MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت
۹۰


با من به رویا بیا ، به رویای عشق

بیا تا بر فراز بلندترین کوه گام نهیم

بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا کنیم

بیا تا به دورترین ستاره پر کشیم

بر عشق ما هیچ چیز ناممکن نیست ...

تولــــــدم مبارک 

* اگر می خواهی دنیا را کوچک ببینی خود را بزرگ ببین ... 

کوچک نیستم ! بزرگ هم نیستم ! آدمی هستم میان تمامی آدمها ...

بی هیچ برتری ... 

من همانم که باید باشم ! بی هیچ تردیدی !

چندیست که زندگی میکنم در میان تمامی شماها ...  

با تمام لحظه های پر تب و تاب خودم ... 

با تمام شادی ها و غم ها 

با تمام سختی ها و سهل ها 

آمدم تا باشم ! 

به شکرانه ی نفسی که خدا ارزانی ام کرد باز هم در این شب شکرگزارش هستم ...  

 

+ شادی عزیزم  با پستی که برام گذاشت واقعا منو شرمنده ی محبت هاش کرد .

امیدوارم بتونم روزی جبران محبتهاشو کنم  .

شادی جون من این همه نیستم که تو گفتیا !  

همینطور از دوست عزیز و همراه همیشگی مون آقا یزدان هم کمال تشکر رو دارم  .

مرسی از مهربونیتون 

 شادی جون نوشته هاتو خوندم ولی متاسفانه کد کامنت هات فعال نمیشه که بتونم ازت تشکر کنم 

راستی از عکسی که گذاشتی خیلی خوشم اومد و منم همونو گذاشتم ... مرسی خانومی !

+ چند روز دیگه (۶ خرداد) تولده روشنک عزیزه چشم قشنگمه  !

خودشو کشت تا بهش بگیم آخره این هفته چه خبره ولی خب باز باید بگم نمی تونم تو وبلاگش کامنت

 بذارم  ! عزیزم به خدا یادمونه ... حالا بذار روزش برسه بعد خودتو بکش  

+ امروز اسما (دختر داییم ) خودشو کشت تا به محمد یادآوری کنه امشب تولده اواست !

البته اونم با اینکه فهمیده بود ولی حسابی مارو سر کار گذاشت  

+ خدایا کمکم کن تا برای اعضای خونوادم همونی باشم که می خوان  

+ خدایا کمکم کن تا بتونم برای باقی مردم هم در حد توانم مفید واقع شم  


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۲۸
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۰


دو روزه که اورژانسمون شروع شده و من و آنه با هم تو واحد پانسمانیم ! دیروز کلا چهار نفر اومده بودن که یکیشون تعویض پانسمان داشت !

یه پسری در حدود 16-17 سال که بالای ابروش بخیه خورده بود ... 
تا رفتم پانسمان رو عوض کنم دیدم ای داده بیداد زخمش عفونت داره !  من هی فشار میدادم و چرک و خون بود که از گوشه ی بخیه می زد بیرون و اون بنده خدا هم هی سرشو میکشید و میگفت درد دارم ! در نهایت کل عفونت رو تخلیه کردیم و مجدد پانسمان کردیم و وقتی بلند شد کلی ازمون تشکر کرد و همش میگفت " سرم سبک شده "  ... کارهای او سه نفر ربط خاصی به ما نداشت !

دیروز مجلس سوم شوهر خاله ی مامانی بود و ما هم بعد از ناهار رفتیم و تو مجلس شرکت کردیم و بعد به اتفاق مامانی و ض... دایجون و یسنا رفتیم سمت محل ! خونه ی حباب اینا سر زدیم و بعدش رفتیم مزار و تا غروب اونجا بودیم و برگشتنی هم به اصرار داییم  برای شام موندیم خونشون ! یسنا هم دیشب شام خونه ی ض... دایجون موند . البته وجدان درد داشت که حباب اینارو تنها گذاشته ولی خب  پسر داییم و پسر خالم خونشون بودن  ...

و اما امــــــــــــــــــــروز 

بدو ورود به واحد پانسمان دیدم ۸ تا پرستار خانوم گرد هم اومدن و با تاسف و افسوس دارن از یه حادثه حرف میزنن بعد از سلام و صبح بخیر متوجه شدم که موقع تحویل شیفته ! ظاهرا تو شیفت شب یه پرایدی با چهار تا سرنشین ( زن و شوهر و دختر و پسر ) منحرف میشن به لاین مخالف و میرن زیر تریلی  صحنه ی وحشتناکش این بوده که سر شوهره قطع میشه و میفته تو بغل زنش ... پسرشون هم سرش له میشه و غیر قابل شناسایی و دختره هم فوت میشه ! در کل در عرض چیزی در حدود چند ثانیه سه نفر از افراد یه خونواده به شکل فجیعی از بین میرن  و مادره هم اورژانس بستری بود و کاملا تو شوک بود  ... این از شروع کاریمون !!! بعدش دیگه کار خاصی نداشتیم و بعد از بحث و تبادل اطلاعاتمون مجدد رفتیم تو واحد های خودمون .

باز هم سرمون خلوت بود تا اینکه بعد از ساعت ۱۱ یهویی انگار جنگ جهانی شد  از درو دیوار مصدوم میومد تو واحد ... یکی شکستگی سر به دلیل برخورد با نیمکت ! یکی سقوط بلوک از ارتفاع و شکستگی سر ! بریدگی انگشت با کارد ! بریدگی دست با دستگیره ی شکسته ! پارگی تاندون به دلیل شکستن شیشه " این بنده خدا یه دختر بچه عقب مونده که جیگرمو آتیش زد " ! سوختگی با آب جوش " یه بچه ی دو ساله ی ناز" و ..... 

وای دیگه ساعت آخر کاریمون حسابی سرگیجه گرفته بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ! مسئول پانسمان هم تو اتاق عمل سرپایی بود ! دیگه پرسنل اومدن و به دادم رسیدن 

وقتی برگشتم خونه به قدری خسته بودم که بعد از ناهار تا سرمو گذاشتم رو بالش خوااااااااابیدم و وقتی بیدار شدم که محمد اومده بود ازم خواست تا برای تایپ سئوالهای امتحانی پایان مدرسه ازم کمک بگیره ! کلی سئوال تایپ کردم و پرینت گرفتیم ...   هر سال تحصیلی که به این مرحله میرسه من کلافه ام ! هر روز و شب کارمون همینه  راستی هر کی میخواد سئوالها رو لو بدم بگه تا دو دستی تقدیمش کنم  البته بگما ! محمد یکی از طراحان سئوالات نهایی استانه 

برای شام هم قارچ خوردیم !  چند روز قبل یکی از آشناهامون برامون از ییلاق یه دونه قارچ جنگلی آورد که واقعا خوشمزه بود . نصفشو امشب خوردیم و نصفه دیگشو هم گذاشتیم فریزر تا بعد بخوریم  ! باز قراره برامون بیاره ...

برای فردا ناهار ولیمه دعوتیم !یکی از آشنایان از سفر کربلا برگشته . انشالله قسمت تموم آرزومندان 

+ پریشب در حال تماشای سریال خارجی هستیم که یاس می پرسه : مامانی اینا مگه به سن تکلیف نرسیدن ؟ ( منظورش هنر پیشه های سریال بود ) !!! میگم : چطور مگه ؟   میگه : آخه روسری سرشون نیست  

+ خانوم پرستار امروز فهمیده من یه بچه دارم ! میگه مگه خودت چند سالته ؟ سنم رو که بهش گفتم این شکلی شد  ... میگه اصلاااااا بهت نمیاد ! منم دو تا گوش مخملی روی سرم در اومده و صداهای دلنوازی از خودم در میارم الان  و دچار اعتماد به نفس کاذب شدم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۰۱
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۰


این چند وقت اصلا حس نوشتن ندارم !

میام که بنویسم ولی می بینم از گفتن و نوشتن خالی هستم ...

بخش دیالیز تموم شد و حالا مونده جلسات جبرانیش که باید برم ! اساتید سر غیبتها کمی گیر دادن و اذیت کردن ! البته من شانس آوردم که به معاون آموزشی ارجاع داده نشدم وگرنه باید یه کمیسیون هم میذاشتن برای دو روز غیبت من و بحث حذف واحد و این ارجیف ...

نمیدونم این ترم آخری و این روزهای آخر چه مرگشون شده که اذیت میکنن ! انگاری برای دلخوشی بوده که غیبت کردیم . جالبش اینه وقتی به اقوام میگم من برای غیبت هام دچار درده سر میشم کسی حرفمو باور نمیکنه ! بیا ! اینم از اون درد سری که می گفتم ... اونروز به استاد میگم یعنی به منم میگن باید مدرک ضمیمه ی نامه ی درخواست جبرانیم کنم ؟ میگه اگه بخوان آره ! با طعنه میگم پس یادم باشه یدونه از اعلامیه های داییمو به درخواستم منگنه کنم ... اونم میخنده ! واقعا جای تاسف داره ! ایکاش همیشه مقررات رو با همین سخت گیریشون رعایت میکردن !

پریروز کارورزی دیالیز تموم شد وقتی اومدم خونه دیدم درو دیوار خونه دارن منو له میکنن ! انگاری فشار قبر من بود ! از محمد خواهش کردم تا بریم خونه ی آبجی کوچیکم ... اونم با کلی ناز و عشوه خلاصه جواب مثبت رو داد و ساعت نزدیک ۷ بود که راه افتادیم ... تا دیروز ۴ بعد از ظهر اونجا بودیم و بعدش برگشتیم سمت شهر خودمون ... برای شب قرار بود محمد بره عروسی یکی از دوستاش ...

روم نشد ازش بخوام بریم سر مزار ! ولی به محض اینکه لباسمو عوض کردم خودش گفت بپوش بریم مزار و یه فاتحه ای بفریستیم و برگردیم ... مجدد اماده شدیم و راهی شدیم . البته قبلش یه سر بیمارستان رفتیم . برادرزاده ی زندایی محمد که یه پسر ۱۸-۱۹ ساله هست داشته از دانشگاه میرفته که تو یکی از خیابونای این شهر خراب شده توسط دو سه نفری تهدید میشه تا ازش دزدی کنن . اونم از دستشون فرار میکنه و با سرعت میره سمت خیابون ! که یه ماشین سپاه با سرعت بهش میزنه و اونم پرت میشه یه گوشه ! الان هم سه شبه که تو ای سی یو بستری هست و داغونه ! خدا کنه این یکی زنده در بره !

بعد از عیادت از اون میریم سمت مزار ! آبجی بزرگه رو هم سر راه سوار می کنیم و با خودمون می بریم .

