MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۵
آذر
۹۱



+ با گوشی خودش اسمس میده "لطفا  با من تماس بگیرید " ! 

منم که هیچ وقت به پیامش توجهی نمی کنم . می مونم تا خودش تماس بگیره . بعده چنددقیقه میبینم که شماره ی بیمارستان افتاده رو گوشیم و اولین حرفش هم بعد از سلام من اینه ! خانم ... چرا جواب اسمس منو هیچ وقت نمیدی ؟ :دی :دی :دی 

یکی نیست بهش بگه مگه پول من اضافه ست که شما وقتی با من کار داری یه اسمس نصفه نیمه ی مجانی بدی ولی من برای کاری که باز شما با من داری شارژ هزینه کنم ؟ دیوانه م مگه ؟ :دی 

یه همچین خسیسی هستیم ما ! 

تماس گرفتن و فرمودن شبکاری امشبم تبدیل شده به عصرکاری . باید برم بیمارستان . هیمممممم ! احتمالا فردا هم شیفتم :( ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۹۱



+ تکه هایی از فیلم " اخراجی ها " . . .

رسیدم به اون بخش از داستان که میگن " کی میدونه ( ش - م - ر  ) یعنی چی ؟ "  

یکی از بین اخراجی ها بلند میشه و میگه " شوش - مولوی - راه آهن ". . .   

.

.

.

+ آدمها همیشه اونجوری که دوست دارن برداشت میکنن نه به اون شکلی که باید برداشت شه ! مطمئنا منم بی دلیل ننوشتم . 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۱ ، ۱۰:۱۵
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۹۱



+ تو بخشمون بیماری داریم بنام ژُرژ ! مسیحی  . از اوناست که وقتی حرف میزنه با اون لهجه ی جالبش منو یاد مادام میندازه . 

امروز دکتر به همراه اکیپی اینترن و من برای ویزیت رفتیم بالا سر بیمار و دکتر بعد از ویزیت خطاب به من گفت " بیمار از نظر مالی مشکلی نداره ؟ میخوام براش چند تا اسپری شروع کنم ولی قیمتشون تا حدی گرونه "!!! گفتم " آقای دکتر تا حالا حسابرسی انجام نشد که ببینیم وضعیت مالیش چطوره ! نمیدونم " . 

باقی ماجرا حرفهایی هست که بین دکتر و ژرژ رد و بدل شد . 

دکتر : ژرژ تا حالا اسپری استفاده کردی ؟ 

ژرژ : بله دکتر ! 

دکتر : میدونی اسمش چی بود ؟ 

ژرژ : اسمش یادم نیست . از مارکهای مختلف استفاده میکردم . از همونا که برای زیر بغل استفاده میشه که بوی عرق نگیره . آخریش نیوا بود که هنوزم دارم ... ( خم شد تا از تو کمد در بیاره که به دکتر نشون بده )

هم من و هم باقی افراد به زور و سختی تونستیم جلوی خندمون رو بگیریم . 

دکتر : نه ! نه ! ژرژ منظورم اسپری دهانی هست . 

ژرژ : آررررررررررره ! تا دلت بخواد . یادش بخیر دوست دخترم همیشه از بوی دهانم کلافه بود و تند تند برای من می خرید .  آخه سیگار زیاد میکشیدم اونم بدش میومد . یادش بخیر . وقتی میخواستم ببوسمش اول اونو به دهانم میزد . 

صدای خنده ها ریز ریز میومد و منم همچنان در حال کنترل خویشتن بودم :دی و ایضا دکتر ... 

دکتر : نه ! این اسپری برای درمانه . ضمنا باید مصرف سیگارت رو کمتر کنی . 

ژرژ : پس دکترجان حالا که داری زحمت میکشی می نویسی یه دونه خوشبوترش رو بنویس ... !!!

.

.

.

بعدا نوشت آوا : شیوا جان کامنت دونی وبلاگت چند روزی هست که برای من باز نمیشه . میخونمت ولی نمیشه نظر بذارم . بیادتم عزیزم  :-*


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ آذر ۹۱ ، ۲۰:۴۲
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۱




دو روز قبل خونه ی باباجون بودیم که دیدیم از این شبکه های اونور آبی کارتن پت و مت رو نشون میده که مشغول ساخت پازل تصویر خودشون بودن . حالا بماند که چه کارها کردن تا به نتیجه برسن . آخرشم واسه خاطر یه تکه ش مجبور شدن کلاه خودشون رو ناقص کنن تا پازل کامل شه . نمیدونم دیدین یا نه ! جالب بود ... 

