MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۹
دی
۹۱




* یه وقتایی یه چیزی مثل لطافت پری نرم چشاتُ می بره تو عالم خواب و خلسه

سبک میشی . . .

چشاتُ می بندی و به هر چیزی که دلت میخواد شاخ و برگ میدی . . .

حسهای قشنگی که داریُ رویاوار تو ذهنت مرور میکنی

میدونی همش فکر و خیالِ . . .

میدونی به محض اینکه چشم وا کنی انگار یه ترکه برداشتی و به ابر خیالت ضربه های متوالی زدی

انقدر زیاد میزنی که مثل بخار جلوی چشات محو میشن . . .

با اینکه اینو میدونی . . .

با اینکه میدونی خوشی این حس به اندازه ی همون حس بی وزنی و خلسه ست ولی

مجبوری . . .

 آروم خیلی آروم چشماتو باز کنی 

تا برگردی به حقیقتِ  زندگی . . .

میدونی چه چیزی شیرینی این رویای سبک رو به تلخی تبدیل میکنه ؟!

اینکه وقتی چشماتُ باز میکنی ، می بینی اون چیزی که جلوی چشمات ِ فقط سقف سفیدِ  اتاقتِ

و پاهایی که روی هم افتاده و تکیه زدن به شونه های دیوار اتاق . . .

اونوقتِ که یه آه از عمیق ترین نقطه ی ریه هات میدی به بیرون . . .

و یه لبخند که تلخیش از تلخی تلخ ترین قهوه ی دنیا هم تلخ تره می شینه رو لبات . . . 

و تو دلت میگی " بیچاره من . . . بیچاره دل . . . بیچاره دل من "

*  آوا

+ عاشق اون لحظات هستم که بدون فکر تایپ میکنم . با حس درون . . . 

+ دوستتون دارم . . .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۱۸
دی
۹۱




اینُ یادم رفت که بگم ! 

خدارو شکر انقدر تونستم توانمندیمُ تو شغلم نشون بدم که سرپرستار بهم اعتماد کرد و چند روز قبل برای یک روز در شیفت صبح بعنوان استف بودم :) 

یک تجربه ی بی نهایت جدید و دلهره آور ! مسئولیت سنگینی بود . علیرغم تمامی استرسهای موجود تونستم از پسش بر بیام ! 


+ توضیح اضافه برای دوستانی که میخواستن بدونن استف کارش چیه : 

شنیدین میگن وزیر دست راست ؟ استف در واقع حکم وزیر پادشاه رو داره ! :دی استف یعنی کسی که بعد از سرپرستار مسئوله بخشه ! تو شیفت صبح . که مربوط میشه به پرسایقه ترین و مسلط ترین پرسنل بخش . تمام ویزیت ها به گردنشه . مسئولیت بخش به عهدشه ( البته در نبود سرپرستار - که اون روز هم از شانس من هدنرس برای چهار ساعت رفته بود کلاس ) . هماهنگ کردن تمام کارها . چیدن داروهای تمامی بیمارها در طی 24 ساعت . مسئول انبار دارویی و مسئول استوک و مخدرها . کلا مسئولیت سنگینیه . از نظر کاری شاید به نظر سخت نیاد ولی مسئولیت سنگینه . مخصوصا برای منی که تازه کارم بودم . ولی با وجود تمام ناشی بازیها آبرو داری کردم :دی

این تصویر برام پر از حرف ِ ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ دی ۹۱ ، ۱۴:۱۷
  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۱



* چه زیبا سروده اند شعر حضورت را

                                                می دانی ؟!؟

به شاعرش غبطه می خورم

                   به کسی که بند بند وجودت را شکل داد

                                                                تا خواندنت این چنین بی تابم کند ...

در مرکز ثقل زمین و آسمان بدام افتاده ام

                                    هر کدام به گونه ای مرا جذب میکنند و من مبهوت ...

 نمیدانم !!!

برای دنیایی که تازیانه ، کالبدش را نیلی کرده ...