وقتی میرسیم همه دور قبر نشستن و مشغول گریه و زاری هستن . میرم یه گوشه می شینم و به درد دلها گوش میدم . نمیدونم چرا از وقتی جنازه ی دایجون رو تو خاک گذاشتن دیگه اشکم خشک شد و فقط وقتایی که دلم از برخوردها میشکنه اشکم راه میفته ! باز می شینمو وقت رفتن که میشه میرم شمع روشن میکنم و فاتحه می فرستم و راه میفتیم سمت خونه ! تا نزدیکی مسجد که میرسم حباب باز صدا میزنه که برای شام بمون ! بهش میگم که محمد شب نیست ! به هر حال خداحافظی میکنیم و برمیگردیم خونه ! شب محمد میره عروسی ! نصف شبی همزمان هم نت قطع میشه و هم خطوط همراه اول و ایرانسل ! دیگه چه خبر بود خدا داند !

امروز صبح حدودای ۸ بود که مامانی تماس میگیره که شوهر خاله ش فوت شده ! پیر بود و فرتوت ! خدا رحمتش کنه ... محمد آماده میشه و میره برای مراسم تشییع ! ازم میخواد باهاش برم ولی دیگه حال و روز شرکت کردن تو مراسم عزا رو ندارم و این میشه که تنهایی میره !

الان هم محمد و یاس گرفتن که بریم محل مادریم ! برای فردا باید گزارش کار بنویسم و تحویل استاد بدم ولی هنوز انجامش ندادم ...

دیگه بر نگشتم که ویرایش کنم ! اگه اشکال تایپی داره بذارین به حساب عجله ای که دارم ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۶:۱۶
  • ** آوا **
۱۸
ارديبهشت
۹۰


خلاصه امروز بعد از شش روز رفتم بخش ! از همون بدو ورود تسلیت ها شروع شد و تا اخرین دقایق هم ادامه داشت ! ممنون از محبت تموم دوستان و پرسنل بخش ، از خدمه گرفته تا سرپرستار مهربونش ... 
بعد از تموم شدن ساعت کاریمون رفتم پیش خانوم فت... تا در مورد غیبت هام باهاش حرف بزنم و به نحوی راضیش کنم در ادامه ی دوره ی دیالیزمون برای جبرانی ها بیام ولی هر چی من خواهش کردم اون به هیچ صراطی مستقیم نشد که نشد و یه لنگه پا موند که حتما باید بعد از اورژانس بیای برای جبرانی . هر چی دلیل منطقی و غیر منطقی اوردم راه به جایی نداد ! یاس رو بهونه کردم ! تموم شدن دوره ی کاورزیمون تو اون شهر رو بهونه کردم ! فرار بودنه کار با دستگاه دیالیز رو مطرح کردم ... دیگه هر چی دلیل و برهان می شد آورد آوردم و آخرش با کلی منت بهم گفت چون دانشجوی منضبط ما هستی و هیچ وقت غیبت موجه و غیر موجهی نداشتی می تونم کاری کنم که زمانش رو از تیرماه بکشم به خرداد ماه ! تازه برای همینش هم زیر سئوال میرم و باید جوابگو باشم ... 
به هر حال ! در نهایت به این نتیجه رسیدم که این همه آیه و قسم و خواهش و تمنا الکی بوده و اشتباه ! و باید خودم رو سنگین نگه می داشتم تا به وقتش برم برای جبرانی ها ! فقط خدا خدا میکنم آتویی دستم ندن و کسی رو نبینم که این بین بره جبرانی ...

+ نسبت به آلارم دستگاه دیالیز شدیدا حساس شدم و دقیقا نقش ملودی برگشت اس ام اس با گوشی سونی اریکسون رو برام بازی میکنه ! به طوری که دلم میخواد محکم سرمو بکوبم به همه جاش ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۰۷
  • ** آوا **
۱۶
ارديبهشت
۹۰


پرواز را بخاطر بسپار  

                         پرنده مردنی ست ....


این روزها با تموم سختی هاش داره میگذره و این قانون گذره زمانه !!!

بحران بدی رو میگذرونیم ! امیدوارم بتونیم باهاش کنار بیایم و به روال عادی زندگی برگردیم .

دل و دماغ بیمارستان رفتن رو ندارم !

اصلا دوست ندارم یه بار دیگه پام به بخش سی سی یو یا ای سی یو باز شه !

اصلا دوست ندارم یه بار دیگه دستگاه های ونتیلاتور رو ببینم .

این روزها دلمون شدید زود رنج شده و با هر حرفی اشکمون راه میفته !

تنها چیزی که آروممون میکنه یاداوری خاطرات خوش گذشته با دایجونه !

خاطراتی که تو خوب بودنشون هیچگونه شک و شبهه ای وجود نداره !

گوشزد خوبی های دایجون توسط غریبه ترین افراد محل !

حضور افرادیکه نمیدونیم کی بودن ولی از تهه دل ناله میزدن و اشک میریختن !

خدایا بزرگی و کرمت رو شکر !

واقعا افتخار میکنم مردی که این روزها همه از خوبیش یاد میکنن دایجونه من بوده !

کسی که بزرگ و کوچیک ، غریبه و آشنا ، زن و مرد از فراقش سوختن و نالیدن !

کسی که ذره ذره ی خاک مسجد به خدمتگزار بودنش به ائمه شهادت میدن !

تا بود همه دوسش داشتن و وقتی هم که رفت ازش به نیکی یاد شد !

این برای من که خواهرزاده ش هستم یه افتخاره !

میدونم نبودش رو هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه برای خونواده ش و حتی ما که اقوامش هستیم پر کنه !

جاش همیشه و همیشه خالیه ولی یادش هم چنان پابرجا ... 

+ با تاخیر فراوان روز معلم رو به معلمین عزیز تبریک میگم ، همینطور به همسر خودم ! 

+ دایجون بزرگم (پدره یسنا) هم معلم بود !

این روزها کادوی خوبی از این دنیا دریافت کرده ... مبارکش باشه !

روح هر دوشون شاد باشه انشالله ... 

دیروز مراسم سوم دایجون با حضور خیل عظیمی از جمعیت به شکل پرشکوهی برگزار شد !

خدایا همه میگفتن ازش راضی هستن تو هم راضی باش !!!

+ ایام عزاداری دخت پیامبر (ص) رو به تموم دوستداران اهل بیت (ع) تسلیت میگم .



  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۳۷
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۰


تا حالا هر چی دعا کردین بسه !!!

از این به بعد برای شادی روحش فاتحه بفرستین !!!

داییم رفت ! به همین راحتی ...................


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۱۴
  • ** آوا **
۱۱
ارديبهشت
۹۰


دانشکده یه نمایشگاه کتابی دایر کرده و دیروز رفتم تا ببینم چه خبره ! کلا از اینکه لابه لای قفسه های مملو از کتاب قدم بزنم و به هر کدوم هم سرکی بکشم لذت میبرم ولی خب واقعا برای پول دادن و خریدن تموم جونم می لرزه و به رعشه میفتم :)

چندتایی کتاب درسی خودمون بود که اصلا اصلا برام جذابیتی نداشت و خودم همه شون رو دارم و به قول حباب اون دسته کتابهام معروفن به کلاه قرمزی :) دوستان عزیز خودم " منظور همون برونر و سودارث هاست "

بعد از کلی گشتن و وسواس تونستم دو تا دفترچه بخرم که یکی برای خودم و یکی برای یاس و در نهایت سه تا دونه کتاب هم خریدم با عناوین " راز گل سرخ - سهراب " و " دستور زبان عشق - قیصر امین پور " و یکی دیگه هم با محتوای جملات زیبای عاشقانه ...

اومدم خونه و کمی با دقت بهشون نگاه کردم دیدم ای داد بیداد کتاب امین پور اصلا با روحیه م سازگار نیست ! همش بحثهای اجتماعی بود ... امروز مجدد رفتم کتابخونه و باز سه تا کتاب گرفتم . البته یکیش از این جیبی هاست . " تنفس آزاد - بهمنی " و طالع بینی متولد خرداد و " زود بیا محبوبم - شیدا شیرودی " ... حالا صحبت کردم که دستور زبان عشق رو پس ببرم ...

اما ذات ما ایرانیها ...

اومدم خونه و دیدم زورم میاد برای اون کتاب عاشقونه پول بدم و برای همین برداشتم از صفحاتش عکس گرفتم و عکسهارو میخوام نگه دارم و کتاب رو پس بدم :دی !!!

خب چیه ؟ واقعا زورم میاد :) !

دو روزه که میریم بخش دیالیز ! این دو روز خیلی گیج بودیم ولی امروز کمی بهتر بودیم و تونستیم کارهای ست و پرایم دستگاه رو انجام بدیم :* دیروز این موقع از پیشرفت کاریمون با دستگاه دیالیز ناامید بودم ولی امروز بهتر بود !

از دیروز دارم به این فکر میکنم که اگه فقط به کار کلیه های خودمون کمی فکر کنیم به قدرت بی حد و اندازه ی خدا پی می بریم ... به اندازه ی یه مشت کوچیه و یک سره داره فیلتر میکنه ! تموم الکترولیتهای بدنمون رو میزون میکنه و نیازی به هپارینه شدن هم نداره ! نیازی نداره اینو بخوریم و اونو نخوریم راه بندازیم ... بعد وقتی میری پای دستگاه و میبینی یه دستگاه با اون عظمت با اون پیچیدگی فقط برای چند ساعت کار کلیه رو انجام میده  تازه اونم با کلی عوارض جانبی احتمالی ، اونوقته که از تهه قلبت خدارو شکر میکنی که نعمت سلامتی رو بهت داده ! خداجون شکرت !

این سومین بخشی هست که طی این سالها توش بودیم و سرپرستارش مرد بوده ! این بخش هم مهر تائیدی بود بر این فرضیه م که مردها برای سرپرستاری جنبه ی بیشتری دارن ! :دی

از نظر روحی خیلی بهم ریخته ام ! دلم میخواد یه روز از صبح تا شب به دور از هر جنجال و آشوب روزمره دلمو بزنم به کوه و جنگل و گم شم ! ولی دریغ و صد افسوس ...


محمد تصمیم داره روز سه شنبه به اتفاق پسرداییمو پسر خاله م و یکی از همکاراش برن عیادت داییم ! ایکاش با خبرهای خوش برگردن ... :(


+ یه بخش از کتابچه "زود بیا محبوبم "

وقتی تنها بودم ، نمی دانستم ستاره ای در دور دستها می درخشد

و ناگهان دستی ، ترا به آسمان من می بخشد !

ترا به اسمان من می بخشد ...