همون وقت بدجوری هوس ساخت یه پازل زد به سرم ... تا امروز که پازل مورد نظر به دستم رسید ! 

+ دست سانازم درد نکنه ! و از آقا وحیدشون که زحمت ارسال پازلُ کشیدن هم ممنونم ! انشالله بتونم محبتشون رو جبران کنم 

تصویر بالا هم تصویر پازل دوست داشتنی منه که داغ داغ از تو بسته ی پستی در آوردم  :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۴۵
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۱


جالبه ! وبگذرم رو باز میکنم . لابه لای آدرسهای ورودی به وبلاگم یکی هست که نشون میده از گوگل با سرچ "متولد جوزا " وارد پیج من شده ... روش کلیک میکنم !

از بین تمامی آدرسهایی که واسه این مطلب ارائه داده شده این یکی نظرم رو جلب میکنه !

دلنوشته های متولد جوزا ... 

به محض باز شدن صفحه آهنگ دلنشینی که واسه سالها ملودی وبلاگم بود طنین میندازه ...

نمیدونم ! این خصلت یه جوزاییه ؟؟؟ یا شایدم اتفاقی بوده ...

تاریخ آخرین نوشته حاکی از اینه که این وبلاگ هم گردگیری نیاز داره . امیدوارم که برای نویسنده ش اتفاقی رخ نداده باشه .دیدن این وبلاگ و این تاریخ تو ذهنم خیلی چیزهارو تداعی میکنه .

شاید روزی البته اگه بلاگفا اجازه بده ...!


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۹
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۱



+ شده یه وقتایی حس کنی که روی وسایلت خاک نشسته باشه ؟ اونوقت با سر انگشتت دستی بهش بکشی و ردی به جا بذاری ! ولی تو در اون لحظه به ردی که روی فراموشی کشیدی نگاه نمیکنی ! نگاهت به انگشتته ! به انگشتی که حالا به خاک نشسته .... 

بعد میری دستمال گردگیریُ میاری و خیلی راحت میشینی کنار دوست داشتنی هات و خوب خاک هاشُ پاک میکنی ! 

.

.


این روزها شاید منم نشستم کنار دوست داشتنی های خاطراتم ... 

دوست داشتنی هایی که فراموش شده ن ... 

دیدم که به خاک فراموشی نشستن ! گردگیریشون کردم و باز تازه شدن . برق میزنن و من از دیدنشون لذت می برم ... 

اما یه کاریُ انجام نمیدم ... !!!

من نمیخوام در این یه مورد ، خاکی که به سرانگشت خیالم نشسته رو با هیچ آب و شوینده ای بشورم . 

میخوام برای همیشه داشته باشمش تا هیچ وقت یادم نره که بعضی خاطرات رو نباید هیچوقت فراموش کرد .... 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۰
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


از یارو می پرسن بیماریت چیه ؟ طرف اسم هر بیماری رو میاره اکثرا میگن " آخی بیچاره جوونه ! حیف باشه .... " اونوقت یکی مثل من یه ماهه سرماخورده و هنوز خوب نشده . نه تنها کسی نمیگه آخی بیچاره جوونه در عوضش میگه تو هم که همیشه ی خدا سرماخورده ای ............. خیلی حرفه ها ! یعنی توی نقطه چینهام کلی حرفه !

بعد از سه روز و شب ( به معنای واقعی شبانه روز ) مداوم تایپ "برنامه های عملیاتی بیمارستان " که چش و چالمون رو دربو داغون کرد خلاصه تونستم تمومش کنم . بماند که چه بلایا سرم نیومد واسه همین برنامه های عملیاتی وغیر عملیاتی بیمارستان . تا این حد ...

بمحض تموم شدن تایپ انگار سرماخوردگی در کمین بوده که یهویی خودش رو بدرقمه نشون داد . هی خواستم از رو ببرمش و به روی خودم نیارم که مهمون روزهای دیرینه ولی پر رو تر از این حرفا بود .