                                    درست است که سنگینی حضورت خارج از توان اوست !!!

ولی اینبار تو تنهایش مگذار         

                                 که دیگر تاب ندارد !!!

*آوا


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ دی ۹۱ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۱



می ترسم ... 

می ترسم قفس پرنده ای باشم ، که طبیعت ، آزادش می خواهد ...

می فهمم...

می فهمم  دلت برای شنیدن غزلم ، تنگ شده ...

بی تقصیر هم نیستم ، تقصیری هم ندارم ...

غزلم نمی خواهد قفس تو باشد ...

روزی پرنده ای به غزلم آمد ! وسوسه ی قفس شدن اش شدم ...

پرنده مثل تو نگاهم کرد ، مثل تو ...

 شگفتا ! تا گریز پرنده ، غزلی به سراغم نیامد ... !!! 

شاعر : ناشناس 

.

.

.


 آوا نوشت ...

 من اگر بدانم تنها یک روز تا نهایت دنیا مانده ، آن روز به اندازه ی همه ی دنیا سکوت خواهم کرد ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۰
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۱


منو راهی کن به سوی روشنی ، بذار با تو زیر و رو شه زندگی 

توی چشم من نگاه کن و ببین ، تویی بهترین دلیل عاشقی

تو نفس می کشی تو ثانیه ها ، شب من همرنگ رویای توئه 

روز من با اسم تو شروع میشه ... انگاری دنیا تو دستای توئه

با تو خوشبختی دیگه یه قصه نیست ... یه حقیقت ِ مثل یه معجزه ست 

انگاری باید میومدی که من .... با تو پرواز کنم از این قفس .......... 

.

.

+ میخوام یه چیزی رو در گوشی بهتون بگم ! 

رانندگی تو این وقت از شبانه روز با صدای همین ترانه با سرعت بالاتر از 90 تا بسیار بسیار لذت بخشه :) دیگه نمیگم چند تا ! میترسم محمد دیگه اجازه ی رانندگی بهم نده :دی 

لازم به ذکره برای منی که تا حالا این وقت از شب رانندگی نکرده بودم تجربه ی بسیار دلچسبی بود . مخصوصا که تنها هم بودم ... با همین ترانه ! 

.

.

واسه رد شدن از این تنهاییا یاده تو همیشه همراه منه 

این روزا پر میشه از تکرار تو ، وقتی نبض عشق تو رگهام میزنه 

با تو آرامشُ احساس میکنم ، تازه میشه هر نفس دنیای من 

بهترین لحظه ی دنیاست وقتی که عطر تو می پیچه تو رویای من ...

+ یاده یه جمله که برای مدتی شرح وبلاگم بود افتادم . این فصل را با من بخوان باقی بهانه ست ... 


  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۱



از مشرق که به مغرب میروی بیاد بیاور ! 

نگاه عاشقی که آسمان را می پوید ... 

نگاه دخترک بی تاب که در کرانه ی ساحل ، دریا را می کاود تا شاید آرامش خود را لابه لای موج های آشفته دریا بیاید ! 

از مشرق که به مغرب میروی بیاد بیاور ! 

آنجا زیر سایه های نارون پیر رهگذری ، تمام خستگی عمرش را نهاده و خود راهی شده است . 

از مشرق به مغرب که میروی بیاد بیاور ! 

درست یک نفر اینجا ... از طلوع تا غروب خورشید زندگی را زنده گی میکند . 

تو هرگز خلاف جهت گذر نکن ! خورشید هیچگاه از مغرب طلوع نخواهد کرد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۵:۴۸
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۱



دیماه من ...  

لحظه ی حضور ! 

این بار نم اشکمُ پاک میکنم و تو خلوت خودم فرو میرم . 

اشک تمساح که نگرانی نداره !!!

+ گاهی وقتها ثانیه هاتُ میشمری برای مرور یه اتفاق ! 

گاهی اما ! صدای نفسهات بلندتر از ثانیه های زندگیت میشن . اونوقتاست که دیگه نفس نفس می شمری ...