+ خداییش اگه جملات خودمون رو بخوایم کمی مرتبش کنیم فکر کنم قشنگتر از این بشه ! نه ؟ :)




  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۲۸
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۰


روز دوشنبه بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه و ناهار خوردیم یهویی حس کردم اگه فردا برم تهران دیره !نمیدونم این چه حسی بود که بهم دست داد . به مامان زنگ زدم و بهش گفتم من امروز میرم ! گفت بمون فردا با خاله جون سه نفری میریم . بلیط رزرو میکنم و تنها نرو . گفتم نه من امروز میرم . به محمد گفتم الان ساعت 2 هست و تا اماده شم نهایت بشه 2:30 و نهایتا 3 ترمینالم ... اونم مخالفتی نکرد و گفت هر جور خودت دوست داری ! تندی حاضر شدم و اصلا نفهمیدم چی ریختم تو ساک ... 
ساعت 3 ترمینال بودم و چون قرار بود جلو بشینم تا مسافر جور شه خیلی طول کشید و در نهایت ساعت 4:45 راه افتادیم ... 
ساعت 9:35 ترمینال بودم و با دایجون تماس گرفتم و اومد دنبالم و برای ساعت 10 خونه ی داییم بودم . الهی بمیرم حباب خیلی دپرس بود و من اصلا نمی تونستم چطور باید ارومش کنم ... آخه وضع خودمم مثل خودش بود ... فرداش خیلی زود ناهار خوردیم و به اتفاق حباب و خواهرشوهرم (زندایمم) و پارسا رفتیم بیمارستان . برای دایجون اینا هم ناهار بردیم و از شمال هم دو نفر از دوستای هم محلی اومده بودن و چهار نفری غذاشون رو خوردن ... ساعت 2 که شد ما تو اتاق تحویل چادر بودیم و چادر به سر وارد بیمارستان شدیم ... 
وای خدا ! ایکاش زنده نبودم تا همچین روزی رو نبینم ... 
حباب بالاسر باباش بود و هی صداش میکرد و من هم لال شده بودم . تا چند دقیقه مات و مبهوت بودم ... کم کم حواسم اومد سر جاش ! گوشیمم تند و تند زنگ میخورد و اصلا نمی دونستم تو جواب اقواممون که از راه دور جویای حال دایجون بودن چی بگم . برای همین هر چند تا تماس یه دونشو جواب میدادم و اصلا یادم نیست چی بهمشون میگفتم ... 
با یه دنیا بغض نشستم تو کریدور بخش و پسر داییمو دیدم که با عجله وارد بخش شد و به ما گفت چرا اینجوری میکنین ؟ منتظر جواب نموند و وارد بخش شد . بعد از چند دقیقه خودش گریه کنان خارج شد . با گریه ی اون اشک منم راه افتاد و دیگه داشتم خفه میشدم ... این بین یسنا هم تماس گرفت ... انگاری منتظر بودم تا یکی باهام هم کلام شه ... یه وقت دیدم که چشمام سیاهی میره و به هق هق افتادم ... خواهرشوهرم هی بهم میگفت آوا گریه کن نذار بمونه تو دلت ! دیگه خودمو خیلی کنترل کردم که پرسنل بخش عصبانی نشن ... چقدر تو اون لحظات دلم برای حباب که آروم آروم بالا سر باباش بود و اشک میریخت سوخت ... آبجیم و شوهرش هم اومدن و مانی رو من گرفتم و اونا داخل شدن ... چند دقیقه ای موندیم و دوباره وارد اتاق شدم . دستای داییمو بوسیدم و کمی صداش کردم ... اونوقتها که موهاش مشکی بود تک و توک سفید داشت به من میگفت بشین موهای سفیدمو بکن . منم براش این کارو میکردم . الان بیشتر موهاش سفید رنگ شده . همیشه بهش میگم دایجون حاضری باز بشینی موهای سفیدتو بکنم ؟ میگه آره ! میگم پس نخ بیار تا برات بند بزنم ... آروم در گوشش میگم دایجون موهای سفیدت رو بکنم ؟ هیچی نمیگه ! میگم دایجون آوا هستما ! نمیخوای بگی " هند این کیجا بم ؟" (باز این دختره اومد ؟ ) ولی باز هیچی نمیگی !!! خدایا به دل ما رحم کن ... ب
ا حال و روز داغونی برمیگردیم خونه ! 
علی دایجون شب قبل موقعی که من رسیده بودم خونشون تماس گرفته شمال و همه رو غدغن کرده از اینکه بیان تهران و من اینجا به این نتیجه میرسم دلیل این همه عجله ای اومدن من چی بوده !!! مامان و خاله روزگار برای کسی نذاشتن ... هر چی میخوام تلفنی مامان رو آرومش کنم نمی تونم ... یسنا بهم اسمس میده که عمه داره خودش رو میکشه یه جوری آرومش کن ! ولی کاری از من بر نمیاد !!! باهاش تماس میگیرم و میگم اصلا راه بیفتین بیاین ! کی میخواد جلوتون رو بگیره ... یه ساعت نمیشه که میشنویم مامان و خاله جون و آبجی بزرگم و زنداییم به اتفاق دومادمون راهی شدن ... 
غروب با ترمینال تماس میگیرم و چهارتا بلیط رزرو میکنیم که من و ابجیم اینا صبح راه بیفتیم . ولی دلم راضی نیست و خودم دوباره تماس میگیرم و برای خودم رو کنسل میکنم . 
شب مامان اینا میرسن خونه ی دایجون و قیامتی بر پا میشه ! داییام کمی آرومشون میکنن . خاله جون تند و تند قسمم میده که تو رو جون یاس بگو دایجون خوبه ؟ من لال شدم و چیزی نمیگم ... 
صبح آبجی کوچیکه راهیه شمال میشه و داییم مصره که من هم برم من ولی باز سماجت میکنم و می مونم . 
ساعت 11 بود که داییم تماس میگیره و کمی پشت تلفن گریه میکنه ! مامان هم پشت بند اون آن چنان سر و صدایی راه میندازه که دل ما می ترکه ! خاله م تو سره خودش مشت میزنه و زن داییم و حباب هم ناله میزنن . دیگه نمی تونیم تو خونه نگهشون داریم . این میشه که آژانس میگیرم و من و حباب و مامان راهی میشیم تا بقیه با دومادمون بیان ... تو ماشین صدای گریه های ریز ریز حباب رو میشنوم . چیزی بهش نمیگم . چند دقیقه بعد یهویی دستمو میگیره و خودشو میندازه تو بغلم . دیگه هق هق میکنه و منم اشک میریزم ...
وارد بیمارستان میشیم داییم با بغض از مامان میخواد که بره بالا . فقط سفارش میکنه که بالا رفتی سرو صدا راه ننداز که بیرونت میکنن و دیگه نمیتونیم بریم ... مامان میشه یه شیرزن ! میره بالا و بغضش رو خفه میکنه ! دایجون رو میبرن سی تی و مامان هم باهاش میره و می مونه و جواب رو برای پرسنل میبره . دیگه تحمل نداره . میاد بیرون و به محض خروج از ساختمون وسط حیاط سر و صدا میکنه ... حباب جلوتر رفته تا مامان رو بیاره پیش ما و تماس میگیره و میگه بیاین عمه داره خودشو میکشه ! با دایجون میریم . دو سه نفری دورش رو گرفتن و دارن آرومش کنن ولی آروم بشو نیست !!! سر حباب رو تو بغلم میگیرم و دوتاییمون گریه میکنیم ...
چند دقیقه بعد باقی هم میرسن ... دیگه نمیتونم بگم چیکار کردن ... 
ساعت عیادت .................................
تند و تند تماس دارم . همه نگرانن .........................

دستای دایجون رو میبوسم . کمی بدنش رو ماساژ میدم . با دستمال مرطوب صورتش رو میشورم ... 
بینی و گوشهای کوچیکش رو پاک میکنم ........... دوباره می بوسمش و از اتاق خارج میشم ... 
بارون میباره و تو حیاط بیمارستان زیر بارون نشستم ... دلم خونه !!!
مامان اینا از همونجا راهیه شمال میشن و منم که قرار بود غروبش برم ترمینال منتفی میشه و میرم خونه دایجون ! 
بعد از شام تا دیر وقت میریم پشت بوم و کمی با حباب حرف میزنیم ... 
صبح زود راهیه ترمینال میشم ... 
ی... دایجون هم امروز رفته تهران و مستقیم میره بیمارستان . ض... دایجون به اتفاق علی دایجون هم منو میرسونن ترمینال و میره بیمارستان ... 
سوار ماشین که میشم دلم کنده میشه ! دوست نداشتم برگردم ولی چه کنیم که زندگی جریان داره و باید پا به پاش دوید ... 
ساعت 1 میرسم خونه ی مامان اینا ! مامان مشغول بسته بندی نذری هاست . ظاهرا خاله جون برای فردا بعد از ظهر برای سلامت دایجونم نذر کرده و سفره دارن ... 
این سه روز فقط و فقط کارمون دعا کردن بود و تو تنهایی و خلوت اشک ریختن . 
کاری جز دعا کردن از دستمون بر نمیاد ... 
به خدا دیگه روم نمیشه از شماها بخوام ... ولی میخوام باز پر رو بازی در بیارمو ازتون خواهش کنم 
برای سلامت دایجون خوبم که آزارش به هیچ بنی البشری نمیرسه دعا کنین !!! 
 آرزوم اینه که باز داییم رو صحیح و سالم ببینم و صدای خنده هاش رو بشنوم . باز وقتی میریم تو حیاطشون ببینم رو بالکن خونه ایستاده و با اخمی که پر از خنده هست بهمون نگاه کنه و بگه باز اومدین که ! 
آرزوم اینه که باز تو هالشون دور هم دراز بکشیم و جدول حل کنیم !

که باز ساعتها بشینیم جلوی آکواریومش و دایجون هم پز ماهی های تازه به دنیا اومدش رو بده و براشون غذا بریزه و اونها هم به ذوق غذا بیان دور انگشتش جمع شن و داییم نازشون کنه !


ای خداااااااااااااااااااااااااااااااا ! می شنوی ؟؟؟؟ آرزوهام خیلی بزرگن ؟؟؟؟؟؟


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۴۶
  • ** آوا **
۰۷
ارديبهشت
۹۰


 گاهی اوقات خدا بدجوری آدمهارو امتحان می کنه !

البته خدا کارش درسته و هیج کاریش بی حکمت نیست .

این ماییم  که از یاد خدا غافل میشیم و کم میاریم ...

خیلی سخته ...............

 ازتون خواهش می کنم برای بر گشتن سلامت داییم دعا کنین .

این روزها شدیدا محتاج دعای دوستانیم  !!!! 

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۰:۲۹
  • ** آوا **
۰۴
ارديبهشت
۹۰


امروز زیاد روز جالبی نبود !

کلی دپرس شدیم ...

اون از بیمار بخش پست سی سی یو که یهویی ارست کرد و پرسنل بخش نتونستن کاری براش کنن و تموم تلاششون بی نتیجه موند و در نهایت رفت برای آی سی یو ... دیگه خبر ندارم چی شد :(

اونم از اینکه فهمیدم بیمار بخش آنکولوژیمون " همون خانومه جوون که سه تا بچه داشت " استیج آخر بیماریش رو می گذرونه و اونم تو بخش ویژه بستریه :( 

خدایا به خودش که نه ! حداقل به بچه هاش رحم میکردی قربون کرم بی حدت بشم :(

وای چقدر امروز روز بدی بود ... 