تو ایام عزاداری میرفتم مسجد ولی چه رفتنی ... هر شب با بدن درد می خوابیدم ... روز عاشورا عملا ناک اوت شدم . همه رفتن مسجد در حالیکه ... ! من تو خونه ی یحیی دایجون تنها موندم. منم قرص سرماخوردگی و آنتی هیستامین و مسکن قوی خوردم و شیرجه زدم زیر پتو ! جفت بخاری و خوابیدم تا وقتی پسرداییم از مسجد برگشت و بیدارم کرد ...

فرداش شب کار بودم . هفت تا پذیرش به همراه یه Expire ی ! تموم خستگی شیفت مثل بختک خفتمون رو گرفت . واقعا جنازه ی خودمو کشون کشون بردم خونه ی مامان . در حالیکه از چشم و بینی اشک ریزش و آبریزش داشتم و فس فس میکردم سه ساعتی مثلا خوابیدم . بعد از اون هم مامان گفت واسه شام بریم مسجد محل ! حالا یکی بیاد یاسی رو قانع کنه که من رو به موتم .

از مراسم مسجد رفتم خونه ی حباب اینا و تا محمد از شب نشینی در جوار دوستانش سیر بشه منم اونجا استراحت کردم ولی چه استراحتی . از هر چهار کلمه م سه تاش این بود " وای خفه شدم " ... بدن درد دیگه در مقابل حس خفگی و دیسترس تنفسیم در واقع هیچ بود .

یه راست رفتم بیمارستانمون . به محض ورودم به اورژانس از اونجا که اینجانب جسارتا گاو پیشونی سفید هستم همه " از دربان و منشی پزشک و مسئول تریاژ ... دست به دست هم دادن تا دکتر کشیک رو زودتر رویت کنم . آخرین نفر هم سوپروایزر شب خانم غ بود که دقیقه نود و یک در وقت اضافه تو اتاق معاینه سرک کشید و گفت دکتر این دخترمونُ رو به راه بیار تا صبح کفش آهنین به پا کنه بیاد کشیک بده . منی که تا اون لحظه انگاری شِرِک با دو تا دستاش بیخ گلوم چسبیده بود و نمیذاشت نفس بکشم مثل توپی که بادش در حال خالی شدن باشه بی حال بی حال شدم . تصور اینکه شش ساعت بعد باید برم تو بخش مثل کابوس بود ...

به محض معاینه و سمع ریه ها و خس خس سینه م گفت برات یه هیدروکورتیزون می نویسم تا در حال حاضر تلف نشی ( البته دقیقا اینو نگفت . گفت تا فعلا بتونی نفس بکشی ... فرقی که نمیکنن . نه ؟ ) و بعد یه دوز سفتریاکسون داخل سرم و یه اسپری سالبوتامول دهانی داد و گفت اگر باز دچار حمله شدی مخصوصا وقت خواب دو پاف بزن . ولی تا جایی که قابل تحمل باشه نزن. گفتم قبلا با شربت سالبوتامول حمله رو پاتک میزدم که گفت شربت عوارضش بیشتره :(

خلاصه تا محمد بره داروخونه رفتم تو قسمت تزریقات که دختر داییم رو دیدم . گفت بزار برات آنژیوکت بزنم برو خونه . حداقل کمتر تو خطر عفونتی ! خلاصه اینبار از اونجا که دیگه در خودم نمی دیدم بتونم قهرمان بازی در بیارم و خودم به خودم آنژیوکت بزنم قبول کردم و با آنژیوکتی در دست به همراه محمد و یاس از بیمارستان رفتم خونه .

بعد از تزریق هیدروکورتیزون تا یه ساعت خوب بودم ولی بعد باز دچار تنگی نفس شدم که مجبور شدم اسپری رو استفاده کنم . و داروی سفتریا هم تا نزدیک 2 نیمه شب تموم شد . من بعد از اینکه از نظر تنفسی بهتر شدم خوابیدم ولی تا ساعت 2 که دارو و سرم تموم شه محمد بنده خدا بیدار بود که بعد دیگه آنژیوکت رو خارج کردم و خوابیدم .

صبح وقتی رفتم بخش بقدری خس خس و فس فس میکردم که جیگر همه آتیش گرفت و سرپرستارمون گفت شیفت فردات رو آف میکنم تا استراحت کنی . خلاصه یکی دلش برای من سوخت و کمی به دل ما راه اومد ....