خوبم ! یا حداقلش دوست دارم شما فکر کنین که خوبم . 

یه جمله ی زیبا از مرد بارونی ! 

مراقب داشته هامون باشیم ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ دی ۹۱ ، ۰۰:۱۲
  • ** آوا **
۰۸
دی
۹۱



امشب در سر شوری دارم 

امشب در دل نوری دارم 

باز امشب در اوج آسمانم 

باشد رازی با ستارگانم 

امشب یک سر شوق و شورم 

از این عالم گویی دورم ... 

.

.

+ یاس در حال تمرین نوازندگیه ( همین ترانه ) 

آهنگُ دانلود کردم تا بشنوه و انگیزه ش برای بهتر نواختن بیشتر شه ! 

حالا مجبورم کرده با این صدای نازیبام براش بخونم :دی

لینک دانلود ترانه با صدای استاد محمد اصفهانی !!!


  • ** آوا **
۰۸
دی
۹۱



این پست رو یادتونه ؟ کلیک کنید  

یکی از نظراتی که دوستان در مورد این مطلب گذاشته بودن نظر مریم جون بود . 

ادامه ی این بحث باعث آشنایی بیشترمون شد ... یه روز با خودم فکر میکردم که اگر این زن و شوهر موضوع مشترک حرفامون نبودن شاید تا این حد به مریم جون نزدیک نمیشدم :) البته این در حد گمان ِ ! 

دو روز قبل که خونه ی مریم جون بودم مریم جون سراغِ ِ اون خانم رو از من گرفت که بهش گفتم از آخرین باری که بستری بود و مرخص شد دیگه خبری ندارم . ایشون هم اظهار بی اطلاعی کرد . ولی دقایقی در موردشون حرف زدیم . در مورد تحمل اون زن ! تاب و تحمل فرزندشون ! و ایثار و گذشت اون مرد ! 

در نهایت مریم جون قول داد که فرداش از پسرش خبر بگیره ...... 

دیروز کامنت مریم جون دقیقا مثل یه بشکه آب یخ بود که روی تنم خالی شده باشه . وقتی خوندمش تا دقایق زیادی سکوت کردم و تمام اتفاقاتی که رخ داده بود فکر کردم .... درست لحظاتی که خونه ی مریم جون در مورد اون زن و بیماریش و مشکلاتشون حرف میزدیم مرد صبور قصه ی ما در حال سپردن تن بی روح همسرش به دل خاک سرد بود .... !!!

+ سیده کلثوم ... روحت شاد . 


  • ** آوا **
۰۶
دی
۹۱



چهار روز مرخصی داشتم و امروز دومین روزش بود که رو به پایانه ! قصد داشتم یه مسافرت مجردی سه چهار روزه برم که نشد . ممکن نبود ! بی خیال مسافرت شدم و تصمیم گرفتم همینجا باشم ولی کمی به خودم فرصت بدم لذت ببرم . 

این شد که بنده دیشب طی یک حرکت ژانگولری سوویچ ماشین رو برداشتم و زدم به دل خطر و رفتم محل مادری . دیشب رو خونه ی یسنا اینا بودم . زندایی رفته مشهد و یسنا به اتفاق داداش کوچیکه و اسما بودن . منم که به جمعشون اضافه شدم :دی 

بارون هم گوشنواز و چشم نواز همراهیمون کرد . 

تا ساعت 03:20 داشتیم فیلم میدیدم :دی ! بعد هم خوابیدیم و صبح به اتفاق دخترها رفتیم چهارشنبه بازار و کمی پول خرج کردیم ( برای شکم البته ) طی همین حرکت بسی ناجوانمردانه م محمد و یاسی امروز صبح مجبور شدن با آژانس برن مدرسه :دی 

ظهر ساعت 12:30 به اتفاق اسما رفتیم دنبال محمد و یاسی :) آی خوش گذشت . تا حالا انقدر ذوق نکرده بودم :دی ! 

