طعم آخر...
+ آقا اصلا من میخوام این چند تا دونه نقل رو بهونه کنم برای اینکه یه پست جدید بذارم ! تا روح اوناییکه میگن آوا برای وبلاگش دنبال خلق سوژه هست شاد شه :) برای شادی روحشون اجماعا یه کف مرتب !
+ گاهی وقتها دل یه چیزایی میخواد که نمیتونی داشته باشی ولی خب ! در عوضش چیزایی رو داری که می تونی با اونها لذت حتی اون نداشته هارو هم تجربه کنی . مثل همین نقل ها ! حیف ! آخریشون بود . درست دو تا دونه ی آخریشون رو همین چند دقیقه قبل خوردم و درست وقتی که طعمشون تو تموم وجودم پیچید چشمامو بستم و به اون چیزی که منو به سمت ظرف نقل ها بُرد فکر کردم :) چیزی که با ارزشه و ارزش فکر کردن رو داره ...
+ یاسی وقتی کوچیکتر بود ( نه اینکه الان خیلی بزرگه :دی ) وقتی بهش میگفتم "یاس فندق بده مامانی" ! دست میبرد سمت بینی ش و اونو مثلا میکَند و پرت میکرد سمتم ! منم مثلا بینی ش رو روی هوا میگرفتم و مینداختم تو دهنم و هی ملچ ملوچ میکردم و بچه م کلی ذوق میکرد ! یا وقتایی دست راستمو می بردم سمتش و کمی گود میکردم میگفتم "یاسی پنبه " اونم صورتش رو میاورد سمت دستم و چونه ی نرمش رو میذاشت روی اون ! منم کمی با غبغبش بازی میکردم و نازش میکردم . حالا امروز صبح وقت مدرسه یهویی یاده همون وقتا افتادم ! تا گفتم "یاسی پنبه " دستش رو برده سمته چونه ش و میگه مامانی مگه هنوزم پنبه ست ؟ گفتم تو پنبه رو بده مامانی من بهت میگم ! بازم اومده و چونه ش رو گذاشته کف دستم و منم کلی نازش کردم ... ! دماغشم که دیگه فندقه دیگه ! گفتن نداره خب ... :دی
به قول نسل جوان " همچین مامانی هستیم ما ... "
+ نیست که خیلی پرستار نمونه و منظمی هستم ! برای همین ناخن هام انقدر کوتاهه :")
- شنبه ۹۱/۰۸/۰۶