نمیدونم زبان نوشتاریم طنز بود ! درام بود ! یا شایدم تراژدی .....

هر چی بود انقدر میدونم که از نوشتنم لبخندی رو لبم ننشست . حتی همین لحظه . انگاری فقط خواستم طنزگونه بنویسم تا شاید کمی تغییر و تحول ایجاد کرده باشم . حالا چطور خدا داند ... !

آدما یه وقتایی دقیقا مثل یه بچه میشن! نه اینکه لجباز باشن ! نه . بلکه دلشون میخواد هیچ وقت تنها نباشن که احساس تنهایی و حتی ترس داشته باشن . شایدم من بچه شدم این روزها ...

دوست دارم همت کنم و برم سر تمرین فتوشاپم . نمیدونم انقدر همت داشته باشم یا نه ....


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۲۰:۵۱
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


نوشتم اتانازی تا یادم باشه .... 

یادم باشه یک شبی مثل شب هفتم آذرماه ... 

دستهایی که سردن ! 

نگاهی که یخ زده هست ... ! 

دلی که شکسته ... ! 

نگاه ناباور من ... ! 

دستهای ناتوان من ... ! 

نوشتم اُتانازی تا یادم باشه ... 

خدایا ببخش ...

همه جوره بهم ریخته ام ، درد بزرگی توی قلبم دارم . هر چی از این شب لعنتی دورتر میشم درد بیشتر و کشنده تر میشه ....


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۲۴
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


میخوام بدونم شما اگر یه روزی با حال خرااااااب با چشمهایی که شدیدا بی روح شدن و به گودی نشستن و حتی نای دیدن ندارن تا حتی (!) تایپ کنی ... بعد این بلاگفای همه کاره (فحش) همچین بهتون نیشخند بزنه و نوشته هاتون رو یه جا بپرونه ... حالا اصلا من نه !!!! شما باشی همین سیستمُ سر علی شیر/ازی خُرد نمیکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالم جسمیم اصلا خوب نیست . گردن غیرتی اومدم یه پستی بذارم ولی خب اینجوری شد . الان دیگه کلا قاطی کردم . 

عنوانم خیلی حرف بود ...


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۹
  • ** آوا **
۳۰
آبان
۹۱


میخوام توی نقش تو بازی کنم 

به هر سختی تقدیرُ راضی کنم ... 

.

.

سرماخوردم اونم شدید ! به همراه گلودردی که عجیب آزاردهنده ست .....

+ دیروز رفتم مودم وایرلس گرفتم . حالا هر کی بیاد خونه مون میتونیم با هم چت کنیم حتی :دی !!! یه کیف لپ تاپ هم خریدم . من آدم مدگرایی نیستم . کلا خیلی ساده هستم ولی در مورد یه سری چیزا نمیدونم چرا این حس سادگی رو ندارم . یکی گوشی ! یکی همین وامونده ... ! :دی کامپیوترُ میگم . همش دوست دارم بازم جدیدش رو بخرم ... 

+ دو روز دیگه تولد آقا محمد ماست :) اونشبی بهش میگفتم لپ تاپ رو به مناسبت روز تولدت برای خودم میخرم :دی  

پیشاپیش تولدش مبارک :)

این چند روز آخر ماه حسابی بهم خوش گذشت . تند و تند آف شدم ( البته دو روز بیشتر نبوده ! ولی نمیدونم چرا انقدر بهم خوش گذشت ) با اینحال هنوز ساعت کاریم از همه شون بیشتره . تو برنامه ی ماه جدید هم حسابی هوامُ داشته . داد یه سری از همکارا در اومده که "فلانی طرحیه چرا باید روز عاشورا آف باشه ؟" سرپرستارمونم گفته اونش به کسی ربط نداره . 

وای عاشورای سال قبل رو یادم نمیره . شبش تب و لرز داشتم و تنها بودم ... کله سحر رفتم اورژانس و کلی دارو بهم داد و بعدش هم عصرکاری دادم و شب موقع برگشتن به خونه هم مزاحم خیابونی داشتم :( وای چه ساعات بدی بود . اصلا نمیتونم اون شب رو فراموش کنم :((



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۳۰ آبان ۹۱ ، ۰۹:۳۱
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۹۱


پریشب برای اولین بار توو محرم امسال رفتیم مسجد محل مادری . تقریبا همه بودن . مراسم به خوبی پیش میرفت و منم تو حس و حال هوای دل خودم بودم ... تا اینکه حاج آقا رفت بالا منبر . 