بعد از ناهار اومدیم خونه و من تندی دوش گرفتم و کمی ظاهرم رو مرتب کردم . محمد هم تو این فاصله یاسی رو برد کلاس موسیقی . امروز برای اولین جلسه همنوازی ویولن و تنبک داشتن ! 

و بعد منو رسوند خونه ی مریم جونم :-*میخواستم مریم جون رو به یک فنجان چای در خیابان هفتم دعوت کنم که اینبار خودم دعوت شدم :دی هنوز فرصت هست . نه ؟ دو ساعت بودن در جوار دوست مجازی واقعی تر از واقعی کلی انرژی مثبت بود که نصیبم کردم:) 

هنوزم سرشار از انرژی مثبتی هستم که از نگاه مهربون و تن صدای پر از ذوقش جذب کردم :)) ایکاش باز فرصتی فراهم بشه تا با هم باشیم . 

بعد هم که محمد اومد دنبالمُ برگشتیم خونه ! میگفت مربی تنبک از پیشرفت یاس شدیدا متعجب شده بود . ( ساز یاس رو ازش خریده بودیم . روزی که داشتیم می خریدیم میگفت اوایل کار خیلی خیلی سخته ولی امروز که نوازندگی یاس رو دید کلی ذوق کرد و تشویقش کرد ) حالا قراره تا تاریخ 22 بهمن هر چهارشنبه برن برای تمرین همنوازی و بعد تو تاریخ مذکور اجرا داشته باشن :) بابا مشهور شدیم و خبر نداریم ! امضا میخواین از الان بدیم خدمتتون . دو فردای دیگه کسیُ نمی شناسم . گفته باشم ! 

بعد از اینکه اومدم خونه کمی در مورد بلاگفا برای محمد کلاس خصوص گذاشتم . الانم ایشون لرز به همراه تب داره که کلی قرص دادم بهش و خورد و خواب رفته ! شدیدا هم بدنش داغه و هر چی اصرار کردم که بریم دکتر قبول نکرد :( ایکاش زودتر خوب شه :((( 

خب این دو روزمون به این ترتیب گذشت . حالا یه چیزی رو اینجا می نویسم تا ببینم برای فردا میتونم عملیش کنم یا نه ! دوست دارم برم سی نما :دی



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ دی ۹۱ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **
۰۴
دی
۹۱

!



آدم ها گاهی از یه سوراخ چند بار هم گزیده میشن ... 

نه اینکه قوی باشن و نترس ... 

نه ! .... 

.

.

محمد هم بلاگفایی شده و قراره بنویسه . هنوز نمیدونم از چی  :) یه مشکلی که ایجاد شده اینه که دیگه آدرس آوا و وبلاگش تو پی سی سیو نیست . نمیدونم امروز برای چند نفر کامنت گذاشتم ولی یکی از دوستان باران بود که اشتباها به اسم محمد براش نظر گذاشتم . نوشتم تا اگه اینو خوندین بدونین اون من بودم که نظر گذاشتم نه محمد :دی !  

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۴ دی ۹۱ ، ۱۲:۲۱
  • ** آوا **
۰۲
دی
۹۱


اولین شب زمستانی پاریس کوچولو خیس و نمناک ِ ! 

تکیه میدم به صندلی ماشین و میون پالتوی گرمم فرو میرم ! گرمای ماشین تهوع آوره . . . 

در حالیکه از چراغهای وسط جاده که تو هوای بارونی نور زیبایی دارن چشم بر نمیدارم کمی شیشه ی ماشین رو پایین میکشم . . . 

سوز دلچسبی می شینه روی نگاه خیره م !

و صدای ترانه طنین میندازه روی تمامی وجودم . . .

عاشق شدم من در زندگانی 

بر جان زد آتش عشق نهانی

جانم از این عشق ، بر لب رسیده 

اشک نیازم بر رخ چکیده . . .

یک سو غم او ، یک سو دل من بر تار مویی ! 

در این میانه دل میکشاند ما را بسویی . . . 