قرار بود برای آخره هفته به اتفاق آقا محمد و یاس بریم تهران تا از دایجون هم عیادتی کنیم ولی متاسفانه به دلیل جلسه ی مهم کاری محمد این برنامه کنسل شد و حالا قرار شد من خودم تنهایی برم تهران ...

با مامان که در میون گذاشتم گفت اونم قراره بره ! حالا احتمالش خیلی زیاده که سه شنبه صبح زود با مامان برم ... خیلی وقته از ترمینال نرفتم مسافرت ... یه حس غریبیه انگار :)

دو روزه میرم و برمیگردم . البته رفتنم اول با خداست و بعد با من ولی برگشتنم اول با خداست و بعد با خدا و بعدترش هم با خدا ...

امیدوارم قسمت به برگشتنم باشه :)

چقدر رمانتیک شدم من :زبون 

اصلا غروبها همیشه دلگیره ! مخصوصا غروبهایی که هوا ابری باشه و سرد و زمین هم خیس ...

اونوقته که دلم خیلی چیزها میخواد :( حس میکنم زیادی افسرده ام ! هیمممممم

امشب مهمونی هستیم :)

دیشب هم شاممون رو بردیم خونه ی حباب اینا و اونجا خوردیم . البته مامان و آبجیش تنها بودن ...

حوصله ی تایپ کردن ندارم ... حالا یسناجون تو بگو بیا " عجب رویی داره آوا ... بعده این همه تازه میگی حوصله نداری ؟" خب ندارم دیگه ! اخه میخوام بیام پیشت :زبون


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۰۳
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۰


سلام !!!

وای چقدر از اینجا دور افتادم این روزها ...

دیدین می گن مثلا ناف فلانی رو با فلانی بریدن ؟ یعنی نامزدشون کردن !!!

خب چیه ؟ ناف آوای بیچاره رو هم با بیمارستان بریدن 

سه روزه که صبحها میرم بیمارستان اونجا برای درسم و غروبها و شبها با یاسی و باباش میریم بیمارستان اینجا ... ای ددم وای !!! اراده به این محکمی دیده بودین ؟ 

تصمیم دارم بگم بهم یه اتاق بدن همونجا ساکن شم و انقدر نرم و نیام ! به نظرتون ممکنه پذیرای وجود ناب من باشن ؟  منکه باور دارم خودم رو ... 

اوهوم ! خب طبق معمول باز یاسی مریض شد و درست سه شبه که هر شب بیمارستانیم ... بر هر چی چشم شوره لعنت 

ساعت۰۱:۰۰ بامداد چهارشنبه من و همسری به اتفای یاسی تو اورژانسیم و قراره یاس بره زیر سرم ، برای اولین باره که سرم میگیره و شدیدا هم می ترسه !  ترجیح میدم تو بیمارستان براش وصل کنن تا زودتر مایعات و دارو بگیره . دختر داییم شیفت شبه و اورژانس ۱ هستش . خیلی راحت از یاسی رگ میگیره و حدودا دو ساعتی می مونیم تا سرم بره و بعد برای باقیه ساعت شب میریم خونه ی مامان اینا  تا برای صبح یاس رو به مامان بسپرم و بریم دنبال کارهامون . ساعت سه نصفه شب مامان و باباجون بی خواب میشن و دوتایی کمی سره به سر یاس میذارن  و در نهایت نزدیکای ۴ می خوابم . صبح بیمارستانم و هیچی از مطالب درسی رو آماده نکردم . ظهر برمیگردم خونه ی مامان و برای غروب همونجا هستیم .

تصمیم دارم شب برگردم خونه ولی از اونجا که وضع یاس هنوز خوب نیست از تصمیمون پشیمون میشیم و باز همونجا می مونیم  ساعت ۱۲ شبه و باباجون از یکی از دوستاش کارت بنزین گرفته تا باک ماشین رو پر کنه . قراره محمد به اتفاق باباجون ماشینهارو ببرن و کمی بنزین چهارصد تومنی بزنن  نصفه شبی یاس بی تاب میشه و من و محمد مجبور میشیم باز بریم مرکز شهر تا براش دارو تهیه کنیم 

به دکتر داروساز میگم یه دارویی واسه سوزش ادرار کودکان میخوام ... میگه نداریم ! گفتم بابا بچه م حالش خوب نیست و نتونستم بیارمش . فقط یه شربت ضد حساسیت بدین این آروم شه و بخوابه ! جلوی چشم خودم به دستیارش خیلی آروم میگه یه دیفن هیدرامین ساده بده بهش ... به روش نمیارم ... میرم پای صندوق ! ازش میخوام یه پماد کالاندولا هم بده . شربت رو میگیرم تو دستم و میگم اینو بدارین یه پرومتازین بدین ! صندوقدارش میگه اینو دکتر داد ... گفتم بچه دارین گول می زنین ؟ من میگم بچه م حالش خوب نیست و نمی تونستم باز بیارمش تا اینجا . گفت بدون نسخه نمیدیم ! گفتم خب از اول اینو میگفتین نه اینکه آب نبات بدین دستم که گولم بزنین  حالا محمد میگه همینو بردار . گفتم لازم نکرده ! مگه آبریزش بینی و سرفه داره ؟  شربت رو میذارم و پماد رو برمیدارم و راه میفتم به سمت بیرون ... پسره با تعجب نگام میکرد . شاید انتظار همچین برخوردی رو نداشت ... 

مستقیم میرم اورژانس و می بینم دکتر (همسایمون) شیفته ! به محمد میگم اگه تو بهش نمیگی من برم بگم ! میگه خودم میرم داخل ! بهش توضیح میده و براش دارو تجویز میکنه  برمیگردیم سمت داروخونه ! دوست ندارم باز نگام به اون عتیقه ها بخوره ! ازش میخوام سوییچ رو بده من برم تو ماشین و خودش میره تا نسخه رو براش بپیچن ... با مامان تماس میگیرم و میگه یاس آروم شده و خوابیده ! بهش میگم یه سر میرم خونه تا دوش بگیرم و زود برمیگردم ... 

صبح باز بیمارستانم و برای ناهار خونه ی مامان هستیم . یاس کمی بهتره و خدارو شکر تهوع و بیرون رویش خیلی بهتر شده ! بعد از ناهار به اتفاق مامان و زن داداشم میریم محل مادری و به خونواده ی داییام سر میزنیم . غروب باز حال یاس بد میشه  و هی از دل درد به خودش می پیچه ... ساعت ۸ شب من به اتفاق محمد و یاس میریم سمت اورژانس براش آزمایش اورژانسی نوشته ! تا ازش نمونه بگیرن ساعت ۱۰ شب میشه و جواب ۱۱:۳۰ حاضره ! میریم خونه ی مامان و شام میخوریم و اطراف ۱۱ به اتفاق یاس میریم تا جواب رو بگیریم . خدارو شکر مشکلی نداره و یه شربت برای شکم دردش میده و بر میگردیم خونه ی مامان . یاس برای پنجشنبه تعطیله و محمد هم قراره همون روز بچه هاش کلاسش رو ببره اردو ... برای همین یاس رو میذاریم اونجا و خودمون برمیگردیم خونه ... 

شکر خدا امشب آوردمیش خونه و حالش خوب شده !  

+fاز هم ازتون خواهش میکنم برای سلامت داییم دعا کنین 

+ خواهر عزیزم ! شادی جووووونم دچار مشکلی شده و تحت درمانه ! ازتون میخوام باز همراهیم کنین و با هم برای سلامتش دعا کنیم   

+ روز دوشنبه  ۲۹ فروردین ماه ساعت ۹:۴۳ صبح

تو سلف نشستیم و داریم صبحونه می خوریم که یهویی ویرمون میگیره روی یه لیوان یادگاری ثبت کنیم و هر هفت نفرمون روش امضا میزنیم و نهایتا قرار میشه که من لیوان رو بیارم خونه برای خودم به یاده این روزها نگه ش دارم . الان جلوی چشممه و امضای مریم رو توش به خوبی میتونم ببینم ...

حالا نکته ی خنده دارش چیه ! کنار امضای خودم اول اسم و فامیلم رو گذاشتم . یعنی این s.k

حالا بچه ها می خندن و میگن این یعنی چی ؟ یعنی استرپتو کیناز ؟  کلی سر همین موضوع ریسه رفتیم اساسی  

و اما دوستانی که امضاشون ثبت شده بر جدار این لیوان یه بار مصرف ...

خودم ، مریم همیشه متعجب خودم ، روشنک چشم قشنگم ، آنه خوش خنده ، فرشته ویلونیست ، کیمیا جووووووونم ، معصوووووم ناز


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۳:۰۰
  • ** آوا **
۲۸
فروردين
۹۰


 سلام

خوبین ؟ این چند روز زیاد حال و روز خوشی نداشتم که بیام اینجا و بنویسم . الانم اومدم چیزایی رو کوتاه ثبت کنم و برم .

از سه شنبه غروب میگم ... 


 + سه شنبه ۲۳ فروردین ماه :

امروز غروب حباب اومد خونمون و برای آخر شب هم وسایل یاسی رو آماده کردم تا برای فردا بره اردو . بچه م حسابی هیجان داره ...  برای فردا ارائه کنفرانس داشتم و هیچ نخوندم  با حباب تا حدودای سه نصفه شب حرف زدیم و بعد خوابیدم  و از ساعت 5 این گوشیم خودش رو کشت تا ساعت 5:45 که دیگه واقعا بیدار شدم و کمی درس خوندم و به هر شکلی بود مطلب رو آماده کردم و شکر خدا هم خوب ارائه شد 

+ چهارشنبه ۲۴ فروردین ماه :

امروز یاس رفته اردو و سر ظهر بود که محمد تماس گرفت که داره میره تا به جمع اردو روندگان بپیونده . بهم گفت تو هم میای که بیام دنبالت ؟  گفتم نه ! شما برو بهت خوش بگذره . من باید برم خونه و حباب تنهاست . دیگه زود خودم رو به خونه رسوندم و دو تایی ناهار خوردیم و حباب گفت یسنا امشب میاد اینجا و قراره عصر زودتر بیاد که بریم بازار خرید کنیم . میای ؟ گفتم وای نه ! من فردا امتحان دارم  خلاصه شد یک عدد حباب ابلیس  و کلا رفت روی مخم تا باهاش برم مرکز شهر . خلاصه منم اغفال شدم و حدودای 4:30 بود که راهی شدیم و یسنا هم به ما پیوست و تا حدودای 8:30 بازارگردی داشتیم . جاتون خالی یه فالوده مهمون حباب  و یه بستنی  هم مهمون یسنا شدیم منم ظاهرا شانس اوردم ولی رسما همینجا بهشون قول میدم دفعه ی بعد مهمون من هستن تو بازار بودیم که خواهر حباب تماس گرفت که حال بابا باز بد شده و بردیمش دکتر ... دیگه کمی نگران بودیم ولی بعدش فهمیدیم که بردنش خونه ... برای شام ماکارونی درست کردم ولی همون بین بود که باباجون تماس گرفت که پاش درد میکنه  و من و محمد بریم که هم ماشینشون رو تا خونه ببریم و هم من آمپولش رو براش تزریق کنم . خلاصه از یسنا و حباب عذرخواهی کردم  و دوتایی باهم رفتیم و سریع هم برگشتیم . برای فردا امتحان بخش داشتم و کلا هیچی نخوندم  حباب هم بهم پیشنهاد داد که بخوابم و صبح زود بیدار شم و بخونم  منم 11:30 خوابیدم و دقیقا 6:30 بیدار شدم و اصلا هم درس نخوندم 