تازه کاره . به گمونم اولین سال کاریش بوده . حرفاش جالب بود . مثل اونایی نبود که وقتی میرن اون بالا می شینن مردم رو از بالا نگاه میکنن . چیزی شبیه به فرشته ها می شن  و ما هم آدمهای گناهکار ... هنوز یاد نگرفته حرفهایی که با یه بار بالا رفتن گفته رو میتونه به شش قسمت تقسیم کنه و هر شب یه بخش رو بگه ...  هنوز حرفاش ساده و صمیمی و قابل درک ... 

ولی این بنده ی خدا یا نمیدونه و یا تا حالا کسی این نقد رو براش نداشته که حاجی کمی شمرده شمرده تر حرف بزن . به خدا ما فرار نمی کنیم ... نمیدونم واقعا مدل حرف زدنش اینه یا شاید کلی ایده و حرف تو سرشه که میخواد همه رو یکجا برامون تشریح کنه !!!! 

ولی با این حال همه تا آخر سخنرانیش موندن وقتی صلوات آخر رو فرستاد همه با هم از جاشون بلند شدن و از مسجد خارج شدن . خداییش تا حالا این همه انسجام رو یکجا ندیده بودم  . حتی تو مسجد محل مادری .... 

ایکاش یکی از بنده های خدا پیدا بشه و بره بهش یه گوشزدی کنه ! اگر حرفاش شمرده شمرده تر بیان شه مطمئنم تاثیر بیشتری داره ... 

+ حالا احتمالا امشب هم میریم ! امیدوارم کمی تغییر کرده باشه :) 

مردم تا اینُ تایپ کردم :(((((((( ! یکی بیاد بهم توضیح بده چرا با این تکنولوژی تازه وارد به دنیای من نمیشه موضوع مطلب ُ تیک دارش کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یعنی واقعا سرعت ای دی اس الم تو حلقم . لامذهب داره می ترکونه :) ! واقعنی میگماااااااااا

.

.

.

دوباره نوشت آوا

اینم مکافاتی که من برای تایپ مطالب دارم  :دی

هیمممممممم


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ آبان ۹۱ ، ۰۸:۰۴
  • ** آوا **
۲۸
آبان
۹۱



نظرتون در موردش چیه ؟ 

درست همین رنگ و همین مدل ... 

امشب خریدمش :)

 تازه موفق شدم مودمش و نصب کنم و نت رو راه بندازم . هنوز برای تایپ دچار مشکلم :دی 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۰۴
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۱

 + دوست دارم وقتی خلوت آوا رو خوندین بدون تعارف نظرتون رو بدونم . یا حتی اگر شما هم همچین چیزی رو تجربه کردین بگین ! شاید اینجوری منم بفهمم علت این اتفاق چی بوده . 

این مطلب رو رمز دار نمی ذارم . چون دوست دارم اگر خواننده ی خاموشی هم دارم که میاد و نوشته هام رو میخونه همراهم باشه و اگر نظری داره بگه ...  

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۱



پریروز خان بزرگ تماس گرفت که با عروس خانومشون برای شام میخوان بیان خونه مون . ولی من شب کار بودم . این شد که نشد بیان . دیروز تماس گرفتیم و به صرف شام دعوتشون کردیم . اومدن ! به همراه دختر خاله م . آبجی بزرگه و شوهرش هم بودن. به گمونم بهشون خوش گذشته باشه . امیدوارم که همینطور باشه . 

+ تابلوئه که فقط خواستم بنویسم که نوشته باشم !!!


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۵
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۹۱



هندزفری به گوشم میزنم و Play میکنم ! 

تو رختخوابم دراز کشیدم و باید فکرم رو رها کنم ! باید رها شم تا بخوابم . تا برای صبحکاری که در پیش دارم آماده شم . 


خواننده ش آشنا نیست . شبیه اون خواننده های کوچه و خیابونی میخونه . همونا که تو کافه های قدیمی پرسه میزدن و میخوندن . همونا که وقتی میخوام قیافه شون رو تصور کنم یه کت گشاد به تنشونه که هر کجا می پوشن . از اون افرادی که مرام دارن . که میتونن کسی رو با تموم وجود دوست داشته باشن . از اون خواننده هایی که صداشون سوز داره . می لرزه و حس میکنی با همه ی وجودش زجر کشیده ! شایدم خواننده ی معروفی باشه ولی من نمی شناسمش . 