+ و من به این فکر میکنم که شبهای خیس پاریس کوچولو حتی تو شب های سرد دیماه هم عجیب عاشقونه ست !!!


  • ** آوا **
۳۰
آذر
۹۱



روز هجران و شب فرقت یار آخر شد  

زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد . . .

.

.

.

.

پاییزم خدا نگهدار !!!


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۴۵
  • ** آوا **
۲۷
آذر
۹۱



+ از ساعت 09:00 صبح که از شبکاری خسته کننده م برگشتم خونه دقیقا مثل یک عدد ماده جغد با چشمهایی گشاد نشستم ! نه می خوابم و نه بیدارم . . . اصلا نمیدونم چی میخوام ! 

یکی بیاد منو بخوابونه لطفا :دی ! حس میکنم خوابیدن یه پروسه ی بسیار پیچیده ای بوده که از ذهن و غرایزم پاک شده . . . انگاری کار خاصی باید انجام داد تا چشام بسته شه و من اون کار رو فراموش کردم . تو مایه های هنگم الان :) 

+ کمی با رهاجون چت کردم و از کاراش خندیدم . این شایعات آخرالزمانی چیه که تو صحبت همه هست ؟ رها که دیوونه م کرد ! آخرش هم اون به من میگفت " اگه راست باشه چی ؟ " تا این حد حتی ! 

با "هیچکس" م تماس گرفتم و گفتم بیاد به دادم برسههههه ! خب من باید بخوابم ولی واقعا نمیدونم چگونه . حالا قراره بیاد و امشب خونه مون بمونه . احتمالا بیاد پشت درب می مونه :دی 

+ هوا بس ناجوانمردانه سرد است . رشته کوه های البرز تا کمر از برف پوشیده شده اند و در عین زیبایی بی نظیری که بهم زدن سوز و سرمای بدی توی ریه ها و سینوسها می پیچه و این کمی نگران کننده ست :)

.

.

.

الان به گمونم تابلوئه قاطی کردم . نه ؟؟؟؟؟؟؟

برای ناهار هم خورشت آلو درست کردم :) من عاشق این غذاااااااام . . . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۷
  • ** آوا **
۲۶
آذر
۹۱


+ هنوز صدای ریزش بارونُ میتونم حس کنم . هنوزم دلم میخواد پتوی گرم و نرمم رو بکشم تا زیر بینیم و دل بدم به این هوای بارونی که بشدت سرد شده . کنار شعله ی بخاری . . .

امروز ظهر یه ساعتی کنفرانس دارم و اصلا حس بیرون رفتن از خونه رو ندارم . . . و بعد از اون شب کارم !

چند وقتیه که تایپ برام کمی مشکل شده ! با دست چپ تیپ کردن کمی سخته و پراز غلط های تایپی ! ببخشین که نظراتتون رو دیر جواب دادم ولی خب دیشب موفق شدم وقت بذارم و به هر شکلی بوده تائیدشون کنم . ازتون ممنونم که با تمام کوتاهی هام باز همراهم هستین . 

 فتوشاپ رو نرسیدم انجام بدم . هنوز تمرکز لازم رو ندارم تا بتونم تمرینامُ انجام بدم و این بشدت ناراحتم میکنه . امیدوارم نقص در روند کار من باعث نشه باز سایر دوستان از جلسه ی بعدی باز بمونن . کمی که بهتر شدم حتما انجامش میدم . . . 

زیر باران باید رفت . . . 

+ امروز شاید برم . باید برم اون شالگردن بلند و قهوه ای که سال قبل برای خودم بافتمُ در بیارم و دو دور بپیچم دور صورتم تا شاید اینجوری دنباله هاش روی زمین کشیده نشه :) اینجوری فکر کنم حسابی گرم ترم میشم :) با اون دستکشهای قهوه ای که دور مچش منجق دوزی شده :) دوسشون دارم . . .

