MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۵
آبان
۹۱



یک زمانی یادمه اگر عینک آفتابی به چشمات میزدی تو رو با انگشت اشاره نشون میدادن و بعد فاصله ی بین همون انگشت تا شست رو به دندون میگرفتم و تف تف میکردن که " ای داد بیداد دختر فلانی بد/کا/ره ست " 

یادمه همون وقتها که پسرعمو بزرگه یه دونه از اون جنس خوباش رو برای من خریده بود و یکی هم برای دختر عموهه من به مدت زیادی اونُ تو پنهانی ترین قسمت کیفم به دور از چشم همگان پنهون کرده بودم . و باز هم یادمه فقط و فقط تو لحظات تنها بودنم اونو به چشمام میزدم و جلوی آینه خودمو برانداز میکردم که "چقدر هم بهم میومد " و به قول دختر عموهه " نیست که صورت تو گرده خیلی بهت میاد " ! 

 یادمه همون وقتها هم آفتاب چشمامُ اذیت میکرد و همیشه اشکم سرازیر بود ... ولی به معنای واقعی می ترسیدم ازش استفاده کنم ... یادمه حتی باباجون وقتی روی موتور می نشست عینک به چشماش میزد تا از حشرات موذی در امان باشه ولی من این اجازه رو نداشتم ! چون مردم فکر بد میکردن . بماند که بعدها همون عینک دوست داشتنی من به شکل ظالمانه ای زیر تایرهای یک ماشین له شد ... 

الان که همه بر این عقیده ان که باید از اشعه ی مضر آفتاب در امون بود حتی مامانی هم عینک آفتابی میزنه ! من ولی چشمام به قدری ضعیف شدن که دیگه حتی اگر هم بخوام نمیتونم عینک آفتابی بزنم ... چون نمی بینم . چون اگر کسی منو بشناسه و من نشنامش میگن فلانی قیافه میگیره . کسی نمی فهمه بابا فلانی چشماش بی عینک قادر به تشخیص نیست ... مگر در فاصله ی کمتر از دو - سه متر ... 

دیشب هر دو تا چشمام واقعا درد داشتن . طوریکه به محمد گفتم " ایکاش میشد درد چشمام رو یه طوری بیرون بکشی " خسته شدم ! از این چشمای نیم سوز واقعا خسته شدم . 

+ شک ندارم اگر زمانی خدا عمری بهم داد و به سن پیری رسیدم یکی از اون مادربزرگهای نابینایی هستم که همیشه دستام جلوتر از پاهام دنبال مسیر و راه میگرده ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۰:۲۰
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۹۱



بعد از شب کاری واقعا مغزم نمیکشه که 30400 ضربدر 2500 یعنی چند . 

آی ملت ! یکی بیاد برام حساب کنه بگه چند میشه ! لطفا ... :(

شرح ماوقع در پست بعدی ! فعلا در منزل پدرجان تشریف دارم و با کیبورد خشک و عبوسش تایپ میکنم که واقعا سخته ! و نیاز به زور و بازوی فراتر از نرمال داره :دی

جواب مسئله یادتون نره :*

.

.

.

بعدا نوشت :

+ مسئله مربوط میشد به یکی از مسئولین جایگاه پمپ بنزین . وقتی تو تاکسی کنارم نشسته بود و به کسی که پشت خط بود التماس میکرد که یه راهکار نشونش بده . تو شیفت شب براش یه تانکر 30400 لیتری بنزین سوپر میارن و راننده اصرار داره که این بنزین معمولیه و هر چی متصدی پمپ میگه رنگش نمیخوره معمولی باشه ولی اون همچنان تاکید داره که معمولیه . و ظاهرا 30400 لیتر بنزین سوپرُ داخل مخزن معمولی میریزه . بعد از رفتن راننده هم بازرس میاد و متوجه این اشتباه میشه و متصدی پمپ رو اخراج میکنه . و بهش میگه بابت هر لیتر بنزین باید معادل جریمه ی بین المللی یعنی 2500 تومان پرداخت کنی . بنده خدا میگفت من اگر زنم رو طلاق بدم و مهریه ش رو بدم کمتر هزینه میبره . التماس میکرد که اخراجم نکنین ! اجازه بدین از سی سال خدمتم که 21 سالش مونده براتون مفتی کار کنم و شما از حقوقم کسر کنین . 