+ پنجشنبه ۲۵ فروردین ماه :

تا ظهر ارزشیابی گروه بود و از شانسم اونروز بیمارم حسابی کار داشت و کلی گیر کردم ... ظهر هم آنچنان امتحانی دادیم که عمرا دیگه تو عمرم تکرار شه  امروز محمد قرار بود بچه های پسر رو ببره اردو و تا غروب اونجا بود . از طرفی پنجشنبه ها هم تعطیل شده و یاس مونده خونه پیش یسنا و حباب و خیالم از بابت اون راحته . منم ظهر بعد از امتحان با سرویس شهرمون رفتم سمت خونه و درست جلوی اورژانس شهرمون پیاده شدم و راهیه خونه شدم . همینکه درب خونه رو باز کردم دیدم یسنا ناراحته و یاس هم داره ناهار میخوره ... گفتم چی شده ؟  گفت حاله عمو م... (بابای حباب- دایی خودم ) بهم خورده  و بردنش اورژانس و رفته برای سی تی و هر چی بهت زنگ زدم نشد بهت بگم که بری یه سر بزنی ! حباب هم از صبح زود رفته بیمارستان !  وای نفهمیدم چی خوردم . خیلی هم خسته بودم ولی باید هر جور بود یه سر میرفتم تا اورژانس بلکه خیالم کمی راحت شه . با محمد تماس گرفتم و گفتم دورادور تلفنی یاس رو کنترل کنه تا من با یسنا بریم اونجا .... 

تندی برگشتم اروژانس و رفتم با استادمون حرف زدم و دیدم یه چیزایی می دونه ولی زیاد در جریان حال و روز داییم نیست  آخه تازه ده دقیقه بود که بخش رو تحوبل گرفته بود . ی... دایجون و علی دایجون به اتفاق حباب هم اونجا بودن . استاد گفت فعلا دکتر ر... داره نمونه مغزی نخاعی میگیره ازش . از پشت شیشه ی درب نگاش میکردم  و دلم داشت آتیش میگرفت . دوستام متوجه من شدن و اومدن ازم با نگرانی پرسیدن که چرا برگشتم بیمارستان بهشون گفتم اون داییمه و اونها هم کلی متاثر شدن . دخترداییم که پرستاره هم بالا سرش بود  خلاصه بعد از کلی تلاش کار دکتر تموم شد و رفتم بالا سرش ... چند دقیقه بعد پرستار صدا کرد و یه درخواست اعزام بهم داد که ببرم دفتر سوپروایزری ... تا کارهای اعزامش انجام بشه تو آی سی یو بستریش کردن و هر 4 تا داییام اومده بودن و بالا و پایین میزدن که یه بیمارستان که مجهز به بخش جراحی مغز و اعصاب باشه تخت خالی پیدا کنن و ببرنش ... تا بتونن کارهارو پیش ببرن ساعت 6:20 شد و در نهایت تونستن آمبولانس بگیرن و با بیمارستان هماهنگ کنن و داییم رو اعزام کنن تهران ...  ی...دایجون با آمبولانس رفت و علی دایجون و ض....دایجون و حباب هم پشت سر با ماشین دایجون رفتن ...

حالا که تا همینجاشو خوندی ازت خواهش میکنم از تهه دلت برای شفای داییم دعا کنی  

برای شب قراره بریم خونه ی آبجی کوچیکه ... ساعت 10 شب میرسیم خونشون و یه دنیا ماچ مالی میکنم اون فسقل خاله رو 

+ جمعه : ۲۶ فروردین ماه 

با حباب تماس میگیرم تا خبری از دایجون بگیرم . میگه اون بیمارستان آنژیوگرافی مغز نداشت و بابا رو قراره ببرن یه بیمارستان دیگه حالش همچنان بده ... دلم خیلی گرفته . تو تنهایی واسه خودم کمی اشک میریزم . جونم به داییام بسته هست ... ناهار که میخوریم محمد ساز رفتن رو کوک میکنه و در کشمکش خواهرزن و شوهر خواهر این خواهره منه که موفق میشه مارو برای شام هم نگه داره ....  بعد از شام دیگه راهیه خونه میشیم ... ولی همچنان فکر دایجون ذهنمون رو درگیر کرده ... 

+ شنبه : ۲۷ فروردین ماه 

از امروز تو بخش ویژه ی قلب هستیم و یه بیمار دارم که شدیدا باهم صمیمی شدیم  و خیلی راحت بهم اعتماد میکنه و از هر دری برای هم حرف میزنیم . همون بدو ورود به بخش قلب از بخش خوشم میاد . سرپرستارش کمی عبوس هست ولی در مجموع خوبه ...  پرسنل هم عالی ! همه خوبن و هر سئوالی که داشته باشیم خیلی قشنگ جواب میدن ... 

بعد از ناهار محمد شاگرد داره برای همین باید بره مدرسه . یاس هم تکالیفش رو انجام میده و دوتایی با هم می خوابیم  از دایجون بی خبر نیستیم . کمی برای انجام آنژیو دچار مشکل شده و به دو تا بیمارستان دیگه اعزام شده . انشالله که همه چی به خوبی و خوشی تموم شه  

ساعت حدودای 8 هست که راهیه محل مادری میشیم . به هر سه تا زن داییام سر میزنیم تا اگه کاری هست براشون تا جایی که می تونیم انجام بدیم . ولی ظاهرا کار خاصی ندارن ... برای شام هم خونه ی ض...دایجون می مونیم . بعد از شام هم زن دایی و خواهر حباب و دختر خاله م و خونواده ی یسنا میان اونجا شب نشین ...  خیلی دلم گرفته !!! فکر اینکه داییام نیستن اعصابمو بهم ریخته !  به زبون نمیارم ولی تا سوار ماشین میشیم که بریم سمت خونه دلم می ترکه و با بغض به محمد میگم " خودمونیم بدون دایجون اینا اینجا صفایی نداره  " اونم حرفمو تائید میکنه . البته همه عزیزن . خیلی هم عزیزن ولی داییام بودنشون نعمته ! انشالله خدا حفظشون کنه ... 

یکشنبه : 28 فروردین ماه 

امروز دومین روز از کارمون تو سی سی یو بود و به محض ورودم بیمارم با روی خوش ازم استقبال میکنه و این یعنی محبت !

این یعنی همون چیزی که دوست عزیزمون تا به حال لیاقت نداشته تجربه کنه ! 
دوست من ! اگه تو خوبی رو نمی بینی تقصیر من و امثال من نیست ! چشمت باید باز باشه ... 

امشب برای شام خونه ی مامان دعوتیم به صرف اش رشته 

....................................
اینم کامنت همون دوست عزیزمون که بالا خطاب بهش جمله ای رو گفتم ...

نویسنده : نازنین

سلام
من از پرستارها خاطره بد دارم تا حالاتوی عمرم پرستار با معرفت و از همه مهم تر با اخلاق ندیدم چی میگند همه که پرستارها دلسوز و با محبتند من که تا حالا ندیدم همشون انگار ارث باباشون را از ما طلب کارند
البته ببخشید ولی این یک واقعیته توی جامعه ما

جواب آوا :

ای کاش از واژه ی "همه" کمی منصفانه تر استفاده میکردی ... 
جالبه ! تو دنیای ما پرستارها بیمار گنده دماغ هم زیاد دیده میشه ولی ما هیچ وقت تر و خشک رو با هم تو اتیش نمی سوزونیم . 
شاید بهتر باشه تو رفتار خودت بگردی و علت اینکه تا حالا با چشمات پرستار خوب ندیدی رو پیدا کنی ... 
موفق باشی دوست من !!! 
کاش حداقل یه ادرسی از خودت به یادگار می ذاشتی تا بلکه شاید یکی از اون خوب خوباش رو لایق باشی ببینی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۴:۳۹
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۰


زیباترین آغاز را با تو تجربه کردم

                                    پس تا زیباترین پایان با تو می مانم

 


خانومه که مبتلا به گیلن باره بود دیروز غروب فوت شد  . اینم از امروزمون که همون اول وقت حالمون گرفته شد ! خدا بیامرزدش .

پیره مرده حالش توووووووووووپ شده و کلی دخترم دخترم می کرد .

امروز بهش میگم : پدرجان خوبی ؟

گوشهاش کمی کم شنواست !

میگه : چی ؟ خوبم ؟

میگم : آره ! خوبی؟ بگو خوبم تا منم خوشحال بشم .

میخنده و میگه : اگه زوریه آره خوبم ...

وای چقدر چهره ش مظلومه وقتی میخنده . حرفهاش رو به سختی می فهمم . با گاز روی تراکئوستومیش رو فشار میدم و اون برام حرف می زنه  .

امروز همسری رفته مخابرات و درخواست قبض کرده . جالبه مبلغش ۴۱۰۰ تومان بوده . رفته بانک پرداخت کنه ! یارو برگشته میگه فقط ۴۱۰۰ تومن بوده ؟ ارزش داشت ؟

همسری هم بهش گفته : لابد انقدر با ارزش بوده که خطمون رو قطع کردن دیگه  

امروز هم تا اومدم خونه با مامانی تماس گرفتم . بعد از احوالپرسی انگاری یهویی یادش اومده دیشب چیکارش کردم  . حالا من بلند بلند می خندم اون از هزار جور فکرای ناجوری که همش هم به مُردنمون ختم میشه برام حرف میزنه . آخرش به خیر و خوشی خداحافظی میکنیم  مادره دیگه ! می دونم چقدر نگران شده ! حباب و یسنا هم تائید کردن که مامان خانومیم با خونه ی اونها هم تماس گرفته و ازشون در مورد ما پرسیده !  مامان عزیزمممممممممممممممم ، همین کارهاته که کشته منو 

مشخصه عنوان کم آوردم ! نه ؟  

+ چهارشنبه همسری و پنجشنبه باز هم همسری با یاس میرن اردو 

.

.

.

بعدا نوشت : ۲:۱۸ ظهر " دوشنبه "

اعترافات یک عدد خواهر دلسوز !