راستش رو بگم ؟ دوست دارم یه وقتی رو برای خودم بذارم و برم یه عطر خوشبوی توپ برای خودم بخرم . ولی همیشه برای خرید خوردم دچار تردید میشم . هیچوقت نتونستم برای خودم چیز خوبی انتخاب کنم . . . از طرفی استفاده از اینجور چیزا که آلرژی زاست برام خوب نیست . . . نمیدونم باید چیکار کنم . یکی یه راهکار بهم بده لطفا :( 

+ مشکلات جسمی اخیرم به گمونم دیگه همه رو عاصی کرده . این آخریش خیلی داره اذیتم میکنه . دارم باهاش مدارا میکنم تا کمی بیشتر باهام راه بیاد و کمتر اذیت شم :( 

میام و همتونُ میخونم ولی واقعا مشکل نظر دادن دارم . ایکاش بتونم از شرمندگیتون در بیام . . .

عکس مربوط به یه روز مه آلود تو ارتفاعات جواهرده ست . مهرماه1391 ! دلم باز اون روزُ میخواد . . .


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۱ ، ۰۹:۳۶
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۱


از یه هفته قبل حباب گفته بود میخوان بیان خونه مون که به دلیل بدحالی من و از طرفی شیفتهای عصر و شبم ممکن نبود و عذرخواهی کردم و قرار شد خودم خبرشون کنم . . . تا شد دیشب ! 

+ دیشب مهمون داشتیم . . . 

خونواده ی دایجونم ! حباب که با بازی چیکن خودکشی کرد از بس رون مرغ خورد :) 

خواهرشَم که با پازل سخت مشغول بود . . . 

شوهر حباب و یاس هم شطرنج . . .

محمد نخودی بود :) 

منم همینطور ! 

بنده خدا زنداییم مثل مهندسین ناظر هر از گاهی به همه سرکشی میکرد . . . 

آخرای شب هم سر چسبوندن تکه های پازل نزدیک بود به فنا برم . . . انقدر خندیدم که نهایتا دچار دیسترس تنفسی شدم طوریکه باز مجبور شدم از اون اسپری بد طعم استفاده کنم . سینه م طوری خس خس میکرد که حباب میگفت داغونی :) تا این حد ! 

جای همگی خالی . بنظرم که شب خوبی بود و بظاهر به همه خوش گذشت :)) 

+ نصف پازل تکمیل شده . علت اینکه انقدر طول کشید اینه که دارم تفننی انجامش میدم وگرنه باقیش رو میتونم یه روزه تمومش کنم . . .

+ این مدت اتفاقات زیادی افتاد ! لامصب صد در صد Action . . . ! 

اما در مورد چله نشینی ! من نگفتم چیزی نمی نویسم . نه ! من خودم تحمل اینکه چهل روز اینجا ننویسمُ ندارم . چله نشینی من کاملا شخصیه . . . ! این پست ثابت رو اینجا ثبت کردم که برام هشدار باشه . همین ! هستم . می خونمتون . وقت کنم حتما براتون نظر میذارم . ولی بعده یه روز آف بودنم باز برنامه های کاریم هر روزه و پشت هم ِ . شاید باز وقت آنچنانی نداشته باشم زیاد باشم . ببخشین که نگرانتون کردم :)


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۳
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۱




+ صدای شُر شُر بارون میاد و من هنوز دلِ دل کندن از رختخوابُ ندارم . هوا هم میل روشن شدن نداره :) برای منی که دیوونه ی بارونم خیلی جالبه ... یکشنبه ای یاسی رو بردیم کلاس موسیقی گذاشتیم و بعد قدم زنان رفتیم تا براش یه دست لباس ورزشی تهیه کنیم . من و محمد ! بارون هم نم نمک می بارید و گفتم وای اگه شدت پیدا کنه من دیگه نمیام :)