میخونه ... !!!


دارم مثل شمع آب میشم 

ذره ذره فنا می شم 

یه روز میای و می بینی 

دیگه نیستم فنا شدم .... 


یهویی ته دلت خالی میشه . درست مثل اونوقتایی که تو ماشین نشستی و با سرعت میری و ناگهان میرسی به یه سرازیری و ته دلت خالی میشه  ! همون وقتایی که ناخوداگاه یه " وای " هم به زبون میاری ! حس میکنی قلبت از جاش کنده شده ... ولی تو دانشگاه بهمون گفتن همچین حسی وقتی میاد سراغت که ریتم قلبت پی وی سی داشته باشه . یعنی حتی این حس رو هم با جنبه ی علمی توجیه کردن . 


میخوای بری ، نگو می مونی پیشم 

ولی بدون بی تو آروم نمی شم 

ای گل برو ، برو که خوشبخت بشی 

به پای عاشقی چون من پیر نشی ... 

رفتن برات چه آسونه ، دلم رو هی می لرزونه 

دلم دیگه خسته شده  ، نمی کشه نمی تونه 


با خودت فکر میکنی یه جای این شعر می لنگه ! 

درست همونجایی که شاعر گفته " دیگه نیستم فنا شدم " ! هیچ قافیه ای جور نیست .... 

+ امروز تو بخش باز دچار شدم . باز چشم راستم کوچیک میشد و چشم چپم بیش از حد باز می شد . به همکارم گفتم ! تعجب کرد . سرپرستارمون گفت برو تو Rest  و کمی استراحت کن . نمیدونم چرا باز این حمله ی لعنتی اومد سراغم . شاید واسه خاطر حشره کشی بود که تو بخش زده بودن ! واسه اون چند تا زنبوری که تو بخش بود و نتونسته بودن هیچ جوری از بین ببرنشون . الان ولی خوبم . هر دو تا چشمام به یک اندازه باز هستن و به یک اندازه بسته میشن :)


+ بعدا نوشت آوا ! ( چهارشنبه 11:27 )

الان باید تو آشپزخونه باشم ولی نشستم و به آرشیو نوشته هام سرک میکشم .... 

صدای غرش آسمون ! صدای ریزش بارون ... 

تو این روزهای بارونی ... 

تنها منم و چشمهای خیس.... 

اینم از فصل پاییزی من ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۶
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۹۱



خواستم امشب ( یکشنبه ) نظرات رو جواب بدم و تائید کنم ولی از اونجا که چشمام تا به تا میینه برام مقدور نیست . انشالله  فردا عصر نظرات رو تائید میکنم . 

خوبم ! و هیچ جای نگرانی نیست ! لبخند

.

.

.

دوباره نوشت آوا ! ( دوشنبه 23:37) 

به خودم یه خسته نباشید میگم ! خلاصه موفق شدم نظراتتونُ جواب بدم و تائید کنم . یه دست و هورا واسه آوای پنجه طلا :) 




  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۰ آبان ۹۱ ، ۱۲:۰۳
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۹۱

اینجا زمین است و رسم آدم هایش عجیب ...

اینجا گم که میشوی به جای آنکه دنبالت بگردند 

                                                  فراموشت می کنن ...


+ عصر کارم و هیچ حسی برای رفتن به بیمارستان ندارم ! :-( 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۲:۴۰
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۹۱


+ پریشب تو بخش بودم که اسمس دوست جون رسید و برای برگزاری جشنواره ی قصه گویی روز چهارشنبه دعوتم کرد ! به اتقاق یاسی ! یه همچین دوست جون ماهی دارم من :) 

چهارشنبه صبح کار بودم و تا برگردم خونه شد 14:30 ! تندی ناهار خوردیم و با دوست جون تماس گرفتم که متاسفانه موفق به صحبت نشدم . بعده چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت منتظرم تا بیاین ! راهی کانون پرورش فکری کودکان شدم ! بازم به اتفاق یاسی . البته ناگفته نمونه یاس بهونه بود :) اشتیاق من بیشتر برای دیدن مجدد مریم جون بود ! :-*