همین الان آبجیم تماس گرفته میگه دیشب داشتم " نقاب آ ن ا * ل ی ا " میدیدم که مامان تماس گرفت بیام خونتون ببینم چرا هیچ اثری ازتون نیست . منم موندم و تا آخره سریال رو دیدمُ کلا یادم رفت مامان چی گفته و باید بیام بهتون سر بزنم . دوباره ۱۵ دقیقه بعد مامان تماس گرفت و گفت چی شد ؟ رفتی ؟ تازه یادم اومد ای داده بیداد نیومدم . از ترس به مامان گفتم آره رفتم ولی هر چی در زدم کسی جواب نداد  بعد تا گوشیو قطع کردم تندی اومدم خونتون و ... که شد بقیه ماجرا 

یعنی من موندم این خواهرم چقدر دلسوزه ها ! از خوش مرامی هیچی کم نداره !  این ابجی ما همونیه که هر وقت براش مهمون میاد من می شم کوزت و اون میشه خانومه تناردیه !!!  دیگه چه میشه کرد ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۱۸
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۰


مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس

                                                  مهم این است که آسمان در تو منعکس شود


امروز (یکشنبه) تا برگردم خونه تقریبا ساعت ۵ بود . کسی هم تو خونه منتظرم نبود . همسری که با همکارش رفته بودن سمت ییلاق و یاس هم خونه ی مامان بود . دیگه تا جمع و جور کنم یه ساعتی گذشت . حالا میخوام با محمد تماس بگیرم ببینم کجا هست ولی جواب نمیده ! تلفن خونه هم به لطف خاطر فراموشیمون فقط قادر به تماسهای اضطراریه ! به قول محمد آبرومون رفت  ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه لابد بدهیمون چقدر سنگین بوده که قطع شده ! نه بابا ... قبض رو گم کردیم . مبلغ هم فقط ۵۰۰۰ تومان بوده که شکر خدا آبرو برامون نذاشت  . حالا قرار شده فردا بره درخواست قبض کنه تا پرداخت شه . جالب می دونین چیه ؟ اینکه ای دی اس الم وصله  خب این وصل باشه تلفن مهم نیست 

حدودای ۶:۳۰ بود که محمد تماس گرفت که داره میاد خونه و منم که سر ردرد داشتم رفتم کلید رو از پشت درب اتاق برداشتمو گوشیمو سایلنت کردم و خوابیدم . وقتی از راه رسید دیگه کلا خیالم راحت شد و فقط انقدر تونستم بهش بگم که خط تلفن قطع شده و گوشیم هم سایلنته و بعد دیگه رفتم تو هپروت  ! نگو اون بنده خدا هم سرش درد میکرد و از همین روش من استفاده میکنه و گوشیش رو برای اولین بار بی صدا میکنه و می خوابه ! ساعت ۱۰ شب بود که با صدای بوووووم بوووومه درب از خواب می پریم  . آبجی بزرگم بود ! بنده خدا مامان هر چی با خونه و همراهامون تماس میگیره می بینه هیچ کدومش رو جواب نمیدیم و دست به دامن آبجیم میشه و میگه برو خونشون به گمونم اینارو گاز گرفته  . چقدر نگران شده بودن. وای خواهرم وقتی دید خوابیم کلی خندید . البته اولش کلی غُر زد . حالا منم گیر دادم به محمد که تو چرا گوشیتو سایلنت گذاشتی ؟ اونم میگه خوابم میومد دو سه تایی تماس داشتم دیگه اعصابم که داغون شد اینکارو کردم . با مامان که تماس گرفت صدای مامانم میومد که هی داد و بیداد میکرد و اون بین اسم خودمو می شنیدم . به گمونم اگه دمه دستش بودم تیکه بزرگم گوشمممممممممم بود  .

خلاصه ساعت ۱۰:۳۰ آقا محمد میره یاسی رو میاره خونه و ما هم یه لقمه شام می خوریم و الان هم که دارم این مطلب رو تایپ میکنم اصلا خوابم نمیاد . مامان نگار الان تازه می فهمم چه لذتی داره هی بخوابی و بخوابی  .

+ خب الان من باید چیکار کنم ؟   

+ آهان اون پیره مَرده که گفتم دیروز حالش خیلی بد بود و هیچ امیدی به موندنش نداشتیم امروز به طرز معجزه آسایی حالش رو به بهبودی بود و کلی بهم گیر داد  . خداجون شکرت 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۱۸
  • ** آوا **
۲۱
فروردين
۹۰


شنبه ۲۰ فروردین ماه :

بخش امروز واقعا شلوغ و پرکار بود . درست روزی که به نام ما زدن باید انقدر حالمون گرفته بشه ؟

دو تا بیمار بسیار بسیار بد حال داشتیم . بیمار من هم یه پسربچه ی ۸ ساله بود به اسم علی ! که یه موتوری بهش زد و فرار کرده بود . خدا خیلی بهش رحم کرد که زنده موند . 

وقتی وارد بخش شدم اول از همه رفتم سراغ تخت ۸ . بیمار قبلی نبود . کلا هیچ بیماری روی اون تخت بستری نبود . سراغش رو از پرسنل بخش گرفتم . متاسفانه شنیدم که گفتن " فوت شد " . خدا رحمتش کنه ! مشخص بود دیگه پیمونه ی عمرش سر ریز شده هست . 

امروز هم یه خانوم ۵۸ ساله با یه پیر مرد شدیدا بد حال بودن . می ترسم فردا وقتی وارد بخش میشم با تخت خالیشون مواجه شم ...

صبح زود وقتی جلوی اورژانس از ماشینمون پیاده شدم یکی از هم محلی های مامان رو دیدم ! با هم احوالپرسی کردیم و در حالیکه تند تند می رفت سمت اورژانس بهم گفت م...دایجونت اینجاست ! اومدم ببینم چی شده ! 

وای ! مونده بودم که چیکار کنم . نه می تونستم رفتن به بخش رو به تعویق بندازم و نه می تونستم نگرانیمو ندید بگیرم . با کیمیا تماس گرفتم تا ببینم سرویس دانشگاه کجاست ، که اونم بهم گفت اول شهرن و نزدیکه بیمارستان هستن . عملا دیگه ممکن نبود که برم اورژانس ... 

تو بخش هم وضعیت خیلی بهم ریخته بود . به خدا بعضی از پزشکان واقعا دلسوزن ! امروز یکی از اون دلسوزاش رو دیدم " دکتر رحمت " با چه تلاشی سعی داشت بیمار رو برگردونه ... خدا بهش سلامتی بده تا هر چه بیشتر بتونه خدمتگزار مردم باشه ! علی کار خاصی نداشت برای همین همش داشتم به اون یکی دوستم کمک میکردم که بیمارش شدیدا بد حال بود .

ساعت ۹ برای صبحونه از بخش خارج شدیم و مستقیم رفتم اورژانس و دایجون رو دیدم . حباب  هم باهاش بود ! بنده خدا رنگ به چهره نداشت .  داخل اورژانس که کار خاصی انجام ندادن و برای عصر باید میرفت متخصص ارتوپد ویزیتش کنه ! ده دقیقه ای موندم پیششون و بعد اونها رفتن سمت خونه و منم رفتم برای صبحونه . تا ۹:۳۰ که برگشتیم داخل بخش ! دکتر علی رو ویزیت کرده بود و درخواست انتقال به بخش جراحی رو داده بود . دیگه کارهای اونو جمع وجور کردیم و اونو فرستادیم بالا .

آهان امروز سمیه رو هم دیدم ! نوزادشُ آورده بود تا واکسن بزنه . گفت اسمش رو گذاشتن پارسا  . خودش هم کلی حرف داشت تا بزنه ولی خب ، من وقت نداشتم بمونم و گوش بدم  . تا ظهر هم درگیر بیمار گیلن باره بودیم . ایکاش زنده در بره ! بنده خدا سنی نداشت ... 

اینم یه عکس از غروب و ساحل و دریا

ظهر به اتفاق همسری و یاس اومدیم خونه و ناهار خوردیم و من کمی خوابیدم و یاسی هم تکالیفش رو انجام داد و اومد تو بغلم خوابید . ۳ ساعتی خوابیدیم  و بعد سه تایی رفتیم سمت خونه ی مامان اینا تا یاس رو اونجا بذاریم و خودمون برگردیم . بین راه مامان تماس گرفت که به اتفاق زنداداشم ساحل هستن و ما هم مستقیم رفتیم ساحل . دو ساعتی اونجا موندیم و کلی از زیبایی ساحل موقع غروب خورشید لذت بردیم ( عکس بالا هم مربوط به امروز بود . ماهیگیرهارو که میدیدم یاد ترانه ی ماهیگیر مازیار افتادم  ) و بعد به اصرار مامان برای شام موندیم .

بعد از شام از یاس و بقیه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه . حالا برای فردا قراره همسری بره سمت ییلاق ! البته به بهونه ی شرکت در مراسم ختم میره ولی خب نمیشه تا اونجا رفت و از طبیعتش لذت نبرد . درسته ؟

از تموم دوستای خوبم همشهری عزیزم  ، یسنا جونم  ، شادی عزیزم  ، مامان یاسمین گل  ، مامان نگار مهربون  ،خرمگس عزیزممم ، الهام جونم  ، جوجوی نازم ، آقا احسان عزیز  که روز پرستارُ به من تبریک گفتن ممنونم 

از شادی عزیزم  و آقا یزدان  بابت پست های زیبایی که برام گذاشتن کمال تشکرُ دارم 

+ ویژه نوشت : از قول حباب عزیزم  میگم : " من که پخش مستقیم بهت تبریک گفته بودم  " . فدات شم ! چون به ترتیب کامنت ها اسم بردم برای همین اسم تو جا موند عزیزمممممممممممم  ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۰



کسی که برای برآوردن نیاز بیماری تلاش ‏کند

خواه نیاز او برآورده شود یا نه

همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهان ‏پاک می ‏گردد. "پیامبر اکرم (ص) "

خدایا بابت فرصتی که بهم دادی ازت ممنونم 

روز پرستار رو به تموم پرستاران زحمتکش تبریک میگم  

آوایی روزت مبارک  

.

.

.

بیشترین اسمس ها و تماسها رو امشب داشتم ...

از همگی ممنونم 

بدون اغراق میگم : همیشه به رشته م افتخار میکنم 

+ امیدوارم هیچ وقت روزی از راه نرسه که در توانم باشه به بیماری خدمت کنم ، ولی ازش دریغ کنم 

 + نمی دونین چه لذتی داره وقتی با دل و جون به کسی کمک می کنین و اون از تهه دل برای خوشبختیتون دعا میکنه !  

+ خطاب به دانشجویان پرستاری ورودی ۸۶ دانشگاه علوم پزشکی بابل : روزتون مبارک 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۱۷
  • ** آوا **
۱۹
فروردين
۹۰


 
زندگی تاس خوب آوردن نیست
 
                                       تاس بد را خوب بازی کردن است ... 
 

دیروز هم مثل روز قبل بود . باز هم من بودم و بیماری که نگاهش آتیش به جونه آدم میزد ! 