برگشتنی بقدری شدت بارندگی زیاد شد که رفتم داخل یک پاساژ و گفتم دیگه یک قدم هم نمیام جلوتر . برو ماشینت رو بیار ... حالا میگه بیا بریم زیاد نمونده ! فکر اینکه باز گوش دردم عود کنه و باز سرماخوردگیم برگرده منو مصمم تر میکرد به موندن . گفتم نه نمیام ! سردمه تازه کمی بهتر شدم . پالتو نپوشیده بودم . خلاصه اینجوری شد که من دقایقی موندم تو همون پاساژ و محمد رفت یه چتر خرید و برگشت :) و من برای اولین بار بعده این همه ساااااااال چتر بدست رفتم زیر بارون :) دیگه ببینید این سرماخوردگی اخیرم چه به سرم آورد که همچین تصمیم شومی گرفتم ... 

همین الانم شدت بارندگی از اون اول هم بیشتر شده ... وای دلم یه پنجره ی باز میخواد که بشینم کنارش .... ولی هر دو پنجره ی خونه مون رو گِل گرفتن !!! یکی با پرده ای که نباید کنار زده شه و این قانون آواست :دی و اون یکی هم از خونه ی رو به رویی شدیدا دید داره و  هر از گاهی که باز میشه از دید همسایگان محترم هم در امان نیستیم :) باید خونه مون رو عوض کنیم :))) انشالله در اینده ...

یگانه هم صداش ریز ریز میاد ... 

.

.

.

حرفامو می شنوی از لابه لای شعر . . .

اینجوری بهتره ! 

اما بدون هنوز شبهام بدون اشک . . .

محاله بگذره . . .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۱ ، ۰۸:۲۶
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۱


 دانشجویان عزیز روزتون مبارک :* 

+ دیروز مشغول گزارش نویسی بودم که شنیدم یکی بالای سرم ایستاده و میگه چقدر تغییر کردی ! سرم رو بلند کردم . یکی از بهترین اساتیدمون بالای سرم ایستاده بود و با لبخند زیباش نگام میکرد ! استاد فتوکیان ! هیئت علمی دانشگاه مازندران ! با چه ذوقی با هم احوالپرسی کردیم . از کارم پرسید . اومد کنارم ایستاد و نزدیک یه نیم ساعت با من حرف زد . یادمه اون زمانی که دانشجو بودم همیشه از نگاه روشنش فرار میکردم . هیچ وقت تو نگاهش زوم نمیکردم و باهاش همکلام نمیشدم . ولی دیروز یه صمیمیت خاصی تو نگاه و کلامش بود . انگار دیگه نمیخواست به عنوان یک استاد با من حرف بزنه ! 

از هر دری حرف زدیم.کلی تشویقم کرد که درسم رو ادامه بدم . گفت گیلان شرکت کن ! هفته ای دو روزه ! راحت میتونی رفت و آمد کنی . گفت حیفته در این مقطع بمونی ... 

یاده حرفهایی که روزای آخر دانشگاه از یکی از اساتیدمون شنیدم افتادم . میگفت بشین و به زندگی و بچه ت بچسب . در حالیکه خودش در اون سن دنبال این بود که باز ادامه بده . حرف اون استاد کجا و این یکی کجا ! 

بعد از نیم ساعتی که کنارم بود از من شماره م رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت . 

رفت و منو برد به یاد و خاطر روزهای زیبای دانشگاه ! روزهای پر استرس ارائه پروژه  ! روزهایی که میرفتیم سایت و با کلی بدبختی یه صفحه باز میشد که اونم تا میومد کامل شه ساعت پایان کار سایت بود ! 

روزهایی که لابه لای گل و گیاه دانشکده قدم میزدیم و پرتقال و نارنگی میچیدیم و میخوردیم و از نگاه نگهبان فرار میکردیم . 

روزهایی که بی خیال کاغذ اخطاری که روی درب ورودی فروشگاه نصب شده بود باز راهمون رو میگرفتیم و از همون درب خارج میشدیم ..... 

اه ! چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده . روزهای در به دریم ! روزهایی که یه کلاسم ساعت 10 صبح تموم میشد و کلاس بعدی 3 عصر تازه شروع میشد. روزهایی که باید این فاصله ی بین کلاس رو طوری پر میکردم ! روزایی که حال رفتن تا خوابگاه رو نداشتم و کنار رادیات نمازخونه وقتم رو میگذروندم! .... 

