نظر شما در مورد این اتفاق چیه ؟؟؟
سالهای آخری که پدر و مادر محمد اومده بودن شمال دو تا خواهر و برادر محمد تهران بودن . خیلی وقتها پخت و پزمون یه جا بود . ماه رمضان که شده بود من دلم نمیومد خواهر محمد (دانش آموز بود اون سال) برای تهیه سحری بیدار شه . برای همین خودم تهیه میکردم و بعد بیدارشون میکردم که بیان بالا و با هم بخوریم ! تا اینکه خوردم به روزهای پ/ر/ی...م ! جدا از اینکه نمیتونستم روزه بگیرم بشدت بد حال بودم . ولی مشکل اینجا بود که اگه بیدار نمیشدم اونوقت حتی برادرشوهرمم می فهمید که مشکل من چیه . برای همین به هر شکلی بود از رختخواب دل میکندم و یه طبقه رو میرفتم بالا و غذای سحری رو آماده میکردم . یه شب که شدیدا بدحال بودم آروم آروم از پله ها بالا رفتم و خودم رو به آشپزخونه روسوندم . مشغول سرخ کردن کتلت بودم که صدای تلاوت قرآن رو شنیدم . خیلی قشنگ بود . تو اون حالت تنهایی و سکوت که فقط صدای جیلیز و ویلیز روغن سکوتُ پر کرده بود شنیدن صدای قرآن آرامش خاصی بهم داده بود . دلم میخواست صدا بلندتر باشه . میدونستم از داخل ساختمون خودمون نیست . صدا از بیرون میومد .
نیم طبقه رفتم پایین تر و پنجره ی راه پله رو باز کردم ! ( به این نیت که صدا بلندتر بشه ) ولی با باز کردن پنجره صدای قرآن قطع شد . پنجره رو بستم و برگشتم بالا . باز صدای قرآن رو می شنیدم . درب خرپشته ( دری که به پشت بوم خونه مون باز میشد ) رو باز کردم . باز صدای قرآن قطع شد . یه حسی بهم گفت این صدارو فقط خودمم که می شنوم . درب رو بستم و مشغول کار شدم . صدای تلاوت رو به وضوح می شنیدم . واضح واضح ! انقدر دلنشین بود که حد و اندازه نداشت . یه وقتی دیدم از پشت سرم جرقه های نورانی میاد و از کنار سرم عبور میکنه و کمی جلوتر ناپدید میشه . انگاری تو شوک بودم ! از ترس تکون نمیخوردم . نمیدونم چقدر طول کشید ولی به دقیقه میرسید . بعد از اینکه اون تشعشعات تموم صدای تلاوت قرآن هم قطع شد ...
هنوزم وقتی یاد اون شب میفتم دست و پاهام شل میشه . برای محمد همون وقت تعریف کردم . اولش گفت احتمالا خیالاتی شدی . گفتم صدای تلاوت قرآن چی ؟ گفت شاید کسی قصد اذیت کردنت رو داشته و میدونسته اونجایی ... ولی بازم خودش گفت شاید واسه خاطر وضعیت جسمیت بوده که با اون حال مریض بیدار شدی و برای سه نفر روزه دار سحری آماده کردی خدا هم اینجوری جوابت رو داده .
نمیدونم ! هنوزم نمیدونم اون چی بوده . ولی آرامش عجیبی داشتم . این اتفاق همون یه بار افتاد و دیگه هم تکرار نشد ...
+ این مطلب رو وقتی نوشتم خودم رو آماده کردم تا انواع و اقسام نظرات رو بشنوم . حتی شده در مورد حس خودشیفتگی ... پس خواهشا اون چیزی که بهش فکر میکنُ برام بنویسین . نه اون چیزی که حس میکنین با شنیدنش خوشحالم میکنه . نظر واقعیتونُ میخوام . نه تائیدتون رو . حتی اگه فکر میکنین دروغه بنویسین آوا دروغ نگو . باور کنین هیچ تاثیری روی دوستیمون نداره .
+ یه ماجرای دیگه هم هست که بعد از تولد یاسی تجربه کردم ... شاید اونم براتون تعریف کردم .
+ شاید این ماجرا رو قبلا هم نوشته باشم . ولی خداییش یادم نمیاد گفته باشم :)
- شنبه ۹۱/۰۸/۲۷