البته دیروز کارم خیلی سنگین تر بود . ظهر قرار بود بریم کلاس بشینیم تا استاد کمی در مورد برنامه های کارورزی باهامون حرف بزنه و این بحث حدودا بیست دقیقه ای طول کشید و وقتی از ساختمون بیرون اومدم دیدم به شدت بارون میباره . منم که صبح سردم بود پالتو پوشیده بودم . پارسا بیرون از ساختمون منتظره آژانس بود و بهم گفت چترشو بردارم که خیس نشم ولی خداییش از چتر بدم میاد .

هیچ وقت چتر استفاده نکردم و نمیکنم . چون چتر برای خودم همراه با خوبیه ولی برای دیگرون مایه عذاب و سختی . برای همین هیچ وقت با خودم چتر نمی برم ! جُدای از این دلیل که گفتم از قدم زدن زیر بارون واقعا خوشم میاد .

دیروز هم یک ربعی کنار خیابون منتظر موندم تا ماشین بیاد ولی ظاهرا راننده های خط از مسافری که سر تا پاش خیس باشه خوششون نمیاد :))) به هر شکلی بود سوار ماشبن میشم و با همسری تماس میگیرم .

* سلام ! خوبی ؟

+ آره ! آوا کجایی ؟

* ...

+ اوه ! چرا تا الان ؟

* خب نشد زودتر بیام بیرون . اونجا هوا چطوره ؟ بارون نمی باره ؟

+ بذار ببینم ! ( چند ثانیه بعد !) چرا نمممممممم نم بارونی میاد

* نمیای دنبالم ؟

+ خودت رسیدی میدون یه دربست بگیر بیا !

* یعنی نمیای ؟! :((

+ باشه ! سر کمربندی بمون میام . دیگه چکار کنم !

چند دقیقه بعد سر کمربندی پیاده میشم ! هنوز نیومده ... چند دقیقه ای روی تنها نیمکتش می شینم . خلاصه میاد و میریم خونه و برنامه ی ناهار و استراحت بعد از ظهر رو به شکل روتین اجرا میکنیم 

عصر قرار میذاریم بریم خونه ی خاله جون . وقتی باهاشون تماس میگیرم میفهمم که رفته سر باغ و دیگه روم نمیشه بگم که میریم اونجا ! ما هم که کلا تو خونه بند نمی شیم . قرارمون عوض میشه و تصمیم میگیریم بریم خونه ی حباب اینا . این دیگه اوکی میشه و راه میفتیم . قبلش میرم شرکت و شارژ ای دی اس ال رو پرداخت میکنم و بعد میریم به سمت خونه ی حباب اینا .

بین راه خاله جون تماس میگیره که آوا بیا به دادم برس ! میگم چطور ؟ میگه کلی سبزی چیدم ! چشمام آب نمیخوره بتونم تنهایی پاکشون کنم . (البته سبزی رو هم برای خواهرشوهرم که زن داداش خودشون هم میشه چیده بود و هم برای خودش ) از ساعت ۶:۳۰ تا ۸ می مونم پیشش و سبزی پاک میکنیم ولی کار یه ساعت نیست ! بهش میگم خاله جون من الان میرم خونه ی دایجون اینا ، برای خواب میام خونتون و فردا صبح زود می شینیم پاک میکنیم . با پیشنهادم موافقت میشه . برای شام میریم خونه ی حباب اینا ! یسنا هم هست . تا حدودای ۱۱ اونجا می مونیم و بعد همسری من رو می رسونه خونه ی خاله جون و خودش به اتفاق یاس میاد خونه تا صبح برن مدرسه .

صبح زود بیدار میشیم و بعد صبحونه برنامه ی سبزی پاک کردنُ شروع میکنیم . همون اول کاری مامان خانومه گلم از راه میرسه و کلی با حضورش بهمون انرژی مثبت میده . تا ظهر تموم سبزی هارو پاک میکنیم و توی وان خیس میکنیم . برای ناهار باباجون هم میاد . همسری و یاس هم از راه میرسن و دور هم غذامون رو می خوریم و بعد از ناهار من و مامان میریم سبزی هارو میشوریم و خاله جون هم خُرد میکنه و تا غروب به هر شکلی هست سرخش میکنیم .

غروب از خستگی میرم یه گوشه میفتم و نمی فهمم کی خوابم میبره . برای شب هم خاله جون کلی مهمون داره ! بچه های خاله پروانه ! به اتفاق چند تا از دختر داییام . از منم میخواد که بمونم ولی خسته تر از اونی هستم که بمونم . غروب ما خداحافظی میکنیم و راهیه خونه ی مامان میشیم . برای شام ماکارونی درست می کنیم و بعد از شام میایم سمت خونمون .

همینا !!!

+ و اما دو تا خبر خوش ! تاریخ عروسی داداشم و پسرداییم مشخص شد .

البته برای داداشم حتمی شده و افتاده ۹ تیرماه (روز مبعث رسول ) . آشپز و ارکست و فیلمبردار هم مشخص شده و بیعانه هم پرداخت شد . ولی زن داییم اینا قرار بود امشب برن خونه ی پدر عروسشون تا تاریخ رو مشخص کنن . هنوز نمیدونم عروسیه اونها کی میفته ولی احتمالا قبل از عروسیه داداشمه 

خلاصه دو تا از پسرای فامیلمون دارن به فاصله ی کمی از هم دوماد میشن  دست ، سوووووووووووت  ، هوراااااااا ...

انشالله این پسرخاله ی ما که از همشون بزرگتره هر چه زودتر دست بکار شه و آستیناشو بالا بزنه  

خلاصه ی کلوم که پیر مرد از تنها پسرخاله ش و پسر داییش عقب موند 

+ امشب یاس بهم میگه : مامانی دستات زشت شده ! میگم چرا ؟ میگه آخه سبزی پاک کردی ... دیگه خوشگل نیستن . میگم چطور قبل از اینکه زشت بشه نمی گفتی دستات قشنگن ! بچه یهویی اشکش راه میفته ! عین خودم می مونه  ! میگم خب گریه نکن چند باری که ظرف بشورم بازم مثل قبلنا میشه ... حالا قراره هر چه زودتر رو به راهشون بیارم . راستی ! اگه کارگر میخواین هستما 

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۶
فروردين
۹۰


بگذار تا شیطنت عشق

چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید

هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد

اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن ...


اسمش نریمان ! ۲۷ سالشه و نگاه پر از التماسش دل آدمُ ریش میکنه !

از بدو ورود به بخش فقط خدا خدا میکنم استاد اینو بهم نده ولی در کمال تعجب میبینم که میگه " خانوم آوا نریمان هم بیمار تو ... " خب دیگه ! چه میشه کرد ؟

به شدت نحیفه ... تموم مفاصلش مشخصه و برجسته ! همون اول کاری می بینم نیاز به ساکشن داره و خودش همکاری لازم رو برای انجام ساک داره . بعد از ساکشن کردن اکسیژن از ۸۲ درصد به ۹۸ درصد میرسه و این یعنی معجزه ی مراقبت پرستاری به موقع  !!! کیف میکنم از اینکه کمی مفید واقع شدم ...  بعد از ساکشن با پماد آ.د گوشه ی لبش رو که به علت اینتوبه بودن خشک شده و زخمه رو چرب میکنم . همینطور داخل گوششُ . فقط نگاه میکنه و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش راه میفته . با دستمال اون قطرات رو پاک میکنم .

نمیدونم چرا اشک میریزه ! یاده صفر شریفی می افتم . به زور میخواست از من تشکر کنه . با اینکه صداش خش داشت ولی با این حال بهم می فهموند که قدر تلاشمو میدونه . شایدم این قطرات اشک نریمان هم یه نوع تشکر بود . نمیدونم ! شایدم از درد ساکشن بود که اشک میریخت .

مامانش از راه می رسه ! یه خانوم میان سال و شیک پوش ! برای نریمان شیرموز آورده و میذاره بالا سرش. خم میشه و تند تند پشیونیش رو می بوسه و دقیقا مثل یه بچه ی کوچیک نازش میکنه و قربون صدقه ش میره . ازش می پرسم نریمان مادرزاد مشکل داشته ؟ با بغض میگه : نه از هفت سالگی تشنج که کرد فلج شده و الان هم عفونت ریه باعث بستری شدنش شده . یعنی ۲۰ سال بدبختی و یکجا نشینی .

بعد از اینکه مامانش میره براش شیر میارن ولی من همون شیر موز رو براش گاواژ میکنم . بازم زل میزنه و به چشمهام خیره میشه ! باز هم قطره ی اشکی راه میفته ! یعنی گاواژ هم درد داشت ؟ تو دلم تحسینش میکنم که می دونه قدر محبت رو دونستن یعنی چی . لبش رو با پنبه ی خیس پاک میکنم و پوسته ها جدا میشه و مجدد براش پماد میزنم .

زیر پاشنه ی پاها و کتفش رو ماساژ میدم . وقتی کتف چپش رو می مالم به خودش می پیچه . حس میکنم درد داره ! آروم تر ماساژ میدم . کم کم آروم میشه ...

تخت بغلی مرد میان سالی هست که تصادفیه و واسه ضربه ی سرش تحت نظر ویژه هست . کشته مارو . با استاد کمک میکنیم و آتل زانو و پانسمان سر و دستش رو تعویض میکنیم . از اول صبح یه بند داره داد میزنه که این تخته رو بردارین . به هر شکلی هست آرومش میکنیم . خیلی بی قراره !!! گاهی حرفهای بی معنی میگه ! احتمال خطر شوک هایپوولمیک پیش میره . در خواست میکنیم که هر چی سریع تر پزشک بیاد بالا سرش ...

باز هم هستن . ولی این دو نفر افرادی بودن که خودم امروز شخصا باهاشون کار کردم .

خوندنش جذابیتی نداره ولی من برای اینکه روزهامو ثبت کنم می نویسم . بعدها که خودم می خونم می فهمم ارزش این روزها و دقایق رو .

+ آخره هفته جشن عروسی فاطمه (ا - ع) هستش و مراسم هم بابل برگزار میشه . هم دوست دارم برم و هم مشکلی هست که نمیشه رفت . حالا تا جمعه خدا بزرگه .

بیاین همه برای خوشبختیه تموم جوونها دعا کنیم 

+ امروز برگشتنی یه سر به بیمارستان شهرمون زدم

+ از حدودای ده صبح به اینور چشمهام می سوزه و اشک ریزش دارم !!! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۰


امروز از هم دوریم !

اما گاه باید میان این فاصله ها گم شد ، تا فراموش نکنیم نعمت با هم بودن را !

فردا هر آنچه هست از آن تو !

بگذار امروز را با هم باشیم ، چرا که ترسانم از فردای بی تو ...


از اونجا که این مدت همش تو این خونه و اون خونه بودیم واسه همین دیروز عصر تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون ! بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و حدودای ۳ بود که کم کم حاضر شدیم تا بریم بیرون . ولی جناب محمد آقا فرمودند الان برای اینکه بریم سمت دالخانی مناسب نیست و همین شد که تصمیم گرفتیم بریم سمت جنگل های اطراف خودمون .