البته حرفا زیاد بود و واقعا قلبم درد گرفت وقتی خودم رو لحظه ای جای اون مرد گذاشتم ! نمیشد عمق فاجعه رو حس کرد . باید مرد خونه باشی . باید نون آور خونه باشی . باید چند نفر منتظر به دستهای پر بارت داشته باشی تا بتونی درک کنی اون مرد چه لحظات سختی رو نفس میکشید . 

امیدوارم که مشکلش حل شه . بخوام بگم دیگه چیا گفت بیشتر مغز هنگ میکنه . 

این مبلغ جریمه ی اون مرد بود . انقدر بگم که همون مقدار بنزین 18000000 قیمت داشته ولی با محاسبه یقانونمندان مبلغ معادل لیتری 2500 حساب شده برای اون فرد . چه بنزین فروخته بشه و چه نشه باید این مبلغ به عنوان خسارت پرداخت شه ... 

نظرتون چیه که امشب برای مردی که دچار همچین مشکلی شده از تهه دل دعا کنیم !؟1 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ آبان ۹۱ ، ۱۰:۳۵
  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۱



* هوایت همچون طوفانی بر پا می شود ! در دلم ... 

و من همچون شعله ای در تکاپوی رفتن و ماندن چه عاشقانه می رقصم ... 

برای من "هیچ " فرقی ندارد ... 

تمام من پر از تو می شود و همین برای من یعنی " همه چیز " ... 

چه حال و هوایی می شود در دلم ! وقتی "تنها" عطر گل سرخ با من سخن میگوید ... 

* آوا 

+ می دانی ! آشناترینی وقتی "تنها" من بشناسمت ؟ تنها همین و بس ...  

+ عروسی خان بزرگ هم تموم شد ! ملت و فرستادیم خونه ی بخت . انشالله که خوشبخت شن ! 

+ تو بستر رودخونه ی نزدیک خونه مون چندتایی نخل کاشتن ! یه برکه هم درست کردن و دورش رو مثلا به شکل نیزار در آوردن . قراره چند تایی شتر هم بیارن و لابد کلی هم جهاز شتر ! احتمالا الان دیگه مراسم تموم شده ... چون دیگه صدایی به گوشم نمیرسه . اونشبی تو سطح شهر تبلیغ میکردن " برای اولین بار در استان مازندارن ! نمایش واقعه ی غدیر خم شنبه صبح در کنار رودخانه ی چشمه کیله " ! 

راستش رو بگم ؟؟؟ از این حرفاشون خسته شدم . حتی از نمایش هاشون . قربون مظلومیت ائمه (ع) برم ... دارن کاری میکنن که دیگه مردم دلشون رو هم نادیده بگیرن و احساسات خودشون رو زیر پا بذارن و به واقعیات فعلی زندگی بچسبن و با سختی های زندگی شاید حتی از پا در بیان . کلافه و عصبی هستم این روزها ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۳:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
آبان
۹۱



معتاد دیده اید ؟ از همانهایی که اگر کمی دیر به داد خودشان برسند بی تاب می شوند ؟؟؟ 

اسپیکر روشن است ! صدای موسیقی می پیچد در تمام ثانیه هایم ... 

من اما ! آماده ی خوابم... 

لحظه ای سکوت ! بیش از حد خسته ام ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ آبان ۹۱ ، ۱۱:۰۷
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۱


چشمان پاریس کوچولو هنوز از بغض های دیشب خیس است ! 

می نشینم کنار گیرایی چشمانش ! 

پلک که میزند می چکد . حتی از ناودان گوشه ی مژگانش ... 

آخ ! پاریس کوچولوی من ... بوی بهشت میدهی وقتی باران را تجربه میکنی ... 

حتی قدم زدن در پیاده رو های یک خط درمیان سنگ فرشت ! 

حتی سقوط پاهای به خواب رفته ام در چاله چوله های پر از آب و گِلت ! 

همش مرا هوایی میکند این روزها ... 

گاهی ! تنها گاهی دلم میخواهد بچه باشم ...

موهایم را مانند گذشته دم اسبی و شایدم خرگوشی ببندم ... 

بلوز و شلوار اسپرتم را بپوشم ... 

از همانها که مادر میگفت پسرانه ست ... 

 دستم را بی خیال از تمام دنیا در جیبهایم فرو برم ...

سوت بزنم و سوت بزنم ...  

یک به یک تمام چاله ها را فتح کنم ! حتی اگر پاهایم خیس و سرد شود ... 