همیشه گفتم و بازم میگم . دوستان عزیزی که هنوز تو حال و هوای درس و دانشگاه هستین . قدر روزهای باقیمونده رو بدونین . شور و هیجانی که در یک دانشجو وجود داره ! خاطراتی که توی دانشگاه رقم میخوره فکر نکنم در هیچ دوره ای از زندگیتون باز تکرار بشه .


+ امشب تنهام ! محمد به همراه دوستانش رفتن ییلاق . واقعا موندم تو این سرما ییلاق رفتن چه لذتی داره ؟ آدم قندیل می بنده ! منم که طبق معمول گشنمه ! داخل یخچال رو گشتم ولی به نتیجه نرسیدم . داخل فریزر اون گوشه موشه ها یه بستنی بود که از دست یاسی در امان بود . مطمئنم ندیده بود ! وگرنه دخل اونم در میومد . اونو خوردم و الان کمی روی ویبره م ! بخاری رو زیاد کردم و پتو پیچیدم دور خودم . ضمنا ! دچار دوگانگی شخصیت شدم . الان با سیستم اسبق خودم کار میکنم . یه جوریههههههه ! ولی دوسش دارم .


بعدا نوشت آوا : ( 23:02) 

درست زمانی که دلتنگ روزهای گذشته بودم یه اسمس اومد . با این مضمون ! " از انتهای خیالت تا هر کجا که بروی به هم می رسیم : زمین بیهوده گرد نیست " از یه شماره ی ناشناس ! نوشتم شما ؟ جواب داد پگاه م ! یعنی این دختر عجیب با معرفت و حلالزاده ست :)


+ شیوا .... :(


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۳۰
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۱



نیت کردم ! 

میخوام به رسم لاله و ندا و عروسک ... چله نشین شم ! 

چهل روز روزه ی سکوت ... 

شاید اینجوری صبرم بیشتر شه !

از همین امروز شروع میکنم ! 

تا پایان چهلمین روز این پست اینجا ثابت باقی می مونه . 

.

.

.

تا 28 دیماه ... !


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۱



+ صفحه ی وبلاگم که باز میشه چند ثانیه طول نمیکشه تا صدای ملودی پخش بشه تو فضای ساکت خونه ... 

چشمامُ می بندم ! 

دستم رو میبرم لابه لای موهای نازک و شکننده م ! و با دو تا آرنجهام تکیه میزنم به میز ! 

لبام می لرزن . قلبم تندتر میزنه ! حس میکنم به ابروهام گره ای افتاده ای ...... 

لرزش چونه م رو حس میکنم ! 

آروم چشمامُ باز میکنم ...

یه قطره اشک از روی گونه هام غل میخوره و در نهایت میفته روی زانوهام که بدون پوشش هستن ...

دقیقا شدم مثل یه رباط . رباطی که براش یه برنامه ی روزانه ریختن ..... 

دلم میخواد کمی برای خودم باشم . فقط کمی ....

لابه لای دردهام یاد فایل تصویری " حیلت رها کن عاشقا " میفتم ! یاده عشق بازی نوازنده و سه تار ... یاد حرف ندا که میگفت " دیدی چطور با سه تار بازی میکرد " یه لبخند میشینه روی لبم ! ایکاش میشد با این دل تنگم  عشقبازی کنم . 

+ دیشب "هیچکس" تماس گرفت . گفت دنبال یه فرصتم که جور شه بیام پیشت ! 

میگفت دلش برای من تنگ شده . دل من هم ........... 

+ دلم گرفته ! به آرامش نیاز دارم . هی میخوام به این احساس کوفتی بها ندم بعد میبینم نه ! به محض اینکه تو فکر فرو میرم باز بغض میکنم . باز اشک میریزم . باز .... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۲۳
  • ** آوا **