از پشت درب لبخند مهربونش رو دیدم که با ذوق میومد سمتمون . خستگی از چهره ش می بارید . درست مثل من که دقیقا مثل اون شبایی که نوافن میخورم خُمار بودم و نفسم سنگین بود . بعد از احوالپرسی راهی سالن آمفی تاتر شدیم . متاسفانه بموقع نرسیدیم که سعادت دیدن قصه گویی ایشون رو داشته باشیم ولی باز در جوار همچین دوستی گوش دادن به دو سه تایی قصه ی هر چند کودکانه واقعا دلچسب بود . گاهی گداری هم مثل بچه های کوچیکی که تو جمع نمیتونن ساکت باشن گذری با هم حرف میزدیم :دی ! شانس آوردیم که دوتامون رو از سالن بیرون ننداختن :)))) 

بعده حدود یک ساعت کم کم زمان خداحافظی رسید ! مریم جون کلی از شباهت بی نهایت من و یاسی تعجب کرد و چند بار تاکید کرد که خیلی به هم شبیه هستیم :) ! ما هم که مادر و دختر لوس ! :) 

در نهایت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم . 

+ امروز خیلی روز سختی بود ! تو بخش غُلغله بود . بدتر از همه اینکه یه بیمار Expire ی هم داشتم که حسابی درگیرش شدم . ولی برخلاف تمام تلاشی که تیم احیا براش انجام دادن نتونستیم موفق باشیم و بیمار فوت شد . گزارش رو نوشتم ولی واقعیت اینه که الان کمی استرس پیدا کردم . چون نرسینگ نُت مثل سند و مدرکه ! میترسم یه وقتی خوب گزارش نویسی نکرده باشم . از قرار معلوم از اون پرونده ها بود که احتمالا میره برای شکایت :( ! با اینکه تیم احیا و پزشک هیچ کوتاهی نکردن ولی خیلی نگرانم . دعا کنین به خیر بگذره ... اینجور مواقع دیواری کوتاه تر از پرستار پیدا نمیکنن که کاسه و کوزه هارو سرش بشکونن :(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۱


دیروز ظهر به محض اینکه محمد از درب وارد شد بهش گفتم " امروز با کسی قرار دارم " با تعجب گفت کی ؟ گفتم یکی از بچه های نت ! نمیدونم چرا اولین و تنها حدسش ندا بود :دی ! گفتم نه ! کس دیگه ای هست . خلاصه کمی در موردش گفتم . گفت پس منم باهات میام که یه وقتی کلکی در کار نباشه :دی ! یه همچین شوهری داریم ما ... 

گفت اگه مثل اون سریاله یهویی بریزن سرت و کیفت رو بزنن یا بدزدنت من چیکار کنم ؟ گفتم حالا تو ملا عام کی میخواد بیاد منو بدزده ؟ 

گفت اگه مرد باشه چی ؟ گفتم خب باشه ! داخل پاساژه هاااااااااا . 

حالا اون اینطوری میگفت منم تو ذهنم میگفتم یعنی اون بنده خدا هم الان در مورد من همچین فکرایی میکنه :دی !!! 

خلاصه قرار شد با هم بریم . 

حدودای 4 بود که از خواب ناز بیدارش کردم و گفتم بریم یه چیزی بعنوان یادگاری برای دوستم بخرم . اصولا همه اول هدیه میخرن بعد کاغذ کادو میگیرن من کارم برعکس بود! اولین جایی که دیدم کاغذ کادو دارن خریدم . چسب هم همینطور . قیچی هم از خونه برده بودم ( مدیونین فکر کنین به عنوان سلاح سرد با خودم برده باشمااااا :دی ) 

دیگه وقت زیادی هم نداشتم . سریع یه هدیه که تنها بتونه منو هر از گاهی به یادش بندازه خریدم و توی ماشین کادو کردمش :دی ! محمد هم برام چسب می برید :دی 

راس ساعت رسیدم توی پاساژی که قرار داشتیم . حالا استرس دارم اونم اووووه در حده المپیک ! محمد هم استرس داشت :دی 