و آخر با ترس رو به رو شدن با مادر روزم را به پایان برسانم ... 

حتی گاهی میخواهم دخترک گل فروشی باشم ! 

با صورتی سیاه و زغالی ... که از آتشی که شب برای گرم کردنش به پا کرده است اینچنین رنگی شده ! 

حتی بوی دود بدهم ! دسته گلی از رز سرخ در دستانم ... 

تمام امیدم به گلهایم باشد ...

نگاهشان کنم ....

 عطرشان کنم ...

حتی اگر با تو معامله شان نکردم من شاد باشم از آنکه این گلها برای من است ... 

با صدای سه تار مست شوم ...

با هوای بارانی بغض کنم ...

با بوی لبوی داغ با دهانی باز به گاری مرد لبو فروش نگاه کنم ...

 حتی اگر نگوید دختر ذره ای لبو میخوری ؟

یا حتی اگر نگوید پولش را نمیخواهم ... 

دلم نوشیدن یک فنجان چای داغ را میخواهد در کافه ی خیابان هفتم ... 

درون من ندایی آشنا و صمیمی صدایم میزند . مرا میخواند ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۷ آبان ۹۱ ، ۰۸:۴۴
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۱



حیف که نمیشه از تو گفت از تو نوشت 

والا می نوشتمت ... 

می بردمت میذاشتمت لای بَر و بوی بهار 

تو آب دریای شمال ، می شستمت ! می کاشتمت 

به جرم بد خاطرخواهی توی دلم میکشتمت ...

به خط خوش تو روزگار ، به رسم یاد و یادگار ... 

تو قصه ها می ذاشتمت ...


دقت کردین دست آقاهه چقدر روشن تره از دختره هست ؟ :)



  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۱



+ این متن رو یادتونه ؟ 

 این چند روز توی بخش مردی رو میبینم که برای همسرش از جون مایه می ذاره ! دیشب با کمک هم پانسمان تمام زخم های بدن همسرش رو انجام دادیم . راستش رو بخواین وقتی از اتاق خارج شدم هیچ نایی برای حرکت نداشتم ولی با این حال وقتی به همکارم رسیدم ... وقتی با نگرانی پرسید " آوا چـِت شده ؟ " در جوابش گفتم " اگه این مرد جاش تو بهشت نباشه ، بهشت حق هیچ کس دیگه ای نیست " ! واقعا بهشت حقش بود ... 

.

.

.

چند روز قبل " عصرکار " بودم که این مرد اومد تو Station تا بگه برای کاری میخواد بره بیرون و ما بیشتر به سراغ همسرش بریم تا شاید کاری داشته باشه ! نمیدونم لبخند روی لبمون رو که دید درد دلش وا شد یا شاید ظرفیتش پر شده بود ! بی مقدمه بهمون گفت " از شبکه ماهی 30 تا پتدین سهمیه ی همسرمه که بهمون میدن ! اونوقت این ماه فقط 25 تا دادن " ! 

گفتم " چرا ؟" گفت خانومی که میومد برای تزریق خونه مون بار دومی که اومد سه تاش رو کش رفت ! دو بار بعدش هم اومد که امیدوار بودم حداقل پوکه های خالیش رو برگردونه ولی برنگردوند . روم نشد به همسرش بگم . ترسیدم باعث اختلافشون شه . دیگه عذرش رو خواستم و گفتم نمیخواد برای تزریق بیای ! از طرفی دو باری هم که من خونه نبودم و اومدن برای تزریق مادرخانوم و خواهرخانومم نمیدونستن که این پوکه ها دور انداختنی نیست . دو تارو اونا انداختن تو آشغالها و رفت ! حالا این ماه 25 تا پوکه تحویل مرکز دادم اونا هم هر چی اصرار کردم فقط همون 25 تا رو بهم دادن ". 

ناراحت شدم ! عجب آدم بی وجدانی بود اون زن . از این بیمار دزدیدن مخدری که برای تسکینه درده واقعا صفت حیوانیه ! نه گناه انسانی . کلی برامون درد دل کرد ! از سختی زندگیش گفت ولی همش با لبخند حرف میزد و انگار نه انگار خسته شده . میگفت روزایی که برمیگردم خونه وقتی ناهار میخورم فقط با دستام ظرفهارو میزنم یه کنار تا جایی برای خواب خودم باز کنم . بعده کمی خواب میرم سراغ تهیه ی شام ! 