دیگه کمی تنقلات گرفتیم و رفتیم سمت جنگل های دوهزار و سه هزار و به انتخاب یاس جون سه هزار برگزیده شد که اونم از همون بدو شروع جاده ش بارندگی بود تا برگشت ما از اونجا ... کمی اون اطراف موندیم ولی چون سرد بود سریع راه افتادیم که برگردیم سمت خونه . کلا یک ساعت هم نشد  ... دوباره به پیشنهاد من قرار شد باقی زمان رو بریم زادگاه مادری و همین کار رو هم انجام دادیم . اولش رفتیم خونه ی حباب اینا که خواب بودن (بس که بی وقت میریم ما ) بعد گفتیم بندگان خدا اذیت میشن ! این شد که رفتیم خونه ی ض... دایجون . کمی اونجا موندیم که حباب اسمس داد که بیداریم ... این بین یسنا هم به جمع ما اضافه شد و رفتیم خونه ی حباب . کمی نشستیم و احوال پرسی کردیم و بعد برای گرفتن عکس رفتیم توی حیاط و چند تایی عکس گرفتیم .

غروب یسنا و داداشش رو رسوندیم خونشون و به پیشنهاد همسری یه سر هم رفتیم خونه ی خاله خانوم ...

دو روز قبل از عید خواهرشوهر عزیزتر از جونم برام یه شال خوشگل خریده بود ولی خب از اونجا که خودم شخصا دل و دماغ استفاده از لباسهای نو رو نداشتم استفاده نکردم . دیروز ولی گذاتشم سرم که مورد تائید اکثر اقوام قرار گرفت . مخصوصا دختر خاله ی عزیز ! که کلی هم از چهره م و هم از شال تعریف کرد  آخره شبی بهش اسمس دادم و بابت انتخاب زبباش مجددا ازش تشکر کردم . بنده خدا فکر میکرد علت استفاده نکردنم اینه که از شال خوشم نیومده  ، بگذریم .

کمی خونه ی خاله جون بودیم و دیگه واقعا رفتیم منزل  برای شام هم غذا داشتیم . بعد از غذا کمی درس خوندم و بعدش هم خواب 

امروز صبح اولین روز کاریمون بود تو بخش ویژه ! استرس داشتم ! تا حالا وارد بخش ویژه نشده بودم . ولی تجربه ی خوبی بود . البته بماند که همون بدو ورود به بیمارستان فهمیدیم که یکی از پرسنل بخش جراحی که خیلی هم جوون بود فوت شده و کلا همه دپرس شدیم . خدا به خونوادش صبر بده و خودش رو هم قرین رحمتش کنه . به هر حال روبوسی ها و تبریک گفتنها تموم شد و یه روز جدیدُ شروع کردیم .

امروز درست یک ساله که داییم فوت شده ! با اینکه یازدهم براش مجلس گرفتن ولی خودم به شخصه امروز خیلی غمگین تر بودم . از همون اول صبح یاده تک تک لحظه های پارسال می افتادم و دلم می ترکید . به هر شکلی بود صبح تموم شد و عصر بعد از کمی استراحت راهیه مزار شدیم . البته هوا ابری بود و بی نهایت دلگیر ... یسنا و خونوادش به اتفاق خاله جون سر مزار بودن . یه ساعتی موندیم و بعد به اصرارشون برای شام رفتیم خونشون .

یاسی هنوز داره تکالیفش رو انجام میده و البته به گمونم الان باید خوابیده باشه 

دیگه !!! چیزی به ذهنم نمی رسه ....

دختر داییم آزمون استخدامیشو قبول شد ! حالا مصاحبه ش مونده ، امیدوارم با موفقیت تموم شه 

+ آهنگ وبلاگم رو خیلی دوست دارم ! وقتی می شنوم یه جور حس خوبی بهم دست میده 

+ شادزی 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ فروردين ۹۰ ، ۲۲:۵۵
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۰


                  تو بشو یاس قشنگ لحظه های بی قرارم

                                                                        من میشم زلال بارون تا کنار تو ببارم


جمعه صبح حدودای ۹ بود که به اتفاق دایجون و محمد راهیه خونه ی مامان شدم تا روپوش و شلوارم رو بدوزم . بقیه مونده بودن خونه ! اونروز وقتی رفتم خونه ی مامان اینا دیدم برای ظهر کلی مهمون داره ! اقوام زن داداشم قرار بود بیان و من هم از اومدنم پشیمون شده بودم . چون میدونستم نمیتونم به کارم برسم . ولی مامان اصرار کرد که تو برو تو اتاق و خیاطیت رو انجام بده ...

بهر حال با ابجی کوچیکم کمی کلنجار رفتیمو تا ظهر که مهمونها بیان تا حدی کارهارو پیش بردیم و بعد هم که مهمونها رسیدن رفتیم برای ناهار و بعد از اون هم شستن ظرفها ... این زنداداش ما خیلی شیطونه ! گاهی کمی سر به سرش میذارم . دوست داشتنیه ! عاشق خنده هاشم  

مهمونها تا حدودای ۵ بودن و بعدش راهیه شهر خودشون شدن ! محمد تماس گرفت که برای شب بریم خونه ی ض... دایجون ! بهش گفتم بچه ها میخوان برن ولی تو بیا اینجا تا بعد از شام بریم خونه ... اونا هم همین کارو کردن . به هر شکلی بود خیاطیم تموم شد . غروبش باباجون به همراه داداشم و خانومش خواستن برن بیرون که ی...دایجون به همراه زندایی اومد و کمی موندن و علیرغم اصرار مامان نموندن و رفتن . باباجون اینا هم تا دیر وقت بیرون بودن . منم از بس خسته بودم خوابیدم و به ابجیم گفتم برای شام منو بیدار نکنن ! حدودای ۱۱ بود که بیدارم کردن که آماده شم بریم خونه و بعد بریم محل مادری خونه ی ض...دایجون تا برای فرداش زودتر به جمع فامیل بپیوندیم .

به همراه ابجی کوچیکه و همسرش رفتیم خونمون ! دایجون اینا هم اومدن و وسایلشون رو جمع کردن و ساعت ۱۲ شب راهیه منزل خان داییمون شدیم و شب اونجا خوابیدیم . صبحش بر طبق برنامه ی هر ساله رفتیم خونه ی دختر داییم ! تقریبا ۵۰ نفری می شدیم . خوش گذشت ...

با حباب رفتیم ته باغ ! یه چاهی بود که خیلی قدیمی بود . خوشگل ... دیوارش سنگچین بود و حس خوبی به آدم میداد . دو ساعتی اونجا نشستیم و البته کمی هم پرتقال چیدیم و خوردیم که امیدوارم مالک راضی بوده باشه  . بعد پسر خالم به اتفاق همسری و آبجی بزرگم اومدن و کمی رفتیم تو فاز "شادش کن " (رقص نه ! فقط حس شادش کن )

برگشتیم خونه و با ابجی کوچیکه چند دست ۴برگ بازی کردم . بعد هم کمی رفتیم کنار رودخونه و قدم زدیم و از شنیدن صداب اب لذت بردیم . مثل هر سال بساط ناهار تو حیاط مهیا شده بود و ما هم که گشنه ! یه دل سیر غذا خوردیم و کمک کردم ظرفهارو بشوریم .

حالا راه به راه دایجون میومد شونه هامو ماساژ میداد و میگفت " الهی خواهرزادم خسته هست از بس مهمون داری کرد " منم کم نمیاوردم که :)) هی میگفتم "آخیش دایجون اینورم درد میکنه ... " اون بنده خدا هم مونده بود تو رودروایسی و کلی پشتمو ماساژ داد  .

بعد از ناهار دایجون اینا خداجحافظی کردن و راهیه تهران شدن . کمی دلم گرفته بود و پریسا هم اشک میریخت . خلاصه اونا هم رفتن خونشون ...

بعد از اون آقا محمد به اتفاق دومادمون و باباجونم ماشیناشونو بردن کنار رودخونه تا بشورن . منم به اتفاق مانی جونم رفتیم و تو ماشین باباجون نشستیم و ناظر مراحل شست و شوی ماشین بودیم . وای وقتی بابام سطل سطل آب میریخت رو ماشین دلم هرررررررری میریخت ... یه ساعتی اونجا بودیم که بهویی سردم شد و حس کردم اگه یه لحظه دیگه بمونم سرما خوردن رو شاخشه ! رفتم تو خونه ! حباب دراز کشیده بود . منم سرمو گذاشتم رو بالش اون و تا گردن رفتم زیر پتو و خوابیدم . یسنا هم سرما خورده بود و پهلوش شدیدا درد داشت و کیسه آب گم گذاشته بود و استراحت میکرد .

واسه رفتن کوه هیچ رغبتی نداشتم . البته امسال خیلی ها نرفتن کوه ! غروب ابجی کوچیکم بود که بیدارم کرد ! چند برگ کاهو برام برداشته بود که با سرکه بخورم ولی سوختممممممم ! آخه من سکنجبین بیشتر دوست دارم :( نیست که فشارم همش پایینه واسه همین سرکه خیلی اذیتم میکنه . دیگه مجبوری با سرکه تحملش کردم و خوردم . دیگه مهمونها کم کم خداحافظی میکردن و میرفتن . منم بیدار شدم و با حباب دوباره رفتیم کنار رودخونه و کلی قدم زدیم . هوا کم کم داشت تاریک میشد . منم که ترسو ! برعکس من حباب نترس  :)) برگشتیم تو جمع و چای خوردیم . دوباره رفتیم کنار رودخونه ولی اینبار خیلی تاریک بود و زیاد نموندیم . اونم واسه ترس من بود :)))

البته بگما ! سیزده بدرمون انقدر بی صفا نبود . قبل از ظهر وقتی من با حباب تهه باغ بودیم بقیه داشتن وسطی بازی میکردن و کلی هم سوژه داشتن واسه خندیدن :) منکه دستم درد میکرد و حباب هم پاش ! واسه همین ما بازی نکردیم . ولی بعد از ظهرش دوتامون خوابیدیم . دیگه نمیدونم بقیه بیرون چیکار میکردن ...

حدودای ۸ بود که از بقیه خداحافظی کردیم و به اتفاق ابجی کوچیکه راهیه خونه ی مامان اینا شدیم . سر راه رفتیم از فریزرمون نون برداشتیم و شام رفتیم اونجا . بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . دیشب هم ساعت ۱۱:۳۰ بود که خوابیدم .

امروز زود بیدار شدم و لباسهای یاسی جونمو اتو کشیدم و اونارو راهیه مدرسه کردم .

خودم امروز تعطیل بودم ولی از فردا باز همون آش و همون کاسه ! باید برم بیمارستان ... آخه تنبلی تا چه حد ؟ :)))

+ دیروز تولد شادی عزیزم بود 

شادی جون تولدت مبارک باشه

 نگاهت را قاب می گیرم

                               در پس آن لبخند

                                                    که به من

                                                                  شور و نشاط زندگی می بخشد ...

تولدت مبارک شادی عزیزم    

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **