مجیدجان دلبندم ...
چند روز قبل یکی از اقوام ( برادر زن عموم ) تو بخش ما بستری شد . فردای اونروز دکتر صلاح دید که بیمار اعزام شه به مرکزی مجهزتر . روز جمعه بود و شدیدا تاکید کرد بیمار باید اعزام شه . به هر شکلی بود تونستن از بیمارستان دیگه ای پذیرش بگیرن . بیمار به شهر دیگه ای اعزام شد ولی خب عمرش به دنیا نبود . فوت شد !
دیروز مراسم تذفینش بود و منم رفته بودم ... بماند که همه از من میپرسیدن چی شد که فوت کرد :( ! حتی وقتی گفتم دکتر اعزامش کرد و دیگه در جریان نیستم چی شده ،کسی بهم گفت " دکتر خواست از سر خودش رفع کنه " که بهش گفتم نخیر . بزرگترین لطف رو در حق بیمار کرد . حداقلش جرات داشت بگه درمان از دست من خارجه و باید به مرکز مجهزتر و تخصصی تری انتقال پیدا کنه . خیلی از دکترها همچین جراتی ندارن .
بگذریم ...
ظهر تو راه برگشت از مراسم تشییع یاس تو ماشین بی مقدمه می پرسه !
+ چرا اعدامش کردن ؟
منو محمد مات و مبهوت که این داره در مورد چی حرف میزنه ! گفتیم کیُ اعدام کردن ؟
+ همین آقاهه که مُرد !
من سریع گرفتم بچه بد متوجه شده . گفتم یاس " اعدام نه - اعزام " یعنی همون مجیدجان دیگه :))))))
بعدم براش توضیح دادم اعزام یعنی چی ! ولی انقدر خندیدم که نگو .
+ خدا رحمتش کنه ! یه فاتحه برای شادی روحش لطفا .
+ مانی لوسم پریروز رو قولی که داده بود موند و اومد خونه مون و پریشب کنار من خوابید و کلی مستفیض شدیم ! :دی آخخخخخ نصفه شبی یهویی از جاش می پرید و تو رختخواب می ایستاد و مامانش رو صدا میکرد بعد که میدید بین من و مامانش خوابیده یهویی میرفت زیر پتو و باز می خوابید . تا صبح سه بار این کارو کرد :) انقدر بوسیدمش . یاد گرفته اخم میکنه . دائم الاخم ! بعد نصفه شبی دیگه انگشتم تو دستش بود و منو می بوسید منم که میخوردمش :)))
- دوشنبه ۹۱/۰۷/۲۴