واقعا سخته . وقتی این حرفارو میزد هنوز عشق به همسرش رو میتونستیم از لابه لای کلماتش حس کنیم . از سختی زندگیش میگفت ولی از خستگی نه ! آخرش راه افتاد سمت اتاق همسرش . همکارم صداش کرد گفت " برو به کار عقب مونده ت برس ما حواسمون بهش هست " از همونجا جواب داد " نه ! بیدار شه ببینه تنها گذاشتمش غصه میخوره ! میذارم برای فردا " 

چند روزیه که بیمارش مرخص شده . الهی که خدا به تموم بیمارها شفا بده . درد و بیماری یه جور امتحانه ! یه آزمون برای سنجش توان و مردونگی ... ایکاش همه از این آزمونها سربلند بیرون بیایم . مثل این مرد ! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۱:۰۵
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۱


آقا اصلا من میخوام این چند تا دونه نقل رو بهونه کنم برای اینکه یه پست جدید بذارم ! تا روح اوناییکه میگن آوا برای وبلاگش دنبال خلق سوژه هست شاد شه :) برای شادی روحشون اجماعا یه کف مرتب ! 

+ گاهی وقتها دل یه چیزایی میخواد که نمیتونی داشته باشی ولی خب ! در عوضش چیزایی رو داری که می تونی با اونها لذت حتی اون نداشته هارو هم تجربه کنی . مثل همین نقل ها ! حیف ! آخریشون بود . درست دو تا دونه ی آخریشون رو همین چند دقیقه قبل خوردم و درست وقتی که طعمشون تو تموم وجودم پیچید چشمامو بستم و به اون چیزی که منو به سمت ظرف نقل ها بُرد فکر کردم :) چیزی که با ارزشه و ارزش فکر کردن رو داره ... 

+ یاسی وقتی کوچیکتر بود ( نه اینکه الان خیلی بزرگه :دی ) وقتی بهش میگفتم "یاس فندق بده مامانی" ! دست میبرد سمت بینی ش و اونو مثلا میکَند و پرت میکرد سمتم ! منم مثلا بینی ش رو روی هوا میگرفتم و مینداختم تو دهنم و هی ملچ ملوچ میکردم و بچه م کلی ذوق میکرد ! یا وقتایی دست راستمو می بردم سمتش و کمی گود میکردم میگفتم "یاسی پنبه " اونم صورتش رو میاورد سمت دستم و چونه ی نرمش رو میذاشت روی اون ! منم کمی با غبغبش بازی میکردم و نازش میکردم . حالا امروز صبح وقت مدرسه یهویی یاده همون وقتا افتادم ! تا گفتم "یاسی پنبه " دستش رو برده سمته چونه ش و میگه مامانی مگه هنوزم پنبه ست ؟ گفتم تو پنبه رو بده مامانی من بهت میگم ! بازم اومده و چونه ش رو گذاشته کف دستم و منم کلی نازش کردم ... ! دماغشم که دیگه فندقه دیگه ! گفتن نداره خب ... :دی 

به قول نسل جوان " همچین مامانی هستیم ما ... " 

نیست که خیلی پرستار نمونه و منظمی هستم ! برای همین ناخن هام انقدر کوتاهه :")


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۱


+ خوبم ! انقدر خوب که دارم به ترانه ی Love story گوش میدم . بازم انقدر خوب که کدآهنگ این ترانه رو گذاشتم روی وبلاگم . شما هم اگه تمایل دارین که باز گوش بدین کنار کادر آمار وبلاگم روی اون نشونه ی قرمز و شایدم نارنجی رنگ کلیک کنین :) 

+ آقا اصلا من یه آوا هستم با حالتی غیر قابل پیش بینی . شما که شمایید ! یه وقتایی خودمم نمیدونم حسم در اون لحظات که توش هستم چیه :دی 

میگن متولدین خرداد ماه افرادی هستن با چند روحیه ی مختلف ! که به اشتباه تو عامه این طور باب شده که ازش به حرم سرا نام میبرن . نه عزیزم ! حرم سرا به اون معنایی که تو ذهنه NO. به معنی اینکه یک شخص هست با هزاران روحیه . دقیقا در خودم می بینم اینو . یه وقتایی از شنیدن صدای افتخاری و گاهی با تصنیفی از شجریان حتی ! سر ذوق میام . یه وقتایی صدای خواننده ی زنی آرومم میکنه با اینکه کلا از خواننده ی زن خوشم نمیاد . مثل آهنگ " اعترافِ آینه " ! یا حتی یه ترانه ی هندی و شاید گاهی عربی ... ! در چنین اوضاعی علاقه داشتن به این آهنگ زیبا با نام Love Story فکر نکنم چیز عجیب و غریبی باشه . نه ؟ فکر کنم الان بانوی اروپایی حرم سرا شده سوگلی :) 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۵ آبان ۹۱ ، ۱۶:۲۵
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۱


 

درد را از هر طرف که بخوانی " درد " است ...