چند دقیقه ای که به نظرم خیلی خیلی طولانی بود گذشت ( حدودا هفت دقیقه ) ! دیدم خبری نشد . حالا امروز که من منتظر یه خانم با مانتو و شال سورمه ای هستم همه زدن تو تیپ سورمه ای ! ای وای . هر کی میومد من به چشمهاش نگاه میکردم میگفتم نه این نیست . ذوق نداره :دی 

بعده چند دقیقه محمد گفت پس تو تنها بمون ! شاید اونم اومده و دنبال یه خانم تنها میگرده منو با تو دیده ازت گذشته باشه . گفت میرم کمی قدم میزنم خبرم کن . تا خواست دور شه یهویی گفتم وای تنهام نذااااار ! اونم انگار دل رفتن نداشت . سر پاساژ مونده بود و منم کمی دورتر ! یه وقتی دیدم یه خانومی با دختر خانمش وارد پاساژ شد . قلبم انگاری پر کشید سمتش . تا لبخند زدم دیدم ای وای اونم میخنده . مطمئن شدم این فرد با این همه اشتیاق کسی نمیتونه باشه جز دوست جون خودم . اون قدمهاش رو تندتر کرد و منم کمی جلوتر رفتم . چند ثانیه بعد دستامون تو دست هم بود و بوسه بارون . منو به عنوان دوستش به دخترش معرفی کرد . و لپم رو کشید :دی ... منم که گل گلی شده بودم شدیییییید . 

محمد وقتی دوست جون رو دید انگار که خیالش راحت شده باشه اشاره داد که میرم و تماس بگیر ... 

منم دست دوست جون رو گرفتم و بردم کمی کنارتر که سر راه نباشیم . البته همون اول کاری از هولم یه خانوم پشت سرم بود که پاش رو لگد کردم و کلی خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم ! 

چند دقیقه ای همونجا با هم صحبت کردیم . گفت شوهرت منتظرته مزاحمت نمیشم . یهویی دلم یه جوری شد . حس کردم شاید نمیخواد بیشتر از این پیش هم باشیم . گفتم اون رفته تا جایی تا من خبرش کنم . دوباره خندید و گفت پس میای تا مرکز خرید بریم ؟ گفتم مزاحم نیستم ؟ گفت نههه از خدامه بیای . هیچی دیگه ما هم رفتیم مرکز خرید . اونجا هم چند دقیقه ای حرف زدیم . تازه اونجا بود که گفت " اسم واقعیت آواست ؟" گفتم وای مگه من اسمم رو بهت نگفته بوووووووودم ؟که ظاهرا اینطور بوده :دی 

خلاصه جلسه ی اول با معرفی و کلی هیجان به همراه استرس برگزار شد :دی ! آخرش هم از همدیگه خداحافظی کردیم . موقع جدا شدن هدیه رو هم بهش دادم . حالا قرار شد بذاره جلوی چشم تا همیشه منو بخاطر داشته باشه :دی ! هر از گاهی هم اگه استفاده کرد فاتحه ای نثارمون کنه :) 

حالا اون بین دستامون تو دست همه یهویی میگه خوب سوژه ای میشه برای وبلاگتا ! :دی 

یه سئوال جالبی هم که پرسید این بود ! خونه تون اطراف پاریس کوچولوئه ؟؟؟ :دی 

کلا تابلو شدیم رفت . 

یه دیدار غیرمنتظره بود . یه تجربه ی زیبا و به خاطر موندی . امیدوارم که دوستیمون دوام داشته باشه و همیشه از داشتن همدیگه خوشحال باشیم . 

+ جا داره همینجا هم بگم که عزیزم اگه قسمت بود و بار دیگه ای هم دیدار تکرار شد اینبار باید بریم یه جای دنج ! با هم در حد یه فنجون چای تازه دم هم شد بخوریم و بحرفیم . شاید کافه ی کوچه ی هفتم ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۱



+ آقا ما میخوایم بریم سر قرار ! :) 

کمی استرس دارم . تپش قلب حتی :)

به قول یه سریا گُرخیدم :)

حالا قرار شده آوا با اون عینک صورتیش ، ساعتی خاص ، در مکانی خاص ، به دیدار شخصی خاص بره  

اگه دوست جون راضی بود شاید از دیدار امروز چیزی بنویسم !!! 


+ همین الان خیاط زنگ زده که غروب بیا برای پرو لباس ! یعنی خوش یمنی این قرار از الان خودش رو نشون داد :)



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۵:۲۹
  • ** آوا **