و هنوز زندگی جریان دارد ...
امروز از هم دوریم !
اما گاه باید میان این فاصله ها گم شد ، تا فراموش نکنیم نعمت با هم بودن را !
فردا هر آنچه هست از آن تو !
بگذار امروز را با هم باشیم ، چرا که ترسانم از فردای بی تو ...
از اونجا که این مدت همش تو این خونه و اون خونه بودیم واسه همین دیروز عصر تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون ! بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و حدودای ۳ بود که کم کم حاضر شدیم تا بریم بیرون . ولی جناب محمد آقا فرمودند الان برای اینکه بریم سمت دالخانی مناسب نیست و همین شد که تصمیم گرفتیم بریم سمت جنگل های اطراف خودمون .
دیگه کمی تنقلات گرفتیم و رفتیم سمت جنگل های دوهزار و سه هزار و به انتخاب یاس جون سه هزار برگزیده شد که اونم از همون بدو شروع جاده ش بارندگی بود تا برگشت ما از اونجا ... کمی اون اطراف موندیم ولی چون سرد بود سریع راه افتادیم که برگردیم سمت خونه . کلا یک ساعت هم نشد ... دوباره به پیشنهاد من قرار شد باقی زمان رو بریم زادگاه مادری و همین کار رو هم انجام دادیم . اولش رفتیم خونه ی حباب اینا که خواب بودن (بس که بی وقت میریم ما ) بعد گفتیم بندگان خدا اذیت میشن ! این شد که رفتیم خونه ی ض... دایجون . کمی اونجا موندیم که حباب اسمس داد که بیداریم ... این بین یسنا هم به جمع ما اضافه شد و رفتیم خونه ی حباب . کمی نشستیم و احوال پرسی کردیم و بعد برای گرفتن عکس رفتیم توی حیاط و چند تایی عکس گرفتیم .
غروب یسنا و داداشش رو رسوندیم خونشون و به پیشنهاد همسری یه سر هم رفتیم خونه ی خاله خانوم ...
دو روز قبل از عید خواهرشوهر عزیزتر از جونم برام یه شال خوشگل خریده بود ولی خب از اونجا که خودم شخصا دل و دماغ استفاده از لباسهای نو رو نداشتم استفاده نکردم . دیروز ولی گذاتشم سرم که مورد تائید اکثر اقوام قرار گرفت . مخصوصا دختر خاله ی عزیز ! که کلی هم از چهره م و هم از شال تعریف کرد آخره شبی بهش اسمس دادم و بابت انتخاب زبباش مجددا ازش تشکر کردم . بنده خدا فکر میکرد علت استفاده نکردنم اینه که از شال خوشم نیومده ، بگذریم .
کمی خونه ی خاله جون بودیم و دیگه واقعا رفتیم منزل برای شام هم غذا داشتیم . بعد از غذا کمی درس خوندم و بعدش هم خواب
امروز صبح اولین روز کاریمون بود تو بخش ویژه ! استرس داشتم ! تا حالا وارد بخش ویژه نشده بودم . ولی تجربه ی خوبی بود . البته بماند که همون بدو ورود به بیمارستان فهمیدیم که یکی از پرسنل بخش جراحی که خیلی هم جوون بود فوت شده و کلا همه دپرس شدیم . خدا به خونوادش صبر بده و خودش رو هم قرین رحمتش کنه . به هر حال روبوسی ها و تبریک گفتنها تموم شد و یه روز جدیدُ شروع کردیم .
امروز درست یک ساله که داییم فوت شده ! با اینکه یازدهم براش مجلس گرفتن ولی خودم به شخصه امروز خیلی غمگین تر بودم . از همون اول صبح یاده تک تک لحظه های پارسال می افتادم و دلم می ترکید . به هر شکلی بود صبح تموم شد و عصر بعد از کمی استراحت راهیه مزار شدیم . البته هوا ابری بود و بی نهایت دلگیر ... یسنا و خونوادش به اتفاق خاله جون سر مزار بودن . یه ساعتی موندیم و بعد به اصرارشون برای شام رفتیم خونشون .
یاسی هنوز داره تکالیفش رو انجام میده و البته به گمونم الان باید خوابیده باشه
دیگه !!! چیزی به ذهنم نمی رسه ....
+ دختر داییم آزمون استخدامیشو قبول شد ! حالا مصاحبه ش مونده ، امیدوارم با موفقیت تموم شه
+ آهنگ وبلاگم رو خیلی دوست دارم ! وقتی می شنوم یه جور حس خوبی بهم دست میده
+ شادزی
- دوشنبه ۹۰/۰۱/۱۵