به شدت درد دارم. مثلا اومدم کمی دراز بکشم ولی فقط اشک و  اشک و اشک...

دلم یه دست نوازشگر میخواد واسه التیام دردهام...

+ آوا نوشت : این پست رو در حالی ثبت کردم که تو Rest پرسنل دراز کشیده بودم و از درد اشک میریختم :( 

چقدر اون لحظه دلم میخواست تنها نباشم ....

+ " خداحافظ " نگو وقتی هنوز درگیره چشماتم ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۵ آبان ۹۱ ، ۰۱:۳۴
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۹۱



امروز تولد یکی از زحمتکش ترین ، مهربون ترین و لوس ترین باباهای دنیاست . 

باباجونم تولدت مبارک !

.

.

.

صبح تماس گرفتم ، میگم " می بینم که امروز چهارم آبان هستُ بعضیا به روی خودشون نمیارن که تولدشونه ُ..." !!! غش غش میخنده و میگه " نامرد من باید به روی خودم بیارم که تولدمه ؟" !!! خب منم که از رو نمیرم و میگم " آره خب کیک میخوام " :دی ! میخنده و میگه "چشم مادر چشممممممممممممممم " میگم " منکه امشب بیمارستانم بعد میام و سهم کیکم رو میگیرم ازت :))) " باز هم میخنده ! تولدش رو تبریک میگم و براش آرزوی سلامتی میکنم . آخرش هم از پشت گوشی بوس بوس و خداحافظ P: 



  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ آبان ۹۱ ، ۱۲:۲۱
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۱



+ خواستم کمی خودمُ آروم کنم برای یه عصر کاری . بیمار مردم گناهی نداره که من با ظاهری درمونده و ... به استقبالشون برم . نه ؟ 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۲:۰۳
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۱




* چه هارمونی پر دردیست واژه "سکوت"، 

 وقتی که تو میدانی 

 اینجا دلی در اوج سوختن است ...

* آوا


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۱:۵۱
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۱

+ دیشب مراسم کارت نویسی خان بزرگ بود :) یه دست یه هورااااااااااا ! 

+ یاس امروز رفت مدرسه . میگه مامانی از اون قرص قرمزا بهم نده وقتی میخورم نمیتونم چشمامُ باز کنم . استامینوفن رو میگه :) بمیرممممم ! دیشب تو اون ولوشو و شلوغی بچه م با دو تا لپ گلی کنارم نشسته بود و همش میگفتم مامان خوابم میاااااد  . آخراش دیگه نتونست مقاومت کنه و خوابید . 

افتادیم به شمارش معکوس تا عروسی . فقط نه روز دیگه مونده :) 

+ یک زمانی وقتی می نوشتم ، مطالبمُ دوست داشتم ولی چند وقتی ِ که نسبت بهشون بی حسم . هنوزم به آرشیو مطالبم که سرک میکشم همون پستهای قدیمی بیشتر به دلم میشینه . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۰۲
آبان
۹۱


+ یاس حالش بده ! تب کرده با گلو درد و سر درد و تهوع ! الانم کلی دارو خورده و دگزامتازون و 6.3.3 زده و خوابیده ! برای فردا هم استعلاجی داره ! 

.

.

.

.

.

دیشب تو بخش با یه همراه دعوام شد . دعوا به معنای واقعی ! آخره شب رفته به همکارم میگه " تو رو خدا به این همکارت بگو من آدم بدی نیستم " موقع رفتن اومد از من معذرت خواست . هیچی تو جوابش نگفتم . ولی امروز صبح میون اون همه همکار و اینترن وقتی اومد جلوی من ایستاد و کمی خم شد و دستش رو سینه ش بود و گفت " خانم پرستار سلام عرض کردیم خدمتتون " !!! وقتی نگاه پر از محبتش رو دیدم نتونستم لبخند واقعیم رو مهار کنم . خندیدم . خوشحال بود ! منم راضی تر شدم. همکارام همیشه میگن " آوا رفتارت بقدری منطقی و متینه که همه رو شرمنده ی رفتارهای ناپسندشون میکنی " ! حالا بیاین بگین آوا یک فرشته نیست :دی

دیشب به معنای واقعی جهنم رو تجربه کردم . هنوزم بدن درد دارم از این شیفت جهنمی . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۲ آبان ۹۱ ، ۰۰:۱۰
  • ** آوا **
۳۰
مهر
۹۱



دیشب وقت خواب ! 

+ مامانی میای بغلم کنی بخوابم ؟! 

آوا به زور خودش رو توی تخت یاس جا میده و یاس رو بغل میکنه ... 

کمی نوازش و بوسه بارون از هر دو طرف :دی 

+ مامانی یه چیزی بگم ؟؟؟ 

* بگو عزیزمممم ! ماااااااااااااااااااااااااچ 

چرا وقتی من میرم آب بخورم تشنگیم رفع نمیشه ولی وقتی تو یا بابایی برام آب میارین میخورم دیگه تشنه نیستم ؟؟؟ 

* ... آوا در سکوت مطلق با دهانی باز و چشمانی ورقلنبیده ! 

یاسی هم غش غش میخنده :) 

+ مامان برام آب بیاااااااار :(

* بچه پر روووووو پاشو برو برای خودت آب بخور برای منم یه لیوان آب بیار ! ببینم اگر تو برای من آب بیاری هم تشنگیم رفع میشه یا نه :دی  

بعد از رفع تشنگی باز هم صدای بوسه و ماچ و این حرفا ... 

این هم بود داستانی از آوا و یاس در نیمه شب یک شب کاملا پاییزی :) 

اینم بچه است که ما داریم ؟؟؟ نفسهههههههههههههه !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۱ ، ۱۱:۱۹
  • ** آوا **
۲۹
مهر
۹۱


Play میکنم ! ترانه ای که دوست دارم نوای این لحظاتم باشه ...

 " دروغ دوست داشتنی " مرتضی پاشایی ... 

 هشتاد هزار تومنی که در تاریخ 18 مهرماه از حسابم کم شد بدون اینکه بهم پرداخت بشه خلاصه بعده هشت روز اصرار و ابرام اینجانب حقیر به حسابم برگشت . بزن کف قشنگه روووووو .... :دی

+ لذت بخشه وقتی یه پیش دستی سالاد ماکارونی داری که پر از طعم روغن زیتون اصل ِ ! و موقع خوردن یه دونه ذرت بین دندونات میترکه و هر از گاهی طعم فلفل دلمه ای های چند رنگ رو میتونی تشخیص بدی . مطمئنا وقتی تمامی قانونهای اجتماعی رو بهم میریزی و بجای صبحونه ی گرم ،سالاد ماکارونی سرد میخوری یهویی تمام تنت مور مور میشه و سرد میشی :) یحتمل این همون ناهاره منه ! :)

+ در ماه جدید یه عروسی در پیش داریم . عروسی سرور خان ها ! پسر خاله ی گرام :) بزن کف قشنگه رووووو ! P:

باید یه سری فرم رو وارد سایت دانشگاه مازندارن کنم ولی خب رمز وردم هی ارور میده . درخواست ارسال رمز رو به تلفن همراهم که میدم باز هم ارور میده . خدا به داد برسه !

میرم تا نظرات رو بعد از جواب دادن تائید کنم :) 

بی سابقه بود که آوا این همه وقت غیبت داشته باشه . نه ؟


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ مهر ۹۱ ، ۰۹:۱۸
  • ** آوا **
۲۶
مهر
۹۱



تو چهره این پرستار چه آرامشی موج میزنه :( خوش بحالشون .  

یه نیروی جدید دادن به بخشمون . با حکم بهیار ! آقاست . از وقتی ایشون اومده تو بخش به عنوان یه پرستار اصلی محسوب میشه و تو هر شیفتی که باشه یه نیروی اصلی رو آف میکنن . در صورتیکه این آقا هیچ کاری بلد نیست . نه دارو دادن ! نه ویزیت رفتن ! نه کاردکس کردن ! نه رگ گیری ! نه هیچ و هیچ و هیچ ... باید راه براه براش توضیح بدیم این کارو کن و اون کارو کن . از همه بدتر اینکه گفتن ایشون نباید گزارش هم بنویسن ! کی مسئوله ؟ دیگه حسابی اعصاب همه بهم ریخته . اینم از نیرو دادنشون .... 

