با خودتون بردین اینطور آب ریختن تو کاسه تون براتون کافی نبود ؟!
هر کاری کردم نشد از رفتن منصرفشون کنم . بعد هم که دیگه انقدر یاسی تو بغلم وول زد که از خواب بیدار شدم .
تازه وقتی بیدار شدم به این فکر میکردم که عجب خواهرشوهر بدی هستم من ! ایکاش این روی خودمون رو اون زمونی که باید رو میکردیم . حیف دیر به فکر افتادیم .
+ حالا ملت بیان و بگن من اینجا ادعای فرشته بودن دارم . باباجان منکه اینجا تموم افکار شیطانی و غیرشیطانی خودمو میریزم رو داریه دیگه چه فرشته بودنی ؟! والله ...
- جمعه ۹۱/۰۲/۱۵