دیروز عملا دو نفر پرستار تو بخش بودیم ! بخش ظاهرا خوب بود ولی یهویی در مورد یه بیماری به تشخبص قطعی رسیدن و این شد شروع یک شیفت بسیار پر تنش ! 





  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ مهر ۹۱ ، ۰۹:۲۷
  • ** آوا **
۲۴
مهر
۹۱


چند روز قبل یکی از اقوام ( برادر زن عموم ) تو بخش ما بستری شد . فردای اونروز دکتر صلاح دید که بیمار اعزام شه به مرکزی مجهزتر . روز جمعه بود و شدیدا تاکید کرد بیمار باید اعزام شه . به هر شکلی بود تونستن از بیمارستان دیگه ای پذیرش بگیرن . بیمار به شهر دیگه ای اعزام شد ولی خب عمرش به دنیا نبود . فوت شد ! 

دیروز مراسم تذفینش بود و منم رفته بودم ... بماند که همه از من میپرسیدن چی شد که فوت کرد :( ! حتی وقتی گفتم دکتر اعزامش کرد و دیگه در جریان نیستم چی شده ،کسی بهم گفت " دکتر خواست از سر خودش رفع کنه " که بهش گفتم نخیر . بزرگترین لطف رو در حق بیمار کرد . حداقلش جرات داشت بگه درمان از دست من خارجه و باید به مرکز مجهزتر و تخصصی تری انتقال پیدا کنه . خیلی از دکترها همچین جراتی ندارن . 

بگذریم ...

ظهر تو راه برگشت از مراسم تشییع یاس تو ماشین بی مقدمه می پرسه ! 

+ چرا اعدامش کردن ؟ 

منو محمد مات و مبهوت که این داره در مورد چی حرف میزنه ! گفتیم کیُ اعدام کردن ؟ 

+ همین آقاهه که مُرد ! 

من سریع گرفتم بچه بد متوجه شده . گفتم یاس " اعدام نه - اعزام " یعنی همون مجیدجان دیگه :)))))) 

بعدم براش توضیح دادم اعزام یعنی چی ! ولی انقدر خندیدم که نگو . 

خدا رحمتش کنه ! یه فاتحه برای شادی روحش لطفا . 

+ مانی لوسم پریروز رو قولی که داده بود موند و اومد خونه مون و پریشب کنار من خوابید و کلی مستفیض شدیم ! :دی آخخخخخ نصفه شبی یهویی از جاش می پرید و تو رختخواب می ایستاد و مامانش رو صدا میکرد بعد که میدید بین من و مامانش خوابیده یهویی میرفت زیر پتو و باز می خوابید . تا صبح سه بار این کارو کرد :) انقدر بوسیدمش . یاد گرفته اخم میکنه . دائم الاخم ! بعد نصفه شبی دیگه  انگشتم تو دستش بود و منو می بوسید منم که میخوردمش :)))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۱ ، ۰۸:۲۹
  • ** آوا **
۲۱
مهر
۹۱


همیشه هوایی ام میکند . باران را میگویم ... 

جایی خواندم " شیشه ی پنجره را باران شست ... " 

راستش را بگویم ؟ نزدیک دل یکی از شماها بودم که دلم هوای بارانی خواست ...!


+ با اینکه دختر شمالم . با اینکه سرزمینم سیراب از بارونه ولی من همیشه مشتاقم براش ... مثل حالا ! 

درست مثل صدای مازیار فلاحی . حتی وقتی میخونه ...

تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم 

ولی وقتی تو رو دیدم دیگه گفتم " نمیتونم " ...

تازه عادت کرده بودم که باشم تنهای تنها 

تا که دیدمت دلم گفت تویی اون عشق تو رویا ... 


رها اینجا بود به همراه مانی نازم و شوهرش . شاید به اندازه ی یه ساعت ! حتی کمتر . این بچه توی راه پله قلبم رو با خودش کند و برد وقتی اونطور ریز ریز میگفت " فردا صبح میام اینجا می خوابم " ! قدیمیا راست میگفتن ! " اینجا خونه ی خاله ست . باید راحت بود " :دی 




  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ مهر ۹۱ ، ۱۹:۴۰
  • ** آوا **